eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
943 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 * .نسـل.سـوخـته .پـنـجاه.و.سـومــ * ✍حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم نیم ساعت به زمان همیشگی بین خواب و بیداری ... این جملات توی گوشم پیچید ... بلند شدم و نشستم قلبم آرام بود و این آغاز نبرد ما بود با اینکه شاگرد اول بودم اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم ... تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم حتی توی راه رفت و آمد کتاب رو جلوتر می خوندم با مقوای نازک کارت های کوچیک درست کردم و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم هر مبحثی رو که می دیدم توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش ... ردیف و گروهش عدد اتمی و جرمی و حفظ کردم توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * ... می تونستم توی 30 ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم هر سوالی که می داد ... در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد مال من بود علی الخصوص استوکیومتری های چند خطیش رو من مخ ریاضی بودم به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود ذهنی ... تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم بعد از نوشتن سوال هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود من، جواب آخرش رو می گفتم و صدای تشویق بچه ها بلند می شد ... کم کم داشت عصبی می شد رسما بچه ها برای درس شیمی دور من جمع می شدند هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه من به خودم بیشتر سخت می گرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد بارها از در کلاس که وارد می شد من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها درس جلسات قبل رو تکرار می کردم تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در ... - مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکال شون با تو باشه گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی قیافه اش دیدنی بود ... داشت چشم هاش از حدقه در می اومد ... خبر به بچه های پایه اول که رسید صدای درخواست اونها هم بلند شد درگیریش با من علنی شده بود فقط بچه ها فکر می کردن رقابت شیمیه بعضی ها هم می گفتن - تدریس تو بهتره داره از حسادت بهت می ترکه ... کار به آوردن سوال های المپیاد کشیده بود سوال ها رو که می نوشت اکثرا همون اول قلم ها رو می گذاشتن زمین اما اون روز با همه روزها فرق داشت این سوال سال * المپیاد کشور * با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد - جزء سخت ترین سوال ها بوده میگن عده کمی تونستن حلش کنن نگاه های بچه ها چرخید سمت من و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم به تخته گره خورده بود خدایا ... این یکی دیگه خیلی سخته به دادم برس ... آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی تونید حل کنید؟ گند می زنید به روحیه ما و بچه ها باهاش هم صدا شدن هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می گفت و من همچنان به تخته زل زده بودم فرامرز از پشت زد روی شونه ام و صداش رو بلند کرد... - بیخیال شو مهران ... عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده بین سر و صدای بچه ها یهو یه نکته توی سرم جرقه زد... - آقا اصلا غیر از اورانیوم ... عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن ... عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته؟ ... میگم احتمالا طراح سوال موقع طرح این ... مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات آقا یه زبون به برگه اش می زدید می دید مزه شراب میده یا نه؟ جملاتی که با حرف اشکان شرترین بچه کلاس کامل شد ... - شایدم اونی که پای تخته نوشته دیشب زیادی خورده بوده و همه زدن زیر خنده برای اولین بار سر کلاس ... با حرف هایی که خودش می زد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد مسخره اش کردن جذبه و هیبتش شکست کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه ها شایع شده بود ... و قبح شراب خوردن ریخته بود ناراحت بودم ... اما این اولین قدم در شکست اون بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 * .نسـل.سـوخـته .پـنـجاه.و.چـهـارمــ * ✍به زحمت، خودش رو کنترل کرد - نه من که طبیعی بودم ولی راست می گید شاید طراحش خورده بوده و اشکان ول کن نبود ... احتمالا اولش حسابی خورده پشت سرش هم حسابی خورده آخه اونجا هر کی یه اشتباه کوچیک کنه به شکر خوردن می اندازنش آره احتمالا تو هم اونجا بودی داشتی کنار طرف، شکر می خوردی تا یه چی میشه اونجا این طوری اونجا اینطوری تو تا حالا پات رو از حوزه استحفاضیه استان بیرون گذاشتی؟ کنترل اوضاع، حسابی داشت از دستش خارج می شد دو بار با خودکار زد روی میز بسه دیگه ساکت تا مودبانه ازتون می خوام حواستون جمع باشه و بعد رو کرد به من و خندید - تو هم مخی هستی ها اشتباهی ایران به دنیا اومدی باید * به دنیا می اومدی ... محکم زل زدم توی چشماش شما رو نمی دونم ولی من از نسل اون ایرانی هایی هستم که وقتی صدام دکل نفتی * رو زد و همه دنیا گفتن فقط بزرگ ترین مهندس های امریکایی می تونن اون فاجعه رو مهار کنن یه گروه کارگر ایرانی رفتن جمعش کردن ایرانی اگر ایرانی باشه یه موی کارگر بی سوادش شرف داره به هیکل هر چی خارجیه برده روحش آزاده، جسمش در بند اما ما مثل احمق ها درگیر بردگی فکری شدیم برده فکریدیر یا زود خودش با دست خودش به دست و پای خودش غل و زنجیر می بنده ... کلاس یه لحظه کپ کرد اون مهران آرام و مودب که حرمت بداخلاق ترین دبیرها رو حفظ می کرد جلوی اون ایستاده بود سکوت کلاس شکست صدای سوت و تشویق بچه ها بلند شد و ورق برگشت از اون به بعد هر بار که حرفی می زد چشم بچه ها برمی گشت روی من تایید می کنم یا رد می کنم یا سکوت می کنم و سکوت به معنای این بود که رد شد اما دلیلی نمی بینم حرفی بزنم ... جای ما با هم عوض شده بود و من هم صادقانه اگر نقدی که می کرد، صحیح بود می پذیرفتم و اگر درباره موضوع، اطلاعاتم کم بود با صراحت می گفتم باید در موردش تحقیق کنم توی راهرو بهم رسیدیم با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم صدام کرد از همون روز اول ازت خوشم نیومد ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم ... فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی خندیدم ... - که بعدش بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس لو بره و همه بهش پشت کنن؟ خنده اش کور شد ... خیلی دست کم گرفته بودمت مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ... می دونی؟ زمان انقلاب و جنگ امثال تو رو می کشتن ... دستش رو مثل تفنگ آورد کنار سرم بنگ ... یه گلوله می زدن وسط مخش هنوزم هستن فقط یهو سر به نیست میشن میشن جوان ناکام و زد تخت سینه ام ... جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم اشکال نداره شهدا با رجعت برمی گردن ... حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه جوان ناکام خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره برو اینها رو به یکی بگو که بترسه ... هر کی یه روز داغ می بینه فرق مرده و شهید هم همینه مرده محتاج دعاست شهید دعا می کنه و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر بعد از مدرسه توی راه برگشت به خونه تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم و اینکه اگه رفتنی بشم احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ به محض رسیدن سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد و زنگ زدم به دایی محمد و همه چیز رو تعریف کردم ... شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم توی یه پاکته توی کتابخونه سومی عقایدش که به سازمان مجاهدین و ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه ... لازم میشه 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ‌ * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
19.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍎 ای ماشاالله به این دختر.. دختر شیعه یعنی این 👆 فقط با آیات قرآن جوابشونو می‌ده      🍎 سوالات میزبانان و پاسخ قرآنی کوثر به آنها 🍎🍎🍎 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خمینی خطاب به عروسشان: 💠دعایی که سرنوشت انسان را تغییر می‌دهد‌! بعد از فوت امام مشخص شد👇 🔹کدام قسمت از مفاتیحِ امام خمینی بیشتر استفاده شده بود؟! رابا این دعا شروع کنیم 🎙حجت الاسلام راجی 🍎🍎🍎 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* .نسـل.سـوخـته .پـنجـاه.و.پنــج * ✍اون تابستان اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های پیش هم از قبل ثبت نام شده محسوب می شدن امتحان نهایی رو که دادیم این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر 3 تا انتشارات معروف بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ... آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم رتبه کشوریم ... تک رقمی شد کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد و من چاره ای نداشتم جز اینکه حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم اونقدر غرق درس خوندن شده بودم که اصلا متوجه نشدم داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند زن آرام و صبوری که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ... زمانی که مشاورهای مدرسه بین رشته ها و دانشگاه های تهران سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم آینده زندگی ما داشت طور دیگه ای رقم می خورد ... نهار نخورده و گرسنه حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم محو درس و کتاب که می شدم گذر زمان رو نمی فهمیدم به جای مادرم الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم سلام سلام الهام خانم زود، تند، سریع نهار چی خوردید؟ که دارم از گرسنگی می میرم ... برعکس من که سرشار از انرژی بودم چشم های نگران و کوچیک الهام حرف دیگه ای برای گفتن داشت الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت فوق العاده احساساتی زود می ترسید و گریه اش می گرفت چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ... به داداش نمیگی چی شده؟ - مامان قول گرفت بهت نگم گفت تو کنکور داری ... یه دست کشیدم روی سرش ... اشکال نداره مامان کجاست؟ از خودش می پرسم ... داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه حالش هم خوب نبود به من گفت برو تو اتاقت ... رفتم سمت پذیرایی چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دست هاش می لرزید اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ... شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرف ها رو می زدی؟ من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم فقط به خاطر بچه هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه الان مهران و چشمش افتاد بهم جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند صدای عمه سهیلا گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد چند لحظه همون طور تلفن به دست، خشکش زد و بعد خیلی محکم با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ... برو توی اتاقت این حرف ها مال تو نیست نمی تونستم از جام حرکت کنم نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ... چی کار می کنی مهران؟ این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه اما زور من دیگه زور یه بچه نبود عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز زن اگه زن باشه شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* .نسـل.سـوخـته .پـنـجاه.و.شـش * ✍بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره بهت گفتم تلفن رو بده ... این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود یه قدم رفتم عقب ... خوب ... می گفتید عمه جان چی شد ادامه حرف تون؟دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟ حسابی جا خورده بود ... - مرد اگه مرد باشه چی؟ اون باید چطوری باشه؟ به مادر من که می رسید از این حرف ها می زنید به شوهر خودتون که می رسید سر یه موضوع کوچیک دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش - این حرف ها به تو نیومده مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی؟ - اتفاقا یادم داده فقط مشکل از میزان لیاقت شماست شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نا اهلم راحت بشم راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید اساسی بهم میاید این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومدکی بهت گفت؟ ... پدرت؟ خودم دیدم شون توی خیابون با هم بودن با بچه هاشون ... چشم هاش بیشتر گر گرفت بچه هاش؟ از اون زن، بچه هم داره؟ چند سال شونه؟ فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت هر چند دیر یا زود باید می فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد اون شب با چشم های خودم خورد شدن مادرم رو دیدم ... دیگه نمی دونستم چی بگم معلوم بود از همه چیز خبر نداره چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ بعد از حرف های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه یهو حالت نگاهش عوض شد دیگه چی می دونی دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ چند لحظه صبر کردم می دونم که خیلی خسته ام و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده فردا هم روز خداست ... نه مهران ... همین الان و همین امشب حق نداری چیزی رو مخفی کنی حتی یه کلمه رو ... از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون با تعجب بهم زل زدتو می دونستی؟ ... فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین ... عمه، 2 تا داداش داشت مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار زیر چشمی به مامان نگاه کردم رو کردم به سعید ... - اون که زنش رو گرفته بود اونم دائم بچه هم داشت فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا و از هم بپاشه برای من پدر نبود برای شما که بود نبود؟ اون شب، بابا برنگشت مامان هم حالش اصلا خوب نبود سرش به شدت درد می کرد قرص خورد و خوابید منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم شب همه خوابیدن ... اما من خوابم نبرد تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن مادرم خیلی باشعور بود اما مثل الهام به شدت عاطفی و مملو از احساس اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود چیزی که سال ها ازش می ترسیدم داشت اتفاق می افتاد زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود گفته بود بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه و انتخاب پدرم واضح بود مریم، 15 سال از مادرم کوچک تر بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه آیت الله ناصری نماز بخونید بعد افطار کنید 🍎🍎🍎 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🍎 نماز حاج قاسم، قبل از افطار قبل از افطار، نماز می‌خواندند. می‌گفتند: نزدیک افطار، عطش انسان برای آب و غذا زیاد میشود؛ در این لحظه‌ها اجر این‌ نماز بیشتر است. 🍎🍎🍎 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
البته اگر دیگران منتظر شما هستند، مستحب است نماز را به تاخیر بیاندازید و اول افطار کنید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار مهم. 🔹حتما" گوش کنید. 🔹پشت پرده بی حجابیها. 🔹پیشنهاد پخش در جلسات و همایشها. https://eitaa.com/harffe_hesab 🍎🍎🍎
🔷آیت الله اراکی: اقدام به تصویربرداری از بی‌حجاب حرام نبوده است 🔹 شخص مثل و شارب خمر، خودش حریم خود را شکسته و حرمتی ندارد 🔹 اگر عکس گرفتن، مؤثر در ترک گناه او و یا دیگران شود، خواهد بود. 🔹 فتوای حرمت عکس گرفتن، ناشی از بوده است. 🔹 شخص بی‌حجاب اولاً به خود کرده و ثانیاً به دیگران 🔹 باید از کسی که در مقابل این ظلم می‌خواهد ایستادگی کند، حمایت کرد. 🔹 او از حقوق جامعه، بلکه از حقوق همان زن دفاع کرده است. 🔹 ناهی از منکر مانند کسی است که از مرزهای کشور در سرما و گرما دفاع می‌کند، او از مرزخاکی دفاع می‌کند و این از مرزدل، مرزفرهنگ و مرزهویت دفاع می کند 🔹 خداوند عمل این عزیزان را قبول کرده و به آنها قوت بیشتر و اجرعظیم عنایت کند. 🔹جهت اطلاع برخی ..... https://eitaa.com/harffe_hesab 🍎🍎🍎
یک حرف واقعا حسابی! مگر تصاویر موشک های ایران ساخته فتوشاپ نبود ؟ پس چرا غرب از ارسال آن به روسیه به لرزه افتاده است ؟ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
❎❎❎ ⭕️ مهم و بصیرتی/ یک استعفا و مبارزه سیستمی با فساد 👤معاون دستگاه قضائی استعفا می دهد. چرا؟ چون می خواهد رسیدگی به پرونده فرزندش تحت الشعاع حضور وی قرار نگیرد. رئیس عدلیه هم در پاسخ به استعفای وی می نویسد بااینکه حضور شما خللی در رسیدگی به پرونده ایجاد نمی کرد اما با استعفا موافقم. ▫️این رفتار اخلاقی را کجای دنیا سراغ دارید؟ مرور کنیم: 1️⃣ رسیدگی عدلیه به پرونده فرزندان معاون اول 2️⃣برخورد اخلاقی معاون در استعفا و تاکید بر رسیدگی بدون شائبه بر پرونده فرزندش 3️⃣مواجهه قاضی القضات در پذیرفتن استعفا به جهت رد هرگونه شبهه نزد افکار عمومی 🔹از این اخبار اخیرا کم نداشتیم. 🔻از بازگشت بابک زنجانی تا پرونده گروه عظام و تا پرونده رستمی صفا و غیره. حتی در برخورد با تخلف نزدیکان مسئولین هم طی سال های گذشته کم نداشتیم. از برادر فاسد رئیس جمهور سابق تا برادرفاسد معاون اولش و تا فرزندان مرحوم هاشمی تا حلقه اول آقای احمدی نژاد و غیره. آقای رئیسی هم گشت ارشاد مسئولين راه می اندازد . 60 مدیر متخلف را برکنار و 20 نفر را به دستگاه قضائی معرفی می کند. شهردار تهران هم تنها در یک فقره جلوی 20 هزار میلیارد تومان فساد دانه درشت های اقتصادی را در تهران می گیرد. 🔹اما چرا مردم ما اینها را نمی بینند. چرا؟ چون رسانه های دشمن قرار است فساد سیستمی را در کشور جا بیاندازند؛ نه مبارزه سیستمی با فساد. برخی هم در داخل از سر حماقت یا خیانت در همین زمین دشمن بازی می کنند. 🔸اما ماجرا از این هم عجیب تر است؛ پدیده ای نادر که در هیچ جای عالم نمونه ندارد. اینکه دستگاه قضایی با فساد مبارزه کند اما برخی همین را از مصادیق فساد سیستمی بدانند. یعنی کارآمدی را فساد روایت کنند. عجیب نیست؟ 🔹فساد سیستمی در ایران واقعیت ندارد. البته فساد در ساختار داریم. فساد در قوانین هم داریم. طبیعی هم هست. خطا در قانون گذاری و خطا و تخلف فرد در ساختار قابل کتمان نیست. خطای ناشی از سیستم هم قابل فهم است. اما فساد سیستمی نیست. همین اخبار نشان می دهد فساد سیستمی نیست. فساد سیستمی اشاره به فساد در هم تنیده ای دارد که از هر سمت بخواهیم با آن مقابله کنیم خود ساختار مانع شود. 🔸با این حال سحر رسانه های خارجی به همراه رسانه ها ونشریات غربگرا و لیبرال داخلی؛ به دو روش تلقی فساد سیستمی را خواسته یا ناخواسته جا می اندازند. اول تکثیر دائمی اخبار فساد و دوم تکرار آن. وقتی مخاطب هر روز با اخبار تائید شده و تائید نشده ی فساد مواجه شود طبیعی است که ذهن او خودکار تصور می کند همه جا را فساد گرفته است. از آنسو تکرار، این تلقی را تبدیل به یک ابر روایت در ذهن مردم می کند تا دیگر مسائل هم از همین منظر تحلیل شود. 🔹اما راه مقابله با این بیماری مهلک اجتماعی چیست؟ ۱- مبارزه سیستمی با فساد را ببینیم. ۲-، تمرین کنیم خودمان درست ببینیم. ۳- دیگران را هم تشویق به درست دیدن کنیم. جهاد تبیین هم چیزی غیر این نیست. 🟢 خلاصه اینکه اگر مبارزه سیستمی با فساد را نبینیم؛ فساد سیستمی را باور می کنیم 🖊محسن مهدیان 🍎🍎🍎 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
* .نسـل.سـوخـته .بپـنـجـاه.هـفـتـم * ✍توی تاریکی نشسته بودم روی مبل و غرق فکر نمی دونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ... نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید چرا نخوابیدی؟ خوابم نمی بره اومد طرفم ... چرا چیزی بهم نگفتی؟ چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین ببخشید و ساکت شدم ... سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم از دستم عصبانی هستی؟ می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم اما اگه می گفتم همه چیز خراب می شد مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده ... زجر می کشیدی روی بابا هم بهت باز می شد حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه هر آدمی ... کم یا زیاد ... ایرادهای خودش رو داره اگه من رو بزاریم کنار شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟ و سکوت فضا رو پر کرد از دست تو عصبانی نیستم از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی نمی دونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ... اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود اما همه اش همین نبود ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی و حرمتش رو بشکنی بالا بری پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست ... همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد مادرم که رفت من هنوز روی مبل نشسته بودم .. حس فرزند بزرگ بودن و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم و سریع برگشتم حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ... چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ماشین بابا توی حیاط بود نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالارفتم سمت ساختمون صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ... مامان با دیدن من وسط حال جا خورد انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد و با غیض چرخید سمت من تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ و محکم خوابوند توی گوشم حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ... لشگر کشی ها شون شروع شد مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم یا حتی به کسی خبر بدم ... این حرف ها به تو ربطی نداره مهران تو امسال فقط درست رو بخون اما دیگه نمی تونستم توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بودو توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت فایده نداشت تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود و این چیزی بود که من طاقت دیدنش رو نداشتم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* .نسـل.سـوخـته .پـنـجـاه.هـشـتـم * ✍حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو به سکوت تبدیل کرد سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو پدرم از جا بلند شد اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه سیلی محکمی از دایی خورد ... صبح روز مراسم عقدکنون تون بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد به به حاج آقا عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ وقاحت هم حدی داره دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد مرد دو زنه رو میگن خونه این زنش خونه اون زنش دیگه نمیگن خونه خودش خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت پدر هم پشت سرش غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد اونطوری بهش نگاه نکن به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ... مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم الهام هم با وجود سنش گاهی کمک می کرد هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم و من در چنین شرایطی بود که کنکور دادم پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت با این اخلاقی که تو داری تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که سعید خورد شد عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت جواب کنکور اومد بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد خونه مادربزرگ دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد که این خونه ارثیه است و متعلق به همه اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم مشهد چه مدت گذشت؟ نمی دونم اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید 6 انتخاب همه شون هم مشهد نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد وسایل رو جمع کردیم روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جای خالی الهام حس می شد با پخش شدن خبر زندگی ما تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود که بر ای حس لذت از زندگی شون از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ جمله ای تکان دهنده و عمیق و عجیب از علامه طباطبایی. 🔹دوستان ما ابد در پیش داریم. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا ایران 😍 دریای خزر. 🍎🍎🍎 طاعات قبول 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نمازی برای شغل دار شدن ، خانه دارشدن ، ازدواج فرزندان ، و هر حاجتی که انسان داشته باشید، این نماز را بخوانید(نمازی که اجازه‌ آن از (علیه السلام)گرفته شد. 🎙حجت الاسلام دکتر رفیعی 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* .نسـل.سـوخـته .پـنـجـاه.نـهـم * ✍پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ... با این اخلاقی که تو داری تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که سعید خورد شد عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت جواب کنکور اومد بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد خونه مادربزرگ دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم مشهد چه مدت گذشت؟ نمی دونم اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته گزینه های من به صد نمی رسید 6 انتخاب همه شون هم مشهد نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد وسایل رو جمع کردیم روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد با پخش شدن خبر زندگی ما تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود نقل محفل ها شده بود غیبت ما هر چند حرف های نیش دارشون جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن ته دلم می خندیدم و می گفتم بشورید 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم هر چیزی که حالا به لطف شما همه اش داره پاک میشه اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ گریه ام گرفت هر چند این گناه شوری وعده خدا به غیبت کننده بود اما من از خدا خجالت کشیدم این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم - خدایا من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ... خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت به رحمت و بخشندگی خودت امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم تمام غیبت ها ... زخم زبون ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش و دلم رو صاف کردم ... برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن چه تمرینی بهتر از این هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم و می گفتم ... - خدایا ... بنده و مخلوقت رو به بزرگی خالقش بخشیدم... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* .نسـل.سـوخـته .شـصـت * ✍جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ خندیدم و سرم رو انداختم پایین نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم جمله ام هنوز از دهنم در نیومده لبخند طعنه داری زد ... ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ تو هم که آخرش هیچی نشدی مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران تو که سراسری نمی تونستی حداقل آزاد شرکت می کردی حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد ... پشت در با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ... تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد به زور خندیدم بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم اصلا فکر نمی کردم اینقدر ... پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود کمی آرام بشه حالتش که عوض شد ... ساکت شدم خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ... دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن فراموش کردم ... بگم ... - خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ... من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ... توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ... - مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست گیج و خسته چشم هام رو باز کردم بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ کری؟ ... میگم مار مارم گم شده مثل فنر از جا پریدم یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ به کر بودنت خنگی هم اضافه شد هفته پیش خریده بودمش سریع از جا بلند شدم ... تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ آره بابا ... مار واقعی ... آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ نگفتی نیشت میزنه؟ ... - بابا طرف گفت زهری نیست مارش آبیه .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بمناسبت دعای امروز، گزیده‌ای از صحبتهای (ره) در رابطه با 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 بهترین عمل لحظه تحویل سال 🌟 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشهد ان علیا ولی الله 😍🥰 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin