eitaa logo
به رنگ مهدویت🎨
1.5هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
212 فایل
کانون مهدویت زمینه سازان ظهور حضرت مهدی ع ✅برگزاری دوره‌های مهدویت ✅دعای ندبه آنلاین ✅پرسش و پاسخ مهدوی لینک حمایت مالی: https://zarinp.al/qaeb12 شماره ۶۰۳۷۹۹۱۶۴۲۶۳۱۵۶۲ به نام فاطمه کره‌جانی ارسال پرسش‌های مهدوی با ما در ارتباط باشید @Mahdaviat_admin313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌸🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌿🌸🌿🌸 ✵✨❈﷽❈✨✵ قسمت:اول زن كوزه آب 🏺را آهسته برداشت. جرعه ‏اى آب در كاسه ريخت و خورد. نگاهش از پنجره به قرص روشن ماه افتاد كه در آسمان شب مى ‏درخشيد. كوزه را با احتياط سر جايش گذاشت. ناگهان متوجه شد «محمد» در خواب بى‏ قرارى😔 مى‏ كند. در پرتو نور مهتاب چهره جوان همسرش غرق اشك بود. دل زن فرو ريخت. جلو رفت و كنار بستر او زانو زد و آهسته او را تكان داد: محمد... محمد... بيدار شو... چرا گريه مى‏ كنى؟... محمد از صداى زن بيدار شد. چشمانش😦 را باز كرد و زن را بالاى سرش ديد: من... نه... من... زن جرعه‏ اى آب در كاسه ريخت و به دست او داد: آب بخور... خواب پريشان ديده‏ اى؟ محمد بلند شد و نشست. دستهايش بشدت مى‏ لرزيدند و بدنش خيس عرق شده بود. كاسه آب را محكم با دو دست گرفت و آب خنك را نوشيد. زن دوباره پرسيد: خواب پريشان ديده ‏اى؟ آهسته زير لب تكرار كرد: پريشان؟... نه شيرين بود... شيرين ‏ترين خواب همه عمرم...😊 - دلم را آب كردى. جانم را به لب رساندى. بگو چه ديدى؟ اگر خوابت ‏شيرين بود، پس چرا گريه مى ‏كنى؟ محمد به قرص روشن ماه🌝 خيره شد و حلاوت خوابى را كه ديده بود، با همه وجودش مزه ‏مزه كرد: باور نمى‏ كنم... - محض رضاى خدا حرف بزن.😯 محمد آهى كشيد و گفت: خواب ديدم در شبستان مسجد محله «كرخ‏» نشسته ‏ام... ناگهان........ 👆ادامه دارد.... ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🌤 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @kanoon_mahdaviat313 ___
🌿🌸🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌿🌸 ✵✨❈﷽❈✨✵ قسمت:دوم به زحمت ‏بغضش را فرو داد. محاسن سياهش خيس اشك😢 بود: باور نمى ‏كنى ام عبدالله... باور نمى ‏كنى... ناگهان از در مسجد «فاطمه زهرا» دختر رسول خدا، وارد شد. ام عبدالله دستش را روى قلبش ❤️گذاشت، انگار كه بخواهد آن را از هيجان باز دارد: پناه بر خدا... تو... تو... مطمئنى آنكه خواب ديدى دختر رسول خدا بود؟ - آرى به خدا مطمئنم... آن حضرت دست فرزندانش «حسن‏» و «حسين‏» را كه هر دو كوچك بودند در دست داشت. جلو آمد و فرزندانش را به من سپرد و فرمود: اى شيخ فقه را به ايشان بياموز...! اين ماه... با همه زيبايى در برابر چهره معصوم كودكان زهرا💎 هيچ است... باور مى‏ كنى؟ دل ام عبدالله فرو ريخت: بانوى دو عالم، فرزندانش را به تو سپرد تا به آنها فقه بياموزى😳؟ - آرى؟ اين عين خوابى است كه من ديدم و از شدت شوق در خواب گريه مى ‏كردم كه تو بيدارم كردى. - تعبير اين خواب چيست؟🤔 - نمى‏ دانم... واقعا نمى ‏دانم... از جا بلند شد. نگاهش را از پنجره به ماه🌙 دوخت: من كه نمى ‏توانم به امام معصوم چيزى بياموزم. از طرفى خواب ديدن ائمه هم نمى ‏تواند شيطانى باشد. پس ماجراى اين خواب چيست؟ رو برگرداند و به چهره متحير همسر جوانش نگاه كرد: تو مى‏ گويى چه مى‏ شود؟ زن برخاست: نمى‏ دانم... محمد... نمى‏ دانم اما به تو غبطه مى ‏خورم. محمد ميان گريه خنديد😊: من مى ‏روم وضو بگيرم تا به مسجد بروم. مى‏ روم همان جايى كه در خواب ديدم مى‏ نشينم تا ببينم خوابم چگونه تعبير مى‏ شود... 👆ادامه دارد..... ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🌤 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @kanoon_mahdaviat313 ___
🌿🌸🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌿🌸🌿 ✵✨❈﷽❈✨✵ قسمت:سوم محمد از اتاق بيرون رفت. مهتاب زيبايى تمام حياط را روشن كرده بود. از چاه ،دلو آبى كشيد و وضو گرفت. نسيم خنك سحرگاهى شاخه‏ هاى درخت نخل🌴 را به بازى گرفته بود. دل محمد لبريز از يك احساس شيرين و لذت ‏بخش بود. لحظه‏ اى تصوير روشن آن رؤياى شيرين☺️ از پيش چشمش دور نمى‏ شد... آفتاب بر شبستان مسجد «كرخ‏» نور مى‏ ريخت. خورشيد🌤 تازه طلوع كرده بود و هواى صبحگاهى سرشار از نشاط بود. چند كبوتر چاهى🕊 كمى دورتر از سجاده محمد روى زمين نشسته بودند و دانه‏ هايى را كه خادم مسجد برايشان ريخته بود برمى‏ چيدند. محمد با چشمانى اشكبار😢 به دانه برچيدن كبوتران خيره شده بود. كبوتر سفيدى نزديكش آمد با آرامش بر سجاده او نوك زد. محمد آهى كشيد و سر به سوى آسمان بلند كرد و با خودش زمزمه كرد: اين چه خوابى بود كه ديدى‏ محمد؟!🤔 بى‏ اختيار اشك از چشمانش جارى شد و تصوير پرواز كبوتر را در آسمان صحن مسجد تار ديد. اشكهايش را پاك كرد تا كبوتر را بهتر ببيند. ناگهان صدايى توجهش را جلب كرد. خادم پير به كسى خوش آمد مى‏ گفت. محمد به در مسجد خيره شد. بانويى مجلله همراه با سه كنيز جوان پا به مسجد گذاشت و دو پسر بچه🙎‍♂🙎‍♂ هم همراه آنان بود. محمد با گوشه دستارى كه بر سر داشت اشك چشمانش را پاك كرد و از جا بلند شد. قلبش ❤️به شدت مى ‏تپيد. بانو جلو آمد. كنيزكانش با نهايت احترام اطرافش را گرفته بودند. محمد سلام كرد. بانو پاسخ محمد را داد و بدون هيچ مقدمه ‏اى گفت: «اى شيخ، فقه را به ايشان بياموز!». و بچه‏ ها را به سوى محمد هدايت كرد. محمد بى ‏اختيار پيش پاى آن دو پسر بچه معصوم و زيبارو زانو زد و با دست ‏بازوى آنها را گرفت و با صداى لرزانى گفت: اينها كه هستند؟🤔 👆ادامه دارد...... ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🌤 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @kanoon_mahdaviat313 ___
🌿🌸🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌿🌸🌿 ✵✨❈﷽❈✨✵ قسمت:چهارم زن با تعجب🤔 از حال پریشان محمد و چشمان اشکبار او گفت: این یکی،«سید محمد رضی» و این هم« سید مرتضی» است. محمد پیشانی هردو سید کوچک را بوسید و گفت: پدرشان کیست؟ _ پدرشان، ابو احمد طاهر ذی المناقب است که نسبتش با یازده نسل به علی بن ابی طالب می رسد. _و تو خود کیستی؟ _من نیز فاطمه دختر حسین بن الحسن الناصر هستم که طی نه نسل به علی بن ابی طالب می رسم.جدم ابو محمد حسن بن علی نیز عالم و ادیب و شاعر 🎅بود. اين دو پسرم متعلق به خاندانى بزرگند. حال آمده ‏ام تا آنها را به تو بسپارم كه فقه را به آنها بياموزى. محمد سر و صورت سيد رضى و سيد مرتضى را غرق بوسه كرد 😚و حرفى نزد. فاطمه متوجه شد كه حال او منقلب است و رفتارش نسبت‏ به فرزندان او، رفتارى عادى نيست و هر چه او بيشتر سخن مى‏ گويد محمد بيشتر اشك مى‏ ريزد و بچه‏ ها را مى ‏بوسد.🤔 فاطمه گفت: اى شيخ! تو را خوب مى ‏شناسم و مى‏ دانم كه صاحب ‏الامر ❤️تو را به لقب مفيد مفتخر كرده است و تو را «شيخ مفيد» ناميده، با آنكه هنوز جوانى، اما شاگردان بسيارى دارى و آوازه محفل درس فقه تو زبانزد همگان است. همسرم ابواحمد نيز به همين جهت تو را براى تعليم فرزندانمان انتخاب كرده است. اما نمى‏ دانم اين چه حالى است كه دارى؟ از من پرسيدى كيستم و من فقط اصل و نسب فرزندانم و موقعيت و مقام خانواده‏ ام را به تو گفتم تا بدانى كه تعليم اين دو فرزند برايمان بسيار مهم است.اما..... 👆ادامه دارد..... ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🌤 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @kanoon_mahdaviat313 ___
🌿🌸🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌿🌸🌿 ✵✨❈﷽❈✨✵ قسمت:پنجم اما علت این گریه 😢تو را نمی دانم. تو شاگردان بسیاری داری که کودکان خردسال من در میان آنها نباید..... محمد سخن فاطمه را قطع كرد: اينها فرزندان فاطمه زهرا💎 هستند... اما از اينها گذشته، من... من ديشب خواب عجيبى ديدم كه اگر شما هم آن را ديده بودى، حال مرا داشتى بانو.😔 فاطمه با اشتياق گفت: حرف بزن شيخ! حرف بزن. چه خوابى درباره فرزندان من ديده ‏اى كه تو را اينگونه منقلب كرده و بر سر و روى فرزندان من بوسه مى‏ زنى؟😧 شيخ مفيد آن دو كودك 👬خوش سيما را در بغل گرفت و آهى از دل كشيد: ديشب خواب ديدم در همين مسجد و همين شبستان نشسته‏ ام كه ناگاه فاطمه زهرا، دختر رسول خدا با دو فرزندش حسن 🌷و حسين 🌷كه هر دو كوچك بودند وارد مسجد شدند و به من... صداى شيخ در گلو شكست. دل فاطمه لرزيد. ناباورانه به دهان شيخ چشم دوخت: خب بعد؟!😮 - زهراى مرضيه... فرزندانش را به من سپرد و فرمود: اى شيخ! فقه را به آنها بياموز...! من از خواب بيدار شدم و تا صبح اشك ريختم و در شگفت‏ بودم كه اين چه خوابى است كه من ديده ‏ام؟ من كه باشم كه زهرا🌺 - بانوى دو عالم -🌺 فرزندانش حسن و حسين را براى تعليم فقه به من بسپارد... بعد از نماز صبح از سر سجاده برنخاسته بودم كه آمدى و اين دو سيد خردسال را به من سپردى و دقيقا همان جمله ‏اى را به كار بردى كه جده ‏شان «فاطمه زهرا» فرمود. 😌 دل فاطمه لبريز از يك حس شيرين شد نگاهى سرشار از احترام به شيخ مفيد انداخت و نگاهى از سر مهر به دو كودكش كه در آغوش مهربان شيخ مفيد آرام گرفته بودند. دستى بر سر دو سيد كوچكش كشيد و گفت: با اين رؤياى صادقانه ايمان دارم آينده ‏اى روشن پيش روى فرزندان من است. پس اين تو و اين دو پسر من كه جده‏ شان بانو فاطمه زهرا تعليم آنها را به تو سپرده است. شيخ آرام زمزمه كرد: نهايت تلاشم را مى‏ كنم. بانو فاطمه همراه كنيزكانش از مسجد خارج شد در حالى كه در دلش احساسى شيرين موج مى‏ زد...😊 👆ادامه دارد.... ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅ 🌤 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @kanoon_mahdaviat313 ___
🌿🌸🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌿🌸🌿 ✵✨❈﷽❈✨✵ قسمت:ششم بامداد روز يكشنبه ششم محرم سال 406 ق. بود و بغداد در ماتم از دست دادن سيد رضى سياهپوش🏴 شده بود. علما، بزرگان و قضات شهر همه در تشييع پيكر او جمع شدند و «فخرالملك‏» وزير «بهاءالدوله‏» بر پيكرش نماز خواند... اما بيش از همه اين شيخ مفيد بود كه از فقدان سيد رضى مى‏ سوخت😭. سيد رضى در حالى كه تنها چهل و هفت ‏سال زندگى كرده بود، از دنيا رفت و اين براى شيخ خسران بزرگى بود. در تمام طول اين سالها شيخ با نهايت عشق و احترام به سيد رضى و سيد مرتضى درس داده بود📚 . شيخ بيش از هر چيز احترام مقام سيادت آنها را داشت و حال يكى از آن دو كه بى ‏نهايت‏ برايش عزيز بودند، خيلى زود از دستش رفته بود.😞 شيخ مفيد در حالى كه در محله «كرخ‏» همانجا كه اولين بار سيد رضى و برادرش را ديده بود، بر سر قبر او نشسته بود به رؤياى صادقه ‏اى مى ‏انديشيد كه سالها قبل ديده بود و به ياد مى ‏آورد كه چطور سيد رضى از ده سالگى 🙎‍♂شروع به سرودن شعر كرد و چون جد مادرى ‏اش از طبع موزون و لطيفى بهره‏ مند بود. بيست و يك ساله بود كه با وجود اينكه پدرش در قيد حيات بود از سوى «بهاءالدوله‏» مقام و موقعيتى بسيار بالا 👳‍♀به دست آورده بود، ذره‏ اى از فروتنى ‏اش كاسته نشده بود. سى ساله بود كه در مدتى اندك كل قرآن كريم📖 را حفظ كرد و در برابر همه موفقيت هاى بزرگش، از هيچ كس، نه از درباريان آل ‏بويه و نه از پدرش، صله و پاداشى نپذيرفت و در عمر كوتاهش كتاب گرانبهاى جدش امير مؤمنان على، عليه‏ السلام، - نهج‏ البلاغه - را گردآورى كرد و نام بلند نهج ‏البلاغه و نام سيد رضى در كنار يكديگر جاودانه شدند و افتخار تعليم او نيز در دفتر حيات شيخ مفيد ثبت‏ شد.💐 👈پایان. ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🌤 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @kanoon_mahdaviat313 ___