eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
955 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
92 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
روح الله شمیم ونرگس همه اطراف من پرسه میزدن و یه چیزایی میگفتن ولی من هیچی نمیفهمیدم گوشم هیچ صدایی رو نمیشنید چشمام هیچکس رو نمیدید. ساکی که براش بسته بودمو جلوم گذاشتن دلم میخواست جای همه ی نبودناش بغلش کنم بوش کنم زیپ ساک رو باز کردم همه چی مرتب تر از اولش بود چشام به لباساش که افتاد دیگه طاقت تموم شد! فاطمه:آقامحمد خودت کجایی لباساتو واسم اوردن؟لباسات هنوز بوی عطرتو میده محمد زندگیمو با خودت بردی! لباسشو به صورتم چسبوندمو گریه کردم تو دلم جنگ شده بود انقدر که گریه کرده بودم دیگه چشام جایی رو نمیدید لباسشو بوسیدمو گذاشتمش سر جاش پوتینشو از تو ساک برداشتم. دستمو به کفشش کشیدمو بعد با دوتا دستام خاکشو روی صورتم کشیدم. همه ی سلولام دلتنگیشو فریاد میکشید از هق هق به سرفه افتاده بودم نفسام دیگه یکی در میون بالا میومد حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه از اتفاقای عجیب زندگیم بهت زده بودم همه چی خیلی عجیب و سریع اتفاق افتاده بود سریع عاشقش شدم عجیب عاشقم شد عجیب ازدواج کردیمو زود از پیشم رفت. فاطمه:محمد قرار نبود تنها بری بی معرفت! چیکار کنم حالا بدون تو؟ حواسم به کسی نبود ولی صدای گریشونو میشنیدم هر بار که یه چیزی میگفتم گریه ی جمع شدت میگرفت بی توجه سرمو روی ساکش گذاشتم. رهام نمیکردن هر دفعه یکی میومد بازومو میگرفت انقدر جیغ زده بودم خسته شدم با خودم فکر کردم تمام تلاشم تو این مدت برای عادت به نبودن محمد فقط تظاهر بود فاطمه بدون محمدش نمیتونست وزن سَرَم رو هم نمیتونستم تحمل کنم. همش خنده هاش به یادم میومد شوخی هاش صداش چشماش... داشتم دیوونه میشدم این اتفاق هم ‌نمیتونسم باور کنم مثل خیلی از اتفاق های دیگه که باورش برام سخت بود. هی خودمو گول میزدم که محمد حالش خوبه قراره بیاد اینا یه خوابه شوخیه ولی تا نگاهم به چشمای اطرافیانم میافتاد میفهمیدم که این یه واقعیته کشنده است. (شما که عزیزِ دلِ ماییُ لوسِ من... رنجورِ عشق به نشود جز به بوی یار... خیلی دوستت دارم...) فاطمه:محمد دلم واسه صدات تنگ شده تو رو خدا بیا بگو همه ی اینا یه شوخی بی مزه است محمد تو رو جونِ زینبت من دیگه نمیتونم محمد تو که میتونه فاطمه بدون تو نمیتونه تو که بی رحم نبودی. بابا و دایی طاهر زیر بغلمو گرفتند و بلندم کردند. قوت نداشتم حتی رو پاهام بایستم کمرم شکسته بود همه ی جونم از بدنم رفته بود. بردنم توی اتاق خودم پشت سرم چند نفر دیگه هم اومدن داخل. زینب تو اتاق رو پای سارا بود. سارا هم مثل بقیه گریه میکرد دیدن این چشمای گریون حالمو بد میکرد دلم میخواست یکی گریه نکنه تا بگم فهمیدم که میخواستین باهام شوخی کنین بگین محمدم بیاد دیگه نمیتونم... با دیدن من پاشد و بغلم کرد و تو بغلم گریه کرد. انگار از من زودتر باخبر شده بودن لابد من اخرین نفر بودم روی تخت نشستمو چادرمو روی سرم کشیدم. خاطره هاش ولم نمیکرد من این مدت رو چطوری باید فراموش میکردم؟اصلا میشد فراموش کرد؟ همه وجودم همه ی عمر و زندگیمو با خودش برد! کاش بیدار میشدم میدیدم همه ی اینا یه خوابه کاش بیدار میشدمو مثل همیشه وقتی برمیگشتم محمد رو کنار خودم میدیدم کاش هنوز داشتمش کاش بود و مثل همیشه وقتی گریه میکردم اشکامو پاک میکرد و میگفت خیلییی لوسی! کاش همه چی یه جور دیگه بود ‌کاش محمد نمیرفت... +تا فردا ان شالله میرسه پیکرش! _اطلاع رسانی کردین؟ +بله ان شالله انجام میشه! _پس زودتر بگید همه چیو اماده کنن! +ان شالله بچه ها تو تدارک هستند نگران نباشید خیالتون راحت! _حواستون باشه هیچی کم نباشه! +چشم فقط وداع تو مصلی هست دیگه؟ _بله! +شهید رو خونشون نمیبرین؟ _فعلا قطعی نشده. خانومشو بفرستین وصیتنامشو بیاره! +خانومش؟... _جز اون ک کسی نمیدونه کجاست! +چشم. صداهاشون تو سرم اکو میشد اطرافم یکم خلوت تر شده بود زینب رو که اوردن سمتم با دیدنم وحشت کرد و شروع کرد به جیغ زدن چشمام به اون که میافتاد دلم میخواست بمیرم. بیچاره داداش علی از وقتی که فهمیده بود اشک چشماش خشک نشده بود کنار من نشسته بود و مثل بچه ها گریه میکرد اشک چشمای منم تمومی نداشت. قلبم داشت از جاش کنده میشد نمیدونستم باید چیکار کنم دلم میخواست فقط ببینمش کم کم داشتم این اتفاق رو هم باور میکردم چون میدونستم محمدِ من آدمی نیست که اینهمه بیقراریه من رو ببینه و برنگرده. محمد رسیده بود به چیزی که آرزوش رو داشت. بابا و سارا زیر بغلامو گرفته بودن به هیچ وجه نمیتونستم رو پاهای خودم بایستم. همش با خودم میگفتم محمد چجوری دلش اومد منو بزاره بره؟ نزدیک هواپیمایی میشدیم که گفته بودن ۱۰ دقیقه ی پیش نشسته هواپیمایی که دلبرم باهاش اومده هواپیمایی که دلبرمو واسم اورده. به هواپیما نزدیک تر شدیم. یه سری با لباس نظامی به صف ایستاده بودن... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_16509063.jpg
10.84M
سیر نمایشگاهی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*در داخل فلسطین دیگر کار از سنگ گذشته و در کنار استفاده از موشک توسط جبهه های مقاومت علیه اسرائیل؛ مردم هم با بلوک و بتن به سربازان اسرائیلی حمله میکنند.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*با اینکه دشمن تمام سر زمینش را اشغال کرده ولی شجاعانه ایستاده و از وطنش دفاع میکند؛ بر عکس برخی سیاسیون و سلبریتی های ما که یا بدشمن نامه می نویسند که بیاید کشور را اشغال کند یا پیشنهاد تحریم فلج کننده به دشمن میدهند.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀 🔺پاسخ دندان شکن خانم دکتر معصومی به صحبت های تفرقه افکن و ارتداد آمیز فائزه هاشمی... *بازم مرحبا به غیرت دینی این خانم. مثل اینکه برخی حضرات خوابند. و منتظرند تا قرآن هم توسط این طائفه منحوس به آتش کشیده بشه.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔰اینو بفرستین برا او کسانیکه میگن مردم ایران از دین زده شدن❗ *📸 تصویری از بزرگترین اجتماع شب قدر میلیونی در جهان اسلام و در طول تاریخ بشر در حرم مطهر رضوی.* (تصویر رو نزدیک کنید.تمام صحن های حرم تکمیله) بقیه ی نقاط کشور پیشکش....😊 از مسجد مقدس جمکران... حرم حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها ... حرم شاه چراغ علیه السلام..از حرم امام خمینی رحمةالله عليه..از شاه عبدالعظیم حسنی عليه السلام...و دیگر امازاده ها و مصلی هاو اماکن مقدسه دیگر ..... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*وقتی بزرگان در برابر سالها توهین و تهمت فرزند شرور هاشمی به مقدسات؛ سکوت اختیار میکنند؛ نتیجه اش عکس العمل مردم کوچه و بازار برای بیدار کردن بزرگان جهت عکس العمل مناسب است. و ریشه تمام این انفعالها از بی بصیرتی است.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
چشمام به در هواپیما دوخته شده بود که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون و بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجر هاییه که سر من اوردی! در هواپیما باز شد هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود دستمو از تو دست بابا و سارا در اوردم دقیقا روبه روی تابوت بودیم از تو هواپیما که اوردنش بیرون همه ی ارزوهام پرپر شد همه دنیا به چشمام سیاه شد سیاه تر از همیشه. به احترام حضور محمدم سجده کردم روی زمین. لرزش بدنم به وضوح احساس میشد. از روی زمین بلندم کردن. به قولم عمل کرده بودم روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم همونی محمد واسم خریده بود روی سرم بود. محمد رو همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه. از خودم خسته بودم از اشکام خسته بودم از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم خسته بودم دلم میخواست باهاش حرف بزنم قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاش کنم. ادمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سرم بود. زیر لب گفتم:خدایا خودمو به خودت میسپرم. به من صبر بده. دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلومو ببینم‌ انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش. کارشون که تموم شد گذاشتنش تو امبولانس قرار بود ببرنش قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن. میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینمو ببوسمش... میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟ اخه نامرد انقد بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم. دنیا برام کما بود. کنار تابوتش نشستم.‌‌‌‌‌‌وقتی سر تابوت رو برداشتن جلو دهنمو گرفتم که صدای جیغمو نامحرم نشنوه یه صورت مظلوم مظلوم تر از همیشه... منی که تو عمرم تو تشییع جنازه هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟ به زور دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کئلنا عَباسَک یا زینب بهش بسته بودن. دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم کنار گوشش گفتم:تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم شهادتت مبارک. آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگام نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشاتو یه بار دیگه محمد تو رو خدا چشماتو باز کن ببینم چشماتو دلم واسشون تنگ شده. آقا محمدم موهات چرا پریشونه؟ آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟ محمد تو رو خدا پاشو ببینم قد و بالاتو تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو یه بار دیگه صدام کن به خدا همه ی نَفَسَم رفت. محمد زینبت بی قراری میکنه. محمد زیر چشمات کبوده نکنه پهلوتم شکسته؟محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه. ببین الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای. مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم. سلام منم به خانم برسون. مرتضی دوستت دارم! دستمو گذاشتم رو مژه هاش مثل همیشه بلند خوشگل و پرپشت تو این حالتم چشاش دلبری میکرد‌‌‌ چه رازی داشت تو چشماش؟ فاطمه:خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه... آقامحمد چرا چشات خوشگل تر شده؟ لابد چشمات امام حسینو دیده ‌اره؟ دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم. کل چادرم از اشک چشمام خیس بود. ابروهاشو با انگشت شستم مرتب کردم. انقدر اطرافم رو شلوغ میکردن که کلافه شده بودم آخرشم نزاشتن باهاش خلوت کنم هر کی بالا سرش جیغ میکشید. بابا خم شد و پیشونیشو بوسید به موهاش دست کشید و زد به صورتش. مامان ریحانه علی و محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش.‌‌ خواستم بگم زِینَبَمَم بیارن باباشو ببینه که چشمم افتاد به محسن که با گریه پای محمد رو بوسید و گفت:داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون. نمیدونستم اصلا زینب دست کیه اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن؟ به صورت محمد زل زدم با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود. خم شدم چشماش و روی ابروهاشو بوسیدم. تو دهنش پنبه گذاشته بودن. ادمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش بشم که مرگشو نبینم ادمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و... از گریه به سرفه افتاده بودم. هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن. خیلی دلم براش تنگ شده بود حق داشتم که بعد از اینهمه وقت سیر نگاهش کنم ولی نمیزاشتن... دستمو گذاشتم رو محسانش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش اروم گفتم:به آرزوت رسیدی محمدم خلاصه خیلی عاشقتم. وقتی برگشتم دیدم زینب رو آوردن! پارچه ی سبز کنار صورت محمد رو کشیدن به صورتش دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش! زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش اروم شده بود...
به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد فقط خیره به محمد نگاه میکرد. دستشو چند بار زد به صورت محمد و خندید و گفت:بَ بَ میخواست بیدارش کنه ولی نمیدونست که باباش برای همیشه خوابیده. زینب رو از محسن گرفتم و گذاشتمش تو بغلم تا بهتر باباشو ببینه. سعی کردم پاهاشو تو بغلم جمع کنم. صورتشو به صورت محمد چسبوندم. بچه رو ازم گرفتند و گفتن میخوان محمد رو ببرن برای تشییع و تدفین. روی صورتش دست کشیدم و برای اخرین بار گفتم:شهادتت مبارک محمدم پیش خدا مارو فراموش نکن!! به زور ازم جداش کردن. نبودش به اندازه ی جدا شدن یه عضو از بدن درد داشت. حس میکردم با رفتنش همچیزم رفت... "فصل دوم" دیگه نتونستم ادامه بدم به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود کتاب رو بستمو روی میز رهاش کردم. فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم. به ساعت نگاه کردم شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم. از اتاق بیرون رفتم مامان تو آشپزخونه بود سلام کردمو کنارش ایستادم. زینب:صبح بخیر کی بیدار شدین؟ فاطمه:همین الان چشات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟ چشمو ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم. چشم ازم برداشت و کتری آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد فاطمه:چرا حاضر نشدی؟ زینب:میشم بابا زوده حالا! فاطمه:خودت میری یا برسونمت؟ زینب:وا مامان!!!یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟دارم میرم دانشگاه!تو منو ببری چیه؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم که فرشته میاد دنبالم!!! فاطمه:آهان!! زینب:خب حالا من برم دستشویی بعدش حاضر بشم. فاطمه:برو زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری زینب:چشم. بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم تو اینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختمو سرمو به حالت تاسف تکون دادم. کمدمو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم. مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد فرشته بود جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم. یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم. به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتمو سرم کردم. کیف و موبایلم رو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون. مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برا خودش لقمه میگرفت چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتمو یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد از مامان خداحافظی کردمو رفتم دم در. از تو جا کفشی کفشمو برداشتمو گفتم:راستی امروز کجایی؟ فاطمه:یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم. زینب:اهان باشه. اومد برام قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم. کفشمو پوشیدمو دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم. دَرِ ماشین فرشته رو باز کردمو نشستم زینب:سلام عشقم خوبی؟ فرشته:سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟ زینب:فدات صبح شما بخیر فرشته:صبح شمام بخیر زینب:عمو زنعمو خوبن؟محمدحسین خوبه؟ محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود. فرشته:خوبن همه سلام دارن چه خبرا؟ زینب:خبر خیر سلامتی فرشته:زنعموحالش خوبه؟ زینب:خوبه خداروشکر فرشته:خداروشکر. خب بگو روز اول دانشگات چه حسی داری؟ زینب:واقعا بگم؟کاملا بی حسم!! فرشته:وا چرا بی ذوق؟! زینب:آخه واقعا حسی ندارم فرشته:خیلی عجیبی زینب:اوهوم همه میگن. تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه از ماشین پیاده شدم تا فرشته ماشین رو پارک کنه. منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس. از روی کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسمو پیدا کردم. کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم اخرش بود و من ورودی جدید بودم. از هم جدا شدیم و رفتیم توی کلاس. تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود. ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میشد. به خودم لعنت فرستادم که این تایم مضخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد. هندزفریمو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم توی گوشم و یه اهنگ بی کلام پخش کردم. کیفمو گذاشتم روی میز و سرمو روش گذاشتم. چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن. هندزفریمو از تو گوشم در اوردم و جمعش کردم. دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس. توی دخترا دنبال اشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن. باهاشون سلام علیک کردمو به حرفاشون گوش دادم. بیشترشون همدیگرو میشناختن. گوشیمو در اوردمو مشغول چک کردن شدم که با ورود یک نفر به کلاس توجهم بهش جلب شد یه پسر ریشو که به نظر مذهبی میومد تو دستش یه کیف بزرگ طراحی مهندسی بود. با دیدنش خندم گرفته بود ولی سعی کردم لبخندمو کنترل کنم. بنده ی خدا نمیدونست اومده کلاس زبان فارسی عمومی. البته
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_16509062.jpg
11.25M
سیر نمایشگاهی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝علت گریه های اموات در شب جمعه ماه مبارک رمضان .... 🎤 آیت الله مجتهدی تهرانی(رحمت الله علیه) 👈🏻 انتشار اینگونه مطالب از بهترین و پرثواب ترین صدقات برای اموات محسوب میشود. 🤲 اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا ولا تکلنا الی انفسنا طَرفةَ عينا ابداً.
سلام کرد و به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست. بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن درِ گوشِ هم نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن. با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتمو توجهم رو به گوشیم دادم که درِ کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد. به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم. تقریبا پنجاه و خورده ای ساله به نظر میرسید با موهای مشکی که بینش چند تا تار سفید پیدا میشد محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید رو به ما سلام کرد و روی صندلی نشست. به لیست توی دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناتش رو توضیح داد. به نظر سخت گیر نمیرسید و میشد باهاش کنار اومد. بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم. لیست رو دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن. به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم. "ابتکار محمد حسام" اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد. دستشو برد بالا که استاد روش دقیق شد! استاد:محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟ محمد حسام:سلام استاد استاد:سلام محمد حسام:هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم. واسه امتحانِ ترم هم نرسیدم سر جلسه. استاد خندید و گفت:تموم کردی کار مُستَنَدِتو؟ محمد حسام:نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا بشه استاد:خیلی خوب ان شالله. استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت:ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟ محمد حسام لبخند زد و گفت:بله درسته استاد:چیشد تمومش کردی؟ محمد حسام:این یکیو دیگه بله استاد استاد:عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟ محمد حسام:اصلش باهامه استاد:دیگه بهتر ببینمش. از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت:بیارش بده به من. از جاش بلند شد و رفت سمت استاد و کاغذ ها رو روی میزش گذاشت. استاد چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شد. پسر جذاب و خوبی به نظر میرسید حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهید هم کار کرده بود چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیزاره قطعا ادم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود دلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم. استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت:احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده! و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت:این یعنی هنر ! تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ از تعجب دهنم وا موند و قلبم به تپش افتاد نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابا بودم که با صدای استاد به خودم اومدم. استاد:چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟ محمد حسام:شهید محمد دهقان فرد استاد:به به استاد:خب چیشد که این شهید رو انتخاب کردی واسه کشیدن؟ محمد حسام:اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم تو یه کلمه میتونم بگم"ناحله" استاد بهتون پیشنهاد میکنم اگه این کتاب رو نخوندید حتما مطالعه کنید زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مَجذوبِشون شدم شماهم میشید. تو کلاس سَرُ صدا شد. یک سری میخندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن. قلبم انقدر خودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید که هر آن ممکن بود از دهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی از خودم نشون بدم متحیر به چهره ی ابتکار چشم دوخته بودم. چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزند شهیدم وای خدایا! ابتکار وسایلش رو از روی میز استاد جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش رو توی کیفش گذاشت. دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی! تو وجود این پسر هم رخنه کرده بود. دلم میخواست داد بزنمو بگم بابا بهت افتخار میکنم ولی... تو حال خودم بودم که با شنیدن اسمم به خودم اومدم. استاد:"دهقان فرد زینب" دستمو بالا گرفتم. همه با تعجب برگشتن سمت من و زوتر از همه محمد حسام با حیرت چشم دوخت به من! استاد عینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد استاد:تشابه اسمیه یا نسبت فامیلی؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم که استاد گفت:هوم؟ به بچه های کلاس نگاه کردم که همه در گوش هم یه چیزی میگفتن. دوباره نگاه ها بهم عوض شده بود. نگاهای پر از تحقیر نگاهای سرزنش امیز نگاه هایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن. جنس این نگاها رو خوب میشناختم. به محمد حسام نگاه کردم که با تعجب منتظر جواب من بود دلم گرم تر شده بود سرم روتکون دادم و گفتم:بله! صداهای کلاس بالا رفت استاد چندبار زد روی میز که همه دوباره ساکت شدن استاد:چه نسبتی داری؟ زینب:فرزند شهیدم. یه بار دیگه صداها رفت بالا. از هر جایی یکی یه تیکه
لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش باز مونده بود بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند روی لبش بود نفهمیدم کلاس چجوری گذشت و چیشد همش تو فکراتفاقای عجیب امروز بودم باورش واسم سخت بود خیلی سخت!نفهمیدم چقدر گذشت که کلاس تموم شد و استاد از کلاس بیرون رفت چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن و کلاس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کلاس مونده بودن. دلم نمیخواست از جام پاشم سرم خیلی درد میکرد از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود. خودکاری که لابه لای انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتمو چشمامو بستم. با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردمو سرم رو بالا گرفتم که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم بهش خیره شدم ک گفت:با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین! با اینکه سوختم چیزی نگفتم دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی توی ذهنش بشینه سکوت کردم که ادامه داد:واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو؟ انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم! میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت:کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن! از روی صندلی بلند شدم و گفتم:ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتیتون رو ارتقا بدید! از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود ولی به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود همون چیزی که ترسشو داشتم سرم اومد چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن. با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردمو ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم. نیمکت خالی پیدا کردمو نشستم روش هندزفری رو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم به ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود. باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم به دانشجوهایی که توی حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار ! چشم ازش برداشتمو ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت! هندزفری رو از توی گوشم در اوردمو گفتم:بله؟متوجه نشدم؟ با لبخند گفت:گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟ از روی نیمکت پاشدمو خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:بفرمایید؟امرتون؟ محمد حسام:راستش یخورده مفصله... اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم:متاسفم من باید برم با اجازه! اینو گفتمو از کنارش رد شدم. پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود ! رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت:کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم؟ زینب:حیاط بودم. فرشته:مگه قرار نبود تو کلاس بمونی تا بیام پیشت؟ زینب:یادم رفت ببخشید! فرشته:چیزی شده؟کلاس چطور بود؟ زینب:بد نبود میگم فرشته امروز بازم کلاس داری؟ فرشته:نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور؟ زینب:من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟ فرشته:نه کاری ندارم ولی میبرمت. زینب:نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس! فرشته:میرسم ولی قبلش تو رو میبرم میرسونم بعد بر میگردم حالا هم پاشو بریم! تعارف رو گذاشتم کنار و همراهش به سمت حیاط راه افتادم. فاطمه:واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟ زینب:اخه مامان... فاطمه:زینب چند بار بهت گفتم نزار احساست به عقلت غلبه کنه؟چندبار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟ زینب:مامان اولین روز دانشگاه بهم کوفت شد چیکارش میکردَ... نزاشت ادامه بدم و خودش گفت:مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟مگه اولین بارته که بهت توهین میکنن؟مگه اولین باره که این طعنه ها رو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ما قرارمون این بود باهم و در کنار هم در مقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم! زینب:اخه... فاطمه:اخه بی اخه قرارمون این بود یا نبود؟ زینب:چرا ولی... فاطمه:ولی نداره دیگه میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود! زینب:این یکیو دیگه عمرا من غرورمو خورد نمیکنم! فاطمه:خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی!متاسفم برات! زینب:مامان!!!! فاطمه:مامان بی مامان تا وقتی که ازشون عذر خواهی نکردی منو صدا نمیکنی نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی تو یه وظیفه ی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مُهر میزنی‌ بزار با کارت بهشون بفهمونی که بزرگتر از این
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_16509035.jpg
10.53M
سیر نمایشگاهی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نطفه حرام رژیم غاصب‌ صهیونیستی این‌گونه بسته شد؛ تاریخچه‌ای که هر مسلمانی باید بداند 🎤شهید ============= ☀️🏝اشارت : این خطر برای ما هم هست یعنی همانطور که انگلیسیهای مکار توانستند اعراب را با وعده استقلال، علیه دولت عثمانی یعنی دولت خودشان بشورانند؛ و اینها هم چون از دولتشان آزار دیده بودند، به مخالفت برخواستند ونهایتا ساقطش کردند؛ وبعدا هم انگلیس خائن نه تنها به وعده خودش عمل نکرد بلکه زمینه مهاجرت یهودی های غیر اصیل و وحشی را به فلسطین و اشغال آن فراهم کرد ... 🔺👈 مدتی است که به همراه دیگر سران کفر ، بنا دارند مردم ایران را هم به ستوه بیاورند تا جائیکه آنها را رو در روی دولت ها و خصوصا اصل نظام ، قرار دهند... 👈ابزار این اقدام شوم دو چیز است : ⚡️۱-تحریمهای گسترده همه جانبه! 💥۲- نفوذ عناصر مزدور غربگرا که دارای قدرت تصمیم سازی اند، در بدنه نظامِ اداری و بخشهای مهم مدیریتی کشور...❗️ 🔥📢دومی از اولی خطرناکتر و مهلک ترست ... امضاء اين پست: : آمریکا و اسرائیل وانگلیس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشنوید دعای شب ۲۱ رمضان شهید ردانی‌پور را که بر دستان او بوسه زد و درباره او می‌گفت: «اگر در قیامت من را به عنوان نوکر آقای ردانی‌پور در محشر حاضر کنند و بگویند به صدقه سر آقای ردانی‌پور تو را آمرزیده‌ایم، افتخار می‌کنم.»🌹 باتشکر از خانم مهدوی بخاطر ارسال این پست •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ چند شبهه در مورد امیرالمؤمنین علی علیه السلام. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دوستان حتما گوش کنید. چند دقیقه است ولی یکدوره کلاس اعتقادی و اخلاقی است.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞پایین کشیدن پرچم رژیم صهیونیستی توسط دو کودک فلسطینی در شهر یافا . این بچه هایی که من می بینم اسراییلو کله پا میکنند . 🤷‍♂😉 ان شاء الله... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بار فرق میکند. همه آمده اند. و آماده نبرد برای پایان اشغالگران •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎥 خیبر ، خیبر ، ای یهودیان ، لشگر محمدی بازگشته است!‌* *🔳شعار زیبای "خیبر ، خیبر ، ای یهودیان ، لشگر محمدی بازگشته است" در مسجدالاقصی 🇵🇸پس از اقامه نماز جمعه گذشته توسط فلسطینیان طنین انداز شد!* ⚜️حرف حساب •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
مطالبه برگزاری نماز عید فطر به امامت رهبر انقلاب 🔹مخاطبان فارس‌من با ثبت پویشی خواستار برگزاری نماز عید فطر به امامت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای شدند. پویش را اینجا امضا کنید @my_farsnews •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 *رونمایی فرمانده سپاه قدس از یک عملیات موفق پهپادی در خاک فلسطین اشغالی* سردار قآنی در سخنرانی روز قدس مشهد: 🔹۴۱ هواپیمایی جنگی و شناسایی شما برای رهگیری آن ۲ پهپاد عملیات کردند. این پهپادها از کجا رسید؟! 🔹چرا دروغ گفتید!؟ حاضر نیستید مردانه راست بگوئید! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔘 استاد نادر طالب زاده ، کارگردان، استاد حوزه رسانه، از موسسان شبکه افق و فعال در حوزه مبارزه با صهیونیسم در منطقه در درگذشت. روحش شاد🌹 ▪️@IslamLifeStyles
روی سنگ قبرم چیزی ننویسید، فقط اگر خواستید "تنها پر کاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی"... فقط میتونم بگم، شرمندتونم...😔 📌🌹بهشت حضرت معصومه قم، قطعه شهدای مدافع حرم راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
زینب:مامان... فاطمه:همین ک گفتم! زینب:باشه! فاطمه:یکم رو خودت کار کن انقدر غرورِ یه جا بد حالِتو میگیره ها! رفتارت اصلا درست نبود تکرار نکن کارت رو! زینب:چشم اینو گفتمو رفتم توی اتاقم. گاوم زاییده بود دو قلوهم زاییده بود عذرخواهی رو دیگه کجای دلم میذاشتم؟حالا از اون دختره یه چیزی ولی از محمد حسام؟امکان نداشت!من بمیرمم ازش عذرخواهی نمیکنم! _ شب اول قبرش بود همیشه ازش میترسید میگفت فاطمه وقتی مُردم شب اول قبر کنارم بمون و واسم قران بخون بلند بلند قران بخونو شب اول قبر تنهام نزار همیشه به شوخی میگفتم تو هفت تا جون داری نمیمیری حالا حالاها ولی الان روی زمین نشسته بودمو سرمو روی قبرش گذاشته بودم دوتا دستام رو هم باز کرده بودم. من بابا و اقا محسن پیشش مونده بودیم حالم انقدر خراب بود که دلم میخواست جیغ بکشم جلو چشمام محمدمو به خاک سپردن براش تلقین خوندن شونشو تکون دادن جلو چشمام روش سنگ لحد گذاشتن جلو چشمام روش خاک ریختن و من موندمو خاطره هاش... ادمی که تا اراده میکردم صداش کنم جلوم ظاهر میشد و با لبخند جواب میداد: جان دلم؟ جونم فدات بگو عزیزم؟ الان صدای زار زدنمو میشنید ولی جواب نمیداد میشنید التماسش میکنم ولی جواب نمیداد فکر نمیکردم انقدر زود از دستش بدم میدونستم موندنی نیست و میره ولی فکرشم نمیکردم به این زودی! فاطمه:دلم برات تنگ شده اقا محمدم باورم نمیشه دیگه نمیبینمت.چرا دیگه جوابمو نمیدی؟چرا امروز دیگه نگام نمیکردی؟محمد دیگه باکی حرف بزنم از همچی تو که نیسی من با کی خاطره های گذشته رو مرور کنم؟محمد دیگه با کی برم هیئتتون؟محمد من دیگه چجوری تو خیابونایی که باهم توش قدم زدیم راه برم؟محمد من بدون تو چجوری زندگی کنم؟محمد خنده هات از جلو چشمام نمیره محمد کاش یه بار دیگه بغلت میکردم محمد به خدا چشمام خسته شد. چرا نیستی بگی از کجا میاری این همه اشکو؟ محمد جواب بده دیگه چرا با من اینطوری میکنی؟ محمد یادته بهت گفتم برو از کنارم؟به خدا از عشق داشتم میمردم یادته میدیدمت دست و پامو گم میکردم؟ محمد من به خاطر تو زهرایی شدم محمد مگه تو به من زندگی نداده بودی؟ پس چرا رفتی؟ محمد دوستت دارم خیلی دوستت دارم. با اینکه مثه همیشه جلو زدی ولی میدونم بی معرفت نیستی منم ببر پیش خودت. بدونِ تو همه ی زندگیمو کم دارم. اقا محسن داشت قران میخوند که تو همون حالت گفتم:وصیتنامشو خوندین؟چی نوشته بود؟ محسن:چی داشت که بگه؟فقط اینکه واسه من سنگ قبر نزارین و مزار درست نکنین همین که جسمم بر میگرده شرمنده ی امام حسین میشم که اون بی کفن و من با کَفَن دفن شدم ولی حداقل نمیخوام تو صحرای محشر شرمنده ی مادرم زهرا بشم! محسن میگفت و من اشک میریختم اگه میشد دونه به دونه ی اشکامو بشمرم قطعا عدد کم میاوردم همینطور که واسه ابراز حالم حرف کم اوردم! پیشونیمو به خاکش چسبوندمو خاکش رو بوسیدم که محسن گفت:راستی فاطمه خانم با چشمم دنبالش کردم که دستشو کرد تو جیبش و یه چیزی از توش در اورد که چون عینک نداشتم و از گریه ی زیاد چیزی نمیدیدم متوجه نشدم چیه. سمت من گرفتش و گفت:بفرمایین اینم از شفاعت نامتون کاغذ رو از دستش گرفتمو بازش کردم نمیتونستم بخونمش کلافه شده بودم گرفتمش سمت محسن و گفتم:میشه برام بخونیدش؟ کاغذ رو از دستم گرفت و شروع کرد به خوندن: (اینجانب مرتضی غلام حضرت زینب متعهد میشوم که در صورت شهید شدنم شفاعت همسر عزیزم را در محضر خدا و روسولش و اهل بیت بزرگوارش بکنم یاعلی. امضا‌،یادت نره لا یوم کیومک یا ابا عبدالله) با اینکه گریه امونمو بریده بود و حتی نفسامو منقطع کرده بود با خوندن جمله ی اخرش مو به تنم سیخ شد جمله ای بود که بارها و بارها تکرار میکرد ولی من نمیفهمیدم مفهومشو ! محمد امروز خوب برام معنیش کرده بود کاغذ رو از محسن گرفتمو نوشته هاشو بوسیدمو به عکسش که رو به روم بنر شده بود زل زدمو گفتم: هر نفس درد بیاید برود حرفی نیست عکست بشود دار و ندارم سخت است! _ کتاب رو بستم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم چقدر مامان بابا رو دوست داشت یعنی میشه منم در آینده یکیو انقدر دوست داشته باشم؟ سعی کردم این فکرها رو از سرم بیرون کنمو بخوابم که دوباره یاد امروز افتادم! مامان راست میگفت نباید جوابشو اینجوری میدادم باید یجوری محکم جواب میدادم که دیگه خودش از حرفش خجالت میکشید و عذر خواهی میکرد. اخه اینا چه میفهمن وقتی همه ی سهمت از داشتن پدر یه چندتا فیلم چند دقیقه ای و چندتا دونه عکس رو کاغذ باشه یعنی چی؟چه میفهمن یه دختر بچه ی نه ماهه رو بزارن تو تابوت پدرش یعنی چی؟اخه اینا چه میفهمن از نگاهای پر درد یه بچه ی هفت ساله روز اول مدرسش به بچه هایی که با باباهاشون اومدن مدرسه. اصن یعنی چی وقتی میپرسه بابا کجاست بهش بگن پیش خدا!! اینا اصلا چه میفهمن بدون پدر بزرگ شدن یعنی چی؟بدون پدر قد کشیدن یعنی چی؟همه و همه ی اینا بدون وجود پدر تو همه ی
اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد بزنه. یا بشینه بغلش و براش ناز کنه... اینا که یه عمر به وجود پدرشون تکیه کردن چه میفهمن تکیه به سایه ی پدر یعنی چی؟؟ اخه یکی نیست بگه سهمیه ی کنکور کشک چی دوغ چی؟ اصلا گیرم که از سهمیه ی کنکور استفاده کردم اخه مگه سهمیه واسه ادم بابا میشه؟ اونم واسه یه دختر! اخه چرا به خودشون اجازه ی توهین میدن خب یعنی چی بابات چقدر گرفته شما رو ول کرده. اه. من که از سهمیه ی کنکور استفاده نکردم اینجوری بم حمله ور شدن پس خدا به اونا رحم کنه که استفاده کردن ...! تو فکر اتفاقای صبح بودم که نفهمیدم کی خوابم برد... روز سختی بود تا ظهر کلاس داشتیم انقدر خسته بودم که دیگه حد نداشت‌ کیفمو روی دوشم جابه جا کردمو از درِ دانشگاه خارج شدم. تو پیاده رو به سمت ایستگاه تاکسی قدم بر میداشتم که حس کردم یه مرد صدام میکنه:زینب؟ ایستادم و برگشتم عقب که با قیافه ی خندون امیرعلی مواجه شدم راهمو به سمتش تغییر دادمو گفتم:سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ امیر علی:علیک سلام تو چرا گوشیتو چک نمیکنی؟صدبار زنگ زدم. خداخواهی بود که اینجا پیدات کردم. زینب:عه؟زنگ زدی؟حواسم نبود خب چیکارم داری؟ امیر علی:بیا بشین تو ماشین بهت میگم زینب:عه اخ جون ماشین داری؟ امیر علی:اره بیا! پشت سرش حرکت کردم. امیرعلی پسر عمو محسن بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به هم محرم بودیم‌. دقیقا شکل مامانش بود صورت سفید با موها و محاسن بور... قدشم خیلی بلند بود. یه پیراهن چهارخونه ی ترکیبی روشن تنش بود با شلوار کتان مشکی. پشتش رفتمو سوار ماشینش شدم میخواستم زودتر بفهمم که چیشد که دنبالم میگشت به محض اینکه نشست گفتم:خب تعریف کن چیشد؟ امیر علی:میگم حالا بهت خودت خوبی؟ چه خبر از دانشگاه؟درسا خوب پیش میره؟ زینب:هی میگذره تو چی؟خیلی وقته ندیدمت پیر شدی! امیر علی:فشار زندگیه دیگه! زینب:اوه بله بله چه خبر از این طرفا؟ امیر علی:ببین از صبح دارم دنبالت میگردم چند بار به خاله زنگ زدم سر کلاس بود جواب نداد!! رفتم خونتون نبودی دوباره زنگ زدم به خاله که گفت تا ۵ دانشگاهی. زینب:خب اره امیر علی:بله هیچی دیگه میگم سرهنگ عمادی نیا میخواد با مامانت صحبت کنه یجوری راضیش کن زینب:برای چی؟ امیر علی:واسه برگزاری یادواره شهدا زینب:ای وای اره خوب شد گفتی یادم رفته بود اصلا. امیر علی:اره میخوان امسال یادواره بگیرن واسه بابات پاشم کرده تو یه کفش که اره الا بلا باید یادواره بگیریم. زینب:ولی خب مامان که نمیزاره... امیر علی:مگه خودش نمیدونه؟ هزاربار تاحالا شما بهش گفتین هزار بارم ما گفتیم ولی میگه امسال باید بگیریم حتما... زینب:تو که میشناسی مامان منو میگه بابا اینجوری راضی نیست. عوضش هر سال یه پولی میبره میده به خیریه. امیر علی:تو دیگه نمیخواد به من بگی خودم از بَرَم اینارو. ولی میگه چون بیسمتُمین سالگرده باید حتما یه یادبود بگیرن گزارش کار بدن. زینب:خب کلی شهید دیگه هم هست بگو واسه اونا یاد بود بگیرنُ گزارش کار بدن! مامان راضی نمیشه میگه بابا دوست نداشت! امیر علی:من نمیدونم از من گفتن بود حالا خودِ سرهنگ میاد خونتون سعی کن تو هم از قبل به مامانت امادگی بدی! زینب:باشه سعی خودمو میکنم. ولی به سرهنگ بگو که حرف از مصاحبه و مستند و اینا نزنه پیش مامان که بیشتر مخالفت کنه بگو خودشون سر و تهشو راست و ریست کنن! منم که میدونی دلنوشته و اینا نمیخونم! امیر علی:اووف کشتین منو شما خسته شدم به خدا باشه بابا بیا تو زودتر برو خونه رو تمیز کن! زینب:امشب؟وای نه! امیر علی:چرا چه خبره مگه؟ زینب:خیلی خستم حالشو ندارم پوفی کشید و ماشینو روشن کرد. امیر علی:خونه میری دیگه؟ زینب:اره قربونت. تو اگه کار داری برو من خودم میرم! امیر علی:نمیخواد ناز کنی نه خیر کار ندارم. مشغول تماشای خیابون شدم که رسیدیم خونه ازش خداحافظی کردمو رفتم بالا بعد از اینکه لباسمو عوض کردم مشغول تمیزکاری خونه شدم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_16509038.jpg
11.75M
سیر نمایشگاهی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
کلاس امروز تموم شده بود داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد. +خوبی؟ با لبخند گفتم _ممنونم تو خوبی؟ +بدک نیستم راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنم لبخندم پررنگ تر شد _اعتراف؟به چی؟ +میشه تو حیاط حرف بزنیم؟ _چرا که نمیشه بریم کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در .اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد . سعی کردم باهاش هم قدم بشم _خب؟ +ببین شخصیتت خیلی واسم جالبه چجوری بگم یعنی اصلا با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری _خب راجع به من چی فکر میکردی؟ +فکر میکردم چون که چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده ای . یا چه میدونم مثلا حس میکردم از این کند ذهنا باشی خندیدم و _یعنی چی؟ +یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه رفتیم سمت حیاط _به به ببین چیا میشنوم چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟ +فقط چادر که نه اخه میدونی تو بچه شهیدی! نگاش کردم که ادامه داد +نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی . منظورم اینه که تو کلا فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده . _از کجا میدونی؟ +اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم حالا جدی بدون سهمیه اومدی؟ _اره . +چرا؟ _چون مامانم اجازه نمیداد میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصلا اجازه نداد حتی اسمشم بیارم ... +اها. _یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟ +من ازت عذر میخوام بابت حرفام.. _نه منظورم این نبود . منظورم اینه که از سهمیه یه هیولا ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟ +نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تلاش کردیم واسه قبولی اونا بدون هیچ تلاشی میان جای من و امثال من میشنن _ای وایِ من نگو تو رو خدا این حرفارو. +چیشد؟ _ببین تو بدون هیچ اطلاعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟ +بیا بشینیم روی این نیمکت _باشه نگام کرد که ادامه دادم _اصلا میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟ +فکر میکنم بدونم _اخه نه عزیز دل من اصلا همچین چیزی که فکرشو میکنی نیست سهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره که مثلا واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فلان دانشگاه. اصلا اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن ‌ بنیاد به اونا پول میده که مثلا چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کنن که بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تلاش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن. +واقعا؟ _اره واقعا . +من اینا رو نمیدونستم _اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو ‌ فقط خواستن یه حرفی زده باشن. من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم شرمنده سرش رو انداخت پایین +من عذر میخوام ازت شرمندتم به خدا ببخش منو . _نه قربونت این چه حرفیه . +وقتت رو گرفتم ببخشید . فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده _مرسی عزیزم منم دوستت دارم . +میتونم شمارتو داشته باشم؟ _اره چرا که نه ... شمارمو گفتم که سیو کرد . +راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟ خندیدمو _نه ناحله ! +ناحله... چه اسم جالبی. معنیش چیه؟ _معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی! خندید و چیزی نگفت . زیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم ‌و سمتش گرفتم _بفرمایید .اینم کتاب.مال تو ! کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید . +وای چقد طرح جلدش قشنگه _چشمات قشنگه اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کن. معذب خندیدو تشکر کرد از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم +مزاحمت شدم عذر میخوام _این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی +قربونت . بازم مرسی بابت کتاب . _خواهش میکنم. +با اجازه دیگه پس من برم _خداحافظ عزیزم +خدانگهدار... حس خیلی خوبی داشتم انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجولانه عیبه خودش کلی بود. حس خوبمو از بابا داشتم . از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم. دلم واسه بابا تنگ شده بود . از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود. دلم میخواست برم بهش سر بزنم به یه بابا با یه مزار خاکی .... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم ... چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار بابا نشسته . پشت به من بود چهرش رو ندیدم ولی به نظر امیرعلی نمیرسید . بعد از یکم مکث رفتم جلو بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم . سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم . یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش. انگار متوجه حضور من نشده بود بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد. خالی شده بود عجیب بود . تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا . تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم سرمو اوردم بالا محمد حسام بود _سلام صورتش قرمز شده بود . منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست . رفتارش از اولین روز عوض شده بود .انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود . شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا . عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها . چرا گذرش به من افتاده بود . اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش .. خیلی عجیب بود . سرش به سمت گوشیش خم شده بود . انگار داشت یه چیزی میخوند . موهای بلند و لختی داشت .محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود. یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود . به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت . اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا . تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم . مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا ‌. (من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم ..... تو همونی که میخوامی دلیل گریه هامی تا آخرش باهامی ...) سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا. مداحی معروف محمد حسین پویانفر تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود . با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام . محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت : _تولدت مبارککک پسررر محمد حسام از جاش بلند شد هنوز تو بهت بود . بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد. دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش. گریش گرفته بود ؟ تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم . چقد باحال بودن خوش به حالشون . به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب . تو دلم حساب کردم امروز چندمه ‌ . اومممم ۱۹ آبان .... پس آبانیه . عجب ... رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود ۲۳ سالش شده بود . چقدر همه چیز عجیب بود . چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز. چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک که محمد حسام داد زد _نههه نههه اقااا جان عزیزت .... نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن . محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود . بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه . دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من. سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست . ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم. بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم. خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن. پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم . نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم‌ قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم. چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته . چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت: ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده ... سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم _نه خواهش میکنم. +با اجازتون یاعلی ... اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت . دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن‌. منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم. یکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم ... و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی .... چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم‌.. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin