eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.6هزار دنبال‌کننده
23.1هزار عکس
14.6هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟 با این ستاره‌ها می‌شود راه را پیدا کرد. ‌ ✍ «عزیزان من! می‌خواهم بگویم اینها الگویند. جوان در همه‌ جای دنیا به نیاز دارد؛ این‌ها الگوی جوانهایند؛ این الگوها را زنده کنید، . البتّه کتاب‌هایی نوشته می‌شود، شرح‌حال‌هایی نوشته می‌شود؛ کافی نیست، اینها را با شیوه‌های گوناگونی که در دنیا معمول است، به عنوان الگو جلوی چشم نگه‌دارید؛ بهترین الگوها اینها هستند. شما بهترین الگوها را در بسیج میتوانید پیدا کنید. اینها را بازآفرینی کنید؛» ‌ ‌ 🌷 ❤️ ❤❤❤❤ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋✨ نگاه‌به‌نامحرم‌خنجر‌به‌ایمانتان‌میزند و‌چیزی‌جزگناه‌به‌زندگی‌تان‌اضافه‌نمیڪند. این‌همه‌نگاه‌خوب‌وجود‌دارد‌مثل:⇩ نگاه‌به‌چهره‌پدرومادر، عالم‌ربانے، قرآن، که‌همه‌این‌ها‌عبـادت‌است...!🌱 ⛔ ‌ ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️❤️ https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✍🏻 امام سجاد (علیه السلام) : 🌿 گناهانی که موجب رد شدن دعا می شوند عبارتند از : 💠 نيت بد 💠 پليدي باطن 💠 دورويي با برادران ديني 💠 باور نداشتن اجابت دعا 💠 ترک كار خير و صدقه 💠 گفتن كلمات زشت و ناسزا 💠 تاخير در نمازهاي واجب تا وقتش بگذرد 📚 معاني الأخبار ،ص ۲۷۱ ‌ ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️❤️ https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): خیلی از مردم میگن بابا دلت پاک باشد؛ دل پاک باشد، کافی است!! جواب به این اشخاص که پاکی دل رو ملاک خوبی و بهشت میدونند اینه: آنکس که تو را خلق کرده است، اگر فقط دل پاک کافی بود فقط میگفت [آمـِـنـُوا] در حالیکه گفته: [آمـِـنـُوا وَ عَمِـلُوا الصَّالِحات] یعنی هم دلت پاک باشد، هم کارت درست باشد. اگر تخمه کدو را بشکنی و مغزش را بکاری سبز نمی شود. پوستش را هم بکاری سبز نمی‌شود.مغز و پوست باید با هم باشد. هم دل؛ هم عمل! ‌ ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️❤️ https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
حضرت‌زهرا بہ امیرالمومنین مدام مےفرمود : روحے لروحکك الفـداء ابن عبارت پر از معناست.. یعنے : من نہ با اموالم نہ با جسمم ، بلکہ با روحم سِپَربلاےِ تو هستم..🍃 💚🌸💚🌸💚 ‌ ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️❤️ https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🔹 آیت‌الله رحمه‌اللّه برای فرزندان و نوه‌های خود هنگامی که قصد خارج شدن از خانه را داشتند چهارقل را می‌خواندند و به آنها سفارش می‌کردند که آیت‌الکرسی و چهارقل بخوانند. 🔹 همچنین در پاسخ به کسانی که برای محفوظ ماندن از جن و برطرف‌شدن ترس کودکان درخواست دستورالعمل داشتند، توصیه می‌کردند: « مُعَوِّذَتَیْن(سوره‌های فلق و ناس) زیاد بخوانید، چهار قل(سوره‌های کافرون، توحید، فلق و ناس) را وقت خواب زیاد بخوانید». 📚 بهجت‌الدعاء، ص۵٩ ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️❤️ https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋 🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی : https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/ 🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا: *@rafiq_shahidam96* http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
پست جدید حتما ببینید ا اینستاگرام شهید ابراهیم هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمدحسین🌹 به خارج🦋 پس از شیمیایی اول به اصرار مسئولین لشکر، محمدحسین برای ادامه درمان به فرانسه اعزام می شود در پاریس محمد حسین با یکی از دوستان دوران تحصیلش در مدرسه شریعتی برخورد می کند. آن دوست در مدت اقامت محمدحسین، او راهنمایی می کند. شهر را نشانش می دهد و هر جا که نیازی بود به عنوان مترجم به او کمک می کند. او محمدحسین را به خوبی می شناخت، از هوش و استعدادش باخبر بود و سابقه موفقیت های درسی اش را می دانست؛ به همین سبب زمانی که محمدحسین میخواهد به ایران برگردد، پیشنهاد عجیبی به او می دهد: «تو به اندازه کافی جنگیدهای، دو بار مجروح شده ای، به نظر من تو وظیفه خودت را به طور کامل انجام داده ای، دیگر کجا می خواهی بروی؟ همین جا بمان! اینجا می توانی درس بخوانی و آینده درخشانی داشته باشی، من آشنایان زیادی دارم، قول میدهم هر امکانی که بخواهی برایت فراهم کنم.» محمدحسین تشکر می کند و در جواب می گوید: «اینجا برای شما خوب است و دشت های داغ جبهه های جنوب ایران برای من، دنیا و مافیها همه برای اهل دنیاست، اما حسین، پسر غلام حسین، آفریده شده برای دفاع و تا جنگ است و من زندهام توی جبهه ها می مانم.» هنوز دو ماهی از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد و گفت به زودی به ایران بر می گردد. چشمانش کاملا خوب نشده بود و دکتر برایش عینکی تجویز کرده بود که نمره اش به راحتی پیدا نمی شد و آن دفعه هم به مصیبت و بدبختی در قم شیشه را پیدا کردیم. چند وقتی که حالش بهتر شد به جبهه برگشت. 🌹راوی مادر شهید🌹 یادونام شهدا باذکر🌿صلوات🌿 ❤❤❤❤ @rafiq_shahidam96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎤 دیشب تو جمع بعضى از رفقا صحبت از دلاوریهاى آقا مهدى بود ، به دوستان گفتم مهدى تو این دنیا نمیمونه ، دل کنده است و آرزو داره تو این مسیر شهید بشه ، امروز ساعت ١٠/٥ صبح حاج آقا مجتبى توسلى خبر شهادت آقا مهدى رو بهم داد ، اصلاً تعجب نکردم انگار آماده ى شنیدن این خبر بودم ، آخه چند ماه پیش اقا مهدى رو تو داروخانه اتفاقى دیدم ، عرض کردم شما اینجا کارهاى بسیار مهمى در دست داشتى که همه این کارها خدمت به انقلاب و باعث خشنودى دل حضرت آقاست ، اگر میشه شما نرو و این کارها رو به سرانجام برسون ، آقا مهدى با یه خنده ى پر معنا گفت حاجى این سفره ى شهادت هم مثل سفره اى که در ایام دفاع مقدس پهن بود ، جمع میشه و حسرتش برامون میمونه ، میرم به تکلیفم عمل کنم ، شاید سر این سفره خداوند متعال شهادت را نصیبم کنه . آقا مهدى عزیز و نازنین که لقبِ شیر سامرا را گرفته بود در دفاع از حرمین عسگرین علیهم السلام، به خیل شهداء پیوست و به آرزوی دیرینه اش رسید ، امشب یکى از همرزمانش در تماسى که از عراق داشتند میگفت : آقا مهدى تا لحظه هاى اخرش صدا میزد یا حسین ، یا حسین .... خدا کند ما نیز رهرو راه این عزیزان باشیم ! شیر سامرا ، مدافع حرم یاد عزیزش با صلوات ❤❤❤❤ @rafiq_shahidam96
عظمت در کسی ست که را می کند ! ؛)♥️🌱
پست جدید پیج اینستاگرام ابوالفضلی ها حتما ببینید و حمایت کنید
به عشق علمدار کربلا مقام حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در اروپا @abalfazleeaam کامنت. یاقمر عشق است ابوالفضل https://www.instagram.com/p/CMul_5hgDMn/?igshid=1xyzc0kwfafc3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 دقیقـہ_ در_ قیامت 4⃣1⃣ قسمت چهاردهم ⚜ اوایل ماه شعبان بود ڪه راهی مدینه شدیم. یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیره رو گرفته. جلو رفتم و به سرعت دوربین رو از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم. بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم. ♨️ همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد. یکباره دستم رو گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟😠 داری لعنت می کنی؟ گفتم: نخیر دستم رو وِل کن! اما او داد میزد وبقیه مأمورین رو دور خودش جمع کرد. یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی رو به مولا امیرالمؤمنین زد.😔 🔴 من دیگه سکوت رو جایز ندونستم، یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم . چهار مأمور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند. یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد. چند نفر جلو اومدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم. ♻️اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری درِ قبرستان بقیع رو به من نشون دادند و گفتند: 👈🏻 شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین ثواب جانبازی در رڪاب مولا علی💚 در نامه عمل شما ثبت شده است. 💠در این سفر کوتاه به قیامت،، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد، علت آن هم چند ماجرا بود: ☝🏻یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العاده‌ای داشت که بچه‌ها رو جذب می‌کرد. خالصانه فعالیت می‌کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت. 🔰این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشون مرحوم شد. من این بنده خدا رو دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود. ایشون به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود. اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود! ☘ایشون به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم. هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود. در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمون به خاک سپرده شده بود رو دیدم. 🍁 اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت. 😳 تعجب کردم تشییع او رو به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود! خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد. بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و ... 🌸 اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم‌ موند مربوط به یکی از همسایگان ما بود. خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل اومدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم. از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم رو می زدیم و سریع فرار می کردیم. 💥یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمی‌شد. پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد. ❄️شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی! هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود. منو مقابل منزل مون برد و پدرم را صدا زد. 😠 پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد.😔 👈🏻 اون جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم: چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد! ♻️جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی. ☺️ خیلی خوشحال شدم و قبول کردم. حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟ گفتم بله عالیه.👌🏻 ☝🏻 البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند. اما باز بد نبود. همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدم. گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم.🙏🏻 هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی... ادامـہ دارد ... 🌹🍃🌹🍃 ♥️♥️♥️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ♥️♥️♥️
🌿حاج اسماعیل دولابی (ره): اگر از نفست شکست خوردی ، جای نگرانی نیست ، پشت در بنشین و زانوهایت را بغل بگیر . خدا تو را بر نفست غالب می کند . هر وقت دیدی راهی نداری ، پشت در بنشین ، خدا در را باز می کند. ❤❤❤❤ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋 🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی : https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/ 🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا: *@rafiq_shahidam96* http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا