eitaa logo
| الیه راجعون |
532 دنبال‌کننده
110 عکس
119 ویدیو
5 فایل
اشعار،نوشته‌‌ها و دغدغه‌های نوید نیّری | طلبه و معلم ارتباط با من: @ensanrasane
مشاهده در ایتا
دانلود
باسمه تعالی 💠 «تماس از بیروت» 🔹حدود پنج سال پیش که در مجموعه‌ای متمرکز بر مباحث ایدئولوژیک و پاسخ به شبهات اعتقادی فعالیت می‌کردم، خانمی به نام دیانه هانا که به تازگی و به گفته‌ی خودشان توسط حضرت علامه مصباح_رضوان الله علیه_مسلمان و شیعه شده بودند برای دریافت پاسخ برخی شبهات و گرفتن مشورت درباره زندگی شخصی خود به بنده مراجعه کردند. داستان زندگی پر از رنج و سختی و راه پر پیچ و خم مسلمان شدن خود را برایم شرح دادند. ایشان از دختران مسیحیِ شهر بیروت لبنان بودند که در لبنان متولد و بزرگ شدند و به دلیل شرایط شغلی پدرشان که از اسقف‌های بزرگ یکی از مهم‌ترین کلیساهای ایران بودند به تهران مهاجرت می‌کنند و در ماجرای عجیبی برخلاف نظر خانواده و اقوام،مسلمان شده،از جانب خانواده و مسیحیان لبنان به شدت طرد و تهدید می‌شوند اما به خاطر اسلام تمام سختی ها و‌ خطرات را به جان می‌خرند. اینطور که از صحبت هایشان فهمیده می‌شد، معمولا بین بیروت و ایران در رفت و آمد بودند. بماند که در مسیر تغییر دین خود از مسیحیت به اسلام و‌ تشرف به مذهب تشیع و در طول چندسال چه گردنه‌های صعب العبور و رنج‌های طاقت فرسایی را پشت سر گذاشته بودند و به قول خودشان تنها محبت و ارادت شدید به حضرت علی_علیه السلام_که خانم هانا ایشان را بابا خطاب می‌کردند در میان اینهمه سختی و وحشت او را در مسیر نگه داشته بود. 🔹مدت زیادی از آن روزها گذشته بود. تماسی از جانب خانم دیانه هانا دریافت کردم. گفتند به خاطر حادثه‌ای حدود دو ماه در کما بودند و تجربه‌ای نزدیک به مرگ داشته‌اند. قصدشان از آن تماس رساندن پیغامی از عالم غیب بود. گفتند یکی از آن شب‌هایی که در کما بودند و به دلیل حالت تجرد و جدایی روح از بدن، همزمان به تمام طبقات بیمارستان اشراف داشتند،ناگهان متوجه می‌شوند که در طبقه‌ی اورژانس طلبه‌ای را می‌آورند داخل بخش و با دیدن آن طلبه ناخودآگاه بنده به ذهن‌شان خطور میکنم.همینکه مرا تصور می‌کنند صدایی جدی و پر هیبت از غیب ایشان را خطاب قرار می‌دهد و درباره بنده تذکرات و هشدارهایی می‌دهند که باید مراقب خطرهایی که در کمینم هست باشم. ایشان در آن تماس تلفنی، آن تذکرات را که از صدایی غیبی و تکان دهنده شنیده بودند برای بنده بیان کردند و اتفاقا بعدها متوجه شدم که دقیقا همان هشدارها و نکته‌ها در کمین من هستند و چقدر باید مراقب باشم. آن تماس کمک بزرگی به من کرد تا برخی خطرات احتمالی در مسیر زندگی‌ام را از سر بگذرانم و درگیر آن‌ها نشوم. ➖خداوند تمام ره پویان حقیقت را توفیق دهد و ما را در دنیا و آخرت نجات مرحمت فرماید ان شاءالله.
باسمه تعالی 🌷هنوز اولین زنگ درسی شروع نشده بود. زنگ قبل، مراسم داشتیم. آقای موسوی معاونت آموزش مدرسه، وارد اتاق معلمان شدند. _آقای نیّری، بچه‌ها براتون سورپرایز دارند! لبخند زدم و فورا اتفاقات دیروز که به خاطر بی‌نظمی بیش از حد در کلاس، از بچه‌ها دلخور شده، کمی با سردی با بچه‌ها رفتار کرده بودم تا متوجه ناراحتی‌ام بشوند و خودشان را جمع و جور کنند، در ذهنم مرور شد. فکرش را نمی‌کردم به این زودی‌ها به خودشان بیایند و قصد جبران داشته باشند. از شروع سال تحصیلی ارتباط خوبی با بچه‌ها برقرار کرده بودم و پیوند عاطفی مطلوبی بین ما وجود داشت، اما به هرحال این بچه‌ها هنوز با روش من و آداب کلاسم سازگار نبودند و زمان میبرد تا خودشان را وفق بدهند. همیشه در معلمی سعی‌ام بر این است که مقتدر مهربان باشم. مقتدر مهربان هم حق دارد گاهی دلخور شود و دلخوری‌اش را با نگاه، سکوت یا بیان، ابراز کند‌ و این را در جا و موقعیت مناسبش یک عامل تربیتی و موثر می‌دانم. در این موقع خاص تشخیصم این بود که مقداری کم‌‌کردن از محبت و توجهم به آن‌ها با چاشنی سردی موقتی در رفتارم، برایشان لازم است. حالا بچه‌ها فهمیده بودند دلخورم و می‌خواستند دلخوری مرا برطرف کنند تا آن محبت و توجه و صمیمیت روزهای قبل دوباره به کلاس برگردد. 🌷همین که نزدیک کلاس شدم، درب کلاس باز شد. وقتی نگاهم به چشمان خندان و پر از شیطنت محمدسجاد و طاها افتاد که یکی با برف شادی در دست و دیگری در تلاش برای منفجر کردن بمب کاغذ رنگی به سمتم می‌آمدند و سایر بچه‌ها هم پشت‌سر آن‌ها در حرکت‌ و‌ تلاطم بودند، هم خوشحال و غافلگیر شدم، هم فهمیدم کارم درآمده و قرار است با سفیدیِ عمامه‌ام خداحافظی کنم. کم لطفی نکردند و تمام برف شادی را روی سر و تنم پاشیدند و از آن طرف کاغذ رنگی‌های اکلیلی منفجر شد و روی سرم ریخت. قطعا این کارشان را نشانه‌‌ی ابراز محبت و عذرخواهی و جبران می‌دانستند، نه بی‌احترامی و نگه نداشتن حرمت و جایگاه معلم‌شان و من هم همین را برداشت کردم. آن‌ها این کار را به خاطر خوشحال کردن من انجام می‌دادند. بچه‌ها را در آغوش کشیدم و غافلگیر شدن و خوشحالی‌ام را به آن‌ها ابراز کردم. چند نفرشان به خاطر رفتارهای دیروزشان عذرخواهی کردند و تعدادی هدیه‌ی ساده و زیبا که میدانم تمام دارایی بچه‌ها بود که می‌توانستند به من ببخشند، روی میزم گذاشتند. انگار کادوها زبان داشتند و برایم از محبت و صفای قلب بچه‌ها می‌گفتند. 🌷یک لحظه به خودم آمدم و متوجه شدم روی عمامه‌ام را برف شادی پوشانده.حدس میزدم چه اتفاقی افتاده باشد.اما در برابر خوشحالی بچه‌ها و کار قشنگشان چیزی نبود.به روی خودم نیاوردم و به آبدارخانه آمدم. عمامه ام را از سر درآوردم و دیدم بله ... لکه‌های درشت زرد رنگی روی عمامه نقش بسته که از دور هم مشخص است. دستان و لباس هایم هم کمی اکلیلی شده‌بود.هرچند بیشتر از لباس‌هایم، به قول دختران امروزی، قلبم از خوشحالی، اکلیلی شده بود. دستمالی خیس برداشتم و هر طور که بود لکه‌های زرد را محو یا کمرنگ کردم و به کلاس برگشتم. 🌷همه دور هم نشستیم.کار خوب بچه‌ها را تحسین کردم. گفتم: عزیزان دلم! ممنونم، واقعا غافلگیرم کردید. این‌که اشتباه خودتون رو پذیرفتید و امروز خواستید از دلم دربیارید و جبران کنید برام ارزشمنده و کار مهمی کردید. حالا منم دیگه دلخور نیستم و مشکلی که توی ارتباطمون ایجاد شده بود برطرف شد. همه لبخند زدیم و روز خوب کلاس شهید بالازاده را با صفا و صمیمیت ادامه دادیم.بچه‌های کلاس شهید بالازاده همیشه دوست داشتنی و فوق العاده‌اند. 🌱خاطره‌ای از امروز ۱۷ مهر ۱۴۰۳
رضایت‌نامه‌ها را یکی یکی به دستشان دادم و گفتم: «همه فردا می‌تونید بیاید اردو. قوی بودن به زورگویی و زیرگوش بچه‌های دیگه زدن نیست. قوی بودن به اینه که بتونی از خواسته‌هات به خاطر دیگران بگذری و فداکاری کنی. قوی بودن یعنی همیشه هرکاری دلت می‌خواد انجام ندی، گاهی هم خلاف میلت عمل کنی خصوصا اگه رضای خدا وسط باشه. اما اگه اهل فداکاری و مبارزه با دلبخواهت نباشی ضعیفی، حتی اگه شاگرد اول کلاس باشی، حتی اگه فوتبال و ورزشت عالی باشه.» چهره‌‌ی بچه‌هایی که انصراف نداده بودند غرق بُهت و پشیمانی و تفکر شده بود. زنگ آخر به صدا درآمد. آرام‌تر و متفکرتر از همیشه با من خداحافظی کردند و شاید در راه و حتی در خانه، دقایق بیشتری به اتفاق امروز فکر کنند.حتما فکر می‌کنند.پایان.
باسمه تعالی امروز موقع کارگروهی ریاضی، یکی از بچه‌ها سردش شده بود. گفت: «چقدر سردم شد!» یکی از هم‌گروهی‌هایش بی‌درنگ از من اجازه گرفت که برود کاپشنش را بردارد. گفتم حتما سردش شده و می‌خواهد کاپشن بپوشد. کاپشنش را آورد اما دیدم آن را به هم‌گروهی‌‌اش که سردش بود داد و او هم کاپشن را پوشید. این در حالی بود که همان موقع با همان دانش‌آموز در حال درگیری و دلخوری بر سر کارگروهی بودند و از نحوه‌ی فعالیتش در گروه پیش من شکایت آورده بود! آمدم کنارش نشستم و آرام به او گفتم:«الان داشتی باهاش دعوا می‌کردی سر گروه و اومدی پیش من ازش شکایت آوردی، بعد رفتی کاپشنتو آوردی بهش دادی بپوشه، چرا این کارو کردی؟» گفت: «خب آخه سردش بود.» احتمالا خودش هم سردش بود. چون آن قسمتی که نشسته بودند باد سرد می‌آمد. او هم به من درس اخلاق داد هم به هم‌گروهی‌‌اش. ایثار حتی هنگام جدال و دلخوری، رفتار زیبا و شگفت‌انگیزی بود که از او دیدم. این اولین بار نبود، بارها در کلاس تکرارش کرده. مادرش می‌گفت: در خانه هم همینطور است. اما اولین باری بود که می‌دیدم وقتی از دست کسی شکایت دارد و با او دعوا کرده دارد در حقش احسان و فداکاری می‌کند. «وَلَا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَلَا السَّيِّئَةُ ۚ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ(هرگز نیکی و بدی یکسان نیست، بدی را با نیکی دفع کن، تا دشمنان سرسخت همچون دوستان گرم و صمیمی شوند!) وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ» (امّاجز کسانى که داراى صبر و استقامت‌اند به این مقام نمى‌رسند، و جز کسانى که بهره عظیمى (از ایمان و تقوا) دارند به آن نایل نمى‌گردند.) فصلت ۳۴ و ۳۵ اینجور بچه‌ها نزد من عزیز و بزرگ اند، چون روح بزرگی دارند. چون شایسته‌ی احترام و ستایش اند، اگرچه کودک باشند و اگرچه جلوی خودشان از آن‌ها تمجید نکنم مگر به ندرت. اما در قلبم خوبی‌هایشان ثبت است. باز هم از بچه‌های فوق‌العاده‌‌ی کلاسم خواهم نوشت ان‌شاءالله. چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
باسمه تعالی داشتم وسط کلاس بین میز و نیمکت‌ها راه می‌رفتم و تدریس می‌کردم که دستم به ظرف غذای یکی از بچه‌ها که از ظروف یکبار مصرف بود و لبه‌ی میزش قرار داشت برخورد کرد و ظرف روی زمین افتاد، اما چون درب ظرف بسته بود فقط از لا به لای درب آن به اندازه‌ی یکی دو قاشق از غذا روی زمین پخش شد. آنقدر حواسم به تدریس بود، متوجه این نبودم که آن لحظه لازم است چیزی بگویم یا کاری انجام بدهم. یکی از بچه‌ها به او گفت: «غذا رو از روی زمین جمع کن!» او که کمی از غذایش روی زمین ریخته بود آنقدر از این اتفاق ناراحت بود که سرش را روی میز گذاشت و حتی برای لحظه‌ای یادش رفت که با معلمش چگونه دارد صحبت می‌کند و با لحنی ناراحت و اعتراض‌آمیز گفت:«هر کس ریخته خودش باید جمع کنه!» منظورش من بودم! سکوت کردم و هیچ واکنشی نشان ندادم. تا فردای آن روز داشتم به این فکر می‌کردم که اگرچه سهوا دستم خورده بود اما چرا من آن لحظه از او عذرخواهی نکردم؟ و به این فکر کردم که هرچند طرز صحبت کردنش با من درست نبود اما خب راست می‌گفت، غذا را او نریخته بود، من ریخته بودم و خودم باید جمع می‌کردم. از خودم دلخور شدم. فردای آن روز که به کلاس آمدم، رو کردم به بچه‌ها و جلوی همه از او عذرخواهی کردم و گفتم:«بچه‌ها من دیروز حواسم نبود دستم خورد به غذای ایشون و کمی از غذاش ریخت روی زمین. عزیزم من ازت معذرت می‌خوام، زنگ ناهار برو بوفه یه غذا بگیر به حساب من.» البته او این کار را نکرد و دلخوری‌اش هم برطرف شده بود. صرف نظر از اینکه آن عذرخواهی را وظیفه‌ی خودم دانستم، اگر من این کار را نمی‌کردم، بچه‌ها پذیرش اشتباه و جرئت عذرخواهی کردن و جبران را از چه کسی باید می‌آموختند؟
بچه‌ها قانع شدند، جواب معمایشان را گرفتند و با رضایت خاطر سرجاهایشان نشستند تا درس را شروع کنیم. اینکه من یک ماه و نیم پیش یک بحث اعتقادی را مطرح کرده بودم و حالا بعد از اینهمه مدت بچه‌های ده ساله‌‌ی کلاسم با یک مورد که به نظرشان خلاف آن آمده برخورد کردند، در ذهن‌شان تحلیل کردند، با تفکر و نگاه انتقادی به آن ایراد گرفتند و با کنجکاوی چندبار بین من و آن دوست عزیز سخنران رفت و آمد کردند تا جواب بگیرند و حقیقت را کشف کنند، برای من خیلی ارزشمند است و این را یک تجربه‌ و اتفاق کم نظیر در سن این بچه‌ها می‌دانم. به امید موفقیت و رشد روزافزون دانش‌آموزان عزیزم که مایه‌ی افتخار و مباهاتم هستند. تاریخ نگارش: جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳
باسمه تعالی چند روز پیش، از سید محمدصادق، دانش آموز کلاس پنجم، نامه‌ای محبت‌آمیز را همراه با یک هدیه دریافت کردم. نامه‌ی پاسخ به محبت و قدردانی از مهربانی و همدلی که هفته‌های پیش نسبت به او داشتم. یک روز که بچه‌های کلاسم مهارت داشتند و به کارگاه مهارت رفته بودند، داشتم در راهرو قدم می‌زدم که دیدم محمدصادق با حالتی که انگار درد دارد و با چهره‌ای ناراحت تنها روی یکی از صندلی‌ها نشسته. پرسیدم چه شده؟ گفت: حاج‌آقا دلم خیلی درد می‌کنه! رفتم آبدارخانه، کمی عرق نعنا داخل آب‌جوش ریختم و مقداری هم‌ نبات زعفرانی به آن اضافه کردم و به او دادم. چند دقیقه بعد دوباره که دیدمش گفت حالش خوب شده الحمدلله. وقتی نسبت به دانش‌آموزان خصوصا در شرایط سخت و در مشکلات‌شان مهربانی و درک و همدلی داشته باشیم، آن‌ها محبت و توجه ما را فراموش نمی‌کنند و روی آن‌ها اثرگذار است حتی اگر دانش آموز کلاس ما نباشند. یکی از راه‌های نفوذ به قلب و شخصیت بچه‌ها، این است که آن‌ها مهربانی، همدلی و خیرخواهی ما را نسبت به خود درک و لمس کنند و خصوصا در شرایطی که در تنگنا و سختی قرار دارند و احساس می‌کنند کسی به فکرشان نیست، از آن‌ها دستگیری کنیم و مایه‌ی آرامش باشیم برایشان.
باسمه تعالی «داروی تلخ» برخی دانش‌آموزان نسبت به انجام تکالیف سستی می‌کردند و چند نفری بودند که معمولا تکلیف نمی‌آوردند. بارها فرصت دادم و تغافل کردم اما درست نشد. ابتدای هفته‌ای که گذشت، به بچه‌ها تکلیفِ نوشتنی داده بودم. این بار در کمال تعجب دیدم تعداد کسانی که تکلیف نیاورده‌اند افزایش یافته و جالب‌تر اینکه سه نفر از شاگردان ممتاز و شاگرد‌ اول‌های کلاس هم جزو این دسته بودند. خیلی ناراحت شدم. این بار به شدت بچه‌هایی که تکلیف نیاورده بودند را توبیخ و بازخواست کردم، با چهره‌ای جدی و ناراحت، با لحنی توبیخ‌آمیز و بازجویی طولانی برای هر نفر. تقریبا دو سه دقیقه هر کدامشان را توبیخ و بازخواست کردم که چرا تکلیف نیاورده‌اید؟ این مسئولیت شما بود! هرچه هم می‌گفتند قانع نمی‌شدم و باز سوالم را تکرار می‌کردم. گفتم این بار تصمیم دیگری درباره‌ی کسانی که تکلیف نمی‌آورند و مسئولیت پذیر نیستند خواهم گرفت. در بازخواست‌هایم جواب‌های متفاوتی دریافت کردم. یکی گفت: نگفتید! و از ریشه انکار کرد. دیگری گفت: نشنیدم. امکان نداشت نشنیده باشد و داشت توجیه می‌کرد. آن‌یکی صادقانه گفت: تنبلی کردم و همینطور بهانه‌ها و انکارها ادامه داشت. گفتم: کسانی که تکلیف نیاورده‌اند تا چند روز با من صحبت نکنند و فعلا کاری با آن‌ها ندارم تا بعد ببینم چه می‌شود. یکی از بچه‌ها زد زیر گریه. چند نفر دیگر هم نزدیک بود بغضشان بترکد و اشک در چشمشان جمع شده بود و رنگ به رخسار نداشتند. فضا ساکت و سنگین شده بود. یکی دونفر عذرخواهی کردند اما گفتم تا جبران نکنید ارتباط ما درست نخواهد شد. حفظ ارتباط عاطفی‌شان با من برای بچه‌ها مهم بود و نمی‌خواستند توجه و محبت مرا از دست بدهند. از اینکه از چشمم بیفتند می‌ترسیدند. یکی دیگر از بچه‌ها زنگ تفریح نشست و تکلیفش را نوشت. یکی دیگر از بچه‌ها هم که دوست صمیمی اوست مثل برادری بزرگتر و دلسوز کنارش بود و هوای او را داشت. آن دانش‌آموز نه تنها آن یک صفحه لغت‌نامه را که تکلیفشان بود در زنگ تفریحِ پس از توبیخ نوشت، بلکه فردایش که آمد تمام صفحات لغتنامه که حدود ۸ صفحه می‌شد را خودجوش نوشته بود بدون آن‌که از او بخواهم. از آن روز به بعد هروقت می‌گویم تکلیف‌ها روی میز، همه تکلیف هایشان آماده است و کسی نیست که تکلیف نیاورد جز یک نفر که از اول همینطور بوده اگرچه حالا خیلی بهتر از قبل شده ولی گاهی همچنان سستی می‌کند و شرایطش خاص است اما می‌دانم که همین یک نفر هم به زودی خودش را جمع و جور می‌کند. فردای آن روز دو سه نفر مجددا عذرخواهی کردند و با لبخند و نوازش عذرخواهی‌شان را پذیرفتم چون داشتند در عمل هم جبران می‌کردند. رابطه من و بچه‌ها خیلی زود ترمیم شد چون برای ترمیمش تلاش کردند و من هم انعطاف نشان دادم. فعلا هوای رابطه‌ی من و بچه‌ها آفتابی است چون بعد از آن جدیت و اینکه حس کردند اگر مسئولیت پذیر نباشند کم کم توجه و محبت من نسبت به آن‌ها کمرنگ خواهد شد، تکان خوردند و در حال تلاش برای تقویت مسئولیت پذیری در خودشان هستند. امروز هم سرکلاس به بچه‌ها گفتم: می‌دونید چرا توی کارم جدی هستم و ازتون انتظار دارم شماهم درس و مسئولیت‌هاتون رو جدی بگیرید و حتی گاهی باهاتون کمی تندی کردم؟ هرکس جوابی داد که جواب‌های درستی هم بودند. گفتم درسته، چون بهتون علاقه دارم و خیرخواه شما هستم. می‌خوام موفق بشید. تلخه مثل دارو، داروی تلخ، ولی آدم برای درمان باید تلخی دارو رو تحمل کنه. اینها را گفتم که اگر سوءتفاهمی در ذهن‌شان هست برطرف بشود و تصور نکنند که قصد آزار آن‌ها را دارم و از دیدن سختی کشیدن آن‌ها لذت می‌برم. خواستم بدانند حتی ناراحتی و سکوت‌های سنگین و توبیخ‌هایم از سر محبت و خیرخواهی است. خداوند ما را به پاکی و حرمت این بچه‌ها ببخشد و عاقبت بخیر کند و یادمان نرود که هدف از توبیخ و سردی‌های موقتی هم تربیت است و نباید به کسی نگاهِ از بالا به پایین داشته باشیم حتی بچه‌ها. پایان. نگارش: ۳۰ آبان ۱۴۰۳
اخیرا با جدیت بیشتری رعایت آداب را از بچه‌ها درخواست کردم و گفته بودم که از وضعیت کلاس راضی نیستم. یکی از آداب کلاس این بود که از لحظه‌ی ورود معلم به کلاس همه باید سرجاهایشان نشسته، کتاب درسی روی میز و آماده‌ی شروع درس باشند. یکی دیگر از آداب و قوانین این بود که وسط حرف یکدیگر نپریم. یکی دیگر اینکه وقتی دانش‌آموزی صحبت می‌کند همه به او توجه کنند و مشغول کار دیگری نباشند. یا مثلا قرار گذاشته بودیم کسی اگر سوال و صحبتی دارد حتما اجازه بگیرد و اگر معلم اجازه داد صحبت کند. طبیعتا رعایت همه‌ی اینها برای بچه‌هایی که جور دیگری عادت کرده بودند و جنب و جوش دائمی را دوست داشتند سخت بود. دقایق طولانی پشت میز منظم نشستن و جنب و جوش نداشتن دشوار بود. به خاطر همین گاهی قسمتی از یک زنگ را با بچه‌ها شروع به گفتگو و بازی فکری کردم تا هیجان و انرژی‌شان کمی تخلیه شود و زیاد هم اذیت نباشند. در عین حال، موقع درس و کار جدی، همان سکوت طولانی و معنادارم را داشتم و بچه‌ها به محض اینکه متوجه سکوت و نارضایتی‌ام از بی‌نظمی کلاس می‌شدند خودشان را جمع و جور می‌کردند و کلاس ساکت و منظم می‌شد. این روزها کلاسم رها نیست و اداره‌ی کلاس را در دست دارم. اینکه هنوز هم گاهی برای چند ثانیه از چهل و پنج دقیقه‌ی کلاس، بی‌نظمی و همهمه‌ی صدایی ایجاد شود اجتناب ناپذیر است و بچه‌ها گاهی سهوا کنترل از دستشان خارج می‌شود اما مهم این است که به محض فهمیدن سکوتم فورا منظم و ساکت می‌شوند یا خودشان یکدیگر را ساکت می‌کنند. مثلا یکی می‌گوید: بچه‌ها حاج‌آقا سرکلاسه! آن دیگری به دانش‌آموز قانون‌شکن تذکر می‌دهد و خودشان یکدیگر را توبیخ می‌کنند. گاهی البته خودم به بچه‌ها استراحت می‌دهم و برای چند دقیقه اجازه‌ی صحبت با هم را دارند. حالا کلاسم اوضاع خوبی دارد، رها نیست و با اندکی سکوت و نگاه جدی، کلاس آرام و منظم می‌شود. می‌شود مهربان بود، با بچه‌ها خشونت نداشت و مقتدرانه کلاس را اداره کرد. البته لازمه‌اش توسل به اهل بیت_علیهم‌السلام_، ارتباط عاطفی موثر و مناسب با بچه‌ها و حکومت بر دل‌ها و ذهن‌های آن‌هاست. نگارش: ۱ آذر ۱۴۰۳