eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقشه آمریکا برای آینده افغانستان و منطقه. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*جریان‌شناسی گروه‌های ضدانقلاب توسط استاد حسن عباسی هرکدام از این اپوزیسیون‌ها مربوط به عوامل سرویس اطلاعاتی کدام کشور‌ها هستند؟ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش در طبیعت زیبا ودیدنی سی سخت در اطراف کوه دنا •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔴 سایپا و ایرانخودرو یا باید منحل بشن یا باید به وزارت دفاع واگذار بشن ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ⏰مردم خسته شدن از نالایقان👽 ⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دوستان لطفا برای آشنائی با فضای سیاسی کشور و منطقه لطفا با دقت گوش کنید.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*| خبر خیلی مهم. تلاطم اقیانوس ملت پاکستان در برابر شیطان بزرگ و روباه پیر# سونامی هواداران عمران خان در لاهور همچنان ادامه دارد. صحنه های باور نکردنی 🇵🇰* *محمد عارف از فرماندهان سابق ارتش پاکستان :* *در هر نهادی افراد طرفدار آمریکا حضور دارد. عمران خان تلاش می‌کند تا کشور را از چنگال طرفداران آمریکا خارج کند. برای شکستن این چنگال؛ انقلابی مشابه انقلاب [امام] خمینی در ایران نیاز است.* میلیون ها نفر در سرتاسر پاکستان به حمایت از عمران خان، نخست وزیر برکنار شده، برخاستند. اعضای حزب عمران خان آشکارا نام آن را انقلاب می گذارند. 🇵🇰 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
36.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خداشناسی قرآنی کودکان درس 31 🔍 خدا کامل است یعنی چه ؟ (کیفیت 720 34mb) طباطبایی امام جماعت مسجد المهدی عج شهرستان خاش استان سیستان و بلوچستان لینک کانال مسجد المهدی عج شهرستان خاش 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1200488596C5b429354eb
از موبایلم دعای فرج رو پخش کردمو صداشو بلند کردم اینا همه رفتارای محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم برنج گذاشتمو مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم بعد گذشت اینهمه مدت هنوز هم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم کارم که تموم شد رفتمو یه دوش ده دقیقه ای گرفتم که بوی قرمه سبزی ندم یکی از لباس های خوشگلم رو پوشیدمو کلی عطر به خودم زدم ساده و ملیح آرایش کردمو بعد از خوندن نماز به ناخنام لاک زدم موهامو شونه کردمو پشت سرم بافتمشون و با کِشِ مویِ صورتی بستمش. رفتم سراغ جزوه ها و کتابام که تا وقتی غذا آماده میشه و محمد میاد خونه یکم درس بخونم نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت با صدای در یهو به خودم اومدمو فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته یدونه زدم رو صورتمو دوییدم تو آشپزخونه شعله گاز رو خاموش کردمو در قابلمه رو برداشتم قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم بوی سوختگیش توی ذوقم زده بود حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد رو که پشت در منتظر ایستاده بود رو یادم رفته بود پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض بشه همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم اعصابم خیلی خورد شده بود محمد با کلید در رو باز کرد و اومد داخل چند بار صدام زد که آروم گفتم اینجام. مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزیو خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن. محمد اومد و با تعجب بهم نگاه کرد محمد:سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز... سرمو اوردم بالا و چهره ی ماتم زده امو دید به حرفش ادامه نداد و گفت:میرم لباسمو عوض کنم چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت:به به بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون رو... فکر کردم مسخره ام میکنه ولی خیلی جدی بود رفت و در قابلمه قرمه سبزی رو برداشت و گفت:وای وای وای بو وقیافه اش که عالیه نشست کنارمو گفت:چیشده؟چرا فاطمم قنبرک زده؟ اصولا وقتایی که اینجوری باهام حرف و میزد میخواست نازمو بکشه لوس میشدمو اشکم در میومد با زار گفتم:محمد چرا مسخره ام میکنی؟خونه رو بوی برنج سوخته برداشته... اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد:یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستیو گریه میکنی؟ فاطمه:آره دیگه پس چی؟ چیزی نگفت خیلی جدی بود رفت سر قابلمه و گفت:راست میگی خیلی سوخته میدونی فاطمه تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این رو الان دارم اعتراف میکنم از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی رو نداری مجبورم که.... ایستادمو با ترس گفتم:مجبوری که؟ خیلی جدی گفت:مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم. بهت زده نگاش میکردم که گفت:چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم چیزی نگفتم که گفت:خب باشه بابا سه تا خوبه ؟ خندش گرفت و گفت:عه فاطمه چهار تا دیگه خیلی زیاد میشه حقوقم نمیرسه خرجشونو بدم وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و به بازوش ضربه ای زدمو گفتم:چشمم روشن همینُ و کم داشتم رفتمو دوباره برنج گذاشتم خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز دو نفره ی کوچیکمون گذاشت میز رو چید و گفت:دیگه نبینم واسه این چیزا غصه بخوریا تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی یه بار حواست نبود وسوخت این ناراحتی داره؟ فاطمه:آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم بعد ضدحال خوردم. خندیدو گفت:اشکالی نداره خانومم مهم اینه که قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده اصلا از بوی خوبش سیر شدم‌ بعدشم فاطمه خانوم من دلم نمیخواد انقدر زحمت بکشی تو درس میخونی کارای خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم‌. اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من رو خندوند که ناراحتیمو به کل فراموش کردم. محمد: مثل هر صبح با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال بشم و خواب کامل از سرم بپره. دوباره برگشتم به اتاق و موهامو خشک کردم. خواستم شونه امو از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودمو فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم با تعجب شونه رو برداشتمو نگاش کردم یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد. با خودم گفتم بعدا از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه. در کمد لباسا رو باز کردم خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست. به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود. لباس رو برداشتمو رو دستم گذاشتم. طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید ناخودآگاه لبخند زدمو گفتم:ای جونم یخورده نگاهمو تو اتاق چرخوندمو لباسمو دیدم که به دستگیره ی در آویزون شده بود... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور 🌍eitaa.com/rahSalehin
کارای فاطمه برام عجیب بود با صدای بلندی که با خنده قاطی شده بود طوری که فاطمه بشنوه گفتم:نگفته بودی دلت بچه میخواد! لباس رو پوشیدمو بعد از شونه زدن به موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون. محمد:فاطمه؟؟ جوابی نشنیدم میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود هرچی که باعث میشد اشتهام باز بشه روی میز پیدا میشد صبحانه ی اون روزم عجیب بود نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی کانتر رو برداشتم یادداشت نوشته بود: "صبحت بخیر عزیزِ جانم حموم بودی نشد بهت بگم من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش در ضمن حواست به دور و برت باشه!" جمله آخرشو درک نمیکردم انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از ی لقمه بردارم چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد پوتینم تو جا کفشی نبود حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدمو کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود رو برداشتمو روی کف دستم گذاشتم حس میکردم استرس دارم حس عجیبی هم داشتم که نمیدونستم اسمش چیه دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستم بود غنج میرفت. دوتا انگشتمو تو کفشا گذاشتمو رو زمین کشیدمشون که چراغای زیرش روشن شد و صداش در اومد داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه به سرعت برگشتم عقب. .........‌.. فاطمه: انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم. موهامو باز ریخته بودمو یه تل صورتی به سرم زده بودم یه پیراهن گل گلی دامن کوتاه هم پوشیده بودمو با یه لبخند روبه روی محمد ایستاده بودم دستامو پشت سرم گرفته بودمو منتظر مونده بودم که ی چیزی بگه. در رو بست و یخورده اومد جلو تر تقریبا ده قدم فاصله داشتیم. به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت:فاطمه این کفشا چی میگه؟ با ذوق صدامو بچگونه کردمو گفتم:داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت. تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. چند ثانیه خیره بهم‌نگاه کرد و با لحنی که دلم رو لرزوند گفت: فاطمه میدونی اگه بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقد حالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو چون من دارم سکته میکنم. برگه آزمایشو که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم:از جدی ام جدی تره! محمد:وای نهههه‌ وای خدایااا.... از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی کانتر لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند. از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم. چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد. محمد:خدایا شکرت! یهو برگه رو روی اپن گذاشت و اومد سمتم شونه هامو گرفت و گفت:تو‌خوبی؟چرا الان بهم گفتی؟ وای تو این همه کار کردی!وای ما مسافرت رفتیم ای خدا من خیلی تنهات گذاشتم چرا نگفتی؟ فاطمه:من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه میخواستم‌ یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم محمد:از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب خودت باشی فاطمه نمیخوام اصلا تو سختی بیوفتی کاری نکن تا من بیام خونه کمکت کنم خب؟ یهو به ساعت نگاه کرد و گفت:ای وای باید میرفت سر کار میترسید اگه الان بره دیر برسه زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت میگفت میخوام بیشتر بمونم پیشت الان اگه برم سرکار انقدر هیجان زدم که نمیفهمم دارم چیکار میکنم رفت تو اتاق پشت سرش رفتم اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله اینجور وقتا نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد منم مزاحم خلوتش نمیشدم. نیم ساعت بعد اومد و نشست کنارم زل زد بهم چند دقیقه گذشت و محمد با یه لبخند روی صورتش خیره نگام میکرد یهو گفت:به نظرت دختره یا پسر؟ فاطمه:دختر دوست داری یا پسر؟ محمد:اینش مهم نیست مهم اینه که دارم بابا میشم فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه. اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد به زور از خونه دل کند و بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد. هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشکاش اشک میریختم میترسیدم از حالت خاصی که داشت از این‌کارای پنهونیش میترسیدم میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند توجه اش روی من خیلی بیشتر شده بود ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم هر روز یه جوری بودم‌... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
💎لَمْ يَفْرُغْ صَاحِبُهَا فِيهَا قَطُّ سَاعَةً إِلاَّ کَانَتْ فَرْغَتُهُ عَلَيْهِ حَسْرَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ 🌗هر کس ساعتى در اين دنيا بيکار بماند (و عمل نيکى براى آخرت انجام ندهد) اين ساعتِ فراغت و بيکارى موجب حسرت (و ندامت) او در قيامت خواهد شد» 📘۵۹ مسجد جامع غدیرخم @masjed_ghadirkhom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استادشجاعی! که رزمنده زمان جنگ بود در عالم خواب نامه عملش را دید که نوشته بخاطر کوتاهی در ؟؟؟.. 😔 مستحق جهنم‌شدی !!‌ لطفا حتما گوش کنید. شنیدنیست..👆👆 تعجیل در امر فرج امام زمان (عج) صلوات راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
👎سیاست چرچیلی از زبان خود چرچیل 🦊 گویند زمانی، عده‌ای از چرچیل خواستند که سیاست انگلیسی را تعریف کند. چرچیل دایره‌ای روی زمین کشید و خروسی در آن انداخت و گفت: خروس را بدون آن‌که از دایره خارج شود، بگیرید! این‌عده هرچه تلاش کردند نتوانستند و خروس از دایره بیرون می‌رفت. آخر از چرچیل خواستند که این‌کار را خود، انجام دهد. چرچیل خروسی دیگر کنار خروس اولی گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند. آن گاه چرچیل دو خروس را از گردن گرفت و بلند کرد و گفت: این سیاست انگلیسی است؛ تفرقه بینداز و حکومت کن..!!! 🌏🚥 از وقایع اخیرِ؛ ⚡️ایران ⚡️افغانستان ⚡️پاکستان ⚡️ترکیه ⚡️عراق ⚡️آذربایجان و ... بوی گند سیاست نجس انگلیسی، به‌مشام می‌رسد...! پیام روشن این وقایع به همه ما این است:📢 ☑️ ای جماعت مسلمین ؛ هوشیار و بیدار باشید واز تفرقه پرهیز کنید... ☑️ ای جماعت مسلمین ؛ ☀️-بصیرت ☀️-بصیرت ☀️-بصیرت •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا سفارش شده به حضرت علی اکبر علیه السلام شدند! باتشکر از آقای عباس شاکری بخاطر ارسال این پست راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗯 *بازی اسرائیل با آتش* 🔸️دیرور صبح ارتش و پلیس اسرائیل در روز مراسم عید پِسَح به مسجد الاقصی حمله کردند و تعدادی از فلسطینیان را هدف قرار دادند . 🔸️بدون تردید این اقدام توسط دولت تندروی نفتالی بنت شعله های درگیری را در نقاط مختلف فلسطین روشن می کند و جنگ میان مقاومت غزه و دولت یهود کاملا محتمل است زیرا تعرض به مسجد الاقصی خط قرمز فلسطینیان بوده و در مورد آن با کسی تعارف ندارند. 📌 تصاویری که می بینید مربوط به ورود پلیس اسرائیل به درون مسجد الاقصی و هدف قرار دادن فلسطینیان است •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_16508494.jpg
11.18M
سیر نمایشگاهی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخوام اعصابم خورد میشد و محمد رو از خودم می رنجوندم. جدیدا بر عکس همیشه صدام روش بلند میشد و آخر شب که پشیمون میشدم تا صبح گریه میکردم. میفهمیدم محمد ازم ناراحته ولی با این حال هرشب که بیدار میموندم با تمام خستگیش کنار سرم بیدار میموند و قرآن میخوند. از نظر مامانم رفتارم طبیعی بود ولی خودم‌حس میکردم دیوونه شدم. باورم نمیشد آدمی که تا این حد بهش بی توجه شدم و اذیتش میکنم و اون فقط سکوت میکنه محمدیه که با سختی به دستش آوردم. حوصله ام سر رفته بود روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم محمد با عصبانیت به صفحه موبایلش نگاه میکرد اینجور وقت ها برای اینکه بحثی نشه و حرصش رو روی من خالی نکنه هیچی ازش نمیپرسیدم و سعی میکردم اصلا سر به سرش نزارم اونم برای اینکه آروم بشه یکی دو ساعتی میرفت بیرون قدم میزد و سرحال بر میگشت مشکلات بیرون از خونه رو به من نمیگفت و سعی میکرد تمام غصه ها و سختی ها رو شونه ی خودش باشه البته به خودشم گفته بودم که با اینکارش موافق نیستم ودلم میخواد به منم از مشکلات بگه هر چیزی هم‌که قبول نداشتم راجع به هر مسئله ای بهش میگفتم و با حرفاش قانع ام میکرد. خلاصه زندگی عاشقانمون عاری از مشکل نبود ولی خوبیش این بود خیلی خوب هم دیگه رو درک میکردیم و سعی میکردیم اجازه ندیم مشکلات حالمون رو بد کنن واسه اینکه ریشه ی زندگیمون محکم باشه خیلی جاها من کوتاه میومدم و خیلی جاها محمد و من چقدر خداروشکر میکردم از اینکه همسرم میدونه کجاها باید بشه همسن من و بامن دیوونه بازی در بیاره و چه جاهایی باید بشه همون محمد پخته و محکم و با منطق رفتار کنه. نمیتونم بگم تو زندگی با محمد دقیقا شدم همونی که اون میخواد نه خیلی جاها بر خلاف میل رفتار میکردم و اون فقط با نگاهش بهم میفهموند که چه کاری درسته و چه کاری نه! چشمم بهش بود که رفت تو اتاق و با عصبانیت در و بست رفتم و واسش دمنوش درست کردم. میدونستم یه ساعت دیگه حالش خوب میشه. طبق حدسی که زده بود یه ساعت بعد اومد و کنار کتاباش نشست و دوباره به گوشیش زل زد بهش چشم دوخته بودم متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا گرفت یه لبخند زدم و بالحنی که خیلی سعی کرده بودم عاشقانه باشه گفتم:آقا محمد یهو خیلی جدی گفت:تو حرف نزن با اون شکم گندت گامبوی زشت بهت زده نگاهش میکردم من تو شرایطی بودم‌که اگه کسی بهم (‌تو) میگفت گریه ام‌میگرفت برام عجیب بود که چرا بعد شنیدن این حرفا از زبون محمد سکته نکردم با بهت و چشمای در اومده پرسیدم:محمد تو به من گفتی گامبوی زشت زشت؟ به اطرافش و بالای سرش نگاه کرد و گفت:مگه جز تو گامبو و زشت و گردالیه دیگه ای هم اینجا هست؟ با جیغ گفتم:من زشتم؟اگه زشتم چرا روزی صد بار بهم میگفتی خوشگلم خوشگلم؟تو که از الان نمیتونی قیافه من رو تحمل کنی حتما چندماه دیگه که کلی پف کردم من رو از خونت میندازی بیرون الان که تغییری نکردم تو به من میگی زشت چرا از همون اول چشماتو باز نکردی یه نگاه ننداختی بفهمی زشتم؟چرا اومدی خاستگاریم؟اصلاچرا با یکی دیگه ازدواج نکردی؟ها؟ از حرص نفس نفس میزدم محمد:خب اولش چشمامو باز نکردم. چند وقت پیش که گفتم باید برم یه زن دیگه بگیرم نگفتم؟ کوسن روی مبل رو پرت کردم طرفش که صدای خنده هاش بلند شد فاطمه:خجالت بکش بچه ات صداتو میشنوه میفهمه داری با مامانش دعوا میکنی و میخوای سرش هوو بیاری محمد:دلم تنگ شده بود واسه اینجوری حرف زدن و این مدلی نگاه کردنت خب!تازه بچم مثل باباش زرنگه میدونه دارم با مامانش شوخی میکنمو عاشق خودشو مامانشم. چپ چپ نگاش کردمو گفتم:محمداگه میدونستم پشت اون چهره ی مغرور واخمو و سر به زیرت چه پسریو پنهون کردی... محمد:خب؟اگه میدونستی چیکار میکردی؟ سعی کردم مثل خودش چهره امو جدی نشون بدم:میدونی عشقم از اون جایی که شما همین الانشم به اندازه کافی اعتماد به نفس داریو به شدت خطری شدی من از ادامه دادن به جمله ام معذورم قیافه اشو مظلوم کرد و گفت:آیا کنجکاو کردن من کار درستی است؟ فاطمه:بله خیلی خودکارش رو برداشت و رفت طرف برگه ی آچاری که به دیوار خونه چسبونده بودیم‌ چله ی ترک گناه گرفتیم و الان روز پونزدهم بودیم. محمدموشکافانه به جدول خیره شد و گفت:خب امروز غیبت کردی؟ ابروهام روو بالا دادمو با لبخند گفتم:خیر اونم مثل من ابروهاشو بالا داد و گفت:منم خیر دو تا علامت جلوی این گناه زد و اومد نشست کنارم و گفت:فاطمه جدی بگو اگه از اول میدونسی من همچین آدمیم چیکار میکردی؟خیلی با ظاهرم فرق میکنم؟ دلم براش سوخت و گفتم:قول بده پررو نشی تا بگم محمد:باشه بگو فاطمه:خب اگه از اول میدونستم چه شخصیتی داری شاید زودتر عاشقت میشدم شایدم خودم میومدم خواستگاریت!! محمد:عه یعنی انقدر خوبم‌؟ با اخم گفتم:محمد قول دادی پرو نشی خندید و گفت:فاطمه واسه محرم امسال کلی برنامه دارم‌.. 🌍eitaa.com/rahSalehin
بعد چند لحظه سکوت گفتم:چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟ محمد:من چیزیو پنهون نمیکنم از شما فاطمه:محمد بگو بهم خواهش میکنم این ی بار رو بگو فقط. دستمو گرفت و گفت:کارای بیرون از خونه با منه نمیتونم اجازه بدم تو هم بخاطرشون غصه بخوریو افکارت بهم بریزه نپرس چیزی ازم. فاطمه:محمد خواهش کردم یه نفس عمیق کشید و پلکاشو روی هم فشرد و گفت:مهم نیست خدا کمک میکنه میگذره. منتظر نگاش کردم که گفت:یخورده مشکل مالی به وجود اومده که خدا درستش میکنه تو غصه نخور. فاطمه:چه مشکلی؟ محمد:چندتا قسط عقب مونده دارم... یخورده الان سخت شده برام. فاطمه:مگه برای خونمون و مخارج عروسی زمینِ روستای پدرت رو نفروخته بودی؟ محمد:چرا ولی همش که برای من نبود ما سه تا خواهروبرادریم تقسیم‌کردیم ریحانه که باهاش خرج عروسی و جهزیه اش رو داد داداش علی هم که سهمش رو باید میگرفت گرفت. پولی که من گرفتم خیلی نبود بیشترش رو وام گرفتم یخورده هم پس انداز داشتم خلاصه با اینا تونستم اینجا رو بخرم. فاطمه:چرا اصرار کردی خونه بخریم؟میرفتیم یه خونه اجاره میکردیم تا بعد که پولش جور شد بخریم. محمد:نه دیگه این شرط بابات بود من دلم نمیومد تو رو تو سختی بیارم الانم که اتفاقی نیافتاده این همه مدت خبر نداشتی چون چیز خاصی نبوده دیدی که تا الان جور شد و خدا رسوند. سکوت کردمو به انگشتام زل زدم که دستشو زیر چونه ام گرفتو سرمو بالا اورد و گفت:دیگه هیچی رو بهت نمیگم! این‌چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟مگه نگفتم نباید نگران بشی؟زندگی همینه دیگه اگه مشکلی نباشه که بهش زندگی نمیگن!بخند ببینم بدو بخند تا قلقلکت ندادم!!! انقدر تلاش کرد تا بالاخره تونست من رو بخندونه. اون شب تا صبح ذهنم مشغول بود تصمیممو گرفته بودم با اینکه میدونستم ممکنه محمد خیلی از کارم ناراحت بشه چند روزی بود که سکه ها و طلاهامو فروخته بودم ولی میترسیدم سر صبحتُ با محمد باز کنم میدونستم با ویژگی های اخلاقی که داره از کار من خوشش نمیاد و راضی کردنش خیلی سخته. بلاخره یه روز دلُ زدم به دریا و بهش گفتم. تا چند دقیقه فقط نگام کردُ هیچی نگفت از همون لحظه به بعد دیگه حتی نگام هم نکرد هرکاری کردم از دلش در بیارم فایده ای نداشت ناهار و شاممون رو کنار هم میخوردیم ازم تشکر میکرد و خودش ظرفا رو جمع میکرد و میشست نمیزاشت کار کنم ولی با این حال باهام‌حرف نمیزد و مثل قبل رفتار نمیکرد. تا اینکه یه روز از سرکار اومد وگفت:بهم ماموریت خورده و احتمالا تا اول محرم نیستم با مادر و پدرت صحبت کردم و ازشون عذر خواهی کردم که نیستم چون شما تو این شرایطی نمیتونم خونه تنهات بزارم یا بگم ریحانه هر وقت وقت کرد بیاد بهت سر بزنه. لباساتو جمع کن این ده دوازده روز رو خونه ی بابات بمون تا من برگردم. از رفتارش کلافه بودمو یجورایی از سر لج گفتم:من خونه ی خودم راحتم جایی ام نمیرم به کمک کسی هم نیاز ندارم تازه شرایط بدی هم ندارم شما نمیخواد نگران من باشی برو به کارت برس. نگاه سنگینش رو حس میکردم بدون‌اینکه نگاش کنم رفتم تو اتاق و روی تخت نشستم. اومد توی اتاق چمدونم رو برداشت و در کمدم رو باز کرد و لباسامو برداشت. یکی یکی لباس هارو تا می کرد و تو چمدون میذاشت... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
چرا باید عمران خان از سپهر سیاسی پاکستان حذف می شد.؟ حداقل یک دلیلش این است که وقتی نخست وزیر اسرائیل وارد می شود همه بر می خیزند ولی او اهمیتی نمی دهد و سر جایش می نشیند. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا سفارش شده به حضرت علی اکبر علیه السلام شدند! راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
روزی استاد دانشگاهی، در دانشگاه های خارج، به دانشجو ها درس میداد که گفت..... بچه ها شما منو میبینید؟!🤨 گفتند: اره😶 گفت: تخته رو می‌بینید؟!🤨 گفتند: اره😶 گفت: لامپ رو میبینید؟!🤨 گفتند: اره😶 گفت: خدا رو میبینید؟!😏 گفتند نه🤤 استاد گفت: پس خدا وجود ندارد😑 یک دانشجوی ایرانی بلند شد و گفت:.... شما منو میبینید؟!🤨 گفتند: اره😶 گفت: تخته رو میبینید؟!🤨 گفتند: اره😶 گفت: میز رو میبینید؟!🤨 گفتند: اره😶 گفت مغز استاد رو میبینید؟!🤭 گفتند: نه🤤 گفت: پس استاد مغز نداره 😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به همین سادگی و منطقی... باتشکر از زهرا خانم از قم بخاطر ارسال این پست •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
9938539_627(1).mp3
5.81M
ستاره بارونه... 🌺میلاد کریم اهل بیت علیهم السلام مبارک... باتشکر از حجت‌الاسلام والمسلمین سلگی از نهاوند بخاطر ارسال این پست •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔷غذای روح ❗️ عَـجِبْتُ لِمَنْ يَتَفَكَّـرُ فى مَـأْكُولِهِ كَيْـفَ لا يَتَفَـكَّـرُ فى مَعْـقُـولِهِ، فَيُجَنِّبُ بَطْنَهُ ما يُؤْذيهِ، وَ يُودِعُ صَدْرَهُ ما يُرْدِيهِ.  [بحارالانوار: ج1، ص218] ☀️امام حسن علیه السلام : در شگفتم از كسى كه درباره خوراكيهاى خود انديشه و تأمل مى‏ كند وليكن درباره نيازمنديهاى فكرى و عقلى ‏اش تأمل و تفکری ندارد؛ پرهيز مى‏ كند از آنچه معده ‏اش را اذيت مى ‏نمايد و[ لکن ] سينه و قلب خود را از پست‏ترين چيزها پر مى ‏كند... 🌺میلاد با سعادت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام بر همه اعضای محترم و محترمه کانال راه صالحین مبارک باد 🤲امیدست این کلام گهربار مولایمان سرلوحه زندگی مان قرار گیرد و از اسارت جسم ، نجات پیدا کنیم...
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_16508565.jpg
12.42M
سیر نمایشگاهی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
شماره حساب صندوق کریم اهل بیت علیهم السلام بنام مصطفی امیرخانی 6273811115116466 3314-701-6438591-13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی ابلیس هر کاری که بتونه میکنه! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیست علی ابن ابیطالب علیه السلام... به شیعه بودنمون مفتخریم... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ▫️دشمن هزینه‌ی دفاع از حق را بالا می‌برد ▪️تنها راه دفاع از حق، سیره‌ی فاطمی است سلسله جلسات 🔺قسمت اول ➕منتظر قسمت‌های بعد باشید @Pakbaz_ir •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجاب مانع دیدن شدن!!! 😳 این کلیپ خیلی هنرمندانه ساخته شده و تاثیر گذار است دوستان این کلیپ رابفرستند برای گروههایی که خانم ها بیستر حضوردارند بخصوص برای اطرافیان که بدست اکثرخانم ها برسد این خود یک امر به معروف است و عمل به واجبات اجرکم عندالله •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🍎🍎🍎 *بصیر باشیم.* 🍏🍏 *از موقعی که دیدار مسئولین نظام با رهبر انقلاب در رسانه ملی پخش شد.* *حضور تعدادی از چهره های شاخص دولت قبل که مسبب اصلی بسیاری از مشکلات امروز کشورند؛* *مورد سئوال و اعتراض عده ای از دوستان بود.* *جهت استحضار این دوستان؛عرض میکنم:* 🖤🖤🖤 *۱-🏀 حضور برخی چهره ها در حضور رهبر انقلاب؛ هر گز دلیلی بر تایید تمام عملکرد آنها نیست.* *۲-🏀سیدحسن به عنوان مسئول تولیت آستان امام راحل و روحانی به عنوان عضو خبرگان در این جلسه حضور داشتند.* *۳-🏀 حضور برخی افراد در این جلسه مانع از برخورد قضائی با آنها در صورت شکایت مدعی العموم نخواهد بود. مثل معاون اول احمدی نژاد که چند سال زندان رفت.* *۴-🏀 وقتی تمرکز اصلی دشمن روی اختلاف و ایجاد آشوب و تفرقه در کشور است؛ انعکاس اتحاد ملی و حفظ منافع ملی؛ مستلزم حضور همه چهره های شاخص سیاسی با گرایشهای متفاوت است.* *۵-🏀 حضور چهره های سیاسی متفاوت در یک مراسم رسمی؛ نشانگر قدرت و ثبات سیاسی و یکصدائی نظام در مقابل دشمن است.* *۶-🏀 حضور افراد مسئله دار در دهه اول انقلاب در* *حضور امام هم سابقه دارد. مثل بازرگان و بنی صدر.* *۷-🏀 حضور چهره های* *شاخص از جریانهای متفاوت سیاسی در یک کشور ؛ معیار دمکراسی و مردم سالاری دینی در یک* *نظام سیاسی است.* 🍏🍏🍏 *......فعلا".......* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin