eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
939 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس میکردم خیلی تنهام.دلم هیچکسی رو نمیخواست.میخواستم همه برن.ولی جونی نداشتم که بگم... به سقف خیره شدمو چشم هامو بستم.حس میکردم صدام میکنن.ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم.حتی تصور اینکه برای من بخنده حالمو بهتر میکرد. کاش همشون میرفتنو فقط یه نفر کنارم می ایستادو میگفت:فاطمه خوبی؟ چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل؟ از اولش هم میدونستم سهم من نیست.ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه.کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم. نفهمیدم چیشد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست.فرصت رو غنیمت شمردمو به اشکام اجازه باریدن دادم.ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم.حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده. که دیگه هیچی نفهمیدم! از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمیزدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم.مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد.نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد قرار بود امروز مرخصم کنن میگفتن حال جسمیم خوب شده ولی روحم... با کمک مامان لباسم رو پوشیدمو از بیمارستان بیرون رفتیم.وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم.سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش... در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود. حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود.اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود.هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم.میرفتم چی میگفتم؟سرمو گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاقو باز کرد.از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.سرمو بالا نیاوردم که گفت:فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور. سرمو آوردم بالا و نشستم رو تخت.به قرصای تو دستش نگاه کردم.میدونستم‌هیچ فایده ای ندارن برام.خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم‌ قرصارو ازش گرفتمو با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم.خیالش که راحت شد لبخندی زدو از اتاقم بیرون رفت.صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر میکنم فقط... اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد نمیفهمیدم چم شده اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه... عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود... عاشق محمد شدن اشتباه تر... مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.زار میزدمو گریه میکردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمیتونستم کاری کنم.نه برای خودم... نه برای دلم ... من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام.به هیچ وجه.تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم. چند روز به همین منوال گذشت.هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن... ولی چه کاری؟کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.به ندرت با کسی حرف میزدم‌.حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی... شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره. دیگه گریمم نمیگرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرمو نماز بخونمو به حال خودم دعا کنم. بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.ساعت هفت و ربع صبح بود میخواستم برم بیرون.بالاخره باید یه کاری میکردم نباید میشستمو شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتمو پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم.کسی خونه نبود،اگه هم بود با دیدن اوضاعو احوالم مخالف بیرون رفتنم‌نبود و مانع نمیشد.یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون.الان باید دنبال چی میگشتم؟باید کجا میرفتم؟ نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم:ریحانه!!یه شونه فِر بهم بده بینم. چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد. مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد:بیا کتت رو بگیر بپوش. محمد:من کت نمیپوشم. ریحانه:مگه دست خودته؟ محمد:ن پس دست توعه.عروسیه مگ ؟ با خشم گفت:محمد میام میزنمت صدا بُز بدی به خدا.انقدر منو حرص نده.مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد. بابا داد زد:بس کنین دیگه از دست شماها.بریم دیر شد.پس علی کجاس؟ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه. ریحانه رفت سمت تلفن و گفت:چشم باباجون. بابا اومد تو اتاق و گفت:توهم دل بکن از موهات پسرم. خندیدمو گفتم:چشم اقاجون چشم. شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود،از رو پشتی برداشتمو پوشیدم.یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتمو تنم کردم.ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.بابا رفت پیششون. دوباره جلو آینه ایستادمو مشغول تماشای خودم شدم.یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت:محمد!!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟ بیا دِ وا بده دیگه برادر من اه‌. محمد:انقدر غر نزن دیگه ریحانه. کتم رو سمتم دراز کردو گفت:به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام. محمد:تو نیا اصلا. ریحانه:وای محمد خواهش کردم ازت. محمد:نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد. ریحانه:محمد من اخر میمیرم از دست تو.دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش. دستمو بلند کرد که گفتم:خیلی خوب میپوشم بده من. ازش گرفتم و دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدم‌که بابا چراغو خاموش کرد ‌ محمد:عهههه بابا. بابا:بابا و... استغفرالله.دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریم‌دیگه دیر شدپسر.ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.اومد سمتم. کتم رو کشیدو منو برد سمت حیاط محمد:عه بابا سوییچمو ورنداشتم. بابا:از دست تو. برگشتمو سوییچمو برداشتمو رفتم پایین.ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.بابا رو سوار ماشین کردمو خودم هم نشستم.ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن من هم دم ی گل فروشی نگه داشتمو سفارش گلای رزِ سفیدو صورتی دادم تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید گلو گرفتمو گذاشتم عقبِ ماشینو راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم. فاطمه: چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود. نگران چشم به ساعت دوختم.دیگه نزدیکای دوازده شب بود.سرمو تو دستام گرفتمو گفتم:وای خدایااا... دراز کشیدم رو تختو پتوم رو کشیدم رو سرم. صفحه ی تلگرام گوشیم باز بودو هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.فکر کنم دوباره تب کردم.تو افکار خودم بودمو مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته‌. دوباره گوشیمو چک کردم خبری نبود.کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده‌.یا چه میدونم. هر چیزی غیر از اینکه... همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد.با عجله پاشدم و نشستم رو تخت... چقدر امید داشتم.دلم به حال خودم سوخت دیدم ریحانه پیام داده‌:مژدگونی بده دختر‌ درست شد. یه عروسی افتادیم. با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.دنیا رو سرم میچرخید. حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم. چشمام خیره بود به صفحه گوشیم که پی ام بعدی هم اومد:وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه!!!فلانه بهمانه!! ...هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا! یه لبخند تلخ نشست رو لبام انقدر تلخ بود که دلم رو زد چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم. محمد حق داشت از من بدش بیاد.کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد کاش فقط یک بار دیگه... دلم‌میخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد. گوشی رو به حال خودش رها کردم.من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم حس میکردم گم‌ شدم خودمو گم کرده بودم اهدافم، آرزوهام،انرژیم!!!دیگه اشکی برام‌نمونده بود.حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم... پتومو بغل کردمو چشمامو بستم دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم وبالشتم از اشکام خیس شه.نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🌺فقط امروز مهلت داری🌺 باسلام و عرض ادب با گرفتن کد زیر از هدیه دوشنبه سوری همراه اول بهره مند شوید *100*64# (ستاره، 100،ستاره،64،مربع) بزن شارج شی😊 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
14.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر امیرالمؤمنین علی علیه السلام 🌺میلاد پدرمان مبارک🌺 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
13.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علی جانم.... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
روزت مبارک مرد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله " بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی تولید ایران صدا با صدای ان شاء الله هر شب حدودا ساعت 22، یک قسمت(از15قسمت) بارگذاری میگردد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
Part04_انسان 250 ساله.mp3
30.43M
📗کتاب صوتی قسمت 4⃣ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرچشمه عشق با علی آمده است... گل کرده بهشت تا علی آمده است... شد کعبه حرم خانه میلاد علی(ع) کز کعبه صدای یا علی آمده است... 💐ولادت مولامون حضرت امام علی علیه‌السلام و روز پدر مبارک باد💐 با تشکر از کاربری شهید مدافع حریم، بخاطر ارسال این پست •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
kabootarane mohajer.mp3
3.9M
🕊️ 🎧 بخش معرفی شهدا در برنامه مهربان باشیم راديو معارف ⏯️ این قسمت: شهید مهدی نوروزی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
شب قدر بوددمامانم حالو روزم رو که میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم. هنوز که ازدواج نکرده بود... مامانم راضی شده بودبریم هیات لباس مشکیامو تنم کردم.روسری مشکیمو سرم کردمو با مدل قشنگی بستمش.تمام موهام رو داخل ریخته بودم.در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر ‌تا شدم رو برداشتم.از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم.گذاشتمش رو سرمو تنظیمش کردم.ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.با اینکه زیر چشام‌گودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم ساعتمو دستم کردمو رفتم پایین.مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد خوشحال شده بود بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم.رفتار ریحانه روالگوم قرار دادمو تصمیم گرفتم مثل اون آروم و شمرده حرف بزنمو رفتارکنم جاییو نگاه نکنم سربه زیرومتین باشم.وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتمو پیاده شدم.سرم‌ رو هم طرف مردا نچرخوندم.مامانم ماشینو پارک کردو باهام هم قدم شد.دنبال چندتا خانوم رفتیمواز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.گوشیمو برداشتمو شمارشو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد:سلام جانم؟ فاطمه:سلام کجایی؟ ریحانه:آشپزخونه حسینیه توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟ فاطمه:منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد. ریحانه:یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم. فاطمه:باشه فعلا. به مادرم گفتموازجام بلندشدم یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن سعی کردم با خودم تمرین کنمو یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستمو بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کَفیش بهم نزدیک شدو منو بوسیدوگفت:وای چه ماه شدی تو! جوابش رو با یه لبخندگرم دادم عادت کرده بودن به کم حرفیم حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودنو مشغول ظرف شستن بودند ریحانه دستم رو گرفتو گفت:بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه‌. چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادم‌بالا. خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد‌ ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشیو بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش که یهو گفت:عه باشه سرش روکه بردعقب گفتم:چیشد؟ ریحانه:فاطمه جونم دوربین محمد دستم بود پیداش نکردم با خودم‌آوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟ تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم. مکثم رو که دید گفت: +ول کن دستمو میشورم میبرم خودم.قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم:کجاست دوربین؟ به یه نقطه ای خیره شد رد نگاهش روگرفتم رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود آستینامو دوباره دادم پایین برداشتمش یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرمو محکم گرفتم در رو باز کردمو چند قدم جلو رفتم. خیلی جدی چپ وراستم‌ رو نگاه میکردم تا پیداش کنم یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه دقت که کردم متوجه شدم محمده قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید سرمو انداختم پایینو صبر کردم نزدیک شه یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم سرمو اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد وقتی ایستاد رفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:آقای دهقان فرد! با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب یه چند ثانیه مکث کرد.حدس زدم‌ اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.سرشو که انداخت پایین تازه یادم‌افتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.اخم کردمونگاهمو از صورتش برداشتم.ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:ریحانه دستش بندبود دوباره سرشو آورد بالا چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود وقتی دیدم کیف رونمیگیره سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم کیف رو برداشتو رفت.منم دیگه نموندمو دوباره رفتم توآشپزخونه. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin