eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
19.8هزار ویدیو
277 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
😢💔 ________________ " شرط‌شهید‌شدن،شهیدبودن‌است. اگر‌امروز‌بوی‌شهید‌از‌رفتار‌واخلاق‌کسی استشمام‌شد، شهادت‌نصیبش‌می‌شود. " ________________ 🌿 💚
4.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌱یــاران امــام زمــانـی... 👌ڪلیپـی فـوق العـاده و قـابل تأمـل 🎤 استاد ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
امینی خواهAUD-20210629-WA0104.
زمان: حجم: 8.45M
👤حجت الاسلام امینی خواه ✏️آن سوی مرگ👆👆👆 (قسمت سی و سوم) 🌼➖➖➖➖➖➖🌼
یچیزی که نمیذاره دلمون با روحانی و دولتش صاف شه نبود شماست حاجی 💔 ... ولی ‏بابت هرچی حلالش کنیم بابت فرودگاه بغداد ‎حلالش نمیکنیم (:
الهی ... بین‌ ما و گناہ سیم‌ خاردار بکش" و این فاصله‌ را مین‌ گذاری‌ کن و ما را از ترکشِ‌ خمپاره‌های‌ گناه‌ حفظ‌ کن.... 🍃🕊 :)🌹
🌷شهید مطهری🌷 🏵آنان ڪه زیبایی اندیشه دارند، زیبایی تن را به نمایش نمیگذارند. 🌱🥀حجاب یعنی: دختر سیبی است🍎 ڪه باید از درخت سربلندی چیده شود، نه در پای علفهای هرز ... 🌱🥀حجاب یعنی: هنر پوشاندن، نه پوشیدنی ڪه از نپوشیدن بدتر است! 🌱🥀حجاب یعنی: دارای حریمی هستم ڪه هر ڪسی به آن راه ندارد. 🌱🥀حجاب یعنی: زاده ی عصر جاهلیت نیستم (وَلَا تَبَرَّجُنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّة...۳۳ سوره احزاب) 🌱🥀حجاب یعنی: لایڪ ارزشمند خدا، نه لایڪ بی ارزش بعضیا. 🌱🥀حجاب یعنی: حاضر نیستم برای پر رنگ شدن، هزار رنگ شوم. 🌱🥀حجاب_یعنی: هر ڪسی لایق دیدن زیبایی های من نیست. 🌱🥀حجاب یعنی: آزاد بودن از زندانی به نام: نظر دیگران!! 🌱🥀حجاب یعنی: پوشاندن و نمایان نکردن تمام بدن، نه فقط سر! 🌱🥀حجاب یعنی: بی نیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا. 🌱🥀حجاب یعنی: من انتخاب میڪنم ڪه تو چه ببینی. 🌱🥀حجاب یعنی: زرهی در برابر چشمهای مریض. 🌱🥀حجاب یعنی: یک پیله تا پروانه شدن. 🌱🥀حجاب یعنی: احترام به حرمت های الهی. 🌱🥀حجاب یعنی: طعمه هوسرانی کسی نیستم. 🌱🥀حجاب یعنی: به جای شخص، شخصیت را دیدن. 🌱🥀حجاب یعنی: من یک انسانم نه یک وسیله. 🌱🥀حجاب یعنی:خون بهای شهیدان. 🌱🥀حجاب یعنی: حفاظت از زیبایی. 🌱🥀حجاب یعنی: حفاظت از امانت خدا. 🌱🥀حجاب یعنی: نماد هویت انسانی. 🌱🥀حجاب یعنی: صدفی بر گوهر وجود. 🌱🥀حجاب یعنی: محتاج جلب توجه نیستم. 🌱🥀حجاب یعنی: زن والاست نه کالا. 🌱🥀حجاب یعنی: اثبات تقدس زن. 🌱🥀حجاب یعنی: مراقبت از تقوا. 🌱🥀 حجاب یعنی: اعتماد به نفس. ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
توڪل‌بہ‌خدا✓ توسل‌بہ‌اهل‌بیت✓ توجہ‌بہ‌دو‌لب‌سیدعلۍ✓ والسلام✌️🏻 هیچ‌خبر‌دیگہ‌اے‌تو‌عالم‌نیست همہ‌دنیا‌رو‌گشتیم . . . خبرے‌نیست!•
هردم بہ گوشم مےرسد آوای زنگ قافلہ 🔔 ایڹ قافلہ ٺا دیگر ندارد فاصلہ 😞 ، یڪ زڹ میاڹ محملے اندر غم و ٺاب و ٺب است 😥 ، ایڹ زڹ صدایش آشناسٺ😍 🎼 ، ای وای بر مڹ است..!😱😭 ⌛️ ؟! 💔 🔹 حداکثری.🌸
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
🌈 #قسمت_ششم 🌈 #هرچی_تو_بخوای پوزخندی زد و گفت: _راحت باش... (به خودش اشاره کرد) _بگو من لیاقت تو
🌈 🌈 وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _مراقب دلت باش.😊 همه ش به فکر 💭سهیل و نگاهها👀 و حرفهاش بودم... تناقض عجیبی داشت.🙄😑 خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،..🤔🙁 شاید بخاطر این باشه که از دچار تعارض شده. شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه، ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟❣😐 مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام کنم.😕😣 تا بعدازظهر تو همین فکرها 💭😕🤔بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم... رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود. تا چشمم بهش افتاد،گفت: _سلام! اینقدر بهش فکر نکن.😁 -سلام.یعنی چی؟😟 -چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو.😁 رفتم تو خونه و بالبخند گفتم: _هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم.😃🙈 محمد باعصبانیت گفت: _حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی...😠 پریدم وسط حرفش و گفتم: _از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟😜😂 من و مریم بلند خندیدیم.😂😂 محمد هم لبخند زد😁 و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم😱🏃🏃♀ و رفتم پشت مریم قایم شدم، گفتم: _قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران منه.😍☺️ از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم. محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت: _چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟😕 مریم برامون چایی آورد.گفتم: _همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد عوض شد ولی نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده.😕😒 محمد گفت: _تو باور میکنی؟😟😐 -نمیتونم بهش اعتماد کنم.😕 -پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟😊 -جوابم منفیه ولی...🙁 -دیگه ولی نداره.😊☝️ -ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه.😕 مریم گفت: _منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟😑 -نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.😟🙁به نظرم بیشتر حس داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه. محمد گفت: _اگه بهت علاقه مند بشه چی؟😐 -همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم.😒😕 محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد. مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد. بعد مدتی مریم گفت: _محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی.😊 من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم: _این بهتره. سه تامون خندیدیم.😁😃😄 از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.👧🏻🤗وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم. شب محمد و مریم منو رسوندن خونه. وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت: _خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟ نگاهی به محمد انداختم وگفتم: _سه روز دیگه. یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن. قبل ازخواب محمد پیام داد: 📲_شماره سهیل رو داری؟ براش نوشتم: 📲_نه. نوشت: 📲_یه جوری پیداش میکنم. فردا باید میرفتم دانشگاه.... شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم. وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت: _ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟ نگاهش نمیکردم. گفتم: ... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 🌈 نگاهش نمیکردم. گفتم: _بله. -میشه لطف کنید صداشون کنید؟ -الان صداشون میکنم. رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره. حانیه دوستم بود.😊 گفته بود داداش مجرد نداره.🙈دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون. چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _خونه میری؟😊 -آره😊 -صبرکن با امیـــ🌷ـــن میرسونیمت.😍 -نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ.😊 -نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت.😁👎 از لحنش خنده م گرفت.😃 بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم: _میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟😆😜 لبخندی زد و گفت: _بیا و خوبی کن.😁 بعد رو به پسری که کنارش بود گفت: _ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟🚙😁 پسر گفت: _تا شما بیاین من میام جلوی در. بعد رفت.به حانیه گفتم: _نگفته بودی؟خبریه؟☺️ -آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم.😉 سوار ماشین شدیم.... حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد. مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت: _ایشون هم 🌷امین رضاپور🌷 داداشمونه. خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم🙊 و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت. حانیه گفت: _راست میگم به جون خودش.😁امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من.😍 گیج شده بودم.😳😧 سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم. تو دلم گفتم ✨خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی.😜😅 تو فکر بودم که حانیه گفت: _زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟!😁 بعد خندید. من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم.😱🙈 من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم.😓 حانیه گفت: _برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله.😉😍 سؤالی نگاهش کردم. لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم. حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت: _لازم به تشکر نیست،وظیفه شه.😁😝 اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم.... قلبم تند میزد.💓 تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط. پشت در... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c