فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«حلیمه سعیدی» درگذشت
حلیمه سعیدی، بازیگر تلویزیون و مادر شهید امروز جمعه ۲۲ بهمن ساعتی پیش در منزل خود درگذشت.
پای صحبت های مرحوم حلیمه سعیدی: من آقای خامنهای رو از همه بیشتر دوست دارم حتی از پسر شهیدم
فاتحهای برای مادر شهید بخوانیم ...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 *عشق مردم به انقلاب. راهپیمایی روستایی با اسب و تراکتور در بوشهر*
┅┅┅┅
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از 🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله "
بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم
ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی
تولید ایران صدا
با صدای #سبحان_اکرامی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
ان شاء الله هر شب حدودا ساعت 22، یک قسمت(از15قسمت) بارگذاری میگردد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
Part03_انسان 250 ساله.mp3
9.41M
📗کتاب صوتی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
قسمت 3⃣
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#مناسبت
🔸پدرت شاه خراسان و خودت گنج مقامی
🔸پدرت حضرت خورشید و خودت ماه تمامی
🔸غنچهای نیست که عطر نفست را نشناسد
🔸تو که ذکرصلواتی و درودی و سلامی
🌸🍃 ولادت با سعادت ابن الرضا، حضرت جواد الائمه علیه السلام مبارک باد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
📢#فوری
🇮🇷جهت شرکت در راهپیمائی مجازی ۲۲ بهمن ۱۴۰۰ هم اکنون به آدرس ذیل رجوع کنید:🔻
https://bahman1400.ir/284/
🔍👈ظاهرا تا ساعت ۲۴ امشب فرصت دارد
میلاد دردانه های امام حسین علیه السلام و امام رضا علیه السلام حضرت جوادالائمه و علی اصغر علیه السلام مبارک باد
باتشکر از برادر بادامچی بخاطر ارسال این پست
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
AUD-20220127-WA0022.mp3
3.76M
🕊️ #کبوتران_مهاجر
🎧 بخش معرفی شهدا در برنامه مهربان باشیم راديو معارف
⏯️ این قسمت: شهید حاج احمد کاظمی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_پنجاه_و_هفت
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم،گاز ماشینو گرفتو حرکت کرد سمت مدرسه.از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم.بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرمو برام دلگرمی باشه.بهش نگاه کردم؛دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کردو گفت:بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتمو تشکر کردم.یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم رفتم تو سالن امتحانات.به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم.ریحانه رو هم ندیدم.از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردمو نشستم روش.آیت الکرسی پخش میشد.تو دلم باهاش خوندم.بعد آیت الکرسی مدیر اومدو حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم.تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم.ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که...
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.معلم زیست اومدو نشست تو کلاسمونو مراقبمون شد. کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت:بچه ها یه صلوات بفرستید و شروع کنید
ورقه رو گرفتمو شروع کردم به نوشتن.
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم...
ورقه رو دادمو از سالن اومدم بیرون.خیلی حالم بد بود.بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من...
رفتم دم مدرسه.دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه.دلم نمیخواست نگام کنه.
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم.پنج دقیقه صبر کردم.اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم.به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم محکم زد رو شونمو گفت:بله بله؟فاطمه تویی؟اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم.یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا انقد خر نزن.چیه اخر خودتو به کشتن میدیا.
فاطمه:بیخیال ریحانه جان.تو خوبی؟بابات خوبن؟
ریحانه:اره ما هم خوبیم.چه خبر؟
فاطمه:خبر خیر سلامتی.
چشاش گرد شد.با تعجب گفت:عه عینکی شدی؟از کی تا حالا؟
فاطمه:از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون.
ریحانه:عه!ببین چیکارا میکنیا.
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد.هر دومون خیره شدیم بهش.میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد:عه داداشم اومد. من دیگه باید برم.فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد!خیلی وقت بود که ندیده بودمش.دلم خیلی براش تنگ شده بود.برگشتم سمت ریحانه و گفتم:مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار.
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.منم دیگه زنگ زدنو بیخیال شدمو ترجیح دادم تاکسی بگیرم.....
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.مخصوصا این معلمِ لعنتیش!قاجارِ احمق!با اون لبخندِ توهین آمیزو قیافه ی...
استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن.بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون.نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامانو یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:فاطمه خیلی زشت شدی به خدا.این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم.سعی کردم حتی کوچکترین توجهی هم به حرفاش نکنم.لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم:بریم بابا؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شدو رفت سمت در.از مامان خداحافظی کردمو رفتم.کفشمو پام کردمو نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوبو موفقیت آمیز بود.اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور.تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم.بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت.مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران؟
دیگه نزدیکای مدرسه شدیم.بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.از ماشین پیاده شدم.برای بابا دست تکون دادمو وارد سالن شدم.پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردمو یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم.خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود.منو ریحانه جدا بودیم.من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_پنجاه_وهشتم
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتمو شروع کردم به سیاه کردن ورقه.
کلافه ورقه رو دادمو از کلاس زدم بیرون. همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم.حس بد همه ی وجودمو گرفته بود.از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.سرمو گذاشتم رو زانوم
اخه اینم امتحانه؟
بلند گفتم:چه وضعشه کصافطای عقده ای.
کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.یکیشون گفت:عه فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو اورم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود.یکی از هم کلاسیا کلافه گفتم:شما چیکار کردین امتحانو؟خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن:ن بابا
رها داد زد:ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده.
رها:تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟
فاطمه:گریه نداره؟
رها:نه اصلا ب درک ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم.
جیغ زد:یوهوووو.آخریش بود کی فکرشو میکرد تموم شه؟واقعا کی فکرشو میکرد؟
دستمو گرفتو از زمین بلندم کرد که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتشو از بقیه بچه ها خدافظی کردم.تو دلم یه پوزخند زدم
از زندان آزاد شدیم؟از امروز تازه من زندانی شدم.
رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد آب دهنمو بزور فرو بردمو مشغول شدم تو دلم غر زدن.
تو این همه روز اینجا نبودی که یه روز که من...
وااااای.
نشستم تو ماشینو محکم درو کوبوندم. اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدشو عوض کرد.به مامان نگاه کردم که گفت:سلام گریه کردی؟چیشده؟چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزی نگفتم دستمو گرفتم جلو صورتمو نفس عمیق کشیدم.مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت:عه عه اینو نگاه کن!
فاطمه:اههه مامان ولم کن تو رو خدا وقت گیر آوردی؟حوصله ندارم.
مامان:باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟
فاطمه:عربی.
مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه.
محمد:
این هوای گرم خال آدمو بد میکرد منتظر به در مدرسه زل زدم این دختره هم که همش ما رو میکاره.بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد.یه دفعه رفتن کنارو یه نفر از رو زمین پا شدو حرکت کرد سمت من.این دیگه کیه؟به چهرش دقت کردم.فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود.داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود یه ۲۰۶ نوک مدادی.چشم ازش برداشتم به ساعتم نگاه کردمو مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین.با ی لحن عجیب گفت:سلام علیکم چطوری داداش؟؟؟؟
محمد:چه عجب تشریف اوردین شما.
ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار.
محمد:اره دیگه یه داداشِ عشقو یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه.
ریحانه:بله.خسته نباشید واقعا.
محمد:ممنون.میگم ریحانه.
ریحانه:جانم داداش؟
محمد:هیچی
ریحانه:خب بگو دیگه.
محمد:هیچی.
ریحانه:محمد میزنمتا.
محمد:این رفیقت ناراحت بود فکر کنم.
ریحانه:کدوم.
محمد:همون دیگه.
ریحانه:عه از کجا فهمیدی؟؟
محمد:خب دیدم داشت گریه میکرد.
با ناراحتی گفت:عه حتما یه چیزی شده.
دستشو دراز کرد سمتمو گفت:یه دقیقه گوشیتو بده.
محمد:چه خبره ان شالله؟
ریحانه:میخوام زنگ بزنم بده.بدو!
محمد:اولا اینکه این گوشیِ منه خطِ منه و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زدبیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟!ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!!و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!قربون ابجیم برم.
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم.یه چشم غره ی غلیظ دادو روشو برگردوند با لبخند گفتم:عه آقا!!!
نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه
ریحانه هم باهام خندیدو گفت:خیلی پررویی محمد!خیلی!!
دستمو بردم سمت ضبطو ی چیزی پلی کردم تا خونه.
ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن.
بالاخره از سپاه دل کندمو از محسن خداحافظی کردم.از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ،سمت ماشینم.تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود.موتور محسن هم از دور چشمک میزد.
در ماشینو با دزدگیر باز کردمو نشستم استارت زدمو روندم سمت خونه امشب قرار بود بریم خونه داداش علی.دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود.با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده.کنارش پارک کردمو قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازشون گرفتم.
زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه.بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه.چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرونو بشینن تو ماشین.درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه.ریحانه هم رفت پشت نشست.
دوباره سر جام نشستمو بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅ "راهـ ــ ــ صالحین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*برای درک بهتر دلیل حضور ایران در سوریه حتما" گوش کنید.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیات اول سوره بقره زیبا و اثر گذار.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرف_حساب
*پیشنهاد میکنم دوستانی که در مورد شایعات پشت سر رهبری بدنبال کشف حقیقت هستند. حتما" این کلیپ را بدقت نگاه کنند و برای گروههای خود هم ارسال نمایند.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرف_حساب
طبق آمار جهانی ما کجای جدولیم!!
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*به سخنان مهم و بصیرتی این رزمنده ارتشی سرهنگ اهوازی حتما گوش کنید.*
طریقه شهادت شهید حججی...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
کبوترانمهاجر.mp3
3.63M
🕊️ #کبوتران_مهاجر
🎧 بخش معرفی شهدا در برنامه مهربان باشیم راديو معارف
⏯️ این قسمت: فرمانده شهید غلامحسین افشردی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_پنجاه_ونهم
" فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی خوبی خوشی و شادی سیر شدم.واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه.
ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره.شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره.خیلی وزن کم کرده بودمو زیر چشام گود افتاده بود.اصرار میکردن روزه نگیرم ولی به حرفشون گوش نمیکردم.یکم که دور زدیم خسته شدمو بهشون گفتم برگردیم.دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم.رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم.چون هرچی که بلد بودمو یادم میرفت.
کارت ورود به جلسه،سنجاق قفلی؛کارت ملی؛شناسنامه و چندتا مدادو پاکن برداشتمو گذاشتم رو میز.پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم
چندتاشو که خوردم.خوابیدم رو تختم.هرچقدر پهلو عوض کردمو آیت الکرسیو حمدو توحید خوندم فایده ای نداشت.بدترین شب زندگیم بود
انگار یکی داشت مچالم میکرد.سرمو با دستام فشردم.دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم
هرکاری کردم بخوابم نتونستم.انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد
پاشدم رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندمو دعا کردم لباسام رو از تو کمد برداشتم طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه.رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم.مامان واسم عدسی درست کرده بود.حس کردم انرژی گرفتم.مامانو بابا هم حاضر شدنو با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.حس میکردم نفسام منظم نیست.واقعا هم نبود.ترسو اضطرابو بغض وجودمو گرفته بود.پشت سر هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه. بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید.بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت.پیاده شدم.برام آرزوی موفقیت کردنو رفتم داخل.جو واقعا استرس زا بود.مادرو پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشمم میخوردن.کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام.شماره صندلیمو با هر زوری که شد پیدا کردمو نشستم
کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام.
نفهمیدم چقدر گذشت که.دفترچه سوالای عمومی رو پخش کردن.یه خورده گذشت.یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم.بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم.خم شدمو دفترچه رو از رو زمین برداشتم.نگاه به ساعت انداختمو وقتم رو کنترل کردم.یه آیت الکرسی خوندمو شروع کردم.اضطرابم کمتر شده بود. خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدمو ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش.یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم.دفترچه رو از ما گرفتنو دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن.
یه زمان کوچولو دادن برای تنفس.دوباره تنظیم وقت کردم.تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم.خیلی از سوالا رو شک داشتم.استرسم دوباره برگشتو دستام میلرزید.به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم.داشتم سکته میکردم از ترسو اضطراب.در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن.نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام.
با بهت سرمو آوردم بالا.آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم مشغولش شدم که چهره جدیو اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت:وقت تمومه
به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه.سرگیجه گرفته بودم.
دستم رو روی صندلی ها گرفتمو رفتم بیرون
مامانو بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم.بدوناینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن.نشستیم تو ماشین بی اراده گریم گرفت نمیدونستم دلیلشو
خوشحال بودم یا ناراحت؟
فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم احساس کردم بدنم میلرزه همینجور بی صدا اشکمیریختم رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدمو رفتم تو اتاقم پتومو پیچیدم دور خودم دندونام بهم میخورد حس میکردم دارم میسوزم ولی نمیدونستم چرا سردمه چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم تار میدیدم یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردمو باز کردم به سقف سفید بالای سرم خیره شدم سرمو چرخوندم دیگه چشمام تار نمیدید یه سرم بالای سرم دیدم وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم یه پرستاری اومد تواتاقو با سرنگ یه مایعی رو تو سرمم خالی کرد.
چشمای بازم رو که دید گفت:چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون.
نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_شصتم
همون موقع مامان اومد تو اتاقو بغلم کرد.با چشم های پر از اضطراب گفت:خوبی مامان؟اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی.
بابا همپشت سرش اومد تو و گفت:دختر لوسمون چطوره؟
با تعجب نگاهشون میکردمو حرفی واسه زدن نداشتم.مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن؟تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا...
چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداختو باعث میشد حالم بدتر شه.
یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم.
ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت:از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد.
جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت.
دهنم خشک شده بود به سختی گفتم:ریحانه؟
مامان:اره ریحانه
فاطمه:عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه. راستی ساعت چنده؟
مامان:هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب.
تعجب نکردم،انتظارشو داشتم.واقعا خودمو نابود کرده بودم.خداروشکر که تموم شد.دیگه مهم نیست چی میشه.من تلاشم رو کرده بودم.چقدر خوشحال بودم که پدرو مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن.دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سرو صداها این اجازه رو بهم نمیداد.تختم بالاتر اومد.چشامو باز کردمو مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود.اومد طرفمو بالشت زیر سرمو هم درست کردو گفت:اونجوری گردنت درد میگرفت.
سکوت کردو زل زد به چشمام
نگاه سردو برفیمو به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارمو بیخیال شه بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد لبخندرو لبش غلیظ تر شدو نگاهشو رو کل اجزای صورتم چرخوند.با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد.بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد.اخم کردم تا شاید از روبه بره.که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهمو چرخوندم.با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست.وقتی که جلو تر اومد.متوجه شدم کسی همراهشه.تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.کلی سوال ذهنم رو مشغول کرده بود.اینجا چیکار میکرد؟یعنی واسه من اومده بود؟مگه میشه؟خواب نیستم؟
محمد یا الله گفت و بعد رفت طرف پدرو مادرم
ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسیدو گفت:دق کردم از دست تو دختر.سکته ام دادی از صبح.چرا این ریختیی شدیی آخه؟چیکار کردی با خودت؟
یه ریز حرف میزد که محمد گفت:ریحانه جان!
و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد
ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کردو گفت:ای وای ببخشید سلام خوبین؟
مشغول صبحت شدنو من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم.با یه نایلون که تو دستاش بود.اومد سمتم.سرش پایین بود.شالم رو،رو سرم درست کردمو همه ی موهامو ریختم تو.با صدای آرومی گفت:سلام
نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم.اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمدو میبلعید.محمد بهش نگاه کرد.از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو
سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم.زیر چشمی نگاهش میکردم.
ریحانه اومد کنارم دوباره.یه صندلی آورد نزدیکو نشست روش.دستمو گرفت.تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفتو رفت طرف در.
به ریحانه هم گفت:پایین منتظرم
ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن.در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم.الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد با آب و تاب گفت:راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم
یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم
مات نگاهش کردمو با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت که ادامه داد:خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری.
با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود ادامه داد:واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد.خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم.
دستمو فشردو گفت:تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه!
حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته دنیا دور سرم چرخید دعا کنم؟چه دعایی؟از خدا چی بخوام؟ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم؟نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش رو عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم)هی تو ذهنم تکرار میشد.
ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت:فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های تکان دهنده حاج مهدی رسولی
#جهاد_تبیین
فرزندآوری
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
جالب و قابل تامل و عبرت انگیز.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتار وحشیانه پلیس آمریکایی
با یک زن ( کردستانی )
قابل توجه غرب گرایان و طرفداران سینه چاک آمریکا بشر دوست منادی مدینه فاضله.
اگر مدافعان حرم نبودند، از این صحنه ها بیشتر می دیدیم ...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
*آدم واقعا" غصه می خوره این جوانی که از کودکی بوسیله صدا و سیمای جمهوری اسلامی، اسم و رسمی پیدا کرده، امروز مروج فرهنگ غرب برای جوانان مملکت شده است.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#هرهفته_یک_کتاب
سیر مطالعاتی آسان به مشکل با رویکرد کتابی موضوعی
دانلود کتاب فلسفه اخلاق اثر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌺پیشاپیش میلاد امیرالمؤمنین علی علیه السلام مبارک🌺🌺
🌺مادرم از مهر علی شیر داد
بر دهنم نام پیمبر نهاد
به به از این مرحمت مادری
حیدری ام حیدری ام یاعلی🌺
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفی علی علیه السلام با نوای دلنشین شهید دستغیب
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
20220131PakhshMaaref070000Ringtone.mp3
2.45M
🕊️ #کبوتران_مهاجر
🎧 بخش معرفی شهدا در برنامه مهربان باشیم راديو معارف
⏯️ این قسمت: شهید مصطفی عارفی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_شصت_و_یکم
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن
حس میکردم خیلی تنهام.دلم هیچکسی رو نمیخواست.میخواستم همه برن.ولی جونی نداشتم که بگم...
به سقف خیره شدمو چشم هامو بستم.حس میکردم صدام میکنن.ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم.حتی تصور اینکه برای من بخنده حالمو بهتر میکرد. کاش همشون میرفتنو فقط یه نفر کنارم می ایستادو میگفت:فاطمه خوبی؟
چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست.ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه.کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم.
نفهمیدم چیشد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست.فرصت رو غنیمت شمردمو به اشکام اجازه باریدن دادم.ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم.حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده.
که دیگه هیچی نفهمیدم!
از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمیزدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم.مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد.نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد قرار بود امروز مرخصم کنن میگفتن حال جسمیم خوب شده
ولی روحم...
با کمک مامان لباسم رو پوشیدمو از بیمارستان بیرون رفتیم.وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم.سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش...
در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود.
حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود.اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود.هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم.میرفتم چی میگفتم؟سرمو گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاقو باز کرد.از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.سرمو بالا نیاوردم که گفت:فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور.
سرمو آوردم بالا و نشستم رو تخت.به قرصای تو دستش نگاه کردم.میدونستمهیچ فایده ای ندارن برام.خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتمو با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم.خیالش که راحت شد لبخندی زدو از اتاقم بیرون رفت.صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر میکنم فقط...
اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد نمیفهمیدم چم شده اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.زار میزدمو گریه میکردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمیتونستم کاری کنم.نه برای خودم...
نه برای دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام.به هیچ وجه.تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
چند روز به همین منوال گذشت.هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن...
ولی چه کاری؟کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.به ندرت با کسی حرف میزدم.حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی...
شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره.
دیگه گریمم نمیگرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرمو نماز بخونمو به حال خودم دعا کنم.
بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.ساعت هفت و ربع صبح بود میخواستم برم بیرون.بالاخره باید یه کاری میکردم نباید میشستمو شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتمو پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم.کسی خونه نبود،اگه هم بود با دیدن اوضاعو احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشد.یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون.الان باید دنبال چی میگشتم؟باید کجا میرفتم؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_شصت_و_دو
محمد:
از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم:ریحانه!!یه شونه فِر بهم بده بینم.
چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد. مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد:بیا کتت رو بگیر بپوش.
محمد:من کت نمیپوشم.
ریحانه:مگه دست خودته؟
محمد:ن پس دست توعه.عروسیه مگ ؟
با خشم گفت:محمد میام میزنمت صدا بُز بدی به خدا.انقدر منو حرص نده.مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد.
بابا داد زد:بس کنین دیگه از دست شماها.بریم دیر شد.پس علی کجاس؟ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.
ریحانه رفت سمت تلفن و گفت:چشم باباجون.
بابا اومد تو اتاق و گفت:توهم دل بکن از موهات پسرم.
خندیدمو گفتم:چشم اقاجون چشم.
شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود،از رو پشتی برداشتمو پوشیدم.یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتمو تنم کردم.ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.بابا رفت پیششون. دوباره جلو آینه ایستادمو مشغول تماشای خودم شدم.یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت:محمد!!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟ بیا دِ وا بده دیگه برادر من اه.
محمد:انقدر غر نزن دیگه ریحانه.
کتم رو سمتم دراز کردو گفت:به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام.
محمد:تو نیا اصلا.
ریحانه:وای محمد خواهش کردم ازت.
محمد:نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد.
ریحانه:محمد من اخر میمیرم از دست تو.دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش.
دستمو بلند کرد که گفتم:خیلی خوب میپوشم بده من.
ازش گرفتم و دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدمکه بابا چراغو خاموش کرد
محمد:عهههه بابا.
بابا:بابا و...
استغفرالله.دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریمدیگه دیر شدپسر.ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.اومد سمتم.
کتم رو کشیدو منو برد سمت حیاط
محمد:عه بابا سوییچمو ورنداشتم.
بابا:از دست تو.
برگشتمو سوییچمو برداشتمو رفتم پایین.ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.بابا رو سوار ماشین کردمو خودم هم نشستم.ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن من هم دم ی گل فروشی نگه داشتمو سفارش گلای رزِ سفیدو صورتی دادم تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید گلو گرفتمو گذاشتم عقبِ ماشینو راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم.
فاطمه:
چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود. نگران چشم به ساعت دوختم.دیگه نزدیکای دوازده شب بود.سرمو تو دستام گرفتمو گفتم:وای خدایااا...
دراز کشیدم رو تختو پتوم رو کشیدم رو سرم.
صفحه ی تلگرام گوشیم باز بودو هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.فکر کنم دوباره تب کردم.تو افکار خودم بودمو مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته. دوباره گوشیمو چک کردم خبری نبود.کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده.یا چه میدونم.
هر چیزی غیر از اینکه...
همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد.با عجله پاشدم و نشستم رو تخت...
چقدر امید داشتم.دلم به حال خودم سوخت دیدم ریحانه پیام داده:مژدگونی بده دختر درست شد. یه عروسی افتادیم.
با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.دنیا رو سرم میچرخید.
حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم.
چشمام خیره بود به صفحه گوشیم که پی ام بعدی هم اومد:وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه!!!فلانه بهمانه!! ...هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا!
یه لبخند تلخ نشست رو لبام انقدر تلخ بود که دلم رو زد چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم.
محمد حق داشت از من بدش بیاد.کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد کاش فقط یک بار دیگه...
دلممیخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد. گوشی رو به حال خودش رها کردم.من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم حس میکردم گم شدم خودمو گم کرده بودم اهدافم، آرزوهام،انرژیم!!!دیگه اشکی برامنمونده بود.حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم...
پتومو بغل کردمو چشمامو بستم دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم وبالشتم از اشکام خیس شه.نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از 🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
🌺فقط امروز مهلت داری🌺
باسلام و عرض ادب
با گرفتن کد زیر از هدیه دوشنبه سوری همراه اول بهره مند شوید
*100*64#
(ستاره، 100،ستاره،64،مربع)
بزن شارج شی😊
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin