💢 خاطرات زمستانی: سنتها و زندگی روزمره مردم قم (۱)
دکتر محسن اسماعیلی
"زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست"
زمستان برای ما قبل از زمستان فرا می رسید. از اوایل آبان ماه هوا به سردی میگرایید. اتاقی که درآن زندگی می کردیم، با دری چهار لنگه و چوبی به ایوان باز میشد. روزها دو لنگه آن باز بود و آفتاب به درون اتاق میافتاد و آن را گرم و روشن میکرد. این اتاق به قول قمیها "امام رضایی" بود. با توجه به ایوانی که جلو آن بود، در تابستانها هرگز آفتاب به درونش نمی تابید ولی در زمستان که خورشید مایل میتابید، نیمی از اتاق را گرم میکرد و در روزگار فقدان وسایل گرمایشی و سرمایشی هوای اتاق را معتدل میکرد. با شروع پاییز شبها درها بسته میشد و روزها گشوده. در اواخر آبان و اوایل آذر هنگام عصر پدرم که در آن ایام از کار افتاده بود، مقداری چوب و یا زغال در منقل یا استانبولی میریخت و روشن میکرد و در ایوان مینهاد تا بوی نفت و زغال آن از بین برود و اوایل غروب آن را به اتاق میآورد و در سینی گردی مینهاد و پالتویی بر دوش میانداخت و کنار آن مینشست. گاهی مادرم قوری چای در کنار آن میگذاشت و تقریباً همه گرد آن می نشستیم. من نیز مشق هایم را غالباً کنار همین آتش می نوشتم و بارها در کنار آن روی مشق هایم به خواب میرفتم. خوابی عمیق و فارغ از هر دغدغهای تا صبح؛ و یا از سفره نان سنگک بیات برمیداشتم و روی زغالهای گداخته مینهادم و پس از پشت و رو کردن، نان آتش نشانِ خاکستر نشین را با گرمای مطبوعش لذیذتر هر فستفود امروزی میخوردم. بدین گونه شبِ دم سرد گرمی مییافت. با آن به خواب میرفتم و رویاهای رنگین می دیدم.
با سردتر شدن هوا در اواسط و اواخر آذر بساط کرسی بر پا میشد. چالهای در وسط و کف اتاق بود که به آن "چالکرسی" میگفتیم که تابستانها آن را با خاک پر میکردیم و روی آن دوغآب گچ میریختیم تا با کف اتاق یکدست شود و در اواخر پاییز خاک آن را خالی می کردیم و کرسی را بالای آن قرار میدادیم. برای آنکه کرسی جابهجا نشود چالههای کوچکتری نیز در زمین کنده شده بود تا پایههای کرسی در ان قرار گیرد. این چالهها نیز مانند چالهکرسی پر و خالی میشد. روز کرسیگذاری روز تغییر دکوراسیون خانه نیز بود. لحاف کرسی گسترده و در چهار طرف آن تشک پهن میشد و قسمتهایی از لحاف به طرف بیرون تا میخورد تا نشستن آسانتر شود و شباهنگام کاملا گسترده میشدند تا بدن کسی از لحاف بیرون نماند. رختخوابهای اضافه نیز در چادری که به آن "چادر رختخوابی" میگفتیم، پیچیده میشد و به عنوان پشتی در یک یا دو یا چهار طرف کرسی نهاده میشد. طرف بالای اتاق یا جایی که پشتی داشت، جایگاه پدر یا برادر بزرگ یا مهمانان بود. مادر غالباً طرفی مینشست که به سماور نزدیک بود و بقیه اعضای خانواده به ترتیب اهمیت در دو طرف باقیمانده مینشستند. طرف پایین که معمولا طرف در بود، جای نشستن بچهها بود که پشتی نداشت و سوز سرما از ان جا کمر و پشت را نوازش میداد. از همین رو همیشه بین بچهها رقابتی پنهان و پیدا برای نشستن در طرفهای بالا درمیگرفت که برخی از موارد به در گیری نیز میرسید. نشستن در قسمت بالای کرسی علاوه بر این که چشمانداز ایوان و حیاط را در برابر دیدگان ما قرار میداد، دربر دارنده نوعی تفاخر به سایر خواهران و برادران و احساس بزرگی نیز بود.
روشن داشتن کرسی و گرمی آن از وظایف مادر بود. مادرم هر روز سینیای که مخصوص این کار بود برمیداشت و به سرداب میرفت و از گونیهای زغال مقداری زغال و یک گلوله * میآورد. از طرف پایین دامن لحاف را بالا میزد و با کفگیری خاکسترها و آتش باقی مانده را به کناری میزد و یا کنار سینی می ریخت، آن گاه گلوله را در وسط چاله میگذاشت و روی آن زغال میریخت و آتش را روی آن و بر فراز همه اینها خاکستر میریخت. یکی از سرگرمیهای دلپذیر ما در این زمان رفتن از سوی دیگر لحاف به زیر کرسی و تماشای آتشبازی مادر بود. آتشبازی شیرینی که هم دنیای ما را رنگین میکرد و هم روسیاهی را از زغال میبرد. با گذشت روزها کم کم حجم خاکستر زیاد میشد. مادرم گاه با همان کفگیر مقدار اضافی خاکستر را در باغچه میریخت و گاه از آن برای زدودن زنگ ظروف چینی و بلور یا فلزی استفاده میکرد. خاکستر فتیله کرسی بود. شبهای اول به دلیل کمبود خاکستر تنظیم دمای کرسی مقدور نبود و به دلیل وجود گاز مونو اکسید کربن درب اتاق باز نگه داشته میشد، ولی به مرور با افزایش آن بهآسانی دمای کرسی تنظیم میشد.
*زغالها را الک و با آب مخلوط میکردند و به شکل گلوله درمیآوردند.
۱۴۰۲/۱۲/۰۹
#خاطرات
#بنیاد_قم_پژوهی
تلگرام | ایتا | سایت
💢 خاطرات زمستانی: سنتها و زندگی روزمره مردم قم (۲)
دکتر محسن اسماعیلی
"زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست"
با احساس سردی هوا یا فرارسیدن شب، مادر سر به زیر لحاف فرو میبرد و با کفگیر خاکستر را به کناری میزد و شعله قرمز رنگ گلوله از میان خاکستر سیاه و سپید سر بر میکشید و فضای تاریک درون کرسی با انگشتانی که بدون حضور دیگر اعضا به جنبش درآمده بودند، یادآور تماشای عروسکهای خیمهشببازی بودند؛ خیالبازی کودکانه.
کرسی دنیای ما را به دوپاره تقسیم میکرد. نیمی پنهان به زیر آن و نیم دیگر بالای آن. جهان غیب و شهادت. بیرون سرد و درون گرم. در زمستان گاه برای دیدن آسمان باز یا ابری، باریدن باران و یا برف درب اتاق باز بود. اگر هم بسته میشد، آن قدر اتاق درز و شکاف داشت که سرما به داخل نفوذ کند. علاوه بر این با باریدن باران و افزایش رطوبت هوا درهای چوبی باد میکرد و کاملا بسته نمیشد. مادرم شبها پس از بستن در، چادری، پتویی را به درازا لوله میکرد و پایین در میگذاشت یا متکایی پشت در میگذاشت تا سرما کمتر نفوذ کند. با این حال صبح که از خواب برمیخاستیم، سرما خورده بودیم و چشمهایمان، به قول مادرم، شیره کرده و پلکهامان به هم چسبیده بود و چشممان باز نمیشد؛ گویی خسروی بودیم که خواب شیرینی دیده بودیم. مادر چای کم رنگ ولرمی در نعلبکی میریخت و پنبهای را به آن آغشته میکرد و به پلک هامان میکشید تا چسبندگی پلکها از بین برود تا دوباره چشم به صبح دیگری باز کنیم.
اطراف کرسی یا روی آن غذا میخوردیم، مشق مینوشتیم، دگدگهبازی میکردیم. نقاشی کودکانه میکشیدیم. با اعضای خانواده یا با مهمانان و اقوام گفتوگو میکردیم یا به گفتوگوهای آنان و خاطرات و داستانهای حکمتآمیز عامیانه گوش میدادیم، غیبت میکردیم و خلاصه زندگی. کرسی کانون گرم خانواده بود؛ همچون مادر. روزها هریک به نوعی از آن دور میشدیم، ما به بازی و درس، پدر و برادران برای کار و مادر و خواهر برای امور داخلی خانه: پختن، شستن، جارو کردن و قالیبافی؛ ولی در نهایت "الیه راجعون". هنگام خوردن ناهار و شام گردش جمع میشدیم. غذا که اغلب موارد آبگوشت بود، در بادیه بزرگی ریخته میشد و روی کرسی درون سینی بزرگی گذاشته میشد و پدر یا مادر مشغول کوبیدن گوشت میشدند و بقیه مشغول خرد کردن نان و تریت کردن. همه از یک کاسه میخوردیم. گاه با دست؛ گاه با قاشق و گاه با تکهای نان. سپس نوبت گوشت کوبیده بود. به ندرت غذایی برای وعده بعد باقی میماند. گاهی مقداری گوشت کوبیده باقی میماند که معمولا تا شب دوام نمیآورد.
با نزدیک شدن غروب و تاریکی هوا و افزایش سرما همه به آغوش کرسی بازمیگشتیم. گرد کرسی مینشستیم. مادر قبل از تاریکی هوا چراغ گردسوز را به ایوان میبرد. نفت میکرد و سوخته فتیله را با قیچی میگرفت و لوله بلوری چراغ را با دهان "ها" میکرد و دستمالی را در آن فرو می برد تا دوده آن را پاک کند. سپس آن را روشن میکرد و لوله را بر سر آن میگذاشت و پس از تنظیم روشنایی، آن را بر روی تاقچه مینهاد. در سایه همین نور ملایم بود که شام میخوردیم. مهمانداری میکردیم. مشق مینوشتیم. قصه میشنیدیم. قصه امیر ارسلان نامدار. داستانمختار. پدران از گذشتگان اقوام میگفتند و مادران خود را به چیزی سرگرم میکردند. دوختن درزی، بافتن دور گیوهای، ریختن چایای. پس از خوردن شام اندک اندک چشمها سنگین میشد. گویی فتنهای در شام افتاده بود که هریک از گوشهای فرا میرفتند. مادر فتیله چراغ را تا حد ممکن پایین میکشید و پس از اطمینان از بسته بودن در اتاق، لحاف را بر سر میکشیدیم و میرفتیم تا کجا؟ تا آنجا که شرابم نمیبرد. تا کی؟ تا دمیدن نور. گاهی در طول شب فتیله چراغ خود به خود بالا میگرفت. فراموش نمیکنم که یک شب با سر و صدا و احساس سرما از خواب بیدار شدم. دیدم در اتاق باز است و چشم چشم را نمیبیند. از قضا فتیله چراغ دود کرده و فضای اتاق را گرفته بود. هنگامی که من بیدار شدم تا نزدیک سطح چهار پایه کرسی دود پایین آمده بود و نور چراغ پیدا نبود. یکی بیدار شده و در اتاق را باز کرده بود. صبح در پرتو نور خورشید چهرهها دیدنی بود. دور چشمها و داخل گوش و بینی سیاه.
۱۴۰۲/۱۲/۱۰
#خاطرات
#بنیاد_قم_پژوهی
تلگرام | ایتا | سایت
💢 خاطرات زمستانی: سنتها و زندگی روزمره مردم قم (۴)
دکتر محسن اسماعیلی
در مدرسه نیز زمانی با سرما دست و پنجه نرم میکردیم تا بخاری نفتی روشن شود و اندک اندک هوا را گرم کند. برخی از معلمان برای گرم کردن بچهها آن ها را در پشت میزهایشان وادار به حرکات ورزشی ساده میکردند. دستها را به هم میساییدیم. بالا و پایین میبردیم. به چپ و راست خم میشدیم تا اندکی یخمان آب شود. بعضی از بچهها از شدت سرما چنان میلرزیدند که معلمان آنان را نزدیک بخاری مینشاندند تا کمی گرم شوند. در نواحیای مانند قم، بخاریها اول دی به کار انداخته میشدند و اوایل اسفند جمعآوری میشدند. سردی زودرس پاییز تاثیری بر دیر و زود روشن کردن آن نداشت. هرچند بعضی از مدیران دلسوز خیلی به بخش نامههای اداری توجه نمیکردند و اگر هوا در آذرماه رو به سردی می رفت بخاریها را روشن میکردند. خدمتگزار مدرسه کار نفتگیری بخاریها را انجام می داد. او شیر نفت را باز میکرد تا نفت قطره قطره از طریق لوله باریکی به داخل بخاری رود. سپس پارچه یا پنبه آغشته به نفتی را که به نوک میله درازی بسته شده بود، روشن میکرد و یا کاغذی را لوله میکرد و در نفت میزد و با کبریت یا فندکی آن را روشن میکرد و در لوله بخاری میانداخت. بدین وسیله بخاری را روشن میکرد و پس از تنظیم مقدار نفت به کلاس دیگر میرفت. گاه اتفاق میافتاد که خود به خود یا دستکاری و شیطنت بچهها جریان نفت زیاد میشد، در این هنگام بدنه بخاری گداخته و سرخ میشد و صدای صفیری از آن برمیخاست. در این مواقع بچهها از ترس از کلاس خارج میشدند و خدمتگزار را صدا میکردند و او با احتیاط به بخاری نزدیک میشد و شیر نفت را می بست و برای احتیاط مخزن نفت را از بخاری دور میکرد. این کار با تهدید خاموش کردن بخاری همراه بود. اغلب در این مواقع یا روزهای سرد جیره نفت زودتر تمام میشد و خدمتگزار از پر کردن مجدد مخزن ابا میکرد مگر اینکه مدیر یا معاون دستور دهد یا رابطه خدمتگزار با معلم آن کلاس صمیمانه بود. به هر حال این بخاریها با تمام نواقصی که داشتند قوافل دل و دانش را از میان زمستان سرد عبور میدادند و به بهار میرساندند. در روزهای سرد و بارانی کمتر به حیاط میرفتیم و در سالن یا کلاس میماندیم. ولی برف چیز دیگری بود. با شوق به استقبالش میرفتیم و خود را در آغوشش میافکندیم. سرسره بازی و برفبازی میکردیم. با گلولههای برفی به سر و صورت یکدیگر میزدیم یا یکدیگر را روی برف میخواباندیم. این کار در کوچه و خیابان نیز تکرار میشد. برف که میبارید شادی از چپ و راست با جامه سپید فرو میبارید. مدرسه تعطیل میشد. زیر کرسی مینشستیم و باریدن آرام یا تند برف را نظاره میکردیم. به کمک والدین یا اقوام میرفتیم تا برف بامها را در کوچه یا حیاط خانه بریزیم و سپس به کوچه منتقل کنیم. برف شیره بخوریم یا از برفها پشته و سرسره و آدم برفی بسازیم و تنگاه که دست و گوش و بینی و پاهایمان کرخت شد، به زیر کرسی باز گردیم و با خوردن چای داغی گرما را به زندگی باز گردانیم. معمولا در چنین روزهایی به خانه اقوام میرفتیم یا آنان به دیدارمان میآمدند. از هر دری سخنی و پذیرایی شلغمی، لبویی و دیگر هیچ. کرسی و سخن برای گرم کردن زندگی چیزی کم نداشتند.
۱۴۰۲/۱۲/۱۳
#خاطرات
#بنیاد_قم_پژوهی
تلگرام | ایتا | سایت