با من شب و روز یادِ شیرینت هست
خوشبخت کسی که در نگاهِ تو نشست
هرجا ببرندم،چه جهنم چه بهشت
از عشقِ تو باز برنمیدارم دست
#نوید_نیّری
باسمه تعالی
من خودم خواستم اینگونه پریشان باشم
در هوای تو چنین بی سر و سامان باشم
زهرِ این عشقْ مرا میکشد آخر امّا
من نه آنم که از این راه پشیمان باشم
مرگ در راهِ تو یک فرصتِ بیتکرار است
باید آن لحظه در آغوشِ تو مهمان باشم
شوقِ پرواز به دل دارم و دنیاست قفس
عشق میخواست که در غربتِ زندان باشم
ای مسیحا! دَمی از لطفْ دعایم کن تا
پای دین جان بسپارم، ز شهیدان باشم
#نوید_نیّری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️زنده ترین روزهای فرزندان خمینی، روزهایی است که در مبارزه میگذرد. آتشی پنهان در سینه داریم که اگر مَجال بیابد عالَم سوز خواهد بود.
حاشا که میدان را خالی کنیم!
داریم روی لب همه «عجّل فرج» ولی
دل را به دستِ بازیِ دنیا سپردهایم
این شهرِ بیحیا نفَسِ عشق را بُرید
ای شعرِ عاشقانه بیا تا نمردهایم
#نوید_نیّری
باسمه تعالی
🔘اتوبوس اولین ایستگاه خیابان ولیعصر_عجل الله فرجه_ را به مقصد امامزاده صالح_علیهالسلام_سوار شدم.
نشسته بودم روی صندلی و از پنجره بیرون را نگاه میکردم. از شدت گرما خیس عرق بودم.
🔘بلندگوی اتوبوس مثل همیشه نام ایستگاه را اعلام کرد: ایستگاه «پارک وی»
نوجوانی حدودا ۱۴ ساله با تیپ و ظاهری لاکچری و هندزفری در گوش وارد شد. معلوم بود از آن بچه هایی هست که عزیز دردانهی مامان جان و باباجان است.
آمد صاف نشست جلوی من.
همچنان از پشت شیشه های غبار گرفته اتوبوس مشغول تماشای بیرون بودم که متوجه نگاه خاص پسرک شدم.
نگاهش کردم، زل زده بود به چشمانم. باز نگاهم را به منظره های خیابان معطوف کردم. بعد از چند لحظه دوباره نگاهش کردم. به من خیره شده بود و چشم از من برنمیداشت.
با خودم گفتم من هم چند ثانیه چشم در چشمش خیره بمانم ببینم عکس العملش چیست. همانطور که به چشمانم خیره شده بود من هم به چشمانش خیره شدم اما با لبخندی بسیار ملایم که چیزی زیادی از جدیت چهرهام نمیکاست.
🔘هیچ پیام منفی و تنفرآمیزی در نگاهش نبود که گمان کنم چون سر و وضعم نشان حزباللهی و طلبه بودنم است،به خاطر این به من خیره شده و احیانا در ذهنش نسبت به من حس بدی دارد. برعکس، در نگاهش آرامش و مهربانی آمیخته با تمنایی غریب موج میزد. انگار با نگاه خیره اش میخواست پیامی به من برساند.
پیامش را گرفتم. او میخواست با من ارتباط برقرار کند اما نمیدانست چطور.
پس خودم سر صحبت را باز کردم.
_سلام خوبی؟
_سلام ممنون شما خوبین؟
_ممنونم سلامت باشی. اسمت چیه؟
_نیکان
_قشنگه
_شماچی؟
_نوید
_خوشبختم
با لبخند گفتم: منم خوشبختم.
کمی از اوصاف و احوالش پرسیدم و کمی از خودم برایش گفتم.
حالا او بود که دلش میخواست حرف بزند. یخش باز شده بود.
بی مقدمه گفت:
_من تصمیم گرفتم طلبه بشم.
خیلی تعجب کردم.
_ جالبه،فکرشو نمیکردم. چرا میخوای طلبه بشی؟
_خیلی سوال توی ذهنم هست درباره خدا. میخوام بفهمم. من درباره همه ادیان مختلف هم تحقیق کردم.
_خیلی خوبه. خوشحالم که میبینم توی این سن اهل تحقیق و تفکری. ولی میدونی که، بچه های همسن تو دنبال این حرفها نیستن.
_بله ولی من خیلی تحقیق کردم. درباره خدا چند تا نظر وجود داره: نظر اول میگه همه چیز خداست و ... نظر دوم میگه خدا وجود محضه که منظورشون اینه که...
نظر سوم هم میگه ...
و همینطور شروع کرد به گفتن نتیجه تحقیقاتش. من با توجه کامل به حرفهایش گوش میدادم و این اتفاق برایم خیلی جذابیت داشت.برایم عجیب بود چون پسری ۱۴ ساله با آن سر و وضع امروزی و بزرگ شده در آن محیط خاص، از نظرات علمی و فلسفی دقیقی حرف میزد.
_چقدر خوب که اینها رو بلدی و پیگیر این مباحث هستی. البته این نظریههایی که گفتی نیاز به توضیح و بررسی داره ولی همین که میدونی و مطالعه کردی خیلی خوبه.
حالا مقصدت کجاست؟
_تجریش. خونه مون تجریشه.
_اتفاقا منم دارم میرم امامزاده صالح.
_پس منم با شما میام یه سر به امامزاده بزنم.
_باشه،خیلی هم خوب.
🔘از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم به سمت امامزاده.
در راه بازهم شروع کرد به حرف زدن از تحقیقاتش. اینبار از مباحث تاریخی و معماری اسلامی و معماری غربی میگفت و من به مناسبت صحبتهایش با او گفتگو میکردم.
معلوم بود او یک پسر عادی نیست. نبوغ از او میبارید. شاید از بین صدها نوجوان یکی شبیه او باشد. خدا چه کسانی را با ما آشنا میکند.سبحان الله!
🔘رفتیم داخل امامزاده نشستیم و باز باهم گفتگو کردیم.
دلم نمیآمد دیگر باهم گفتگو نداشته باشیم و همینطور رهایش کنم. اهل اندیشه و تحقیق بود با آن سن و سال کم و آن خانواده غیرمذهبی بالاشهری در آن محیط خاص تجریش.
_دوست داری شماره منو داشته باشی گاهی وقتها باهم حرف بزنیم؟
انگار منتظر بود همین را بگویم،با خوشحالی و اشتیاق گفت:
_بله حتما، چرا که نه.
گویا او هم نمیخواست این آخرین دیدارمان باشد.
در همان مدت کوتاه حسابی باهم رفیق شده بودیم.
این خاطرهی یکی از جالبترین و خوشایندترین آشناییهای من با یک نوجوان بود.
#نوید_نیّری
#خاطرات_روزانه
باسمه تعالی
🌱 دفتر انشایش را با دلهره،نگاهی مضطرب و با گامهایی آهسته نزد معلم آورد.
_آقا ببخشید، دفعه پیش که انشا نوشته بودم یه چیزی پایین صفحه برام نوشته بودید که راستش نتونستم بخونمش.میشه بگید چی نوشتید؟ ببخشید ...
معلم با اعتماد به نفس و نگاهی عاقل اندر سفیه،دانش آموز و سپس دفتر را نگاه کرد.
_نوشتهام: دانش آموز عزیزم خوش خط تر بنویس!
#نوید_نیّری
#داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چون آفتابِ رو به غروبم که بیدلیل
با دیدنم هرآینه دلتنگ میشوی
#نوید_نیّری
من باختهام قمارِ چشمانت را
دلباختهام خُمارِ چشمانت را
درمانده شدم بگو چه تدبیر کنم؟
بیرحمیِ بیشمارِ چشمانت را
#نوید_نیّری
#حضرت_عشق_خمینی
از دوست بخواه اهل ایمان باشیم
در سفرهی پابرهنهها نان باشیم
حالا که هوای شهر آلوده شده
خوب است هواییِ شهیدان باشیم
#نوید_نیّری
نفَسهایم سرودِ مرگ میخوانند با شادی
مبارک باد این مردن،مبارک باد آزادی
#نوید_نیّری
باسمه تعالی
🌱 ایام اغتشاشاتِ پس از مرگ نحسا و طغیان جنبش هرزهها بود.
جوّ مدارس بسیار ملتهب بود و سخت بود طلبه باشی و وارد دبیرستانها شوی.
خوب یادم هست گاهی پیامهای تهدید آمیز از برخی والدین دانشآموزان دریافت میکردم که دور و بر بچههایشان نروم و با آنها صحبت نکنم،مبادا خدای نکرده هدایت شوند! اما من کار خودم را میکردم و کسی نبودم که تهدید در اراده و انجام تکلیفم اثر داشته باشد.
در آن روزها به خاطر مسئولیتی که در یکی از نهادهای دانش آموزی تهران داشتم_وبعدها استعفا کردم_هرهفته چند مدرسه را سرکشی میکردم و با دانشآموزان به گفتگو مینشستم،حرفهایشان را میشنیدم و به شبهات پاسخ میدادم.
🌱 وارد کلاس شدم،یکی از سه کلاس نهم مدرسه. اولین بار بود سر کلاسشان میآمدم. خشم و نفرت را در نگاه بعضی بچه ها میشد حس کرد. یک "از دیدنت خوشحال نیستیم حوصلهتو نداریم ولمون کن" خاصی در چشمانشان موج میزد. آخر یک طلبه آمده بود سر کلاسشان. همان طلبهای که گاهی با دوستانشان شعار: "توپ تانک فشفشه، آخوند باید گم بشه" را نثارش میکردند و حالا یکی از آنها به مدرسه آمده آن هم نه برای یک زنگ،آمده که حالا حالاها بماند و روی مخشان راه برود.
🌱 با معرفی خودم شروع کردم: سلام، خوشحالم از دیدارتون،نوید نیّری هستم،طلبه و ...
آمدم سمت نیمکتها.با تک تک دانش آموزان دست میدادم و احوالپرسی میکردم. همهی بچهها هرطور که بود_بعضی با رضایت و بعضی با حالت ناچاری و اکراه_با من دست دادند به جز یک نفر که کله شق تر بود و رو برگرداند و دست نداد. چیزی نگفتم و آمدم کنار تخته.
بچهها شروع کردند سوال پرسیدن و اعتراضهای کف خیابانیشان را تکرار میکردند.
_یکی گفت: چرا مردم رو میزنن؟!
_ پسری که با من دست نداده بود پرسید: چرا باید حجاب اجباری باشه؟!
بعضی بچهها هم حرفهایی میزدند که نشان میداد حتی اعتقادی به خدا و اسلام و معاد ندارند. برای من این جوّ غیرمنتظره نبود و از قبل چنین فضایی را پیش بینی میکردم.
🌱 صحبتم را با لزوم آزاداندیشی و تحقیق و باطل بودن تقلید در عقاید و ارزش منطق و تفکر آغاز کردم و آرام آرام جواب شبهاتشان را دادم. بیشتر بچهها گاردشان شکسته شده بود و میدیدند یک طلبه به جای حرفهای صرفا شعاری دارد از استدلال و آزادی اندیشه و تحقیق در موضوعاتی مثل حقانیت یا باطل بودن اسلام و جستجو دربارهی انتخاب دین حرف میزند،بدون آنکه از نقدهای تند آنها عصبانی و ناراحت شود. به آنها گفته بودم اگر شما مرا قانع کنید بدون تعصب میپذیرم و با شما میآیم کف خیابان تا آخوندها را براندازی کنیم.
اما به لطف خدا دلایلم قاطع بودند و درخودشان نمیدیدند که بتوانند مرا قانع کنند. چهرههای بعضی بچهها از جمله دانش آموزی که دستم را رد کرد و در اعتراضش جدی تر بود نمایانگر اقناع و پذیرش صحبتهایم بود و بعضی هم خودشان را به قانع نشدن و لجبازی میزدند.
🌱 صدای اذان از بلندگوی مدرسه به گوش رسید. به بچهها گفتم: میریم نمازخونه. هرکس خواست با من نماز بخونه وضو بگیره هر کس هم نمیخواد نماز بخونه بشینه توی نمازخونه.
🌱 هفت هشت نفری در صف نماز ایستادند. حالا چندنفر واقعا وضو داشتند و نماز بلد بودند خدا میداند. سلام نماز را که دادم دستی را پیش رویم دیدم. به صورتش نگاه کردم و کمی متعجب شدم. همان دانش آموزی بود که سر کلاس حتی حاضر نشده بود با من دست بدهد. لبخندی زدم و دستش را فشردم.
_حاج آقا قبول باشه!
_قبول حق!
#نوید_نیّری
#خاطرات_خط_مقدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس خارج ولایت فقیه | نجف اشرف.سال۴۶
ـــ ـ ـ ـــ ـ
۞حضرت عشق،امام خمینی(ره)
🔘 انشعاب اسلامی از اینجا به وجود آمد که یک دسته که البته اکثریت بودند، فقط ظاهر را می نگریستند و دیدشان آن قدر تیزبین نبود و عمق نداشت که باطن و حقیقت هر واقعهای را نیز ببینند. ظاهر را میدیدند و در همه جا حمل بر صحت میکردند. میگفتند: عدهای از بزرگان صحابه و پیرمردها و سابقهدارهای اسلام راهی را رفتهاند و نمیتوان گفت اشتباه کردهاند. اما دستهی دیگر که اقلیت بودند، در همان هنگام میگفتند: شخصیتها تا آن وقت پیش ما احترام دارند که به حقیقت احترام بگذارند. اما آن جا که میبینیم اصول اسلامی به دست همین سابقهدارها پایمال میشود، دیگر احترامی ندارند. ما طرفدار اصولیم و نه طرفدار شخصیتها. تشیع با این روح به وجود آمده است.
🔘 ما وقتی در تاریخ اسلام به سراغ سلمان فارسی و ابوذر و مقداد کندی و عمار یاسر و امثال آنان میرویم و میخواهیم ببینیم چه چیز آنها را وادار کرد که دور علی را بگیرند و اکثریت را رها کنند؟، میبینیم، آنها مردمی بودند اصولی و اصول شناس، هم دیندار و هم دین شناس. میگفتند ما نباید درک و فکر خویش را به دست دیگران بسپریم و وقتی آنها اشتباه کردند ما نیز اشتباه کنیم. و در حقیقت روح آنان روحی بود که اصول و حقایق بر آن حکومت میکرد نه اشخاص و شخصیتها!
۞استاد شهید،آیت الله مطهری – جاذبه و دافعهی علی علیه السلام، ص 134
هرجا غم آوردیم،ما را تسلیت دادی
بارانِ آبانی در این گرمای مُردادی
#نوید_نیّری
تلخ است که راهِ خویش را گم کردی
تاریکی و ماهِ خویش را گم کردی
وقت است به آغوشِ خدا برگردی
ای دل که پناهِ خویش را گم کردی
#نوید_نیّری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا که به آغوشِ تو افتاده مسیرم
بگذار در آرامشِ این لحظه بمیرم
#نوید_نیّری
باسمه تعالی
خوشا بهحال رَحیلی که با تو همراه است
که جز طریقِ تو هر راه،عینِ بیراه است
مرا دمی نکند واگذاری از سرِ قهر
که از کمندِ تو هرکس رهاست گمراه است
مرا میان قنوتت مبر ز یاد ای دوست
مرا که سینهام آتشفشانی از آه است
خوشمکه عطرِ نفسهای توستدر سرِ من
کنون که دستم از آغوشِ ماه،کوتاه است
مرا ببخش، اگر آنکه خواستی نشدم
همین تمامِ تمنّای بنده از شاه است
#نوید_نیّری
دور از تو رفیقِ باد و باران شدهام
دلمردهتر از خاکِ بیابان شدهام
تا از تو نشانهای بیابم،شب و روز
آوارهی کوچه و خیابان شدهام
#نوید_نیّری
وقتی به سختی میزنی لبخند،میمیرم
بعد از تو دیگر تا نفَس باقیست دلگیرم
در چشمهایت گرچه غم داری نگاهم کن
با این نگاهِ خسته هم آرام میگیرم
#نوید_نیّری
گذشته از سرِ من آبِ زندگی ای مرگ
مرا به وسعتِ دریای بیکرانه بخوان
سرِ مزارم اگر آمدی،پس از قرآن
بهجای گریه دوخط شعر عاشقانه بخوان
#نوید_نیّری
باسمه تعالی
📚 دو سال تحصیلی پیش،سه ماه آخر سال به مدرسه ملحق شدم و سه تا از درسهای دو کلاس چهارم و دو کلاس پنجم به من سپرده شد. مثل حالا نبود که تمام دروس پایه چهارم با من باشد.
زنگ مطالعات اجتماعی وارد یکی از کلاسهای پنجم شدم.کلاس شهید زمانینیا. چون محدودهی کتاب مطالعات تمام شده بود، از فرصت استفاده میکردم و مباحث معرفتی و عقاید به بچهها درس میدادم.
طبق معمول با بچه ها سلام و احوالپرسی کوتاهی انجام دادم. نمیدانم چرا اما ذهن و نگاهم ابوالفضل را نشانه گرفت. شاید او دلش آمادهتر بود و باید آن اتفاق برایش میافتاد.
📚 ابوالفضل،یکی از بچه های پرسشگر،اهل فکر،پر جنب و جوش و امروزیِ کلاس با مویی بور بود که معمولا رهبری جریانها و شلوغیهای کلاس را در دست داشت. حرفهایم را به راحتی قبول نمیکرد،همیشه دنبال دلیل بود و مدام با من بحث میکرد. از این روحیه اش خوشم میآمد.
با لحنی جدی به او رو کردم و با چاشنی لبخند گفتم:
_ابوالفضل یه خبر دارم برات.
_چه خبری؟
_میخوام بهت بگم که ممکنه امروز آخرین روز زندگی دنیاییت باشه و تا شب از دنیا بری. برنامهت برای این مدت کوتاه تا شب چیه؟
کلاس غرق سکوت و بُهت شد و ترس را میشد در چهرهی ابوالفضل دید. ابوالفضل وا رفته بود و پس از چندثانیه، مات و مبهوت پرسید:
_یعنی چی؟! شوخی میکنید؟ قل هوالله خوندید بهتون خبری دادن؟
آخر بر اساس روایتی به بچه ها توصیه کرده بودم زیاد قل هوالله خواندن چه آثاری دارد و ممکن است بر اثر مداومت بر خواندن این سوره خصوصا مداومت به خواندن هزار قل هوالله در یک یا چند روز درهایی از عالم غیب به روی انسان باز شود.
📚 به چهرهی پریشان ابوالفضل نگاهی انداختم ولی خیلی زود نگاهم را به میزم دوختم و چهرهای جدی و متاسف به خود گرفتم.
_نه، شوخی نکردم، کاملا جدی گفتم.
ابوالفضل رنگ به رخسارش نمانده بود و تحیّرش بیشتر شد.
حالا بچههای دیگر هم میپرسیدند:
_حاج آقا یعنی چی؟
_یعنی واقعا ابوالفضل امروز میمیره؟!
_حاج آقا ابوالفضل ترسیده!
امیرحسین هم که دوست صمیمی ابوالفضل بود وسط این اوضاع شوخی اش گرفته بود و رو به ابوالفضل گفت: خب دیگه مثل اینکه رفتنی شدی.
📚 ابوالفضل سرش را روی میز گذاشت و دستانش شروع کرد به لرزیدن به حدی که لرزش دستانش قابل مشاهده بود. رفتم کنارش نشستم.سرش را نوازش کردم و دستش را در دستانم گرفتم. همچنان دستانش میلرزید و سرش روی میز بود. هرکاری میکردم سرش را بلند نمیکرد. سرم را کمی پایین بردم و به سختی توانستم قسمتی از صورتش را ببینم. صورتش خیس اشک شده بود و قطرات بارانِ چشمهایش از نوک بینیاش در آستانهی چکیدن بود. مثل ابر بهار داشت گریه میکرد و کاملا منقلب شده بود.
بچهها هم دورش را گرفته بودند و انگار چنین صحنهای برایشان تازگی داشت چون به ابوالفضل که پسری قُدّ و قلدر بود نمیآمد اینطور بلرزد و اشک بریزد. از او بعید بود.
یکی از بچهها گفت:
_حاج آقا ابوالفضل رو جادو کردید؟!
لبخند زدم و گفتم:
_نه جادو نیست.فقط یه حقیقتی رو گفتم که برای همهی ما ممکنه اتفاق بیفته. نه تنها ابوالفضل، بلکه تک تک من و شما شاید امروز آخرین روز زندگی دنیایی مون باشه.
📚 با اینکه از منظور اصلیام تا حدودی پرده برداشته بودم اما ابوالفضل آرام نمیشد و به شدت منقلب شده بود. بار دیگر کنارش نشستم و دستش را در دستم فشردم.
پس از سکوت طولانی مدتی که داشت بالاخره به حرف آمد و گفت:
_من ممکنه کارهای بدی هم کرده باشم.میترسم.آماده نیستم!
و دوباره سرش را روی میز گذاشت و در سکوت فرو رفت.
کارهای بدی که او میگفت شاید گناه هم نبود.او هنوز مکلف نشده بود اما خودش را به یکباره در برابر مرگ و نتیجهی اعمالش بدون آمادگی میدید.
📚 در دل با خودم گفتم این بچهی یازده ساله که میگوید من کار بد کردم و آماده نیستم، پس من چه بگویم و حال من چگونه است؟ ...
به بچهها گفتم:
_دور ابوالفضل رو خالی کنید لطفا. بذارید توی حال خودش باشه. نگران نباشید،این اشکها علامت خوبیه.
ابوالفضل حرفهایم را میشنید اما گریهاش بند نمیآمد و سر از میز کوچکِ صندلی تک نفرهاش بلند نمیکرد.
پای تخته آمدم،درس را ادامه دادم و گفتم:
_خوبه که همهی ما هر روز رو روز آخر زندگی دنیاییمون بدونیم. اگه اینطور باشیم خطاهامون خیلی کم میشه چون نمیخوایم در حال گناه یا بدون توبه از دنیا بریم. بچهها من واقعا به حال ابوالفضل غبطه میخورم. ای کاش خدا به همهی ما چنین حالی بده که اینطور منقلب بشیم و به حال خودمون گریه کنیم.
📚 زنگ آخر دوباره ابوالفضل را در راهروی مدرسه دیدم. حالش بهتر شده بود. لبخندی به هم هدیه دادیم و از آن ساعت تا این لحظه ماجرای امروز را برای خودم بارها مرور کردم، شاید برایم تلنگری باشد و گاهی مثل ابوالفضل به حال خودم گریه کنم.
➖خاطرهی مدرسه، ۲۲ فروردین ۱۴۰۲
#نوید_نیّری
#تجربه_نگاری
#خاطرات_روزانه