eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
19.5هزار ویدیو
277 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
نشستن در پشت میز با دشمن براےما و به همراه دارد قابل توجه بعضیا😏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 💠 ما افتخار می‌ڪنیم ڪہ مستقیماً با آمریڪا دست بہ یقہ شویم ، و امـیدواریم این اتفاق بيفـتد ...
انسان يک تذکر در هر ٤ ساعت بخودش بدهد بد نيست . بهترين موقع بعد از نماز ، وقتی سر به سجده می‌گذاريد ، مروری بر اعمال صبح تا شب خود بيندازد ، آيا کارمان برای رضای خدا بود ؟! ❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ꧁•°┅🍃🌺❀🌺🍃┅°•꧂
قبل از اینڪه خودت بری دݪت رفته بود حاجی پای روضه امام حسین چی گفتی ... چقدر قشنگ خریدارت شدن !💔 حاجی شفاعت ما یادت نره✋️😔
13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیارت_عاشوراء 🔹السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّه ✅آثار زیارت عاشورا ☀️امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند : ✨زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می کنم: ✨اول، زيارتش قبول شود ✨دوم، سعی و کوشش او شکور باشد ✨سوم، حاجات او هرچه باشد از طرف خداوند بزرگ برآورده شود و نا اميد از درگاه او برنگردد، زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 📚بحارالانوار جلد ۹۸ صفحه۳۰۰ کلیپ حاجت روایی همه دوستان بزرگوار کانال @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت26 شماره هم نمیداد.حمیدبه خاطرمیخچه ای که مدتهاقبل عمل کرده بود،همیشه کفش طبی میپوشید. زیارت که کردیم،ترک موتورسوارشدم وگفتم:"بزن بریم به سرعت برق وباد!"معمولاروی موتورازخودمان پذیرایی میکردیم؛مخصوصاپفک!چندتایی هم به حمیددادم. پفک هاراکه خوردگفت:"فرزانه!من بااین همه ریش،اگه یکی ببینه این طوری روی موتورپفک میخوریم وریش وسبیل هاهمه پفکی شده،آبروی مارفته ها!گفتم:"باهمه باش وباهیچکس نباش.خوش باش حمید.ازاین پفک ها بعداگیرت نمیاد." مسیرهمیشگی راازخیابان سپه تاگلزارشهداآمدیم.محوطه ی گلزارفروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند.به پیشنهادحمیدسری به آنجازدیم.جذاب ترین جای فروشگاه برای حمیدقسمت فروش کتاب بود.من هم به سراغ تابلوهای تزیینی رفتم. حمیدکتابی که جدیدچاپ شده بودرابرداشت وازفروشنده پرسید:"شمااین کتاب روخوندی؟میدونی موضوعش چیه؟".فروشنده گفت:"ازظاهرش برمیادکه درباره ی اثبات قیامت باشه.مقدمه ی کتاب روبخونید،مشخص میشه."حمیدجواب داد:"چون من هزینه ای بابت کتاب ندادم،حق ندارم حتی مقدمه روبخونم. کتاب رووقتی میتونم بخونم که خریده باشم،والاحتی یک صفحه هم مشکل شرعی داره.شایدنویسنده یاناشرکتاب راضی نباشه."خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشترازمن ازاین همه دقت نظرحمیدتعجب کرد!" به حمیدگفتم:"برای خونه ی خودمون تابلوبخریم؟ "نگاهی به تابلوهاانداخت وگفت:"پیشنهادخوبیه.بایدازالان که فرصتمون بیشتره به فکرباشیم."همه ی تابلوهارابالاوپایین کردیم ونهایتایک تابلوی تماشایی ازتصویرامام خامنه ای که درحال خنده بودبرداشتیم. حمیدموقع حساب کردن پول تابلو،درحالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترهابودپرسید:"انگشتردرنجف دارید؟"فروشنده جواب داد:"سفارش دادیم،احتمالابرامون بیارن."ازفروشگاه که بیرون آمدیم،دستش راجلوی چشم من بالاآوردوگفت :"این انگشتررومیبینی خانوم؟درنجفه.همیشه همراهمه.شنیدم اونهایی که انگشتردرنجف میندازن روزقیامت حسرت نمیخورن.بایدبرم نگین این انگشتررونصف کنم.یه رکاب بخرم که توهم انگشتردرنجف داشته باشی.دلم نمیادروزقیامت حسرت بخوری." نیم ساعتی تانمازمغرب زمان داشتیم.به قبورشهداکه رسیدیم،حمیدچندقدمی جلوترازمن قدم برمیداشت.تنهاجایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزارشهدابود. میگفت:"ممکنه همسرشهیدی حتی اگرپیرهم شده باشه ماروببینه ویادشهیدشون وروزایی که باهم بودن بیفته ودل تنگ بشه.بهتره رعایت کنیم وکمی بافاصله راه بریم." اول رفتیم قطعه ی یک،ردیف یک،سرمزارشهید"براتعلی سیاهکالی"که ازاقوام دورحمیدبود. ازآنجاهم قدم زنان به قطعه ی هفت ردیف دهم آمدیم؛وعده گاه همیشگی حمیدسرمزارشهید"حسن حسین پور". این شهیدرفیق وهم دوره ای حمیدبود؛ازشهدای عملیات پژاک که سال نودشهیدشده بود.حمیددرعالم رفاقت خیلی روی این شهیدحساب بازمیکرد. سرمزارش که رسیدیم،گفت:"فاتحه که خوندی،بروسرمزاربقیه شهدا،من باحسن حرف دارم!"کمی که فاصله گرفتم،شروع کردبه درددل کردن.مهم ترین حرفش هم همین بود:"پس کی منومیبری پیش خودت؟!" صدای اذان که بلندشد،خودم راوسط حسینیه ی امامزاده حسین پیداکردم. خیلی خوشحال بودم ازاینکه ارتباطم باحمیدروزبه روزبهترمیشد.سری قبل که امامزاده آمدم،سراینکه نمیتوانستم باحمیدراحت باشم کلی گریه کردم.حالابرخلاف روزهای اول که نمیدانستیم ازچه چیزی بایدحرف بزنیم،هرچقدر میگفتیم تمام نمیشد.کاکل مان حسابی به هم گره خورده بودوبه هم وابسته شده بودیم. هوای آن شب به شدت سردبود،درکوچه وخیابان پرنده پرنمیزد،حمیدزنگ زده بودصحبت کنیم.ازصدای گرفته ام فهمیدحال چندان خوشی ندارم.نمیخواستم این وقت شب نگرانش کنم،ولی آن قدراصرارکردکه گفتم:"حالم خوش نیست.دل پیچه عجیبی دارم.تونگران نشو،نبات داغ میخورم خوب میشم."گرفتگی شدیدی گرفته بودم.به خودم تلقین میکردم که یک دل دردساده است،ولی هرچه میگذشت بدترمیشدم. حمیدپشت تلفن حسابی نگرانم شد.ازخداحافظی مان یک ربع نکشیده بودکه زنگ دررازدند.حمیدبود.گفت:"پاشوحاضرشوبریم بیمارستان."گفتم:"حمیدجان!چیزخاصی نیست،نگران نباش. "هرچه گفتم راضی نشد.این طورمواقع که نگرانم میشد،مرغش یک پاداشت. خیلی روی سلامتی ام حساس بود.به قاعده ی خودم اصلافکرنمیکردم حمیدمردی باشدکه تااین حدبخواهدروی این چیزهادقت داشته باشد. هرکارکردم کوتاه نیامد.آماده شدم وبه اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم. &ادامه دارد ... رفیقم شهید ابراهیم هادی https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت27 تشخیص اولیه این بودکه آپاندیسم عودکرده است.دستم راآنژیوکت زدند.خیلی خون ازدستم آمد. تمام لباس هاوکفش هایم خونی شده بود.حمیدباگازاستریلی که خیس کرده بوددستم رامی شست وکفش هایم راتمیزمیکرد.عین پروانه دورمن بود. برای سونوگرافی بایدبه بیمارستان شهیدرجایی میرفتیم. ازپرستارهاکسی همراه مانیامد.من وحمیدسوارآمبولانس شدیم.پشت آمبولانس فقط خودمان بودیم.حالم بهترشده بود.یک جابندنمیشدم. اولین باری بودکه آمبولانس سوارمیشدم.ازهیجان دردرافراموش کرده بودم! ازخط بالای شیشه بیرون رانگاه میکردم.آن قدر شیطنت کردم که حمیدصدایش درآمدوگفت :"بشین فرزانه،سرت گیج میره.آبروبرای مانذاشتی.مثلاداریم مریض میبریم!"ساعت یازده شب بود.آن قدربالاوپایین پریدم که مریضی یادم رفته بود. وقتی دکترجواب سونوگرافی رادیدگفت: "چیزخاصی نیست،ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن."دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم.باتماس به خانواده موضوع رااطلاع دادیم. حمیدبه عنوان همراه کنارم ماند.پنج شنبه بودوطبق معمول هرهفته هییت داشت،ولی به خاطرمن نرفت.ازکنارتخت تکان نمیخورد.به صورتم نگاه میکردومیگفت:"راست میگن شبیه ننه هستیا."لبخندزدم.خیلی خسته بودم.داروهااثرکرده بود. نمیتوانستم بااوصحبت کنم.نفهمیدم چطورشدخوابم برد.ازنیمه شب گذشته بودکه باصدای گریه ی حمیدازخواب پریدم.دستم راگرفته بودواشک میریخت.گفتم:"عه...چراداری گریه میکنی؟نگران نباش،چیزخاصی نیست ."گفت:"میترسم اتفاقی برات بیفته.تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکرمیکردم که اگرقراره روزی بین ماجدایی اتفاق بیفته،اول بایدمن برم،والاطاقت نمیارم." آن شب تاصبح کارش شده بودکنارتخت من نمازخواندن.پلک روی هم نگذاشت.فکرکنم یک دورمنتخب مفاتیح راتمام کرد!پرستاربخش وقتی دیدحمیدکنارتخت من مشغول نمازشده،گفت:"نمازخونه هست.اگه میخوایدنمازبخونیدمیتونیدبریداونجا"،ولی حمیدقبول نکردوگفت:"میخوام کنارخانمم باشم." رفتارحمیدحتی برای پرستارهاهم غیرمعمول بود.فکرمیکردندماچندسال است ازدواج کرده ایم. وقتی گفتم مافقط دوماه است عقدکرده ایم ازتعجب میخواستندشاخ دربیاورند.یکی ازپرستارهابه من گفت:"شمادیگه شورعاشقی رودرآوردین!شوهرمن بودساعت یک به بعددرازبه درازمی افتاد،میخوابید. "آن شب،هشت آذرهزاروسیصدونودویک،حمیداصلانخوابید؛ درست مثل ماجرایی که سه سال بعداتفاق افتاد،بازهم هشت آذر!ولی آن دفعه من بودم که تاصبح بالای سرحمیدنخوابیدم! این وسط هاچندمرتبه ای ازخواب پریدم.یک بارکه ازخواب بلندشدم دیدم رفقای حمیدزنگ زده اند.همیشه مقیدبودهییت برودوسابقه نداشت جلسات هییت راترک کند. سرش میرفت هییت رفتنش سرجایش بود.آن شب نرفته بودورفقایش خیلی نگران شده بودند.گوشی حمیدآنتن نداده بودوآن هاازنگرانی کل کلانتریهاوبیمارستانهاراسرزده بودند. رفقایش ازترسشان باخانواده ی حمیدتماس نگرفته بودند.پیش خودم گفتم بااین خبرندادن حتماحمیدیک جشن پتوی مفصل افتاده است! بااین که گرسنه بودم،ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم. حمیدمرخصی گرفت وسرکارنرفت.حالم خیلی بهترشده بود.دوست داشتم زودترازفضای خسته کننده ی بیمارستان بیرون برویم.گوشی حمیدراگرفتم.یک بازی پنگوین داشت که خیلی خوشم می آمد.باهمان مشغول شدم. بعدهم به سراغ گالری عکس ها رفتم وباهم تمام عکس هایش رامرورکردیم. برای هرعکسی که انداخته بود،کلی خاطره داشت.اکثرشان رادرماموریت های مختلفی که رفته بود،انداخته بود.به بعضی ازعکس ها نگاه خاصی داشت،باخنده میگفت:"این عکس جون میده براشهادت."اصرارداشت من هم نظربدهم که کدام عکس برای بنرشهادتش مناسب تراست. صحبت هایش راجدی نگرفتم وباشوخی وخنده عکس هاراردکردم. هنوزبه آخرین عکس نرسیده بودیم که ازروی کنجکاوی پرسیدم:"نمیخوای بگی اسم منوتوی گوشی چی ذخیره کردی؟ "گفت:"به یه اسم خوب.خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟ "زرنگی کردم ورفتم به صفحه تماس ها.شماره من را"کربلای من"ذخیره کرده بود. لبخندزدم وپرسیدم:"قشنگه،حس خوبی داره.حالاچرااین اسم روانتخاب کردی؟ "جواب داد:"چون عاشق کربلاهستم وتوهم عشق منی این اسم روانتخاب کردم."بعدازیک روزمریضی،این اولین باری بودکه باصدای بلندخنده ام گرفته بود. گفتم:"پس برای همینه که من هرچی میپرسم اولین جوابت کربلاست.میگم حمیدکجابریم؟میگی کربلا!میگم زیارت،میگی کربلا!میگم میخوایم بریم پارک،میگی کربلا!"ازآن روزبه بعد،گاهی اوقات که تنهابودیم من را"کربلای من"صدامیکرد.گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است!. ادامه دارد ..... رفیقم شهید ابراهیم هادی https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارتـنـامــہ ی شُـهَــدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c