eitaa logo
رادیو بانور 🎙️
5.6هزار دنبال‌کننده
859 عکس
249 ویدیو
56 فایل
🎙رادیو بانور | روایت بانوان کنشگر محله 🔻 بازخود و معرفی سوژه و خاطره: @revayat_banoor
مشاهده در ایتا
دانلود
رادیو بانور - عطر حسینی.mp3
16.63M
🎧مجموعه پادکست دعوت ■ قسمت سوم، عطر حسینی 🔶️ «هر چه عقربه‌های ساعت، به چهار بعدازظهر نزدیک‌تر میشد، استرس بیشتری کل وجودم را فرا می‌گرفت. نمی‌دانستم چه کنم، با اینکه اولین‌بارم نبود، برای کار خیری داوطلب می شدم، اما این بار، همه چیزش فرق می‌کرد...» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت 🔹قسمت چهارم؛ زنجیره خوبی 🔶️ «زنجیره خوبی» روایت انسان هایی‌ست که زنجیره‌وار به یک دیگر متصل‌اند و به واسطه ابی عبدالله باعث حاجت روایی یکدیگر می‌شوند. ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست "زنجيره خوبی" باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - زنجیره خوبی.mp3
14.04M
🎧مجموعه پادکست دعوت ■ قسمت چهارم، زنجیره خوبی 🔶️ «... همین چند جمله کافی بود تا سودابه آن شی قیمتی درون دستش را به سینه بچسباند و اشکش روان شود. چقدر همه زن ها شبیه به هم بودند. چقدر سودابه شبیه حنانه بود!» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت 🔹قسمت پنجم؛ حسرت پاسپورت 🔶️ «حسرت پاسپورت» روایت فردی‌ست که چند دقیقه قبل خروج از مرز، متوجه نبود پاسپورتش می‌شود و تصمیم به برگشت می‌گیرد؛ اما ناگهان با فاصله‌ای چند متری اتفاقی می‌افتد که همه چیز را تغییر می‌دهد. ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست "حسرت پاسپورت" باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - حسرت پاسپورت.mp3
15.88M
🎧مجموعه پادکست دعوت ■ قسمت پنجم، حسرت پاسپورت 🔶️ «دوزانو و درحالی که به یکی از داربست‌های کنار دیوار تکیه داده بودم، روی زمین نشسته و وسایل داخل کوله را زیر و رو می‌کردم؛ اما هرچه می‌گشتم نبود که نبود...» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
✨«دیدن دوباره تو!» صدای بهم خوردن درب ورودی خانه، زن را از پشت چرخ نخ ریسی بلند کرد و پی‌صدا فرستاد. دخترک سیه چهره که تازه رسیده بود با پر شال‌اش عرق پیشانی‌اش را چید به سمت مطبخ خانه رفت. زن جلوتر رفت و نگاه به داخل زنبیل دخترک کرد و با تعجب پرسید: چه شد سالمه؟! زنبیل‌ات که هنوز پر است‌! دخترک با ناراحتی گفت: بانوی من!.. زنی که بزرگ کاروان‌شان بود گفت صدقه بر ما حرام است و هرچه به کودکان داده بودم در زنبیل ریخت.. . چیزی در قلب ام‌حبیبه جا به جا شد!. با خود فکر کرد یعنی آن اسیران مسلمانند!؟ اما حتی اگر مسلمان باشند این حکم بر مسلمان عامی جاری نمی‌شود. بی فوت وقت به داخل برگشت و عبای سیاه برسر کشید و به همراه کنیزش که راه بلد اردوی آن کاروان بود، به سمت بازار کوفه روانه شد. در بازار، مردم دست از داد و ستد کشیده بودند و به تماشای اُسرا آمده بودند. زن و مرد، پیر و جوان چنان شادی و هلهله می‌کردند که گویی یزد جماعت یک شهر را اسیر کرده است اما هیهات که تعداد افراد آن کاروان که بیشترشان زن و کودک بودند به ۲۰ تن هم نمی‌رسید! ام‌حبیبه زنبیل خوراک را از سالمه گرفت و از میان جماعت برای خود راهی باز کرد و به اولین شرطه رسید و گفت: خدا عمرت دهد برادر!.. اینان کیانند؟ به کجا می‌بریدشان؟! جوانک تازه قبا که حسابی لباس شرطه الله به تنش گشاد بود گفت: خارجی‌اند! از حدود دین پیامبر خارج شده‌اند و بر خلیفه شوریده‌اند.. به شام می‌بریم‌شان.. ام‌حبیبه دوباره پرسید: مِهتَر این کاروان کدام است؟ میخواهم این زنبیل نان و خرما را به او بدهم.. جوانک به زنی که عبای سیاه نیم‌سوخته‌ای برسر داشت اشاره کرد و گفت: اوست.. اما خودت را خسته نکن از هیچکس خوراک قبول نمی‌کند. ام‌حبیبه سری تکان و به طرف زن رفت و به کنارش که رسید زنبیل را پیش پای‌اش گذاشت و گفت: چرا این نان و خرما را پس فرستادی؟ کودکانتان گرسنه نیستند؟ بانویی که غبار مصیبت چهره‌اش را شکسته‌تر کرده بود فرمود: صدقه بر این کاروان حرام است! ام‌حبیبه جلوتر رفت و گفت: بخدا قسم که صدقه نیست زن اسیر.. نذر است.. من نذر کرده‌ام به قدر وسعم هر اسیر و غریبی را سیر و سیراب کنم تا شاید خدا روزی آرزوی دلم را برآورد.. آن بانو که گویی ام‌حبیبه را شناخته بود پرسید: نذرت چیست؟! ام‌حبیبه که داغ دل‌اش تازه شده بود، دست روی قلبش گذاشت و گفت: آرزوی دیدن سرور و مولایم حسین بن علی را دارم!.. روزگاری که علی هنوز در محراب مسجد این شهر نماز می‌خواند من کنیز دخترش زینب بودم اما دست تقدیر مرا از آنان جدا کرد.. آرزو دارم پیش از مرگ یکبار دیگر دیدگانم به جمال نورانی اهل بیت پیامبر بینا شود. در همین اثنا ناگهان اشک از دیدگان مبارک عقیله بنی‌هاشم روان شد و با سوز دل فرمود: نذرت قبول شد ام حبیبه.. من زینبم ام‌حبیبه که به آنچه شنیده بود شک داشت گفت: اما زینب هیچگاه بدون حسین نبود.. اگر راست می‌گویی حسین‌ات کجاست؟ زینب کبری دست بلند کرد و دارالاماره کوفه را به ام حبیبه نشان داد و فرمود: آن سر که روی نی قرآن تلاوت می‌کند حسین فاطمه است.. ما از دشت کربلا می‌آییم.. ام‌حبیبه با دیدن سرهای بریده پای‌اش سست شد و روی خاک نشست؛ هیچگاه فکر نمی‌کرد دیدار دوباره‌ای که آنقدر انتظارش را کشیده بود این‌طور برآورده شود. حالا که سر ثارالله را روی نی می‌دید دل‌اش نمی‌خواست سر داشته باشد و بی‌اختیار شروع به لطمه‌زنی کرد. با خودش می‌گفت: سر مولایم بر نیزه باشد و من زنده باشم...اُف بر تو ای دنیا که سر حسین را بر نیزه راست کردند. اه ای قلب چرا از تپش نمی‌ایستی؟ ای چشمان چرا کور نمی‌شوید؟ ای زبان چرا به لکنت نمی‌افتی... چرا خورشید هنوز بر فراز آسمان است؟ مگر می‌شود یک آسمان و دو خورشید؟ کاش جان می‌دادم... کاش همین حالا روحم از تنم می‌رفت... شرمسارم که سرم بر بدن باشد و سر پسر فاطمه بر فراز نی... اما عقیله بنی‌هاشم دستان ام‌حبیبه را گرفت و او را آرام کرد؛ سپس در گوشش نجوا کرد:تا بُت‌خانه کفر یزید راه درازی در پیش داریم ام‌حبیبه! پوشیه.. برایمان پوشیه بیاور ما را از نگاه ناپاک این نانجیبان نجات بده! 🖋️ به قلم فاطمه قوامی 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت 🔹قسمت ششم؛ سوی کدام حسین 🔶️ «سوی کدام حسین؟» روایت آنهایی‌ست که یک روز از خودشان پرسیده‌اند، سوی کدام حسین می‌روند؟؟ ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست "سوی کدام حسین" باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - سوی کدام حسین.mp3
15.8M
🎧مجموعه پادکست دعوت ■ قسمت ششم، سوی کدام حسین 🔶️ سمیه گفت: «وای مریم، فردا کاروان راهی می‌شه الان از کجا پول بیاریم؟» گفتم: «نمی‌شه از مردم جمع کنیم؟» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت 🔹قسمت هفتم؛ کفش‌های خوشبخت 🔶️ «کفش‌های خوشبخت» حکایت گمشدن است؛ گمشدن در جغرافیایی ماورایی... ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست "کفش‌های خوشبخت" باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - کفش های خوشبخت.mp3
11.79M
🎧مجموعه پادکست دعوت ■ قسمت هفتم، کفش‌های خوشبخت 🔶️«...بقیه حرف‌هایشان را نمی‌شنیدم، انگار آب پشت سد چشم‌هایم داشت مرا در خودش غرق می‌کرد. نگاه از جاده گرفتم و سر بر زانو گذاشتم تا کسی شاهد اشک‌هایم نباشد.» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت 🔹قسمت هشتم؛ خادم افتخاری 🔶️ " خادم افتخاری " داستان یک مسیر سخت است. مسیری که با همه خوبی‌هایش، با همه شیرینی‌هایش، برای یک دختر تنها دشوار است. آیا خانم سالاری می‌تواند این مسیر را به سلامت، به سر برساند؟ ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست "خادم افتخاری" باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - خادم افتخاری.mp3
17.31M
🎧مجموعه پادکست دعوت ■ قسمت هشتم، خادم افتخاری 🔶️مسیر نامعلومی را قدم‌زنان به پیش گرفتم. تن خسته‌ام، بارها از کنار اعرابی که با التماس می‌خواستند مهمان خانه‌شان شوم، گذشته بود ولی نمیتوانستم تنها و بی کس به خانه هرکسی بروم... چشم‌هایم، سرگردان، دنبال قیافه‌ای مهربان یا شاید قابل اعتماد می‌گشت تا بتوانم سفر مطمئن تری داشته باشم... 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت 🔹قسمت نهم؛ عمود ۳۷۴ 🔶️ داستان عمود ۳۷۴، داستان یک دلتنگیست که امان را از آن‌ها گرفته بود. اما سر قرار دلش با امام حسین مانده بود و تا لحظه آخر چشم انتظار این قرار بود. ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست "عمود ۳۷۴" باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - عمود ۳۷۴.mp3
13.44M
🎧مجموعه پادکست دعوت ■ قسمت نهم، عمود ۳۷۴ 🔶️ هوای نیمه تاریکِ غروب، دل گرفته‌ام را تنگ‌تر کرده بود. هر چقدر سعی می‌کردم پیش دیگران دلیل نرفتن امسالم را توجیه کنم. خودم و دلم که این حرف‌ها را باور نمی‌کردیم... 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
صلی الله علیک یا رسول الله🖤🏴 🔶️‌ یکی از آموزه‌های رسول‌خدا (ص)، که به صورت‌های مختلف در سخن و سیره ایشان تکرار شده، اعتقاد به کرامت زن است. ایشان همواره در عمل و سخنان خود، تکریم زنان را یکی از نشانه‌های ایمان ذکر کرده و سعی در ترویج این مسئله مهم داشته‌اند. 🖤روایت است که، وقتی قیس دید، پیامبر (ص) برخی دختران کوچک را روی زانوی خود نشانده و نوازش می‌دهد با تعجب می‌گوید: «من هیچگاه چنین کاری نکردم و در گذشته دختران زیادی نصیبم شده که همه را زنده به گور کرده‌ام». آنگاه داستان زنده به گور کردن یکی از دختران خود را شرح می‌دهد. ماجرا آن‌چنان رقت‌آور بود که رسول‌خدا از شنیدن آن متاثر شد و اشک از دیدگانش جاری گشت. شهادت حضرت رسول الله، محمد مصطفی، صلی الله علیه و آله وسلم، تسلیت باد🏴 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔶️@radio_banoor
🏴 آشوب روبندش را از زمانی مهمان‌‌ها رفته بودند درآورده بود و همچنان در دست داشت و به کیسه‌ی قهوه‌ای و بزرگ روبه‌رویش که نزدیک درِ اتاق بود خیره شده بود. صدای کشیده شدن جاروی سلافه _خدمتکار خانه_ روی زمین اعصابش را خرد کرده بود و نمی‌گذاشت تا تمرکز و فکری به حال خودش کند. روبند را گوشه‌ای انداخت؛ دو دست خیسِ عرقش را چند ثانیه‌ای روی صورتش گذاشت تا نور به چشمش نیافتد. ولی مگر در تنهایی خانه حتی، می‌توانست آرام باشد؟ حالت تهوع امانش را بریده بود؛ چندباری خواسته بود بدود داخل حیاط که خانه کثیف نشود ولی دوباره سرجایش نشسته بود. دنبال بهانه‌ای بود تا عصبانیتش را سر آن خالی کند. نگاهش از هر چیز دیگری غیر از کیسه‌ی پول فرار می‌کرد تا مبادا او را یاد حسن بیاندازد. اما تصویر حسن همین حالا هم جلوی چشمش بود؛ حتی نزدیک‎‌تر از کیسه‌ی پول به او. تازه مروان به او گفته بود این نصف پول است و نصف دیگرش را بعد از اینکه تصمیمش را گرفت و انجام داد تحویلش می‌دهند. هیچ‌وقت حسن را دوست نداشت، هیچ‌وقت از این زندگی ساده‌ی کنار او راضی نبود، هیچ‌وقت یادش نمی‌رفت که اشعث پدرش چقدر از دست علی عذاب کشیده بود و خانواده‌شان را بدبخت کرده بودند؛ شاید حالا بد نبود که دختر اشعث، انتقام پدرش را از پسر علی بگیرد. اما چطور می‌توانست آدم بکشد؟ سمّی که مروان فرستاده بود را در دست داشت و طول و عرض خانه را که با چند قدم کوتاه تمام می‌شد، برای چندمین بار طی کرد. انگشت شستش را محکم روی در ظرف گذاشته بود تا مبادا باز شود و روی زمین بریزد. مروان گفته بود سم هدیه‌ی پادشاه روم به معاویه بوده که حالا در دستان اوست. این، اولین نزدیکی او به بانوی اول مسلمین شدن بود و وقتی این فکر به ذهنش می‌‌آمد نمی‌توانست جلوی کشیده شدن دو طرف گوشه‌ی لبش را از ذوق بگیرد و نخندد. سریع به سمت اتاق رفت تا ببیند پول‌ها هنوز سر جای خودشان هستند یا نه. سم را آهسته روی طاقچه کنار قرآن گذاشت و بعد کنار بقچه نشست و لباس‌های داخلش را دو دستی بیرون ریخت. بند سیاه کیسه را آهسته باز کرد و با لبخندی عمیق به حجم زیاد پول‌های داخلش نگاه کرد. هزار دینار و همسریِ یزید چیزی نبود که بخواهد بخاطرش تردید کند. اصلا او با حسن ازدواج کرده بود تا همین‌ها را داشته باشد؛ ولی او با بذل و بخشش‌های بیخودش گند زده بود به هر آرزویی که جعده در سر داشت. لباس‌ها را تک‌تک و با حوصله تا کرد و دوباره داخل بقچه روی پول گذاشت‌شان. از تصمیمی که گرفته بود می‌ترسید ولی می‌دانست که این بهترین تصمیم است. پس بلند شد تا این‌بار خودش افطاری را آماده کند. جای تردید برای این کار نبود. اگر خیر نبود، خدا مانع آمدن حسن به خانه می‌شد. با آمدن صدای اذان مغرب، سلافه شروع به چیدن وسایل سفره‌ی افطار کرد. حسن هنوز به خانه نیامده بود؛ نمازش را در مسجد می‌خواند و اگر مشغول صحبت با همسایه‌ها و نمازگزاران نمی‌شد تا چند دقیقه دیگر باید پیدایش می‌شد. ظرف زهر را در مچ آستینش مخفی کرده بود و کاسه‌ی شیر را در دست داشت. سلافه می‌خواست آن را هم از دستش بگیرد و ببرد کنار باقی وسایل بگذارد که تشری به او زد و نگذاشت. صدای ضربان قلبش را که محکم به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید، واضح‌تر از همیشه می‌شنید. چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و دستانش آشکارا می‌لرزیدند؛ آن‌قدر شدید که هرچقدر منقبض‌شان می‌کرد جلوی لرزیدن را نمی‌گرفت. بغض گلویش را می‌سوزاند و چشم‌هایش را که در برابر گریه مقاومت می‌کردند، قرمز کرده بود؛ آن‌قدر که سلافه با نگرانی دست روی پیشانی‌اش گذاشت تا ببیند تب دارد یا نه. هر دو دستش دوباره داشتند عرق می‌کردند. ترکیب رطوبت کف دست و لرزش انگشت‌هایش باعث شده بود چندباری دستانش برای نگه داشتن کاسه سست شده باشد. با آمدن صدای آرامِ درِ خانه هول بَرَش داشت. شیر را فوری روی زمین گذاشت و بی‌دلیل ظرف‌های دیگر را بر می‌داشت و جایی دیگر می‌گذاشت‌شان. دیگر فرصتی برای تردید وجود نداشت! همان‌جا روی زمین نشست و تمام زهر را داخل ظرف شیر خالی کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. شیر را کنار خرما، مقابل حسن گذاشت. انگشت‌هایش را در هم گره زده بود تا لرزش‌شان مشخص نشود. خستگی چهره‌ی حسن را که دید لحظه‌ای دلش سوخت. می‌خواست شیر را بردارد ببرد و در حیاط خالی‌اش کند، به شوهرش بگوید از آن شیر چیزی نخورد، همین حالا راه بیافتد و به مروان بگوید این کار را نمی‌کند و پولش را هم پس بدهد. ولی همین‌ که به خودش آمد، حسن در حالی که نیمی از شیر را خورده بود، الحمدالله گویان ظرف را پایین می‌گذاشت. خوردن حتی یک جرعه از آن شیر پر از سم هم برای از پا در آوردن انسان کافی بود. خوردن حجم بیشتری از آن بود که جگرش را پاره پاره کرد.‌ 🖋️ به قلم مریم یگانه‌فرد 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
📚 کتاب «شیطان در خانه» نوشته سیدسعید هاشمی کتاب «شیطان در خانه» یک رمان در ژانر تاریخی براساس تاریخ و روایات زندگی امام حسن مجتبی(علیه صلاه و السلام) است. سیدسعید هاشمی در این کتاب ما را با ابعاد مقفول مانده از زندگی کریم اهل بیت(علیه السلام) بیشتر آشنا می‌کند؛ آشنایی با اویی که پرچم سبز صلح‌اش زمینه‌ساز پرچم سرخ حسین(علیه السلام) و زنده ماندن ریشه‌های اسلام ناب محمدی شد. 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
💠 مجموعه پادکست دعوت 🔹قسمت دهم؛ امام شرمندگان 🔶️ «امام شرمندگان» روایتی است از باز شدن گره‌های کور در زمان ناامیدی. زمانی که آدم‌ها دیگر امیدی ندارند و در انتظار معجزه هستند؛ اما او که دست می‌گیرد، معجزه نیست. ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست "امام شرمندگان" باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور _ امام شرمندگان.mp3
17.77M
🎧مجموعه پادکست دعوت ■ قسمت دهم، امام شرمندگان 🔶️ «شبِ آخر هیئت بود... مراسم که تمام شد وسایلم را مرتب می‌کردم که برای آخرین زیارت بروم حرم. هنوز حتی با کسی تماس نگرفته بودم و از این قضیه چیزی نگفته بودم...» 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
⚫ ایجاد عدل و قسط در جامعه بشری یکی از اصلی‌ترین دلایل بعثت ۱۲۴ هزار پیغام‌آور از جانب خداوند متعال بوده است. اما بیش از هرچیز، عدالت بین فردی میان آدمیان است که دارای اهمیت ویژه است؛ به همین دلیل پروردگار عالمیان حق الناس را بر حق الله برتری داده است. حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی(ص) و امامان معصوم(ع) ما نیز به حفظ حریم و کرامت انسانی به ویژه بانوان، اهتمام داشته اند و این اصل همواره در کلام و افعال ایشان جاری و ساری بوده است. به همین سبب است که مولانا علی بن موسی الرضا المرتضی(ع)، از قول پیامبر اکرم(ص) می‌فرمایند:«خداوند بزرگ نسبت به زنان مهربان‌تر از مردان است و مردی نیست که زنی از محارم خویش را شاد کند مگر آنکه خداوند او را در قیامت شاد خواهد کرد.» 🏴 شهادت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا(ع) تسلیت باد🏴 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔶️@radio_banoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَهً کَثِیرَهً تَامَّهً زَاکِیَهً مُتَوَاصِلَهً مُتَوَاتِرَهً مُتَرَادِفَهً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏🏴 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔶️@radio_banoor
رادیو بانور 🎙️
💠 مجموعه پادکست‌های دعوت 🔹ده روایت جذاب و شنیدنی از اربعین 🔶️مجموعه‌ی دعوت، داستان زنانی‌ست که در
💠 بانوری‌های عزیز! همانطور که می‌دانید مجموعه‌ روایت‌های اربعینیِ ، تمام شد. روایت‌هایی که از دلِ نیت‌های خالصانه و همدلی‌های شما برخواسته بود. چه در موکب، چه در مسیر... همراه هم بودیم، تا اربعینِ امسال را معنادارتر، کنار هم باشیم. 🔺️ خوشحال می‌شویم که نظرات و انتقادات شما عزیزان را نیز، راجع به این بسته بشنویم. پس، اگر مایل بودید نقاط ضعف یا قوت داستان‌ها را برایمان بفرستید🌼 👇👇👇 @revayat_banoor 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر 🔸@radio_banoor
🔶️ در ادامه فصل دوم رادیو بانور، با روایت «نگاه مادر» از سرکار خانم فریبا کارگریان مرودستی همراه شما هستیم. 🔻نگاه مادر، داستانِ یک سفره‌ی متبرک است! سفره‌ای که دل‌های عاشقانِ صاحبش را دور هم جمع کرده تا برای جگرگوشه‌ی مادری دست به دعا ببرند... ⏳ تا دقایقی دیگر منتظر انتشار پادکست "نگاه مادر" باشید. 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
رادیو بانور - نگاه مادر.mp3
16.18M
📍 نگاه مادر به روایت سرکار خانم فریبا کارگریان مرودستی ▫️ همه با صلوات بلندی شروع کردند. خانومی که گوشه هیئت به ستون تکیه داده بود از همون اولین دونه تسبیح شروع کرد به گریه کردن، بی صدا و مظلومانه گریه می کرد. خانم صمدی که کنارش نشسته بود نگاه خیره منو شکار کرد و دور اول صلواتش که تموم شد. دستی روی شونه زن زد و به سمت من اومد... 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor