#همایش_شیرخوارگان_حسینی
یادمان باشد شیرخواره حسین (ع) یار امام زمانش بود.
نکند که با تربیت ناصحیح شیرخواره های امروز ما فردا در مقابل امام زمانشان بایستند.
شیرخواره حسینی را امان زمانی تربیت کنیم.
الهیعجلعلیظهورک
بحقطفلششماههحسین(ع)
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌷☘️🌷☘️🌷☘️🌷☘️
لینک گروه کانون مهدویت هشتگرد👇👇
─┅═ೋ🌸❅ೋ═┅─
https://chat.whatsapp.com/BxyfeYqGLfc3Lx5I4ILCYv
─┅═ೋ🌸❅ೋ═┅─
🌷☘️🌷☘️🌷☘️🌷☘️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#او_خواهد_آمد
عاقبٺ روے نہان تو عیان خواهــد شد
عالم پیر به یڪبـاره جوان خواهــد شد
“مہدیه” اسمِ مڪان است ولے میـدانم
روزگارے برسد اسمِ “زمان” خواهدشد
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
لینک کانال #کانون_مهدویت_هشتگرد در ایتا👇
─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
eitaa.com/Kanoon_Mahdaviat313
─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
🌺🌺🌺🌺🌺
✨اعتقاداتتان را چند می فروشید؟
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!
#تلنگر
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
↶【با ما همراه باشید】↷
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
لینک کانال #کانون_مهدویت_هشتگرد در ایتا👇
─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
@kanoon_Mahdaviat313
─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
لینک کانال #کانون_مهدویت_هشتگرد در ایتا👇
─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
@kanoon_Mahdaviat313
─┅═ೋ❅🦋❅ೋ═┅─
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:اول
در با صداى خشكى روى پاشنه چرخيد و باز شد.👣 پا به حياط گذاشت و در را پشت سرش بست و به طرف چاه آب رفت. از چاه آب💧 كشيد و وضو گرفت.
حليمه متوجه آمدنش شد. به سختى از زمين بلند شد و به حياط آمد:
- سلام، چه شده به خانه آمده اى؟🤔
- سلام، نبايد به خانه مى آمدم؟
- نه... منظورم اين است تو كه نمازت را هميشه در مسجد می خواندى و بعد به خانه می آمدى.
- اگر ناراحتى برگردم؟!🙄
- اين چه حرفى است؟ مى گويم چه اتفاقى افتاده; با اين حرفهاى سربالا از جواب دادن طفره می روى؟
- نه...
حليمه جلوتر رفت: اسحاق... تو گريه كرده اى؟😳
دلش فرو ريخت. مردش را هيچ وقت اين همه پريشان حال نديده بود. محاسن سياه مرد خيس اشك بود.😢
- ببين اگر می خواهى نمازت را بخوانى بعد برايم تعريف كنى,جانم به لب می رسد. حرف بزن. چه شده؟
اسحاق آهى كشيد: قرار بود خبرى شود؟
- سؤال مرا با سؤال پاسخ می دهى؟
- باور كن خبرى نشده. كار در نخلستان🌴 در اين هواى گرم آدم را خسته می كند.
🔍كنجكاوانه به او خيره شد;
كار در نخلستان آدم را خسته می كند، اما اشك آدم را در نمی آورد! من نمی گويم كه چرا خسته اى؟ می گويم چرا گريه كرده اى؟🥺
- خيلى خب، با اين حال سر پا نمانم. بيا برويم به اتاق برايت بگويم.
هر دو به اتاق رفتند. حليمه به زحمت نشست و به ديوار تكيه داد: خب بگو!
👆ادامه دارد.....
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:اول در با صداى خشكى روى پاشنه چرخيد و باز شد.👣 پ
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:دوم
- امروز... امروز محمد بن على سمرى از دنيا رفت!😔
- راست مى گويى؟ نايب خاص صاحب الامر؟
- بله...
- چه كسى را به عنوان جانشين خودش معرفى كرد؟
- هيچ كس را...
- يعنى چه؟
- يعنى اينكه باب نيابت با مرگ على بن محمد سمرى بسته شد.🚫
منظورم اين است كه دوران غيبت كامل حضرت فرا رسيده است.
بغض گلويش را فشرد; نتوانست صبورى كند; دوباره صورتش غرق اشك شد: اين توضيح را بخوان...
از روى اصل آن نسخه اى📝 برداشتم.
و نامه اى را به دست حليمه داد. حليمه آن را گشود و خواند:
📜«اى على بن سمرى! خداوند پاداش برادران دينى تو را در مصيبت مرگ تو بزرگ دارد. تو از اكنون تا شش روز ديگر از دنيا می روى. پس به حساب و كتاب خودت رسيدگى كن و درباره نيابت و وكالت به هيچكس وصيت مكن تا به جاى تو بنشيند. زيرا غيبت كامل فرا رسيده است.⛅️ ديگر تا آن روزى كه خداوند بخواهد ظهورى نخواهد بود و آن ظهور پس از مدت طولانى است كه دلها را سختى و قساوت فرا بگيرد و زمين از ظلم و ستم پر شود...»🔥
حليمه پايان نامه را نخواند و سر بلند كرد. با دلهره و نگرانى به چشمان اشكبار اسحاق خيره شد:
- يعنى بعد از اين؟...🥺
- بله، بعد از اين دوران سختى شروع می شود.
شش روز پيش اين نامه نوشته شده و امروز حق كلام صاحب الامر، على بن محمد سمرى، از دنيا رفت.🕯
حليمه نامه را به دست اسحاق داد: با اين همه بلا و مصيبت هنوز قرار است زمين از ظلم و ستم پر شود؟😣
👆ادامه دارد.....
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:دوم - امروز... امروز محمد بن على سمرى از دنيا رفت!
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:سوم
- دل نگرانى من هم به همين دليل است. و گرنه علىبنمحمد مثل همه بندگان خدا بايد روزى از دنيا می رفت و امروز رفت. خدا رحمتش كند.🖤 پيرمرد دوره امام حسن عسكرى (عليه السلام) را هم گذرانده بود و از اصحاب آن حضرت بود. از دوران شصت و نه ساله غيبت صغرى هم سه سال #نيابت امام را به عهده داشت.
آنچه مرا می سوزاند🔥 اين همه ظلم و ستم و خونريزى است كه به اوج رسيده...
😑 امروز در تشيیع جنازه علىبنمحمد، هيچ كس حرفى نمی زد تا مأموران چيزى نفهمند. زندانها و سياهچال🕳 هاى عباسيان پر از شيعيان مظلومى است كه "جرمشان محبت به آلعلى" است...
و گريه، صداى اسحاق را بريد...😭
حليمه سعى كرد او را آرام كند.
- بلند شو نمازت را بخوان!📿 نماز به دلت آرامش می دهد. هرچه خدا بخواهد همان می شود.
اسحاق بلند شد و قامت به نماز بست. حليمه نتوانست فضاى روحى او را عوض كند.
نمازش را كه خواند سفره نان را پهن كرد. اسحاق سر سجاده 🧎♂شانه هايش از گريه می لرزيد. متوجه حضور او شد و سر برداشت.
سر سفره نشست. دانه خرمايى از توى كاسه برداشت; اما نتوانست آن را به دهان بگذارد.😣
- ببين اسحاق، خدا بزرگ است. او كه در اين چند سال با همه سختگيریها نگذاشته ارتباط شيعه با صاحبش قطع شود; بعد از اين هم نمیگذارد.⛅️
🤔 مگر فراموش كردى همين چند سال پيش در دوران نيابت حسينبنروح، كار را به جايى رساندند كه حسين پنج سال زندانى بود!؟ مگر يادت رفت مدتى گفتند هركس به زيارت كربلا و كاظمين برود بايد دستگير شود!؟🔗
- تو هم مگر يادت رفت كه همان زمان توقيعى📜 از ناحيه مقدسه آمد كه همه را از زيارت اين اماكن نهى فرموده بودند.
- با اين همه زندانها پر از شيعه است. از شمشير🗡 آل عباس خون می چكد.
- در هر حال دستشان كه به صاحب الامر نمی رسد.
- ولى كارى كردند كه صاحبمان براى زمانى طولانى از ديده همه پنهان شوند. خدا می داند دوران اين #غيبت چقدر طول بكشد.⏳
از كنار سفره عقب رفت. بغض گلويش را می فشرد. نمی توانست چيزى بخورد.
حليمه دل نگران نگاهش كرد:🥺
صاحب الامر نفرموده تكليف چيست؟
👆ادامه دارد.....
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:سوم - دل نگرانى من هم به همين دليل است. و گرنه ع
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:چهارم
آخرین توقیع📜 را که خواندی.دیگر کسی رابط بین مردم با امام نیست.نزدیک به هفتاد سال دل همه به اين گرم بود كه نقطه اتصالى با امام وجود دارد.
توقيع را دوباره بيرون آورد: شيعه بعد از اين خيلى گرفتار است.
- مگر حالا گرفتار نيست؟ اين همه ظلم و ستم، اين همه قتل و خونريزى...⚔️
- كارى كردند كه همين راه ارتباطى هم بسته شد. اگر خطر جان نواب و وكلا را تهديد نمی كرد؟...
- خب! چه می شد اگر همه تا پاى جان🩸 می ايستادند؟
- آنها در ايستادن حرفى نداشتند ولى اين اواخر بقدرى وضعيت خطرناك⚡️ بود كه علیبنمحمدسمرى عملا نمیتوانست كارى بكند. ديگر به هيچ كس نمیشد اعتماد كرد. حكومت عباسى كمكم داشت به همه چيز پى می برد.
اخيرا جاسوسانى🥷 را با پول نزد وكلا میفرستادند. هركس از آنها پولى قبول میكرد، او را دستگير میكردند. همان زمان توقيعى از ناحيه مقدسه صادر شد كه هيچ كدام از وكلا چيزى از مردم نپذيرند و هركس چيزى به آنها داده خودشان را كاملا بی اطلاع نشان دهند.🤫
⭐️ ببين همان امامى كه در آن شرايط بحرانى وكلا و نمايندگانش را از خطر نجات داد، امروز به امر خدا صلاح را در اين ديده كه كار نيابت قطع شود.
- همين مساله دلم را آتش🔥 می زند.
از جا بلند شد و به سوى در رفت :🚶♂️ من همه اينها را می فهمم ولى دلم تاب نمی آورد.❤️🔥
- حالا كجا می روى؟ صبر كن!
- نگران نباش; سرى به يكى از دوستانم می زنم و زود بر می گردم.
- ناهارت را نخوردى.
- اشتها ندارم.
☹️ اين پريشان حالى تو مرا آشفته كرده; نمازت را با گريه خواندى; ناهارت را نخوردى; حالا هم اين وقت ظهر دارى بيرون می روى; تو كه از صبح با دوستانت بودى؟
- گوش كن، من آرام و قرار ندارم. بايد بروم.🤒
- دوستانت هم مثل خودت، آنها چه می توانند بكنند؟
- نمی دانم... ولى نمی توانم در خانه بمانم.
- پس زود برگرد.
- حتما...
از خانه بيرون رفت. آفتاب☀️ تمام كوچه ها را پوشانده بود. هوا گرم بود و اسحاق به سرعت قدم برمی داشت. با گوشه چفيه اش عرق پيشانیاش را پاك كرد. لحظه اى سر بلند كرد. نگاهى به آسمان انداخت. آبى بود و بى انتها...
با خودش انديشيد: «بدون مهدى💎 چطور می شود زندگى كرد؟ با اين همه گرگ در كمين نشسته، اين همه خطر بر سر راه، اين همه شمشير تيز بر گلو... اين همه....»
👆ادامه دارد
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:چهارم آخرین توقیع📜 را که خواندی.دیگر کسی رابط بین م
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:پنجم
💥خودش را جلوى خانه احمدبنابراهيم يافت. پيرمردى با تقوى و پرهيزگار كه در دوران كوتاه نيابت علىبنمحمدسمرى از ياران نزديك و صميمى او بود. در كه زد غلامى در را گشود: بفرماييد.
- به آقايت بگو اسحاقبنيوسف آمده...
غلام رفت و چند لحظه بعد احمد خودش به در خانه آمد و او را با مهربانى و پدرانه در آغوش گرفت.🫂
- سلام جوان! خوش آمدى!
- سلام پدر جان... می دانم بى موقع آمده ام. اما چه كنم دلم طاقت نياورد.
👌خوب كردى. خيلى هم به موقع آمدى. مهمان حبيب خداست. بيا برويم داخل.
و دستش را دور شانه اسحاق حلقه كرد و او را به اتاق راهنمايى نمود.
هنوز به طور كامل ننشسته بود كه شروع كرد:🗣 از صبح كه علىبنمحمدسمرى را به خاك سپرده ايم يك لحظه قرار ندارم. شايد ده ها بار آخرين توقيع صاحب الامر را هم خوانده ام و هرچه بيشتر خوانده ام، بيشتر عذاب كشيده ام. از آينده می ترسم😣. از روزگارى كه در پيش داريم... اين جمله امام كه فرموده: دوران #غيبت كامل فرا رسيده، ديگر تا آن روزى كه خدا بخواهد ظهورى نخواهد بود و آن هم پس از مدت درازى است كه دلها را سختى و قساوت فرا می گيرد... و زمين از ظلم و ستم پر می شود...🌀
صدا در گلوى اسحاق شكست اشك مجالش نداد😭. پيرمرد دستى به شانه او زد.
اين پيش بينى صاحب الامر در مورد #آخرالزمان است. وقتى كه من و تو ديگر نيستيم.
- آخرالزمان؟ الآن كه از سرپنجه گرگان عباسى خون🩸 میچكد. اين همه شيعه را بى هيچ گناه و حرفى اسير و زندانى می كنند. پدرم جانش را در راه اولاد على، عليه السلام، داد... وضع زندگى ما در محله سادات علوى حجاز به قدرى دردناك بود كه... پدرم تاب نياورد و به بغداد آمديم... روزى كه زمين #كربلا💔 را با خاك يكسان كردند و متوكل دستور داد آب به حرم امام حسين ببندند و زمين قبر حسين را شخم بزنند و زراعت كنند، پدرم.. پدرم همانجا كشته شد... از حجاز به اينجا پناه آورديم و اينجا هم اين خبرها بود... حالا قرار است هنوز زمين پر از ستم شود؟... ستم از اين بالاتر؟...🧨
گريه امان اسحاق را بريده بود:
- امويان و عباسيان با ما چه كردند و چه می كنند؟ حالا درست اول درد است. می گويند تازه زمين بايد پر از ستم شود.😵💫
پير مرد آهى كشيد. شانه هاى اسحاق را كه از شدت گريه می لرزيد در دست گرفت:
- كجاى كارى پسرم؟ مگر روايات پيامبر و ائمه را در مورد آخرالزمان نخوانده اى!؟ روزگارى كه بردبارى و تحمل، ضعف و ناتوانى به حساب مى آيد و ستم كردن به ديگران افتخار...🏴☠
⚡️شهادت به دروغ رواج مى يابد و تهمت مورد قبول قرار مى گيرد. دروغگو را همه تصديق مى كنند و خيانتكار مورد اطمينان قرار مى گيرد و امانت به خيانتكار سپرده مى شود. فتنه ها زياد مى شود و زمين و آسمان نعمتشان را از مردم دريغ مى كنند و.........🌘
اسحاق نالید: بس است✋...احمد! بس است!.............
👆ادامه دارد
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:پنجم 💥خودش را جلوى خانه احمدبنابراهيم يافت. پير
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:ششم
- خدا و پيامبر بهتر از ما مى دانند كه چه پيش خواهد آمد. صاحب الامر❤️ هم ما را به حال خودمان رها نمى كند. اگر دنيا به قدرى غرق ستم شود كه ديگر... او صاحب ماست اسحاق. او ما را تنها نمى گذارد. رهايمان نمى كند. فراموشمان نمى كند. برخيز! مگذار نااميدى و يأس بر دلت چيره شود.🌟
اسحاق سر بلند كرد: اين نااميدى است يا ترس از آينده؟
- هرچه كه هست درست نيست.❌
نبايد اينقدر خودت را تنها و بى كس حس كنى. اگر دوران غيبت كامل، هزاران سال هم طول بكشد و نسل هاى بعد از من و تو هم آقا را نبينند، خورشيد پشت ابر🌤 نورش را دريغ نمى كند.
چشمان اشكبار اسحاق درخشيد:
- چه خواهد شد؟🥺
- هرچه خدا اراده كرده باشد. او ما را رها نمى كند. تنهايمان نمى گذارد.
- ما دردمان را بعد از اين به كه بگوييم؟ گره از كارمان كه باز كند؟ چرا بايد از ديدارش محروم باشيم؟😫
- او هست. او همه جا هست. قرار خدا بر اين بوده كه در طول اين شصت و نه سال مردم با #واسطه با امامشان در ارتباط باشند و بعد از اين قرار است واسطه اى در بين نباشد. بالاخره هرچه مقدر باشد پيش خواهد آمد... برخيز و به خانه ات برو! با حالى كه همسرت دارد نبايد او را تنها بگذارى.
اسحاق به ياد حليمه افتاد. بلند شد:
- دعا كن احمد...! دعا كن🤲 بتوانم بر اين احساس چيره شوم.
- حتما مى شوى. فقط يادت نرود خورشيد، اگرچه پشت ابر است اما...
اسحاق زمزمه كرد: نورش را دريغ نمى كند.
- و نورش💫 زندگى بخش است. برو... جوان... برو...
اسحاق پيشانى نورانى احمدبنابراهيم را بوسيد و با او خداحافظى كرد. ياد پدرش👤 سخت در دلش زنده شده بود. آن روز كه سعى كرد در برابر سربازان متوكل مقاومت كند و آنها همان جا پيش چشمان وحشت زده او پدرش را كشتند🏹 و آب به حرم امام حسين، عليه السلام، بستند...
ياد و خاطره پدرش صورتش را بارانى كرده بود كه خودش را جلوى خانه يافت. در را كه باز كرد صداى نالهاى شنيد. با سرعت به اتاق دويد. حليمه ميان اتاق از درد به خود مى پيچيد. با وحشت جلو دويد:
- چه خبر شده؟😧
- اسحاق... آمدى؟
- چه شده؟
- قابله را خبر كن.
- مگر وقتش رسيده؟
- وقتش نبود اما... بزودى دنيا مى آيد.
- آخ چه روزى...
- زود برگرد... زود...
👆ادامه دارد
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:ششم - خدا و پيامبر بهتر از ما مى دانند كه چه پي
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:هفتم
مسجد از جمعيت موج مى زد و شيخ👳♂ بر فراز منبر درس مى داد. گوشه مسجد، پيرمرد نشسته بود و به حرفهاى شيخ گوش مىداد. با بلند شدن صداى اذان🎶، شيخ درس را تعطيل كرد و از منبر فرود آمد. محمد بن اسحاق را گوشه مسجد ديد... طرفش رفت. محمد به زحمت بلند شد. شيخ او را در آغوش گرفت و بوسيد.🫂
- محمد برايت خبرى دارم. مى دانم كه خوشحال مى شوى. تو مثل پدرت اسحاق يك عمر #انتظار كشيدهاى.
- خبرى از صاحب الامر دارى؟🤩
- بيش از خبر، نامه✉️ دارم...
- نامه!... بعد از اين همه سال؟
- آرى... اين اولين بار بعد از مرگ محمدبنعلىسمرى است كه صاحب الامر نامهاى نوشتهاند.
- هشتاد سال انتظار... زمان كمى نيست. ولى شيخ، مىدانى كه لايقترين مردم زمانهاى براى اينكه بعد از اين همه سال آقا برايت نامه بنويسد😍... بخوان... برايم بخوان. چشمان من ديگر سوى خواندن ندارند.
شيخ دست در جيب كرد و نامه را بيرون آورد:
- اين نامه به املاء صاحبالامر و خط يكى از افراد مورد اطمينان نوشته شده✍. اين نامه را از حوالى حجاز برايم آوردهاند. فكر مىكنم حضرت آنجا سكونت دارد. آقا به من دستور داده كه اين نامه را كاملا از مردم پنهان كنم و فقط از روى آن براى افراد مورد اطمينان بنويسم يا آن را شفاهى بخوانم.🌟
فكر كردم تو را هم باخبر كنم، خوشحال مىشوى. تو از دوستان مورد اعتماد ما هستى و پدرت هم از دوستان ما بود و با محبت صاحب الامر از دنيا رفت و با حسرت ديدار او و پدر بزرگت هم كه به دست سربازان متوكل به شهادت رسيد.🖤
چشمان محمد بن اسحاق پر از اشك شد:🥺
- من به حسرت يك نامه يا ديدار به پيرى رسيدم.
- نامه مفصل است اما آنچه كه تو را دلشاد مى كند اين بخش آن است:
🔖- ما از رسيدگى و سرپرستى شما كوتاهى و اهمال نكرده و ياد شما را از خاطر نبردهايم، كه اگر جز اين بود دشواریها و مصيبتها بر شما فرود مىآمد و دشمنان شما را ريشه كن مىكردند. تقواى خدا را پيشه كنيد و ما را يارى دهيد تا از فتنهاى🔥 كه به شما روى آورده شما را نجات دهيم.
پيرمرد خم شد تا نامه را كه در دست شيخ بود ببوسد. شيخ نامه را جلو برد. محمد آن را بر چشمانش گذاشت و بوسيد. نماز📿 را كه به امامت «شيخ مفيد» خواند از مسجد بيرون آمد. يك راست خودش را به قبرستان بغداد رساند. كنار قبر اسحاق و حليمه، پدر و مادرش، نشست. از روز مرگ علىبنمحمدسمرى، روزى كه او به دنيا آمده بود، هشتاد سال مى گذشت. روزى كه پدرش هميشه از آن به تلخى🥀 ياد مى كرد.
👆ادامه دارد.....
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:هفتم مسجد از جمعيت موج مى زد و شيخ👳♂ بر فراز من
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:هشتم
👨🦳عصایش را تکیه گاه قامت خمیدهاش کرد و به زحمت کنار قبرها نشست.دستش را روی قبر پدر گذاشت:
_کاش زنده بودی و آنچه امروز من شنیدم تو هم می شنیدی .سالهای طولانی است که #شیخ_مفيد نه همچون علىبنمحمد و حسينبنروح و محمدبنعثمانبنسعيد، اما حلقه اتصال🔗 مردم با #امام_زمان شده است... اما آنچه امروز از او شنيدم تا به حال نشنيده بودم...
پدر از آن روزها كه تو نگران بودى سالها مى گذرد. صاحب ما، ما را فراموش نمى كند...💞
پيرمرد سرش را روى سنگ قبر پدر گذاشت و آنچه از شيخ شنيده بود آرام براى پدر زمزمه كرد:
🗣- ما از رسيدگى و سرپرستى شما كوتاهى و اهمال نكرده و ياد شما را از خاطر نبردهايم كه اگر جز اين بود دشواریها و مصيبتها بر شما فرود مىآمد و دشمنان...
⚡️صدايى توجه پيرمرد را جلب كرد:
- پدر بزرگ...
سر بلند كرد. نوه جوانش اسماعيل بود كه به طرفش مىآمد. اسماعيل نگاهى به چشمان اشك آلود🥺 پدربزرگ انداخت:
- چرا گريه كرده ايد؟
- من؟... من گريه نكرده ام.
🤭اسماعيل خنديد:
- چرا... صورتتان خيس است. پدربزرگ شما هروقت سر قبر پدر و مادرتان مىآييد گريه مىكنيد...😢
پيرمرد آهى كشيد; اسماعيل كمك كرد تا پدربزرگ از جا بلند شود;
خاك لباس سفيد و بلند او را پاك كرد و آرام به راه افتادند.
محمد زمزمه كرد: پدرم تمام عمر انتظار كشيد و با انتظار مرد... من هم با انتظار مى ميرم. پدر تو هم...😓
اسماعيل سر بلند كرد. دست چروكيده پدربزرگ را نوازش كرد و گفت:
- من نمىخواهم با انتظار بميرم... من بايد او را ببينم...
- ديدن تو كافى نيست. دعا كن🤲 بيايد تا همه او را ببينند...
👈پایان
🌤التماس دعای فرج🌤
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12