eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
346 عکس
120 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بر پا
منطقه قرمز ۸ 🌱همه دنبال آمار مرده هان، هیچ کس آمار ترخیصی ها رو نمیپرسه. مثلا از چه سن و سالین؟ چه حالی دارن؟ چقدر میمونن؟ 🌱خبرهای خوب برای مردم عادیه. تا وقتی اینطوریه من خوشحالم چون معلومه وضعمون خوبه. کلا همیشه همینه. اونجایی که از شنیدن خبر بد مردم دردشون میگیره یعنی وضع جامعه خوبه. من از عادی بودن خیلی بدیها بین خارجی ها بیشتر از خود بدی اذیت میشم. مثل همین وضع فروشگاهها و خرید ماسکهاشون. یا نسبتشون با رفتارهای حاکمهاشون. 🌱وقتی یه بیمار مرخص میشه برای خودش هم یه اتفاق عادیه. من این همه ترخیصی دیدم، ولی ندیدم هیچ کدومشون یه لبخندی یه خوشحالی خاصی داشته باشن؟ ابدا. 🌱یکی ترخیص شده بود کلا همه دغدغه خودش و دخترش این بود، دفترچه بیمه اش رو کجا گذاشته. ناراحت و نگران دفتر چه بود. ایشالا پیدا شده باشه تا حالا. 🌱وقتی بیمارها ترخیص میشن، مثل یه مامان، تختشون رو ضدعفونی میکنیم ملحفه ها رو عوض میکنیم، آماده که بیمار دیگه ای بیاد. بعضی وقتها یه دفعه میبینی تمام تختهای یک اتاق خالی میشن به جز یکی دلم برای اون یکی میسوزه. 🌱جالبه که پیرمرد پیرزنهای سن بالا هم مرخص میشن. یه بار یه پیرمرد رو قرار بود مرخص بشه. رفتم دیدم دور خودش میچرخه، میخواست لباسهاش رو بپوشه، اما خیلی پیر بود نیاز به کمک داشت. 🌱کلا پیرترها رو که دیدید قلق دارن. یکی باید حواسش بهشون باشه پرستارها و نیروهای خدماتی نمیرسن. بعضی شون بهونه گیرن و بدخلقی میکنن. باید تو نخشون بری ببینی تو همون بدخلقی چقدر پدری میکنن و باحالن. بعضیشون خجالتی اند یکی بود چند ساعت بود تشنه اش بود، روش نمیشد بگه آب بدید. 🌱اما مهمترین خصلت همشون عزت نفسشونه. یکیشون حال ندار و پیر هم بود ولی میخواست بره دستشویی ناراحت میشد کمکش کنی. سخته به خدا. 🌱حالا این پیرمرد میخواست مرخص بشه، رفتم پیرهنش رو تنش کردم. با اینکه دیگه سرفه نمیکرد و تنگی نفسش خوب شده بود ولی ضعیف بود به خاطر سنش. نمیتونست دکمه هاشو حتی ببنده براش بستم . شلوارش رو خواستم بپوشم پاشو کرد داخل شلوار گفت خدا هیچ کسی رو محتاج فرزند نکنه. فکر کردم لابد بچه هاش هواشو ندارن. زیپ شلوارش رو هم بالا کشیدم. هیچی همراش نبود به جز دفترچه ای پر از شماره بچه ها و نوه هاش. 🌱سوار ویلچرش کردم تا دم در. دیدم پسرش که اون هم موهاش سفید بود با یه حال اضطرابی دوید خوشحالی رو میتونستم ببینم تو وجودش. مثل پروانه دور باباش میچرخید. عجب ! پیرمرد دعا میکرد محتاج همچین بچه ای نباشه؟ 🌱کلا خدا آدمو محتاج هیچ کس نکنه. پدر رو بردیم تا دم ماشین. زیر بغلهای پیرمرد رو گرفتیم مثل سلاطین سوار ماشین شد. در ماشین رو بستیم. پسر گفت ممنون. بعدهم سوار شد و رفتند. @ali_mahdiyan
حال این روزهای امت اسلام در آیینه شعر استاد قزوه این روزها حس می‌کنم حالم پریشان است از صبح تا شب در دلم یکریز باران است در چشم من ترکیب‌بند محتشم جاری‌ست سوز دلم مثل دوبیتی‌های عریان است حالم شبیه حال مجنون در غم لیلاست داغم مضاعف گشته و دردم دوچندان است گاهی دلم مثل مصلّی غرق تنهایی است چشمم قم است و قلب دلتنگم خراسان است یا حضرت معصومه(س)! قم تنهاست این شب‌ها شمس‌الشموسِ من ببین! حالم پریشان است در خانه‌ها و کوچه‌ها دردی‌است پنهانی هر‌لحظه بهتی تازه در چشم ‌خیابان است دندان قروچه می‌رود مرگ است این آیا؟ گاهی نفس‌های من و تو زیر دندان است از کوچه آیینه‌ها آرام‌تر بگذر! در شهر ما در هر‌قدم آیینه پنهان است تابوت‌ها و دوش تنهایان! چه می‌بینم؟ آیا خیابان‌ها خیابان‌های تهران است؟ در ما حسینِ تشنه‌ای را سر بریدند آه حس می‌کنم این روزها شام غریبان است ما با حسین(ع)‌ایم و علی(ع)، با هادی(ع) و مهدی(عج) دنیا پر از آل‌زیاد و آل‌مروان است این روزها مردان مرد از بین ما رفتند این روزها مردن خدای من! چه آسان است هر روز می‌میریم و هر شب زنده‌تر هستیم هر روز ما را می‌کشند و عید قربان است کاری کنید آه! ای مسلمانان مسلمانان دنیای ما در دست مشتی نامسلمان است اخباریان نامسلمان بی‌خبر از عشق اخبار می‌گوید که دنیا کافرستان است گندم نمی‌کارد کسی، شبدر نمی‌روید امروز هر دهقان و دهقان‌زاده‌ای خان است فردا دوباره موسم کاویدن و شخم است صد گنج در هر کوه و دشت و درّه پنهان است شد زندگی ماشینی و ماشین گران‌تر شد دیدی که تنها قیمتِ جان تو ارزان است جان را چه آسان دست نفس خیره‌سر دادی کفران نعمت کرده‌ای، این کار کفران است هرچند تنها این فتور و سستی از ما نیست وهنی اگر نازل شده‌است از شهر "ووهان" است با او مدارا کن، خودش از خانه خواهد رفت احساس کن درد است و در جان تو مهمان است شمشیر را بردار و در میدان بگو یاهو آرام‌تر چرخش بده، این تیغ برّان است هندوی افراطی به جان مُسلم افتاده‌است این کید ابلیس است و فکر و مَکرِ شیطان است حکمت نمی‌داند، به عبرت دل نمی‌بندد این بچه فیل بی‌خِرَد، گاو دوکوهان است بازی‌خور شیطان اکبر! وقت جولان نیست بسیار فتنه پشت این شمشیر پنهان است تیغ از غلاف فتنه بیرون کرده‌ای، هیهات... آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است شیطانِ اکبر، سامری گوساله را ماند نطقی اگر قی می‌کند وسواس شیطان است دنبال غصب عقل و عشق ماست اسرائیل حس می‌کند دنیا بلندی‌های جولان است ما هفت‌خان را در خطر طی کرده‌ایم، امّا این هشتمین خان است، آری! هشتمین خان است سهراب من! گردآفرید من! سپر بردار رستم کجایی؟ هان! تهمتن روز میدان است وا می‌شود قفل لجوج هرچه دشواری وقتی کلید کارها دست کریمان است قاسم نمی‌میرد، سلیمانی نمی‌میرد در جان ابراهیم آتش‌ها گلستان است ای اف به آنانی که از عکس تو می‌ترسند ای اف به دنیایی که از نامت هراسان است مانند ابراهیم ادهم تشنه خواهم ماند زمزم نخواهم خورد تا از دلوِ سلطان است بشکن شب خاموش دل را نازنین! بشکن دل را چراغان کن، نترس این شب، چراغان است بیرون بیا از خانه با لبخند و با امید بی چتر و بارانی بیا در کوچه باران است سر در گریبانی چرا؟ بشکن زمستان را لبخندهامان شیشه عمرِ زمستان است اسپند و کندر دود کن! عودی بسوزان باز هرچند از داغ عزیزان سینه بریان است بر دف بکوب و نی بزن! تنبور را بردار رقصی بکن، ای دل که سرها در گریبان است باید بچرخی نازنین! با چرخش گردون   تا ماه در چرخ است و تا خورشید گردان است باید بکوبیم و بسوزیم و بسوزانیم هرگز نبینم قلعه خورشید ویران است این خاک خاک حافظ و سعدی و فردوسی‌است این ملک ملک بی‌زوال، این ملک ایران است روز پریشانی نماند و شام دلتنگی شام نکوکاری‌است این یا روز احسان است در کوچه‌ها آلوچه‌ها گل می‌کنند از نو در کوچه لبخند و گل و باران فراوان است شکر خدا سجاده‌های عاشقان پهن است شکر خدا در سفره‌های عاشقی نان است طوفان می‌افتد عاقبت آرام خواهد شد بیدی که گیسویش پریش از دست طوفان است قصد عبور از نیل و طوفان کن خدا با ماست این ناخدا نوح است یا موسی‌ابن‌عمران است با ما خلیل است و مسیح و صالح و یوسف با ما شعیب و احمد و با ما سلیمان است آیین ما درد است و ایثار و خردورزی میراث ما عشق است و ایمان است و قرآن است مولای من! شعری بخوان، از حافظ و صائب حرفی بزن! چیزی بگو! جانم به فرمان است پایان غم‌هامان همین نوروز خواهد بود آغاز شادی‌های‌مان در بیت پایان است ۱۳اسفندماه۱۳۹۸ @qoqnoos2
هدایت شده از بر پا
منطقه قرمز ۹ 🔺ساعت ۱۲ و نیم شب بود، میخواستم برم تو بخش، چند بار زنگ زدم به مسوول هماهنگیمون که از پرستارها بود، گوشی رو برنداشت. با خودم گفتم یه ماسک میزنم میرم تو بخش لباس میپوشم. 🔺به سرباز دم در گفتم، ماسک هست؟ گفت آره زیاده. گفتم یکی برام پیدا میکنی؟ گفت چشم. رفت این ور و اون ور کلی گشت آخرش گفت. برو از فلان جا بگیر. ببخشید نمیتونم تا آنجا برم برات بگیرم. خندم گرفت. یعنی چی «ببخشید»؟ 🔺اومدم برم بالا توی بخش، نگهبان جلوم رو گرفته، آقا کجا؟ هیچی میخوام برم توی بخش کمک. صبر کن. رفت پیش یه مسوول بالاتر. من هم دنبالش رفتم. طرف دو تا گوشی دستش بود. با یه حال نگرانی داشت چیزی رو پیگیری میکرد. صحبتش که تموم شد. گفت خانوم بارداره مبتلا شده. ایشالا که چیزی نمیشه. 🔺وقتی متوجه شد از طلبه هام. یه دست لباس داد با لبخند و گفت بپوش. نگهبان گفت بگذار کمکت کنم. همینطور که بندهای پشت لباسم رو میبست گفت ببخشید معطلت کردم. پیش خودم گفتم: چه جالب! چرا میگه «ببخشید»؟! 🔺صبح کارم تموم شد دیدم مسوولی که دیشب بهش زنگ زده بودم، زنگ زد. پشت تلفن میگفت. آقا شرمنده دیشب استراحت میکردم جواب ندادم. خجالت کشیدم بد موقع زنگ زده بودم الان او داشت معذرت خواهی میکرد. 🔺رفتم فروشگاه بیمارستان آب میوه بخرم کارت کشیدم بعد یادم افتاد چند چیز دیگه هم باید بخرم اومدم کارت بکشم فروشنده گفت آقا ببخشید دوباره مجبور شدید کارت بکشید. 🔺یه دفعه احساس کردم کلا قراره امروزه یه درس تازه از محیط بگیرم، یه درس طلبگی جدید برای من آخوند. شما شاید بخندید ولی این روزها توی این بیمارستان درسهای طلبگی میگیرم که به جانم مینشینه. 🔺فهمیدم وقتی فضا پر از احساس «تعهد» و «مسوولیت» میشه همه بیشتر خودشون رو بدهکار هم میبینن تا طلبکار. این معذرت خواهی ها یعنی محیط رشد کرده. پر از تعهد و مسوولیت شده. و این یعنی صحنه پر از مقاومت شده. یا اینکه بهتره بگم مقاومت نهفته در جان این امت، داره خودش رو نشون میده. @ali_mahdiyan
لَوْ لاَ الدّینُ وَ التُّقی، لَکنْتُ أدْهَی الْعَرَبِ آفرین ! عجب ضربه‌ای زدی! صفحه را خوب ترکاندی! چه مشت محکمی بر دهان استکبار کوبیدی! سپاه پنجم ارتش بعث را دوباره منهدم کردی! احسنت به این ضربه جنگالی! بصیرت انقلابی که می‌گویند یعنی همین... زمان‌شناسی، درک موقعیت، آینده‌نگری، همه و همه در این حرکت حکیمانه موج می‌زند... . اخوی! داداچ! حواست هست؟! کجا رو می‌زنی؟ چی کار داری می‌کنی؟! سید هکر! کاش همون‌قدر که برای نبرد سایبری در جنگ‌الکترونیک انگیزه و مجاهدت داری، مبانی سیاست‌ورزی امیرالمؤمنین را هم مروری می‌کردی! در مکتب علی، نبرد قواعد خود را دارد... سیاست در دایره تقوا تعریف می‌شود، نه برعکس، که اگر این‌گونه نبود، علی(ع) سیاست‌مدارترین عرب بود، لَوْ لاَ الدّینُ وَ التُّقی، لَکنْتُ أدْهَی الْعَرَبِ. . تا کی باید آن‌قدر کودک بمانیم که ما هزینه درست کنیم و بزرگ‌ترمان بیاید و جبران نماید؟ اگر علی خون گریه‌کند از ما خودعمارپندارها جا دارد... سیدی که نمی‌شناسمت! دمت گرم! زدی دهان سالومه را سرویس کردی، خوب! با منطق کدام مکتب، مکالمات خصوصی او را با هر کس و ناکسی برملا می‌کنی؟ که چه شود؟ که چه اتفاقی بیفتد؟ که چه فتحی حاصل شود؟ خوش‌انصاف! اگر عرضه نداریم جمع کنیم، تفریق نکنیم، اگر توان جذب نداریم، دفع نکنیم... این‌گونه نبود... در مکتب حاج قاسم پدیدار می‌شود که روی پرویز پرستویی را نمایان می‌کند... در مکتب حاج قاسم رشد می‌کند که را برای تجلیل از روی صحنه می‌آورد... در مکتب ، وقتی امکانش فراهم می‌شود، به‌بهانه تألیف کتاب زائر می‌شود... این رفتار، برای انقلاب ثمر بیشتری دارد یا مثلاً برملاکردن رابطه مهاجرانی با فلان منافق فاسق و... کمی بیش‌تر بیاندیشیم... . پی‌نوشت۱: هرچند بنده بعید می‌دانم اصلا سیدی درکار باشد! هیچ بعید نیست این اقدام، حرکت خود جریان رسانه‌ای معاند و اصحاب و یاران امثال سالومه باشد... شواهد این حرف بماند برای بعد... . پی‌نوشت۲: چه‌قدر خوشحالم که بعضی دوستان به ظاهر انقلابی، در مجلس پیش‌رو جایی ندارند... لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً... . @qoqnoos2
مرثیه‌ای برای مردی با موهای حنایی احمد! احمد! احمد! هنوز هم اولین جلسه‌مان را یادم هست، با آن موهای حنایی و لپ‌های سفیدی که وقتی خون زیرش می‌دمید به سرخی می‌زد... با آن دست‌های گوشتالو که اگر کسی تو را نمی‌شناخت گمان می‌کرد از آن حاج‌آقاهای تپل نازپروردی است که سنگین‌تر از قلم دست نگرفته... اما بچه‌های روستای سیل‌زده کنارک، مجاهدان ، بچه‌های روستاهای ، در و دیوار ، سرتاسر مسیر ... گواه می‌دهند که لحظه‌ای آرام و قرار نداشتی... این دم‌آخر هم دغدغه بیماران مبتلا به این ... احمد! تو از کجا آمده بودی؟ این‌جایی نبودی، تو اهل این‌جا نبودی... احمد! زیبای من! قمر المجاهدین! شازده کوچولوی این سیاره رنج... . آه! آه! آه! نمی‌شود... نمی‌شود... کاش می‌شد برای خیلی‌ها انقلاب را به روایت احمد و احمدها، قرائت کرد... کاش می‌شد از دوندگی‌ها و مجاهدت‌ها و محبت‌ها و عشق‌ورزیدن‌های احمدها گفت... که اگر انقلاب را به این روایت می‌شنیدند، عاشق می‌شدند... انقلابی می‌شدند، از من و خیلی مدعیان دیگر انقلابی‌تر... احمد، راهیان، اربعین، زابل، زاهدان... احمد، انقلاب، انقلاب، انقلاب... احمد، بچه‌ها، تربیت، مدرسه... احمد، انقلاب، انقلاب، انقلاب... احمد، مسجد، هیأت، روضه، منبر... احمد، انقلاب، انقلاب، انقلاب... احمد، درد، درد، درد، درد... . تو از بودی و خود بهتر می‌دانی آن‌چه این‌جا کم‌تر یافت می‌شود همان است... شاید برای همین زود پرکشیدی و رفتی... رفتی به جایی که از بی‌دردی اهالی‌اش دلت نگیرد، دردت نگیرد... اما خوش‌انصاف! برای علیرضا و فاطمه و محمدعلی چه فکری کردی؟ مؤمن‌خدا! هیچ‌کدام‌شان هنوز درست‌وحسابی طعم بابا را نچشیده‌بودند... راستی نزدیک است... روز ... روزت مبارک مرد موحنایی... @qoqnoos2
هدایت شده از بر پا
منطقه قرمز ۱۰ 🔻شیفت پرستارها عوض شده بود. پرستارها عموما با ما رفیق میشن. برخلاف من که از پشت ماسک و لباس های مخصوص کسی رو نمیشناسم و برام همه مثل همن و همه رو با «ببخشید» و «شرمنده» صدا میزنم، اونها خیلی زود اسممونو یاد میگیرن و با رفاقت برخورد میکنن. 🔻اما این بار این پرستارش فرق میکرد. رو مخ من بود. اول که من رو دید داشتم به اتاقها سر میزدم. نصف شب بود میخواستم ببینم کسی کاری نداشته باشه. 🔻بی مقدمه گفت مشکلات مردم زیاد شده. گفتم بله. گفت همه این مشکلات از وقتی شروع شد که همه چی رو به سیاست ربط دادیم. دین رو هم آوردیم تو همه چی قاطی کردیم تو سیاست تو همه چی. 🔻با خودم گفتم ای خدا نصفه شبی این کیه خورده به پست من بدبخت. گفتم یعنی چه جوری خوبه؟ گفت مثل خارجیها دینشون سر جاشه امور دیگه شون هم سر جاشه. اینجا حوزه و دین به زور میخواد همه جا باشه. به شوخی گفتم آره بابا مثل واتیکان خوبه، نه؟ یه لحظه جا خورد، مکثی کرد و بعد گفت آره آفرین. خدا رو شکر زیر ماسک خندم معلوم نمیشد. 🔻همینطور که او حرف میزد من داشتم فکر میکردم . تو دلم میگفتم الان وایسم با این بحث کنم؟ ارشادش کنم؟ براش توضیح بدم که دین اگر یه گوشه زندگی باشه دنیا یه گوشه دیگه، این شرک جدیده غربیهاس و نمیدونم از این حرفها که کلی بلدم دربارش منبر برم؟ الان آخه؟ الان باید حواس او و حواس من به بیمارها باشه. 🔻از اون طرف من طلبه ام. امیرالمومنین وسط میدون جنگ هم درس میداد به رزمنده هاش میگفت الان وقتشه. کاری که سالهاست من آخوند حوزوی برای این پرستار قمی نکردم. الان باید جبران کنم و اصلا نمیدونم من روحانی کلا چیکار کردم تا حالا که بغل گوشم یه پرستار قمی میگه حوزه واتیکان بشه بهتره، الان بیام و خطای حوزوی خودم و حوزه و همه رو جبران کنم و برای این پرستار حرف بزنم. 🔻بهش بگم انقلاب پیدا شد که بگه هم دین قرون وسطی دین نبود هم دین مدرن. دین من، سیاست رو مقدس میکنه مثل خمینی. جنگ رو مقدس میکنه مثل زین الدین و همت و باکری، شر لشکرهای سیاه و سرخ و آبی رو کم میکنه مثل سردار قدس. دین من علم رو مقدس میکنه ، همه عالم رو مسجد میکنه محل توجه به خدا محل عشق ورزی آدمها به هم. باز گفتم چه جوری میتونم این همه حرف رو تو این وضعیت براش بگم از پشت ماسک وسط بخش و بین بیمارها. شاید هم این آدم حرف زیاد شنیده. اثر نکرده. 🔻راستی این ماسک و این لباسها هم خیلی اذیت میکنه خداییش. گرمه. آدم زیرش خیس عرق میشه.... باور نمیکنید اما همه اینها ظرف چند ثانیه از ذهنم گذشت. 🔻وقتی متوجه لباسهام شدم احساس کردم؛ بودن من اینجا بهتر از زبون گشودن برای او است. یاد جمله آقا افتادم که به بچه های جهادی میگفت شما قرآن هم یاد مردم ندید صرف حضورتون آیه قرآنه برای مردم. 🔻حضور طلبه ها وسط صحنه کنار این پرستار تو این نیمه شب، باطل السحر همه افکار ویروس خورده غربیه. واکسنیه برای خودش. خودم هم از خودم تعجب کردم اولین باری بود که مقابل حرف غلط یه نفر هیچی نگفتم و عبور کردم. و احساس میکردم اینطوری موثرتره. @ali_mahdiyan
هدایت شده از بر پا
منطقه قرمز ۱۱ 🔻نیمه شبها ظاهرش اینه که همه خوابند و کاری نیست. ولی واقعیت اینه که نیمه شبها احتیاج بیماران بیشتره. شبها بیمارها خجالت میکشن کسی را صدا بزنن. میترسن شاید بقیه بیمارها بیدار شن. از کنار اتاقی عبور نمیکنی مگر اینکه کسی کاری داره باهات. شبها بیمارها یاد خانواده میافتن دلتنگ میشن. احساس بیماری هم در شب بیشتر میشه. 🔻شب از کنار اتاقی عبور میکردم دیدم مردی پنجاه و چند ساله با موهای جوگندمی روی تخت نشسته، رفتم نزدیک آهسته گفتم کاری دارید؟ گفت میتونی این پارچه رو خیس کنی ؟ تب دارم. چفیه ای بود . گرفتم و با آب ترش کردم. بهش دادم. 🔻نفس کشیدن براش سخت بود. گفت درجه اکسیژن رو بیشتر میکنی؟ انجام دادم. رفتم بیرون و چرخ زدم و برگشتم دیدم نشسته. گفتم چی کار دارید؟ گفت میخوام وضو بگیرم. بلندش کردم تلو تلو میخورد. گفت باید وضو بگیرم جبیره ای. 🔻دوست داشتم کمکش کنم نمیدونستم چطوری. نمیدونم کی بود و چی کاره بود. اما احساس میکردم خیلی با صلابت و صبوره. شاید تو این مدت فقط یک بار شنیدم که وسط نفس نفس زدنهاش گفت «خسته شدم». 🔻گفتم چی کار کنم حاجی؟ گفت پشتم رو کمی ماساژ بده. کارهایی که پرستارها یادم داده بودند انجام دادم. دیدم زیر لب میگه شکر خدایا شکر. 🔻نمیدونم بچه هاش چه حالی دارند الان؟ نمیدونم روز پدر رو چطور قراره به باباشون تبریک بگن؟ فقط میدونم باباهای زیادی قرنطینه اند و بچه هاشون نگرانشون. باباهای با صلابتی که بودنشون توی خونه برای اون خونه احساس امنیت و آرامشه. 🔻 بچه ها! رفقا! حضرت آقا تو سخنرانیش گفت روی دعاهای شماها حساب کرده. دعا کنید برای این باباها. برای خونواده هاشون. برای دل بچه هاشون. دعا کنید این شبها به حق بابای همه مظلومین عالم علی علیه السلام. @ali_mahdiyan
هدایت شده از بر پا
منطقه قرمز ۱۲ 🌱از انتهای راهروی بیمارستان دیدم صدای آشنایی میاد. صدای سید بود. سید محمد زین العابدین. نمیدونم چطور شنیده بود من توی این بخش مشغولم. خوشحال شدم. دیدن یه رفیق طلبه، تو بیمارستان نیمه شب ، خیلی جذابه. 🌱سید رو از وقتی میشناسم که تصمیم گرفته بود بیاد حوزه علمیه و طلبه بشه. مدرک دانشگاهیش رو گرفته بود و داشت تحقیق میکرد برای آینده اش. پیش من هم اومد مشورت بگیره. بهش گفتم برای چی میخوای بیای حوزه؟ گفت میخوام طلبه بشم برم مناطق محروم برای کمک به بچه های روستایی. اون روز با تعجب نگاهش کردم. چه هدف جالبی! یک داداش و یک خواهرش دکترن. خانوادشون همه اهل علمن. آخه این چه هدف بانمکیه انتخاب کردی!؟ 🌱سید خیلی جالبه. توی سفر اربعین یک ساک پر میکنه اسباب بازی و بادکنک و گل سر و این جور چیزها. بزرگتر از ساک خودش. بعد باید اینها رو تو اربعین بین بچه کوچولوهای عراقی که از زائرا پذیرایی میکنن تقسیم کنیم. سفر اربعین با سید خیلی خوش میگذره. 🌱خیلی دوستش دارم. حواسش به جزییات هست. زندگیش کلا کار جهادیه. حتی با خانمش به بچه های هیات طلبگیمون رسیدگی میکنه. بچه هامون دوستش دارن بهش میگن عمو سید. تو هیات شکلات میده به بچه های کوچیک 🌱 دوست داره بچه ها حافظ قرآن بشن. خودش و خانومش کلی از بچه های روستایی رو تشویق کردن به حفظ قرآن و دورادور کمکشون میکنه. بچه های ماها رو هم تشویق میکنه. 🌱شب اومد پیشم. توی بخش. گفتم سید چه میکنی؟ گفت مراقب باش برخی بیمارها کارهای کوچیکی دارن که چون کوچیکه روشون نمیشه به کسی بگن. باید خودت بفهمی . خودت بپرسی. 🌱میگفت برخی پرستارها خیلی باحالن. هم پرستارن هم همراه بیمارن. وظیفه شون نیست ولی کارهایی میکنن که همراه بیمار انجام میده. میگفت دیدن این جور پرستارها بهش روحیه میده. 🌱همسر خواهرش از شهدای مدافع حرمه. مادرش معلم قرآنه و پدرش استاد فرهیخته حوزه و مفسر قرآنه. اما از بس خاکیه دوست داری ساعتها بشینی و باهاش حرف بزنی. 🌱اما حیف که اینجا نمیشد. همین چند جمله رو راجع بیمارها و پرستارها که گفت بلند شد و گفت پاشم باید برم یه چرخ توی اتاقها بزنم. کار زیاده اینجا... 🌱خیلی از این رفقا دارم بهشون غبطه میخورم مثل من ادا در نمیآرن. بدون تریبون و بی ادعا واقعا زندگیشون پر از خدمت و جهاده... پ ن: راستی یه دختر کوچولوی خوشگل هم داره که اسمش زینبه @ali_mahdiyan
هدایت شده از بر پا
منطقه قرمز ۱۳ ☀️توی بخش ما خلاف قاعده، چند اتاق مخصوص خانمها بود. سه اتاق خانومونه بقیه اتاقها هم آقایون. ☀️روز اول که اومده بودم، مسوول پرستارها به مافوقش میگفت: آقا ما نیاز به پرستارهای خانم داریم. بعد برگشت به من گفت درسته حاج آقا؟ شما بهتر میدونید که باید پرستار خانمها، خانم باشه دیگه. ☀️آقا همین قضیه باعث اتفاقات جالبی شده بود که من از رفیق طلبه ام شنیدم و خیلی برام شیرین بود. این قضیه رو علی محمدی راد برام تعریف کرد. ☀️میگفت یه پیرمرد و یه پیر زن رو آوردن برای بستری. اولش دیدیم پیرمرده خودش داره میاد گفتیم همراه بیماره و بر میگرده. بعد دیدیم نه. این خودش هم بیماره. هر دو کرونایی. زن و شوهر بودن. جفتشون رو اوردن توی همون بخش. ☀️پیرمرده شروع کرده بود داد و بیداد که اینجا که مردونه است نباید خانمم بیاد اینجا. پرستارها براش توضیح داده بودن که اتاق خانمها جدا است. راضیش کرده بودن. ☀️یه مدت که گذشت، پیر مرد رفته بود پیش یکی از پرستارها که ببخشید میشه منو ببرید تو اتاق خانمم، کنارش باشم؟ پرستاره با تعجب نگاهش کرده بود که آخه حاجی جون! اون اتاق خانمهاس! ☀️این رفیقمون میگفت، یه بار یه پرستار اومد گفت: بیمار تخت فلان نیست. کجاست؟ دنبال کرده بودن دیده بودن یواشکی و یاالله گویان رفته بوده تو اتاق خانمها کنار تخت خانمش... ☀️خلاصه این دو تا شده بودن ضرب المثل پرستارها، میگفتن همون دو تا مرغ عاشق. پیرمرد گاهی یواشکی میآمد دم در اتاق و دید میزد خانمش رو و بهش روحیه میداد. ☀️یه چیزی بگم؟ احساس میکنم عشق زورش بیشتره. از بیماری، از بلا، از استرس و از درد. عشق عجیب چیزی است. شنیدید قیامت همه از هم فرار میکنن؟ اینها آدمهایی هستند که خودخواه بوده اند در دنیا نه عاشق. و الا عاشقها قیامت با همن. شفیع همن. رفیق همن. دستگیر همن. عشق سن و سال نمیشناسه شرایط نمیشناسه. و مردم ایران یه ویژگی مهم دارن ؛ اون هم اینکه بدجوری عاشق پیشه اند. @ali_mahdiyan
آن روزها که شده بود بچه‌های بسیاری مثل من، در وسط این کانون چهره‌هایی نورافشانی می‌کردند و بچه‌های زیادی دور آن‌ها می‌چرخیدند و از خورشید وجودشان نور می‌گرفتند... یکی از آن چهره‌های دوست‌داشتنی، سعید بود... جمع باصفایی که دوست داشتی تحویلت بگیرند، در حلقه خود راهت دهند، افتخار می‌کردی که دوستت بدارند و دوست‌شان باشی... جماعتی که کم‌کم یاوران نماز شدند و نام گرفتند... وای... چه می‌گویی؟ یاران نماز ظهر عاشورا را به یاد آور... آن دسته از یاران سیدالشهداء که خود را سپر تیرهاى دشمن کردند تا مادامى که زنده‌اند، زخمى بر بدن حضرت اصابت نکند. جماعتی که نام سعید بن عبدالله حنفى در میان‌شان می‌درخشد!: سعید خود را جلوى امام قرار مى‌داد، حضرت به هر سوى مى‌رفت او پیش رویش مى‌ایستاد. وى آن قدر این عمل را ادامه داد، تا به زمین افتاد. برخى از مورّخان نوشته‌اند: وقتى به زمین افتاد، غیر از زخم‌هاى شمشیر و نیزه‌ها سیزده تیر بر بدنش نشسته بود. چه می‌گویم؟ چه می‌خوانم؟ کسی چون یاران سیدالشهداء نیست، اما عجب تمثیلی، چه شباهتی... رفیقان جان! گواهی دهید که سعید ایستاده‌بود برابر امامش، برای امامش... . کوچه شهادت می‌دهد بر ‌آمدن‌ها و رفتن‌هایت... آمدن‌های آخرشب و رفتن‌های سحرگاهی‌ات، بر تلاش و مجاهدتت... کوچه بن‌بست مسجد آن‌قدر برایم تنگ گشته که احساس می‌کنم قدم‌زدن در این کوچه دیگر دشوار می‌نماید... . سعید شفاف بود، آیینه بود، صفا بود، صاف‌وساده بود، بی‌غل‌وغش، بی‌پیش‌وپس، هرچه‌بود همانی بود که می‌دیدی، پشت‌پرده‌ای نداشت... آهای رفقا! گواهی دهید! این‌گونه بود یا نه؟ و چه خصلتی از این بالاتر؟ دُرّ نایابی که این‌روزها هرچه می‌گردی، کم‌تر می‌یابی... سعید در خانه‌ای رشد یافته بود که بیش‌ازآن‌که مسکن اهالی خانه باشد، ملجأ و مأوای مستضعفین و حسینیه اهل‌بیت بود... در خانه و خانواده‌ای پربرکت و خوش‌نام‌ونشان... هنوز که هنوز است بسیاری از زنان و دختران شهر مدیون جلسات قرآن و معارف خانه هستند، همان خانه‌ای که سعید در آن رشد کرد و بزرگ شد... حاج خانم جزمه‌ای از حلقه شاگردان معلم شهید است، که قبل از انقلاب اجتماعی پرخیروبرکت از دختران انقلابی را شکل داده‌بودند و تا امروز آثار و برکات این شجره طیبه ادامه داشته... از خانواده اصیل و نام‌دار جزمه‌ای‌های قزوین... و البته الولد سِرّ أبیه... او این صفا و خلوص را سر سفره پدری کسب کرده بود که خود مثال و مثل است برای سادگی و آیینگی... حاج عباس خورشیدی... که نمی‌دانم با آن قلب رئوف و رقیقش الآن در چه حالی است... نمی‌دانم کسی جرأت کرده خبر را به او برساند یا نه؟ حاج‌عباس! بیا پیکر علی‌اکبرت را ببر... کاش می‌گذاشتند حداقل پدر بر سر پیکر پسر حاضر شود... نه! نه! قلب حاجی تحمل ندارد... برایش روضه علی‌اکبر بخوانید که سعید عاشق علی‌اکبر بود... . وای از دل محمد... چیزی نمی‌گویم و می‌گذرم که داغ برادر را توان شرح ندارم... وای از دل محمد وای از دل محمد محمدم، نازنین‌برادرم... بمیرم برایت... . امسال روز پدر فردای تولدت بود حاج سعید! و تولدت را بدون تو گذراندند، شاید فردایش بیایی... فردایش هم نیامدی، روز پدر هم آمد و تو نیامدی، اما دل‌خوش بودند که تو برمی‌گردی، چشم‌انتظار خبر خوشی بودند که پدر برمی‌گردد... اما... اما نشد... نشد که نشد... . شهادت آرزوی او بود سعید رفت تا با امامش برگردد تا با علی‌اکبر برگردد . سعید عاش سعیداً و مات سعیداً و من مات علیٰ حبّ علی، مات شهیداً @qoqnoos2
هدایت شده از بر پا
منطقه قرمز ۱۴ 🔺دو تا بیمار بودن که اون قدر که من از حرفهای پرستارها متوجه شدم هر دوشون شبیه هم بودن به لحاظ میزان پیشرفت بیماری. اما رفتارهاشون با هم متفاوت بود. 🔺یکیشون ترسیده بود. هر چقدر هم دیگران تلاش میکردن ترسش کمتر بشه فایده نداشت. از ترس کل بخش رو روی سرش گذاشته بود. خیلی عذر میخوام اما دیدم که از ترس خودش رو خیس کرد. واقعا پرستارها و همه رو کلافه کرده بود. 🔺یه بیمار دیگه بود که حال او هم بد بود. فکر میکنم از اولی بدتر هم بود اینو از نوع حرفهای پرستارها میفهمیدم. ولی یک روحیه لات منشی داشت. پیرمرد بود. دکمه های پیرهنش رو باز میکرد تا آخر که راحت تر باشه. 🔺روی تخت هر طور میخواست میخوابید. پرستارها میگفتن دستگیره کنار تخت رو نخوابونید که موقع خواب از روی تخت نیفتید. این منو که میدید میگفت بخوابونش. میخواست راحت لم بده. من هم براش میخوابوندم ولی یک سره حواسم بود که نیفته. عمده کارهاش رو خودش انجام میداد ولو به سختی. خلاصه احساس میکردم با شجاعت مقابل بیماریش ایستاده. 🔺 عقل در تقابل با بیماری، مجاهدت و شجاعت و امید رو توصیه میکنه تا ترس و انفعال. ترس عاقلانه صرفا تبدیل به احتیاط و مراقبت میشه همین. بعدا دیدم ترسهای بیهوده مخصوص بیمارها هم نیست. 🔺طرف پرستار بود وسط درگیری بود اما واقعا ماجرا براش بزرگتر از حالت عادی بود. خودش با عوض شدن شیفت اومده بود و نمیدونست من شیفت قبل هم اینجا بودم جلوی چشمم تعداد فوتی های شیفت قبل رو چند برابر بیشتر به خودم میگفت. خواستم بگم خوب من هم اینجا بودم چرا دروغ میگی. دیدم طرف واقعا ترسیده. پشت همه حرفهاش ترس رو میشد دید. 🔺 در مقابل یکی بود یک هفته به خانواده اش سر نزده بود یک سره کار میکرد. روز اول با او مقابل شدم وقتی حرف میزد آروم میشدی از بس عاقل و شجاع و امیدوار بود. بعد دیدم تقریبا اکثر پرستارها اینطورین. این حال عادیشونه. 🔺خلاصه این روزها بعضی تحلیلها و اخبار و عکس العملها رو که میبینم یاد اون بیمار میافتم که خودش رو از ترس خیس کرده بود. @ali_mahdiyan
هدایت شده از شعر هیأت
🔹این همه یوسف🔹 به‌نام او که دل را چاره‌ساز است به تسبیحش زمین، مُهر نماز است چراغی مرده‌ام، دل کن دلم را به بسم‌الله، بسمل کن دلم را... بده حالی که حالی تازه باشد که هر فصلش وصالی تازه باشد مدد کن لحظه‌ای از خود گریزم که تاریک است صبح رستخیزم تمام فصل من شد برگ‌ریزان بده داد منِ از خود گریزان الهی سینه‌ای داریم پُر سوز تبسم کن در این آیینه یک روز... همه حیران، چون موساییم در طور تجلی کن، شبی، یا نور، یا نور! تجلی کن که ما گم‌کرده راهیم ببخشامان که لبریز از گناهیم الهی سربه‌زیران تو هستیم اسیرانیم، اسیران تو هستیم اسیرانی سراسر دل‌پریشیم الهی، ما گرفتاران خویشیم... دلم سرگرمِ کارِ هیچ‌کاری امان از این پریشان‌روزگاری نه گفتارم به کار آمد، نه رفتار گرفتارم، گرفتارم، گرفتار دلا برخیز، از این بیهوده برخیز به چشمانم چراغ گریه آویز از آن ترسم که در روز قیامت نیاید دل به‌کار سوختن نیز... الهی درد این دل را دوا کن همین امشب مرا از من جدا کن... خوشا آن دل که با روحش بِحِل کرد بدا دنیا که ما را خون به دل کرد... خوشا آنان که پیش از مرگ، مُردند به راز عشق پی بردند و بردند... به جوش آمد دوباره خون مردی تو اما ای دلِ غافل، چه کردی؟ بخوان امشب به آهنگ جدایی «کجایید ای شهیدان خدایی؟»... «سبک‌باران خرامیدند و رفتند مرا بیچاره نامیدند و رفتند»... خوشا آنان که چرخیدند در خون خدا را ناگهان دیدند در خون به پای دوست دست از دست دادند حسین‌آسا به پایش سر نهادند چو «ابراهیم همت» در منا باش سراپا غرق در نور خدا باش... اگر شوق خدا داری چنین کن صفا و سعی در میدان مین کن بیا چون «میثمی» عبد خدا باش به شوق کعبه‌اش در کربلا باش چقدر این آسمانی‌خاک، زیباست به دنیا گر بهشتی هست، اینجاست... مگو «چمران» بگو غیرت، بگو درد بگو تنهاترین، عاشق‌ترین مرد... «بروجردی»، «جهان‌آرا» و «همت» «محمد»های کوی عشق و غیرت... در این شب‌های غم، شب‌های غربت ز ما دستی بگیرید ای جماعت... چو «مهدی» عاشقی بی‌ادعا نیست به «زین‌الدین» قسم، مثل شما نیست... اگر «مهدی» شدی چون «باکری» باش اگر خواهان حُسنی، «باقری» باش «حسن» رازی که در خاکش سپردیم دریغا پی به معنایش نبردیم حسن یعنی حسین صبرپیشه شهید کربلاهای همیشه حسن گفتی، حسینی‌تر شد این دل به یاد کربلا، محشر شد این دل چه دید آن روز؟ قرآن روی نیزه «حسین» کربلاهای هویزه... حسینِ من ابوالفضلی دگر بود صدایی تابناک و شعله‌ور بود به حقّ حق، به حقّ «تندگویان» شهید تازه‌ای از من برویان «ز جانان مهر و از ما جانفشانی‌ست جواب مهربانی، مهربانی‌ست» دلم دلتنگ مردان صمیمی‌ست مرید «حاج عباس کریمی»‌ست چه ماند از او به جز مشتی غریبی؟ چه ماند از او؟ همین قرآن جیبی... خوشا آنان که تا او پر گرفتند حیات تازه‌ای از سر گرفتند... به «زین‌الدین» قسم اهل نبردیم اگر سر رفت از دین برنگردیم اگر «فهمیده» را فهمیده بودیم همه شیران میدان‌دیده بودیم... تو یادت هست در شب‌های پاوه چراغی آسمانی بود «کاوه» شما از عشق یک دم برنگشتید شهید کربلای چار و هشتید شهیدان سورۀ والفجر هشت‌اند که چون آب از دل آتش گذشتند... چقدر اروند رنگ نیل دارد چقدر این لشکر اسماعیل دارد شهادت را چو اسماعیل عطشان تمام روزهاشان عید قربان به حیدر سیرتانِ لیلة‌القدر به «اسماعیل»‌های لشکر «بدر» به گلگون پیکران لشکر «نصر» به حق سورۀ «والفتح» و «والعصر» الهی گوشۀ چشمی به ما کن به ما حال مناجاتی عطا کن... تمام «قدسیان» «خوش‌سیرتان‌اند» دل ما را به آتش می‌کشانند به یاد بچه‌های «لشکر هفت» قرار از دل شد و خواب از سرم رفت... به حقِ «یا محمد! یا محمد!» توسل کن بیاید «حاج احمد» بیا در اوج زیبایی بمیریم دم مُردن «تجلایی» بمیریم افق، چاک دل خونین‌جگرهاست سحر، جا پای مفقودالاثرهاست بیا و مرتضایی کن دلت را خدایی کن، خدایی کن دلت را شهیدی بود چون «آوینی» این دل چرا شد غرق در خودبینی این دل؟... برادرهای من! امشب بمانید برایم سورۀ یوسف بخوانید چو ماهی بی‌تکلف بود یوسف درون چاه، یوسف بود، یوسف کجا یوسف اسیر چاه تن شد؟ به هر گامی خلیل بت‌شکن شد چرا ما ماه کنعانی نباشیم؟ چرا ما یوسف ثانی نباشیم؟ چرا ما چشم یوسف‌بین نداریم؟ مسلمانیم و درد دین نداریم 📝 🌐 shereheyat.ir/node/3765@ShereHeyat