eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
426 عکس
129 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
«قصه پیرمرد گاریچی‌» پیرمردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می‌کرد هرکسی بار در دکانش داشت پیرِ افتاده را خبر می کرد او که عمری برای نان حلال گاری‌اش را به هر طرف می‌برد قول داده که رایگان ببرد بار روضه اگر به تورش خورد روزی از کوچه که به خانه رسید همسرش گفت: درد نان داریم از بد حادثه همین امشب نان نداریم و میهمان داریم سال‌ها با غم تهی‌دستی در خفایت اگرچه سر کردی می‌رود آبروی‌مان امشب دست خالی اگر تو برگردی باز هم راهی خیابان شد حجره‌ها را یکی‌یکی می‌دید هیچ باری نمانده روی زمین از نگاهش عذاب می‌بارید گوشه‌ای بین کوچه و بازار با خودش گفت کاش می‌مردم خسته‌ام دیگر از همه، از بس حسرت عمر رفته را خوردم در همین حال بر زمین خوابید ناگهان کودکی صدایش کرد پیرمرد خمیده حیران شد گیوه را تابه‌تا که پایش کرد گفت جانم مرا صدا کردی زودتر عرضه کن که کارت چیست؟ مس، ملافه، گلیم یا قالی حاضرم من بگو که بارت چیست پسرک گفت پیش آن کوچه روضهٔ هفتگی شده برپا دیگ را از حیاط خانه ما می‌توانی بیاوری آقا؟ پیرمرد از جواب او جا خورد دیگ نذری روضه را می‌دید گاری‌اش را جلوعقب کرد و به سیه‌روزی خودش خندید یادش افتاد عهد دیرین را روز اول که گاری‌اش را برد قول داده که رایگان ببرد بار روضه اگر به تورش خورد پیرمردی که در دوراهی بود این‌طرف دیگ نذری بی‌مزد آن‌طرف خانواده‌اش محتاج مرگ بر روزگار شادی‌دزد دیگ را برد عقل او می‌گفت مزد زحمت بگیر و عاقل باش که در این روزگار جایز نیست تنگ‌دستی و کار بی‌پاداش دل، ولی حرف دیگری می‌زد عهد دیرین، بهانه دل بود پیرمرد از دلش حمایت کرد بس که این پیر خسته عاقل بود دیگ را برد مبلغی نگرفت دست خالی به خانه برمی‌گشت پیرمرد شکسته و تنها از گذشته شکسته‌تر می‌گشت تا به خانه رسید از بازار ناگهان مضطرب شد و حیران پشت در کفش‌های بسیار و داخل خانه مملو از مهمان از لب پنجره نگاه انداخت میوه‌های عجیب و رنگارنگ عطر ناب برنج ایرانی نالهٔ زعفران در هاونگ همسرش که ز خانه بیرون رفت دید مردش نشسته با حیرت گفت از دستِ پر رسیدن تو متحیر شدم خداقوت! تا تو از خانه‌مان برون رفتی پیرمردی شریف و گاری‌کش دم در آمد و صدایم زد گفتم از پشت نرده، فرمایش؟ بی‌قرار و شکسته، چون مرغی که پر و بال بر قفس می‌زد عطش از چهره‌اش نمایان بود تشنه بود و نفس‌نفس می‌زد گفت این خواروبار را داده است مادری قد کمان و آزرده ما بدهکار همسرت هستیم دیگ نذری برای‌مان برده هرکسی که ندارد عشق تو را تازه فهمیده که نداری چیست قصه کل عاشقان حسین قصه پیرمرد گاریچی‌است ✍️ شاعر ▫️@qoqnoos2