باسمه تعالی
🌱 دفتر انشایش را با دلهره،نگاهی مضطرب و با گامهایی آهسته نزد معلم آورد.
_آقا ببخشید، دفعه پیش که انشا نوشته بودم یه چیزی پایین صفحه برام نوشته بودید که راستش نتونستم بخونمش.میشه بگید چی نوشتید؟ ببخشید ...
معلم با اعتماد به نفس و نگاهی عاقل اندر سفیه،دانش آموز و سپس دفتر را نگاه کرد.
_نوشتهام: دانش آموز عزیزم خوش خط تر بنویس!
#نوید_نیّری
#داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چون آفتابِ رو به غروبم که بیدلیل
با دیدنم هرآینه دلتنگ میشوی
#نوید_نیّری
من باختهام قمارِ چشمانت را
دلباختهام خُمارِ چشمانت را
درمانده شدم بگو چه تدبیر کنم؟
بیرحمیِ بیشمارِ چشمانت را
#نوید_نیّری
#حضرت_عشق_خمینی
از دوست بخواه اهل ایمان باشیم
در سفرهی پابرهنهها نان باشیم
حالا که هوای شهر آلوده شده
خوب است هواییِ شهیدان باشیم
#نوید_نیّری
نفَسهایم سرودِ مرگ میخوانند با شادی
مبارک باد این مردن،مبارک باد آزادی
#نوید_نیّری
باسمه تعالی
🌱 ایام اغتشاشاتِ پس از مرگ نحسا و طغیان جنبش هرزهها بود.
جوّ مدارس بسیار ملتهب بود و سخت بود طلبه باشی و وارد دبیرستانها شوی.
خوب یادم هست گاهی پیامهای تهدید آمیز از برخی والدین دانشآموزان دریافت میکردم که دور و بر بچههایشان نروم و با آنها صحبت نکنم،مبادا خدای نکرده هدایت شوند! اما من کار خودم را میکردم و کسی نبودم که تهدید در اراده و انجام تکلیفم اثر داشته باشد.
در آن روزها به خاطر مسئولیتی که در یکی از نهادهای دانش آموزی تهران داشتم_وبعدها استعفا کردم_هرهفته چند مدرسه را سرکشی میکردم و با دانشآموزان به گفتگو مینشستم،حرفهایشان را میشنیدم و به شبهات پاسخ میدادم.
🌱 وارد کلاس شدم،یکی از سه کلاس نهم مدرسه. اولین بار بود سر کلاسشان میآمدم. خشم و نفرت را در نگاه بعضی بچه ها میشد حس کرد. یک "از دیدنت خوشحال نیستیم حوصلهتو نداریم ولمون کن" خاصی در چشمانشان موج میزد. آخر یک طلبه آمده بود سر کلاسشان. همان طلبهای که گاهی با دوستانشان شعار: "توپ تانک فشفشه، آخوند باید گم بشه" را نثارش میکردند و حالا یکی از آنها به مدرسه آمده آن هم نه برای یک زنگ،آمده که حالا حالاها بماند و روی مخشان راه برود.
🌱 با معرفی خودم شروع کردم: سلام، خوشحالم از دیدارتون،نوید نیّری هستم،طلبه و ...
آمدم سمت نیمکتها.با تک تک دانش آموزان دست میدادم و احوالپرسی میکردم. همهی بچهها هرطور که بود_بعضی با رضایت و بعضی با حالت ناچاری و اکراه_با من دست دادند به جز یک نفر که کله شق تر بود و رو برگرداند و دست نداد. چیزی نگفتم و آمدم کنار تخته.
بچهها شروع کردند سوال پرسیدن و اعتراضهای کف خیابانیشان را تکرار میکردند.
_یکی گفت: چرا مردم رو میزنن؟!
_ پسری که با من دست نداده بود پرسید: چرا باید حجاب اجباری باشه؟!
بعضی بچهها هم حرفهایی میزدند که نشان میداد حتی اعتقادی به خدا و اسلام و معاد ندارند. برای من این جوّ غیرمنتظره نبود و از قبل چنین فضایی را پیش بینی میکردم.
🌱 صحبتم را با لزوم آزاداندیشی و تحقیق و باطل بودن تقلید در عقاید و ارزش منطق و تفکر آغاز کردم و آرام آرام جواب شبهاتشان را دادم. بیشتر بچهها گاردشان شکسته شده بود و میدیدند یک طلبه به جای حرفهای صرفا شعاری دارد از استدلال و آزادی اندیشه و تحقیق در موضوعاتی مثل حقانیت یا باطل بودن اسلام و جستجو دربارهی انتخاب دین حرف میزند،بدون آنکه از نقدهای تند آنها عصبانی و ناراحت شود. به آنها گفته بودم اگر شما مرا قانع کنید بدون تعصب میپذیرم و با شما میآیم کف خیابان تا آخوندها را براندازی کنیم.
اما به لطف خدا دلایلم قاطع بودند و درخودشان نمیدیدند که بتوانند مرا قانع کنند. چهرههای بعضی بچهها از جمله دانش آموزی که دستم را رد کرد و در اعتراضش جدی تر بود نمایانگر اقناع و پذیرش صحبتهایم بود و بعضی هم خودشان را به قانع نشدن و لجبازی میزدند.
🌱 صدای اذان از بلندگوی مدرسه به گوش رسید. به بچهها گفتم: میریم نمازخونه. هرکس خواست با من نماز بخونه وضو بگیره هر کس هم نمیخواد نماز بخونه بشینه توی نمازخونه.
🌱 هفت هشت نفری در صف نماز ایستادند. حالا چندنفر واقعا وضو داشتند و نماز بلد بودند خدا میداند. سلام نماز را که دادم دستی را پیش رویم دیدم. به صورتش نگاه کردم و کمی متعجب شدم. همان دانش آموزی بود که سر کلاس حتی حاضر نشده بود با من دست بدهد. لبخندی زدم و دستش را فشردم.
_حاج آقا قبول باشه!
_قبول حق!
#نوید_نیّری
#خاطرات_خط_مقدم