eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله " بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی تولید ایران صدا با صدای ان شاء الله هر شب حدودا ساعت 22، یک قسمت(از15قسمت) بارگذاری میگردد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
📗📗 انسان ۲۵۰ ساله، کتابی حاوی سخنان و نوشته‌های رهبر انقلاب حضرت آیت الله سید علی خامنه‌ای، درباره زندگی سیاسی و مبارزاتی امامان شیعه است. رویکرد محوری این کتاب، مبتنی بر چند جمله از سخنان رهبر انقلاب است که معتقدند زندگی امامان شیعه علیرغم تفاوت ظاهری در مجموع یک حرکت مستمر و طولانی است که ۲۵۰ سال ادامه پیدا می‌کند. نام کتاب هم از همین فراز گرفته شده است. «انسان ۲۵۰ ساله» به دنبال انتقال مفهومی متعالی از مسیر و مقصد زندگی مجاهدانه ائمه (ع) است و از این رو، این کتاب بیش از آن که یک کتاب تاریخی صرف باشد، یک فراتحلیل تاریخی است که به جای شرح و تفصیل وقایع زندگی ائمه (ع) نگاهی کل گرایانه به زندگی هر یک معصومین (ع) را با توجه به بستر تاریخی دوره مربوط و در راستای مقصود واحدی که همه این بزرگواران دنبال می کردند، ارایه می دهد. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
Part01_انسان 250 ساله.mp3
10.6M
📗کتاب صوتی قسمت 1⃣ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
☘️ سلام ☀️ صبحتون بخیر 🤲🏻 از خدا میخوام زندگیتون پر از روزی و خوشی باشه... 📌 امام حسن عسكرى عليه السلام می‌فرمایند: هر كس برادر (دينى) خود را پنهانى نصيحت كند، او را آراسته و اگر آشكارا نصيحتش نمايد ارزش او را كاسته است. تحف العقول ص489 😇 پینوشت حدیث : اگر نصیحت یا نکته‌ای به من بگید ، ممنون میشم. 📣 امروز خدا رو حداقل صد مرتبه با ذکر ( لا الهَ الا الله المَلكُ الحَقُّ المُبين ) صدا بزنیم... باتشکر از فرزند شهید منطقی بخاطر ارسال این پست •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
06 - SHAHID حسين دخانچي .mp3
4.34M
🕊️ 🎧 بخش معرفی شهدا در برنامه مهربان باشیم راديو معارف ⏯️ این قسمت: شهید حاج حسین دخانچی تولیدی رادیو معارف •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
بهش نگاه کردمو گفتم:حاج اقا؟ بابا:جانم پسرم؟ محمد:خوب هستین شما؟ بابا:اره خوبم. محمد:ان شالله این هفته باید بریم تهران. بابا:چه خبره ان شالله؟ محمد:واسه عملتون دیگه.این هفته نوبت داریم. بابا:عمل چیه اخه بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم. محمد:عههه حاجی این چه حرفیههه... خدانکنه الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین.شما تنها امیدِ ما هستین.ما جز شما کیوداریم؟ بابا:امیدتون به خدا باشه... سرشو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون. ابروهام جمع شدوگفتم:کجا به سلامتی حاج خانم؟ ریحانه:روحی اومده دنبالم میخوایم بریم خونه مامانش. محمد:روحی چیه بچهههه. اسمشو درست تلفظ کن. بیچاره روح الله.تو آخر اینو دق میدی. بابا که از خطابِ ریحانه خندش گرفته بود گفت:اذیت نکن این بچه رو گناه داره. ریحانه نگام کردو شکلک درآورد که گفتم:میگم بی ادب شدی میگی ن ! الان فکر میکنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟!باشه خواهرم باشه هر جور میخوای رفتار کن.بعد که انتقامشو ازت گرفتم ناراحت نشو! ریحانه:تا انتقامت چی باشه.حالا میزاری برم؟ محمد:چرا روح الله نمیاد بالا؟ ریحانه:عجله داریم. محمد:باشه برو ب سلامت.سلام برسون ریحانه دست تکون داد:خدافظ بابا.خدافظ داداش محمد:خدافظ باباهم ازش خدافظی کرد که رفت. رو کردم به بابا و گفتم:هعی پدرِ من.دیدی همه مارو گذاشتن رفتن !!!! آخرشم منم که برات موندمممم!!یعنی به پسرت افتخار نمیکنی؟ بابا:نه چرا باید به تو افتخار کنم؟زن و بچه که نداری!تو هم از رویِ بی خانوادگی این جا نشستی.اگه زن داشتی خودتم میرفتی! محمد:بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ.من ازدواج کنم هم پیشتون میمونم.در ضمن زن کجا بود حالا! بابا:همینه دیگه.همیشه اخرش به اینجا میرسیم که زن کجا بود!؟واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟ ۳۰ سالت شده!دوستای همسنو سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن.تو کی میخای دست بجنبونی پسر؟؟ محمد:بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست.یعنی نه که نباشه من نمیبینم. بابا:خدا چشاتو کور کرده. محمد:اصن هر چی شما بگین.هر چی که بگین من میگم چشم! بابا:چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟ مگه چشه؟ هم دلش با توعه،هم دختر خوبیه. چشام از حدقه زد بیرون محمد:کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟بابا ینی من قدِ ارزنم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟آخه سلما چیش ب من میخوره ؟اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست.به همه بدبینم کرده. ادمی نیست که... لا اله الا الله من نمیدونم شما واسه همه خوب میخواین به من که میرسه باید... از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه.همین که پاشدم صدام زد:همیشه از مشکلاتت فرار میکنی محمد!!!هیچ وقت سعی نکردی بشینیو حلشون کنی.تا کی میخوای مجرد بمونی؟خب سلما نه یکی دیگه!!یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟اصن این جا نه تو تهران چی!!!‌من نمیدونم آخه تو چرا انقد دستو پا چلفتی ای پسرررر.تو هیئتتون این همه پسر یه خاهرِ خوب ندارن؟بابا نمیشه که!پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو میخوای چیکار کنی؟ مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟اصلا مردم هیچی تو نباید دینتو کامل کنی؟دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل میخونه از هفتاد رکعت نمازی که تو میخونی بهتره.اینارو که خودت بهتر از من میدونی!باید ازدواج کنی امسال محمد.‌ محمد:چشم بابا .چشم. ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه... بابا:بازم داری طفره میری. دخترِ خوب پیدا نمیشه.خودت باید پیدا کنی از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه.سه بار صورتمو شستم.دیگه حالم بد شده بودپوفی کشیدمو ماهی که ریحانه واس بابا پخته بودو از تو یخچال در اوردمو گذاشتم رو گاز که گرم شه. سفره پهن کردمو نشستم پیش بابا برنجِ نهارم اوردمو مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم. دلم نمیخواست دوباره همون بحثوادامه بده. برا همین گفتم:بابا جهیزیه ریحانه رو چ کنیم بابا:نمیدونم پسر.یه مقداری پس انداز از قبل داشتم.الانم میخام یه مقدار وام بگیرم.تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمیدونم باید چیکار کرد.من که دیگه توان کار کردنو ندارم. محمد:خب منم هستم میتونین رو منم حساب کنین. بابا:نمیخواد. تو باید پولاتو برا عروسی خودت جمع کنی. محمد:ولی به ریحانه قول دادم چهارتا از لوازمشو من بخرم. با خنده گفتم:خب روح الله هم چهارتا چیز میخره شما هم چهارتا چیز علی هم چهارتا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی باباهم خندش گرفته بود.وسط خنده نمیدونم چیشد که صورتش جمع شدو گفت:خدا بیامرزه پدرو مادرشو. نیستن عروسیِ دخترشونو ببینن! بیچاره ها چه آرزوها داشتن برا این بچه. یکم مکث کردو ادامه داد:محمد اگه من مردم حواست به ریحانه باشه‌.باشه پسرم؟اون هیچکیو جز ما نداره! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅ راهـ ــ ــ صالحین
سرمو انداختم پایینو گفتم:خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه. هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید.تیغای ماهیو که برداشتم،ماهیو براش تو بشقاب ریختم.رفتم دستمو شستمو خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.یه پرتقال برداشتمو نشستم پیش باباومشغول خوردن شدم که بابا گفت:چرا غذا نمیخوری؟ واسه اینکه دروغ نگم گفتم:خب الان پرتقال خوردم. نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد. تلویزیونو روشن کردمو در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت:آروم بگیر بچه.سرم گیج رفت.مگه سرِ جنگ داری با کنترل! محمد:نه اقاجون نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم! یه لبخند رو لباش نشست.غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردمو بردم تو آشپزخونه آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!رفتم تو اتاقم.میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود ‌ حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون یکیشو باز کردم. دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم. چرا یادم رفته بود مامانمو...!مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که.... من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟عکس دست جمعیمون بود. مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود.بیچاره زنداداش نرگس!! بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود‌.روصورت مامان دست کشیدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود.دلم میخواست محکم بغلش کنمو دردامو براش بگم.تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد با همه ی مشکلاتو سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود.به چهره خودم نگاه کردم.اون موقع تازه بیستو یک سالم شده بود.ینی دقیقا روزِ تولدم بود.دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود‌.برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما‌.دو سال ازم کوچیک تر بود. ولی...از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.چه پسر بچه ی تندی بودم.باورم نمیشد من با اون همه تندو آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آرومو آروم پسند شده. باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم.چقد دیوونه بودم!به ریحانه پیامک زدم:فردا بریم سر مزار مامان که بعد چند دقیقه گفت:باشه‌. از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.تلویزیونو خاموش کردمو رو بابا پتو کشیدم‌.خودمم رفتم‌تو اتاق نشستمو لپ تاپو روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم. ساعت دم دمای ۱۲ بود‌ به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.دوربینو گوشیموبه لپ تابم متصل کردم. عکسای شهدا و خوزستانوبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهترو انتخاب کردمو توگوشی کپی کردم.رسید به عکسای عقد ریحانه!عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود!زوم شدم رو خودم.چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...درکل تو عکس خیلی خوب افتادم.عکسو عوض کردم عکس بعدی از منو روح الله و بابا و ریحانه بود.دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان ان شالله همیشه بخندنو خوشبخت زندگی کنن.عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم.روسری سرش بود. صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا.چقدر سختی کشید از دست من.دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم.پی سیو باز کردمو مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.اسمش چی بود... اها فاطمه‌!فوری عکسُ بستم. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
16.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*دختر پرستار و آرپی جی زن دیروز و مادر قهرمان و انقلابی امروز. آفرین بر این غیرت و وفاداری.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
16.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*این نوجوان خوش تیپ را نگاه کنید آیا او را شناختید؟ خوب نگاهش کنید سپس باز کنید و برای سلامتی اش صلوات بفرستید.* ای بهترین؛ قدر تو را خوبان بدانند. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*این کودک خوش تیپ را نگاه کنید آیا او را شناختید؟ خوب نگاهش کنید سپس باز کنید و برای سلامتی اش صلوات بفرستید.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله " بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی تولید ایران صدا با صدای ان شاء الله هر شب حدودا ساعت 22، یک قسمت(از15قسمت) بارگذاری میگردد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
Part02_انسان 250 ساله.mp3
20.63M
📗کتاب صوتی قسمت 2⃣ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اولین ویدئو از موشک راهبردی دوربرد و نقطه زن "خیبرشکن" سپاه ادامه در پست بعدی 👇
🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨 *مزایای موشک خیبرشکن چیست ؟* 🔸️امروز خیبرشکن جدیدترین موشک بالستیک تاکتیکی جمهوری اسلامی ایران رسما معرفی شد . 🔸️ فرمانده نیروی هوافضای سپاه برد آن را حدود ۱۵۰۰ کیلومتر عنوان کرد و از قابلیت های آن به کاهش جرم تا یک سوم و ۶ برابر سرعت در آماده سازی اشاره نمود. 🔸️نکته مهمی که سردار حاجی زاده از آن سخن به میان آورد قابلیت سرجنگی جدا شونده این موشک راهبردی بود که پس از مرحله نهایی پرتاب به سمت هدف میتواند تا آخرین لحظه مانور دهد و از سد سیستم های دفاع موشکی عبور کند. در خصوص این موشک چند نکته باید ذکر شود . 1️⃣ نام این موشک خود نشانگر هدف سپاه از ساخت آن است. خیبر نام سلسله قلاعی است که در هفت منزلی شمال یثرب واقع شده و یهودیان بنی نضیر که توسط پیامبر به علت خیانت از مدینه اخراج شده بودند در آن سکنی داشتند . 🔸️آنان به دلیل تحریک قریشیان ساکن مکه به جنگ علیه مسلمانان از سوی پیامبر تهدید و در نهایت بوسیله جنگ هزیمت شدند . 🔸️در نتیجه مبرهن بوده که ایران از ساخت این موشک به دنبال تهدید رژیم صهیونیستی است. 2️⃣ موشک راهبردی خیبرشکن با توجه به مسافتی که می تواند بپیماید ، این قابلیت را دارد که از نقاط مرکزی ایران به راحتی تمام شهرها ، ابنیه و تاسیسات اسرائیل را به طور دقیق مورد اصابت قرار دهد . 3️⃣ ویژگی های خاص این موشک در طراحی و عملیات موجبات آن را فراهم آورده تا آنچنان چابک گردد که از سد سامانه های موشکی عبور کند . نکته مهم اینست که سیستم های پدافندی موشکی نمی توانند با موشک های فراصوتی که پس از شلیک قابلیت مانورپذیری دارند مقابله نمایند. 4️⃣ سوخت جامد این موشک نیز مزیتی است که می تواند بقای آن بر روی لانچر و قابلیت تحرک آن قبل از شلیک را به نحو محسوسی ارتقا بخشد. 5️⃣ بهره گیری از بدنه کامپوزیتی رجحان بعدی این موشک نسبت به سایر پرتابه هاست که علاوه بر کاهش جرم موشک به یک سوم ، با توجه به جذب امواج در رادارگریزی آن نیز بسیار موثر خواهد بود . 6️⃣ مدت هاست که ایران ساخت و استفاده از پرتابه هایی چون شهاب ۳ را کنار گذاشته و در پی بهره گیری از موشک های دقیق ، چابک و کوچک با قابلیت رادارگریزی و نقطه زنی است تا بتواند در هر نبرد احتمالی، حداکثر ضربه را با کمترین هزینه به رژیم صهیونیستی وارد آورد . •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
اگر امروز هستیم و خانواده خود را در کنارمان می بینیم،اگر امروز صبح این پیام را در آرامش و امنیت کامل خواندیم باید بدانیم در ۲۰ بهمن سال ۶۴ مردانی از جنس غیرت و شجاعت و امیدوار به فضل الهی در گمنامی و مظلومیت تمام به عشق دیدار مادر مظلومه شان حضرت زهرا سلام الله علیها دل به آب های خروشان اروند زدند و حماسه عزت و سربلندی آفریدند. مردانی که پس از شهادت پیکرهای مطهرشان دیگر برنگشت تا انقلاب اسلامی بماند. و ما فقط شرمنده شهدا هستیم . صلوات •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
04- SHAHIDنور علي شوشتري .mp3
6.24M
🕊️ 🎧 بخش معرفی شهدا در برنامه مهربان باشیم راديو معارف ⏯️ این قسمت: سردار شهید نورعلی شوشتری •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدمو به صورتم آب زدم.لباسامو عوض کردمو بابا رو بیدار کردمو تا وقتی که آماده شه دوتا استکان چای ریختم... بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین.۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتمو گلاب خریدم.بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیمو فاتحه خوندیم چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن. ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود قرانو گرفتم دستمو شروع کردم به خوندن بابا هم سرش پایین بودو ذکر میگفت ریحانه گلابو ورداشتو ریخت رو قبرو با دستش سنگ قبرو پاک کرد روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کردو رفت همه سکوت کردیمو فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوتو میشکست!چند صفحه که خوندم قرانو بستم.رفتیم تو ماشینو برگشتیم خونه.مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...!هر کی به کاره خودش مشغول شد ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم بره درسشو بخونه و وسایلشو جمع کنه رفتم سراغ لبتابمو مشغول شدم!زنگ زدمو قورمه سبزی سفارش دادم بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو پهن کردمو بقیه رو صدا زدم حوصله ام سر رفته بود ناهارو که خوردیم دیگه نتونستم تو خونه بمونم.ماشینو برداشتمو رفتم کنار دریا... نشستم روی سنگچینای کنار ساحل.انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه!به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن نماز مغربو که خوندیم وسایلارو تو ماشین گذاشتیمو حرکت کردیم.سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنشو نداره.داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران.چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت!ریحانه رو صدا زدم جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم.بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟ باباهم به جاده خیره بود. تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشینو بشکنم. بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیروخواب بود،بیدار کردمو به کمکش وسایلارو از ماشین آوردیم بیرون وقتی وسایلارو تو خونه مرتب کردیم رفتمو دوش گرفتم. ۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون!حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفته بود ریحانه با وسایلی که آورده بودیم شام درست کرد. بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا رو جمع کردمو با وجود مخالفت ریحانه شستمشون بابا رو فرستادم بخوابه.واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم.وقتی کارام تموم شد قرآنمو برداشتم.وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم.این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم.رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود.پیشونیشو بوسیدم‌.نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد.حس میکردم از نبودش خیلی میترسم.دستشو گرفتمو انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود.قرانو بوسیدمو بستم. بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدمو خوابیدم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
با تمام وجودم از خدا خواستم‌ بابا رو برام‌نگه داره به پشتی تکیه دادمو سرمو به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتمو گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم همش به ساعتم‌نگاه میکردمو منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود.بازش کردم.خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد.یه ساعت بعد چشمام خسته شد.قرآنو بستمو انگشتامو رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نماز خونه اومدم بیرونو رفتم پیش بچه ها تو سالن انتظار نشسته بودن ریحانه سرشو رو شونه ی روح الله گذاشه بودو گریه میکرد روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.علی با دستاش سرشو میفشرد.زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره.قوت قلب گرفته بودم. سعی کردم روحیه شونو عوض کنم باید توکل میکردن نه اینکه وا برنو جا بزنن.اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم:چتهه آبغوره گرفتی؟خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!!مکان عمومیه !!! علی با شنیدن صدام سرشو بالا اوردو یه نیمچه لبخندی تحویل داد ریحانه هم گفت:ولم کن محمد. محمد:چیو ولت کنم پاشو ببینم بازوشوگرفتمو کشیدمش طرف آب سرد کن لیوانو پر آب سرد کردم یخوردشو رو دستم ریختمو پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد:اههههههه محمددد!!! یه دستمال از جیبم در اوردمو دادم دستشو گفتم:خواهرم به جای گریه بشین دعا کن.گریه میکنی که چی بشه؟چیزی نشده که.باباهم چند دیقه دیگه صحیحو سالم میارن بیرون ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که.به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه. دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم:بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی. بقیه ی آبو هم دادم دستشو گفتم:اینو هم بخور لبخند زد ازش دور شدم رفتم طرف زن داداشو بهش گفتم:بدین من فرشته رو خسته شدین زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به منو یه نفس راحت کشید راه میرفتمو آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم،میخوندم بچه هم دیگه گریه نمیکردو ساکت شده بود.انقدر خوندمو راه رفتم که هم سرگیجه گرفتم،هم فرشته خوابش برد.دادمش دست باباش خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردمو رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد.دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب دادو گفت:عمل خوبی بود خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله.منتظر جوابی نموند و رفت.خداروشکرر کردمو خبرو به بقیه که جمع شده بودند رسوندم همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلم در گوشش گفتم:اییش دختره ی لوس!! انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد فاطمه: کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم میکردم از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم‌ شده بودم چوب خشک کتابمو که میدیدم کهیر میزدم واقعا دیگه مرز خر خونیو گذرونده بودم از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خردادو فردا باید اولین امتحان نهاییمو میدادم.دیگه جونی برام‌نمونده بود دراز کشیدم‌تو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو.گذاشتش رو میزو بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.یه نفس عمیق کشیدم خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد.مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...! بعدِ کلی داد و بیدادو دعوا بالاخره سکوت پیشه کردو راضی شد.خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود.درِ کشوی دِراورمو باز کردمو کلوچه و پسته هامو از توش در اوردمو مثه قحطی زدها آوار شدم سرشون.ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونمو یه دور کتابو مرور کنم.واسه امشب دیگه توانی برام‌نمونده بود. تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شدو خوابم برد. از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم.ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم‌.هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شمو بعدش بشینم درس بخونم نتونستم.اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم.نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد. بابا:پاشو.پاشو امتحانت دیر میشه‌. پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت.وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم:یا خدا چرا بیدارم نکردین؟ بابا:خیلی خسته بودی.بیدارت کردم ولی نشدی. محکم زدم تو سرمو گفتم:بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی... من دوره نکردم این کتاب کوفتیو. بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت:بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز.چرا انقدر سخت میگیری...!؟ جوابی ندادم.فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم‌. مشاورم همیشه میگف واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دیقه وقت بزاریو تایم درس خوندنتو هدر بدی. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
*🔰مقام معظم رهبري: ۲۲ بهمن مظهر اقتدار ملی است؛ مظهر اقتدار ملت ایران است.* چهل وسومین سال پیروزی انقلاب اسلامی و يوم الله ۲۲ بهمن مبارک و گرامي باد🇮🇷⚘⚘🌹🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«حلیمه سعیدی» درگذشت حلیمه سعیدی، بازیگر تلویزیون و مادر شهید امروز جمعه ۲۲ بهمن ساعتی پیش در منزل خود درگذشت. پای صحبت های مرحوم حلیمه سعیدی: من آقای خامنه‌ای رو از همه بیشتر دوست دارم حتی از پسر شهیدم فاتحه‌ای برای مادر شهید بخوانیم ... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 *عشق مردم به انقلاب. راهپیمایی روستایی با اسب و تراکتور در بوشهر* ┅┅┅┅ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله " بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی تولید ایران صدا با صدای ان شاء الله هر شب حدودا ساعت 22، یک قسمت(از15قسمت) بارگذاری میگردد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
Part03_انسان 250 ساله.mp3
9.41M
📗کتاب صوتی قسمت 3⃣ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔸پدرت شاه خراسان و خودت گنج مقامی 🔸پدرت حضرت خورشید و خودت ماه تمامی 🔸غنچه‌ای نیست که عطر نفست را نشناسد 🔸تو که ذکرصلواتی و درودی و سلامی 🌸🍃 ولادت با سعادت ابن الرضا، حضرت جواد الائمه علیه السلام مبارک باد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
📢 🇮🇷جهت شرکت در راهپیمائی مجازی ۲۲ بهمن ۱۴۰۰ هم اکنون به آدرس ذیل رجوع کنید:🔻 https://bahman1400.ir/284/ 🔍👈ظاهرا تا ساعت ۲۴ امشب فرصت دارد
میلاد دردانه های امام حسین علیه السلام و امام رضا علیه السلام حضرت جوادالائمه و علی اصغر علیه السلام مبارک باد باتشکر از برادر بادامچی بخاطر ارسال این پست •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
AUD-20220127-WA0022.mp3
3.76M
🕊️ 🎧 بخش معرفی شهدا در برنامه مهربان باشیم راديو معارف ⏯️ این قسمت: شهید حاج احمد کاظمی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم،گاز ماشینو گرفتو حرکت کرد سمت مدرسه.از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم.بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرمو برام دلگرمی باشه‌.بهش نگاه کردم؛دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کردو گفت:بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی. ازش گرفتمو تشکر کردم.یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم رفتم تو سالن امتحانات.به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم‌.ریحانه رو هم ندیدم.از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردمو نشستم روش‌.آیت الکرسی پخش میشد.تو دلم باهاش خوندم.بعد آیت الکرسی مدیر اومدو حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم.تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم.ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که... چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.معلم زیست اومدو نشست تو کلاسمونو مراقبمون شد. کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم‌.بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت:بچه ها یه صلوات بفرستید و شروع کنید ورقه رو گرفتمو شروع کردم به نوشتن‌. پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم... ورقه رو دادمو از سالن اومدم بیرون.خیلی حالم بد بود.بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من... رفتم دم مدرسه.دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه.دلم نمیخواست نگام کنه. منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم.پنج دقیقه صبر کردم.اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم.به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم محکم زد رو شونمو گفت:بله بله؟فاطمه تویی؟اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟! ناچار بغلش کردم.یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟ بسه بابا انقد خر نزن.چیه اخر خودتو به کشتن میدیا. فاطمه:بیخیال ریحانه جان.تو خوبی؟بابات خوبن؟ ریحانه:اره‌ ما هم خوبیم.چه خبر؟ فاطمه:خبر خیر سلامتی. چشاش گرد شد.با تعجب گفت:عه عینکی شدی؟از کی تا حالا؟ فاطمه:از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون. ریحانه:عه!ببین چیکارا میکنیا. میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد.هر دومون خیره شدیم بهش.میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد:عه داداشم اومد. من دیگه باید برم.فعلا عزیزم. موفق باشی. وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد!خیلی وقت بود که ندیده بودمش.دلم خیلی براش تنگ شده بود.برگشتم سمت ریحانه و گفتم:مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار. مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.منم دیگه زنگ زدنو بیخیال شدمو ترجیح دادم تاکسی بگیرم..... دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.مخصوصا این معلمِ لعنتیش!قاجارِ احمق!با اون لبخندِ توهین آمیزو قیافه ی... استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن.بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون.نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامانو یه لقمه برا خودم برداشتم‌ که مامان گفت:فاطمه خیلی زشت شدی به خدا‌.این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟ دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛‌ هم نتونم تمرکز کنم.سعی کردم حتی کوچکترین توجهی هم به حرفاش نکنم.لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم‌ و گفتم:بریم بابا؟ بابا با این حرف من از جاش بلند شدو رفت سمت در.از مامان خداحافظی کردمو رفتم.کفشمو پام کردمو نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوبو موفقیت آمیز بود.اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور.تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم.بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت.مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران؟ دیگه نزدیکای مدرسه شدیم.بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.از ماشین پیاده شدم.برای بابا دست تکون دادمو وارد سالن شدم.پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردمو یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم.خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود.منو ریحانه جدا بودیم.من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتمو شروع کردم به سیاه کردن ورقه. کلافه ورقه رو دادمو از کلاس زدم بیرون. همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم.حس بد همه ی وجودمو گرفته بود.از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.سرمو گذاشتم رو زانوم اخه اینم امتحانه؟ بلند گفتم:چه وضعشه کصافطای عقده ای. کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.یکیشون گفت:عه فاطمه چرا گریه میکنی؟ سرمو اورم بالا و نگاهش کردم. ساجده بود.یکی از هم کلاسیا کلافه گفتم:شما چیکار کردین امتحانو؟خوب دادین؟ همه یه صدا گفتن:ن بابا رها داد زد:ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده. رها:تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟ فاطمه:گریه نداره؟ رها:نه اصلا ب درک ول کن بابا ‌به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم. جیغ زد:یوهوووو.آخریش بود کی فکرشو میکرد تموم شه؟واقعا کی فکرشو میکرد؟ دستمو گرفتو از زمین بلندم کرد‌ که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتشو از بقیه بچه ها خدافظی کردم.تو دلم یه پوزخند زدم‌ از زندان آزاد شدیم؟از امروز تازه من زندانی شدم‌. رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد آب دهنمو بزور فرو بردمو مشغول شدم تو دلم غر زدن. تو این همه روز اینجا نبودی که یه روز که من... وااااای. نشستم تو ماشینو محکم درو کوبوندم. اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدشو عوض کرد.به مامان نگاه کردم که گفت:سلام گریه کردی؟چیشده؟چرا سرخ و بر افروخته ای؟ چیزی نگفتم دستمو گرفتم جلو صورتمو نفس عمیق کشیدم.مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت:عه عه اینو نگاه کن! فاطمه:اههه مامان ولم کن تو رو خدا وقت گیر آوردی؟حوصله ندارم. مامان:باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟ فاطمه:عربی. مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه. محمد: این هوای گرم خال آدمو بد میکرد منتظر به در مدرسه زل زدم این دختره هم که همش ما رو میکاره.بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن‌ جلب شد.یه دفعه رفتن کنارو یه نفر از رو زمین پا شدو حرکت کرد سمت من.این دیگه کیه‌؟به چهرش دقت کردم.فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود.داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود‌ یه ۲۰۶ نوک مدادی.چشم ازش برداشتم به ساعتم نگاه کردمو مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین.با ی لحن عجیب گفت:سلام علیکم چطوری داداش؟؟؟؟ محمد:چه عجب تشریف اوردین شما. ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار. محمد:اره دیگه یه داداشِ عشقو یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه. ریحانه:بله.خسته نباشید واقعا. محمد:ممنون.میگم ریحانه. ریحانه:جانم داداش؟ محمد:هیچی ریحانه:خب بگو دیگه‌. محمد:هیچی. ریحانه:محمد میزنمتا. محمد:این رفیقت ناراحت بود فکر کنم. ریحانه:کدوم. محمد:همون دیگه. ریحانه:عه از کجا فهمیدی؟؟ محمد:خب دیدم داشت گریه میکرد. با ناراحتی گفت:عه حتما یه چیزی شده‌. دستشو دراز کرد سمتمو گفت:یه دقیقه گوشیتو بده. محمد:چه خبره ان شالله؟ ریحانه:میخوام زنگ بزنم بده.بدو! محمد:اولا اینکه این گوشیِ منه خطِ منه و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زدبیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟!ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!!و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!قربون ابجیم برم. به قیافه پر از خشمش نگاه کردم.یه چشم غره ی غلیظ دادو روشو برگردوند با لبخند گفتم:عه آقا!!! نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه‌ ریحانه هم باهام خندیدو گفت:خیلی پررویی محمد!خیلی!! دستمو بردم سمت ضبطو ی چیزی پلی کردم تا خونه. ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن. بالاخره از سپاه دل کندمو از محسن خداحافظی کردم.از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ،سمت ماشینم.تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود.موتور محسن هم از دور چشمک میزد. در ماشینو با دزدگیر باز کردمو نشستم استارت زدمو روندم سمت خونه امشب قرار بود بریم خونه داداش علی.دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود.با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده.کنارش پارک کردمو قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازشون گرفتم‌. زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه.بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه.چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرونو بشینن تو ماشین.درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه.ریحانه هم رفت پشت نشست. دوباره سر جام نشستمو بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅ "راهـ ــ ــ صالحین