#هم_قسم شدن مدافعان حرم و شهید #مصطفی_صدرزاده قبل از عملیات
خیلی از جوونای این فیلم الان #شهید شدن
شهدا گاهی نگاهی . . .🌷
ان شاء الله ما کمر نفس عماره خودمون و بشکونیم
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@rafiq_shahidam96
#رفیق_شهیدم #شهید_صدرزاده #مدافعان_حرم #سید_ابراهیم #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_مهدی_زین_الدین #شهید_حسین_معزغلامی #شهید_احمد_مشلب #شهید_همت #شهید_حسن_باقری #شهید_محمودرضا_بیضائی #شهید_عباس_دانشگر #شهید_ابراهیم_هادی #شهید_روح_الله_قربانی #شهید_بیضائی #حاج_مهدی_رسولی #حاج_حسین_یکتا #حاج_محمود_کریمی #قمر_بنی_هاشم #شنبه_های_ام_البنینی #امام_زمان #امام_زمان_شرمنده_ایم #شهدای_دفاع_مقدس #شهادت #با_شهدا_گم_نمی_شویم #باشهداتاشهادت #راهیان_نور
https://www.instagram.com/p/CRtgwZilpVZ/?utm_medium=share_sheet
یک خواهش برادرانه 🌹
💠 وصیت من به دخترانی که عکس هایشان را در شبکه های اجتماعی می گذارند این است که این کار شما باعث می شود امام زمان عج خون گریه کند.❌
🟠 بعد از اینکه وصیت و خواهشم را شنیدید به آن عمل کنید زیرا ما می رویم تا از شرف و آبروی شما زنان دفاع کنیم؛مانند خانم حضرت زهرا سلام الله علیها باشید.
📝 فرازی از #وصیت_نامه شهید
#وصیتنامه
#حجاب
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#غدیر #عید_غدیر #جمعه #خوزستان
❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
نجنگ!!
جنگیدۍ؟ نترس!
ترسیدۍ ؛ بمیر :)))🚶🏻♂🔥
#محڪمباش!🤞🏻"
⸤ شھیدعمادمغنیه🌱 '
🇮🇷🌷🇮🇷🕊🇮🇷🍃🇮🇷🌷🇮🇷
🕊🇮🇷🍃🇮🇷🌷🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🍃
🍃🇮🇷
🌷
#وصیت_شهدا_
#امام_خامنه_ای(حفظه الله):
ملت ایران امروز به پیام شهدا نیازمند است .
حجابت را محکم نگه دار؛ نگاه نکن که اگر حجاب و فکر درست داشته باشی مسخره ات میکنند؛ آنها شیطان هستند ،
شما به حضرت زهرا سلام الله علیه نگاه کن که چگونه زیست و خودش را حفظ کرد.
🌷شهید سید محمد ناصر علوی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🇮🇷
🌷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🍃🇮🇷🌷🇮🇷🕊🇮🇷
🍃🇮🇷🌷🇮🇷🕊🇮🇷🍃🇮🇷🌷🇮🇷
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
Γ🌱🕊ꜛꜜ
•
°
رفقـا!♥️
چشمۍڪہبہحرامعادتڪنہخیلۍچیزارو
ازدسٺمیدھ👊🏿
چیزایۍمثلشہــادٺ🌿🕯
حواستباشہ
❤️⤵️❤️⤵️❤️
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
دستمال کوچیک جیبی داشت که تو همه مراسم عزاداری ائمه ،گریه هاش رو با اون پاک میکرد و میگفت که این اشکها و این دستمال روز قیامت برام شهادت میدن. ارادت خاصی به اربابش امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام داشت.
تاکید بسیار زیادی بر خوندن زیارت عاشورا با ذکر صد لعن وسلام داشت.
میگفت امکان نداره شما با اخلاص کامل زیارت عاشورا بخونی و ارباب نظر نکنه .
شهید عباس آسمیه تاکید بسیار زیاد بر حفظ و قرائت قرآن بامعنی و همچنین احادیث نبوی داشت و واین در حالی بود که خود نیز احادیث را بصورت کتبی یادداشت و همچنین بصورت صوتی و با صدای خودش ضبط میکرد.
🌷شهید عباس آسیمه🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#شهیدانه♥️
『جلویمادرشهیدنشست،گفت:↓
تومادرشهیدهستیوحقشفاعتداری.🦋
مادرمنکهمادرشهیدنبود.🥀
حالاکهمادرمنفوتکرده،توقولبده👌🏻
مادرمروشفاعتکنی.🌿✨』
#حاج_قاسم
#مهدیبیا
#یامہدے
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
AUD-20210629-WA0095.
زمان:
حجم:
9.15M
👤حجت الاسلام امینی خواه
✏️آن سوی مرگ👆👆👆
(قسمت بیست و پنجم)
( اللهم عجل لولیک الفرج )
🌼➖➖➖➖➖➖🌼
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت82
وسایلم رابرداشتم وپایین رفتم.حاج خانم کشاورزباگریه به جان حمیددعامیکرد.گفت:"مامان فرزانه!مراقب خودت باش.
ان شاءا...پسرم صحیح وسالم برمیگرده.دلمون براتون تنگ میشه.زودبرگردید."باحاج خانم خداحافظی کردم.پدرم سرش راروی فرمان گذاشته بود.وسایل راروی صندلی عقب گذاشتم وسوارشدم.سرش راکه بلندکرد،اشکهایش جاری شد.طول مسیرهم من،هم باباگریه کردیم.
شرایط روحی خوبی نداشتم.
حمیدباخودش گوشی نبرده بود.دستم به جایی بندنبودکه بتوانم خبری بگیرم.علی وفاطمه مثل پروانه دورمن می گشتندتاتنهانباشم.دلداریم میدادندتاکمترگریه کنم.بی خبری بلای جانم شده بود.ساعت نه شب به باباگفتم:"تماس بگیریدبپرسیداین هاچی شدن؟رفتن یاپروازشون دوباره کنسل شده."بابازنگ زدوبعدازپرس وجومتوجه شدیم ساعت شش غروب حمیدو
هم رزمانش به سوریه رسیده اند.
آن روزگذشت ومن خبری ازحمیدنداشتم.چشمم به صفحه ی گوشی خشک شده بود.دلم راخوش کرده بودم که شایدحمیدکه به سوریه برسد،بامن تماس می گیرد،اماهیچ خبری نشد.خوابم نمی بردواشک راه نفس کشیدنم رابسته بود.انگاردل تنگی شبهابیشتربه سراغ آدم می آیدوراه گلورامی فشارد.
دعاکردم خوابش رانبینم.میدانستم اگرخواب حمیدراببینم بیشتردلتنگش میشوم.
روزجمعه مادرش آش پشت پاپخته بود.یک قابلمه هم برای مافرستاد.برای تشکرباخانه ی عمه تماس گرفتم.پدرشوهرم گوشی رابرداشت.بعدازسلام واحوال پرسی ازحمیدپرسید.گفتم:"دیروزساعت شش رسیدن سوریه،ولی هنوزخودش زنگ نزده."گفت:"
ان شاءا...که چیزی نمیشه.من ازحمیدقول گرفتم سالم برگرده.توهم نگران نباش.به ماسربزن.
مادرحمیدیک کم بی تابی میکنه."بعدهم گوشی رادادبه عمه.ازهمان سلام اول به راحتی میشددل تنگی راازصدایش حس کرد.بعدازکمی صحبت،ازاین که نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشان کنم عذرخواهی کردم،چون واقعااوضاع روحی خوبی نداشتم.
عمه حال مراخوب می فهمید،چون پدرشوهرم ازرزمندگان دفاع مقدس بود.بارهاعمه درموقعیتی شبیه به شرایط من قرارگرفته بود.برای همین خوب میدانست که دوری یک زن ازشوهرچقدرمی تواندسخت باشد.
حوالی ساعت یازده صبح بود.داشتم پله هارا
جارومیکردم که تلفن زنگ خورد.پله هارا
دوتایکی کردم.
سریع آمدم پای گوشی.پیش شماره های سوریه رامیدانستم؛چون قبلارفقای حمیدازسوریه زنگ زده بودند.تاشماره رادیدم فهمیدم خودحمیداست.گوشی راکه برداشتم باشنیدن صدای حمیدخیالم راحت شدکه صحیح وسالم رسیده اند.
بعدازاحوالپرسی ،گفتم:"چراازدیروزمن روبی خبرگذاشتی؟ازیکی گوشی میگرفتی زنگ میزدی.نگرانت شدم."گفت:"شرمنده فرزانه جان.جورنشدازکسی گوشی بگیرم."پرسیدم:"حرم رفتید؟هروقت رفتیدحتمامن رودعاکن.نایب الزیاره همه باش."گفت:"هنوزحرم نرفتیم.هروقت رفتیم حتمایادت میکنم.اینجاهمه چی خوبه.نگران نباشید.
"نمی شدزیادصحبت کنیم.مشخص بودبقیه هم داخل صف هستندکه تماس بگیرند.صداخیلی باتاخیرمی رفت.آخرین حرفم این شدکه من رابی خبرنگذاردوهروقت شدتماس بگیرد.
همان روزساعت هفت شب دوباره تماس گرفت.علی به شوخی خندیدوگفت:"حمیداونقدرفرزانه رودوست داره،فکرکنم همون موقع که گوشی روقطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه."
باچشم غره بهش فهماندم که به خاطرخواهش من دوباره تماس گرفته است.
این بارمفصل تر
صحبت کردیم.وقتی صدایش رامی شنیدم دوست داشتم ساعت هاباهم صحبت کنیم.اکثرسوالاتم رایاجواب نمیداد،یابایک پاسخ کلی ازکنارش ردمیشد.به خوبی احساس میکردم که حمیدنمی تواندخیلی ازجزییات رابرایم تعریف کند.من تشنه ی شنیدن بودم،ولی شرایط جوری نبودکه حمیدبخواهدهمه چیزراازپشت گوشی برایم بگوید.
وقت هایی که بین تماس هایش فاصله
می افتاد،مثل اسپندروی آتش داخل خانه ازاین طرف به آن طرف می رفتم روزیکشنبه بودکه بی صبرانه منتظرتماسش بودم.گوشی رازمین نمی گذاشتم.مادرم که حال من رادیدخنده اش گرفت.گفت:"یادروزهایی افتادم که پدرت میرفت ماموریت ومن همین حال روداشتم."
لبخندی زدم وگفتم:"من وعلی هم که شلوغ کار.شمادست تنهاحسابی اذیت میشدی."
انگارهمین دیروزباشد.نفسی کشیدوگفت:"آره!توکه خیلی شیطنت داشتی.
وقتی بچه بودی ازدیوارراست بالامیرفتی.حیاطی که مستاجربودیم پله داشت.ازپله هامیرفتی روی دیوار.اونقدرگریه میکردم وخودم رومیزدم که نگو.میگفتم توروخدابیاپایین فرزانه.اگه بیفتی من نمیدونم جواب پدرت روچی بدم وقتی هم که دست وپاهات زخم برمیداشت،زودمیرفتم دنبال پانسمان.بابات که می اومدمیفرستادمت زیرپتوکه زخم روی پوستت رونبینه،چون روی توخیلی حساس بود."
گرم صحبت بودیم که حمیدتماس گرفت.
&ادامه دارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c