هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لجن زار هرزگی؛ بی وفایی و خیانت به شریک زندگی در تمدن غرب را ببینید
💠 بعد از پنجاه سال زندگی مشترک مرد رفته دادگاه شکایت کرده که بچه هام از من نیستند و زنم به من خیانت کرده.
💠 بعد اون قاضی یا منشی که معلوم نیست خودش هم فرزند واقعی پدرش باشه میگه نتیجه بررسی DNA نشون میده هیچکدام از این سه فرزند از پدرشون نیستند و مادرشون با کسی دیگری رابطه داشته ولی بنام شوهرش زده تا هم مشگل خرجشون رو حل کنه هم ادای مادران وفادار رو در بیاره. ولی از آنجائیکه بالاخره ماه برای همیشه پشت ابر نمی مونه اواخر عمر مرده فهمیده و تقاضای آزمایش داده.
💠 تردید نکنیم که نتیجه شعار زن. زندگی. آزادی که فواحش حرفه ای امثال مصی؛ سالومه و نازنین بنیادی جلودار آن هستند؛ رقم زدن چنین سرنوشتی برای مردان و زنان ایرانی است. افسوس که عده ای با این همه عبرتهای متعدد هنوز هم نمی فهمند.
#بصیرباشیم_تاگمراه_نشویم.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⬅️روایت محمدرضا پهلوی از ۵۴ سال حکومت خود و پدرش
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی امینی:
❌ صحبتهای جنجالی یک زن بریتانیایی درباره مسلمانان
من وقتی در اثر مصرف مواد مخدر نشئه بودم و کنار خیابان افتاده بودم، مرد مسلمانی مرا پیدا کرد و مرا پیش همسرش برد
همسرش مرا حمام کرد و لباس پوشاند، غذا داد و به من عشق ورزید و مرا به محل امنی رساند
مسلمانان باعث نشدند این کشور ناامن شود، آنها شگفت انگیز و مهربان و متین و دلسوز و بخشندهاند، آنها ستون بسیاری از جوامع هستند.
خیلی خشمگینم که ما آنقدر وقیح هستیم که به یکی از زیباترین و لطیفترین ادیان میگوییم خشن.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادمان نرود ... ♥️
#بصیرباشیم_تاگمراه_نشویم.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کاربر عراقی با انتشار تصاویری از پاکبان های ایرانی در نجف و کربلا نوشت:
هزاران پاکبان ایرانی مشغول نظافت معابر نجف و کربلا هستند، کو شهرداری انبار و تکریت و موصل؟
همین اربعینی که چند ساله برگذار میشه و برای بعضیا مهم نیست
شده عامل وحدت شیعیان و حتی اهل سنت
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
14.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ دیدی کمکم مقدمات ظهور آقا با اربعین داره آماده میشه؟!
🔹ظهور همینقدر طبیعی خواهد بود!
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_در_جمع_ما
داستان دسته طویریج و سیدبحرالعلوم
#امام_زمان_علیه_السلام
#شعائر_حسینی
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
واقعا این پولا از کجا میاد! 800میلیون تومن
واقعا این شماره ها هزینه تماس نمیندازه! یا خودش میره نون میگیره!
خوب نیست بجای این ولخرجی ها به فقرا کمک بشه🤔
نکتشو گرفتی!
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🟢 چه کنیم تا در راهپیمائی اربعین گرما زده نشویم.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨هشدار پلیس فتا به راهپیمایان اربعین حسینی.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
28.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 این ۲۴۰ ثانیه نابترین صحنههای نبردی ۳۰۰ روزه است... شجاعت و دلاوری شیرمردان فلسطینی را ببینید
🔹آنها بیش از ۳۰۰ روز است در محاصره، نه فقط مقابل اسرائیل، که مقابل تمام حمایتها و تسلیحات دولتهای غربی و بیعملی دولتهای عربی جنگیدهاند و کم نیاوردهاند.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻زائران پاکستانی تو خود پاکستان اینطوری از مناطق صعب العبور میگذرن تا به مرز ایران برسن و برن سمت کربلا
بعد ما هوایی میریم زیر باد کولر هزار جور نق میزنیم
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت158
✍ #میم_مشکات
اول مهر شده بود. کلاس ها شروع شده بود و راحله با وجودی که اصلا دوست نداشت مجبور بود به دانشگاه برود. دانشگاه برای او یاد اور تمام خاطرات تلخ و شیرین بود.
گوشه گوشه اش یاد سیاوش را زنده میکرد.
کلاس ها، نیمکت های لابی، بخش ریاضی و ... همه و همه پر از خاطرات او و سیاوش بود.
چقدر سخت بود نفس کشیدن در هوایی که سیاوش حضور نداشت.
وقتی دانشجوها جریان را فهمیدند دسته دسته برای عیادت استاد روانه شدند و راحله هرگز فکر نمیکرد سیاوش بین دانشجوها اینقدر طرفدار داشته باشد. اما در بین عیادت کننده ها، پسر نوجوانی نیز حضور داشت.
پسری که هیچ شباهتی به دانشجوها نداشت و بیشتر شبیه بچه محصل ها بود.
پسری پانزده شانزده ساله، کشیده و لاغر و تا حدودی رنگ پریده، موهایی خرمایی و فر و چشمان درشت و مشکی.
بارها و بارها راحله اورا در میان عیادت کننده ها دیده بود و کنجکاو شده بود که بداند این پسر چه نسبتی با سیاوش دارد و چرا اینقد جویای احوال و نگران، و وقتی پرسیده بود حیران مانده بود از جواب پسرک:
-من پسر خونده اقای پارسا هستم. ایشون خرج تحصیل من و یه سری دیگه از بچه های یتیم خونه رو میدن. هر هفته به ما و یتیم خونه سر میزدن. وقتی نیومدن، ما از مسئولامون پیگیر شدیم و فهمیدیم که این اتفاق افتاده. حالا هم چون بچه ها همشون نمیتونن بیان، من از طرف اونا میام عیادت. آخه من از همشون بزرگترم. اگه ایشون نبودن پرورشگاه برامون قابل تحمل نبود، خیلی هامونم نمیتونستیم درس بخونیم
بابا سیاوش خیلی به گردن ما حق داره ولی حالا ما هیچ کاری ازمون براش بر نمیاد
پسر موقع ادای این کلمات، اشکش را با استینش پاک کرد.
راحله لبخندی زد از شنیدن کلمه "بابا سیاوش"
نگاهی به سیا انداخت... چقد بابا شدن به سیاوش می آمد.
او دیده بود که موقع رستوران رفتن سیاوش تراولی زیر بشقاب غذایش میگذارد، هر روز که از کوچه شان میگذشتند خودش را روی ترازو وزن میکرد، و راحله میخندید که تو ۲۴ ساعت که تغییر وزن نمیدی، یا وقتهایی که تمام گل های پیرمرد گل فروش سر چهار راه را میخرید
اما تصورش را هم نمیکرد که چنین رازهای مگویی هم در پشت پرده وجود داشته باشد. رازهایی که حتی برای همسرش برملا نکرده بود.
حس کرد هنوز خیلی مانده تا سیاوش را بشناسد.
باید میرفت. کلاس داشت، لبخندی زد و از پسرک بابت مهربانی اش تشکر کرد:
-شما براش دعا کنین.. چه کاری از این بزرگتر? دعای شما بچه ها ان شالله مستجابه
-میخواین برین خانم? منم باید برم?
- اره عزیزم، اجازه نمیدن اینجا بمونی
راحله می ترسید. به پسرک نمی آمد اهل دروغ و دغل باشد اما آنقدر چشمش ترسیده بود که ترجیح میداد هیچ ریسکی نکند. حتی پلیس هم گفته بود تا میتواند مواظب سیاوش باشد چراکه نیما نشان داده بود از هیچ کاری ابا ندارد.
برای همین راحله به پرستار و نگهبان سپرده بود مبادا جز اعضای خانواده غریبه ای را راه بدهند.
همینطور که پسر نوجوان را که گویا اسمش محسن بود، همراهی میکرد تا بیرون برود پسر گفت:
-فقط خانم لطفا این قضیه رو به کسی نگین چون بابا از دست ما ناراحت میشن.
دوست ندارن کسی خبر بشه. فقط آقا سید میدونستن که گاهی می اومدن اونجا و بچه هارو معاینه میکردن
راحله سری به علامت تایید تکان داد:
-باشه، حتما... حواسم هست
و بعد دوباره ذهنش رفت سمت سید صادق. رفیقی چنین شفیق و صمیمی چرا این روزها اصلا پیدایش نبود? آن جواب پدر چه رازی داشت? یعنی پدرش چیزی را پنهان میکرد?
از بیمارستان که بیرون زد. میخواست تا دانشکده را پیاده روی کند. توی خیابان زند، مغازه های لباس مردانه را نگاه میکرد. لباس های زمستانه را برای فروش اورده بودند و راحله داشت تصور میکرد کدام یکی از این لباس ها به سیاوش بیشتر می آید.
در یکی از مغازه ها، چشمش خیره ماند روی لباسی که تن یکی از مانکن ها بود. کت پالتویی کوتاه و خاکستری رنگ که دور یقه اش خزی نرم و مشکی داشت. با آن کلاه بافت مشکی مد روزش، خیلی خوش ترکیب شده بود. با خودش فکر کرد وقتی سیاوش به هوش بیاید، لابد باید همه سرش را بتراشند تا یک دست شود و این کلاه بافت کاملا مناسب کله کچل و زمستان است!
سیاوشی که همیشه آنقدر با وسواس و دقت موهایش را تافت و ژل میزد حالا چطور با کله ای که باید با ماشین میزد کنار می آمد?!!
خنده اش گرفت. رفت توی مغازه تا لباس را بخرد. اصلا دلش نمیخواست به این فکر کند که سیاوش بیهوش است و شاید هرگز ... ترجیح داد امیدوارانه نگاه کند. لباس را که خرید و بیرون آمد، چند قدم آن طرف تر مغازه، زنی را دید که کنار دیوار بساط لیف و اسکاچ های بافت و جوراب های مردانه را پهن کرده بود و دو دخترش کنارش چمباتمه زده بودند. با خودش فکر کرد، سیصد تومن لباس سیاوش را برای دل خودش خریده بود، حالا سهمی هم باید برای خداوند و بندگانش کنار میگذاشت.
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت 159
✍ #میم_مشکات
سراغ زن رفت:
- جورابا چنده خانوم?
-پنج تومن دخترم
شمردشان، ده تا بودند:
-یدونه هزاری دارین?
ّزن هزاری را از جیبش در اورد:
- حاج خانوم امروز چهارشنبه ست، من به نیابت امام زمان، این ده تا جوراب رو از شما میخرم پنجاه تومن، به خودتون میفروشم هزار تومن
تراول را داد، هزار تومنی را گرفت، لبخندی به زن که داشت برای خودش و امامش دعا میکرد زد و راه افتاد.
این عادت همیشگی راحله بود. اسمش را گذاشته بود روز های امام زمانی. هر روزی از هر هفته که بود فرق نمیکرد. مهم این بود که با این روش، اسمی از امامش به زبان جاری میشد...
مردان و زنانی که با وجود تنگدستی دست گدایی دراز نمیکنند و میخواهند از مسیری شرافتمندانه امرار معاش کنند. اگر انانکه میتوانند دستشان را نگیرند، در گناه به انحراف رفتنشان شریکند. جوانی که با نواختن سازی کسب در امد میکند، پیر مردی که سر چهار راه دستمال میفروشد یا زنی که وزنه ای دارد و عابران را وزن میکند، اگر معاشش تامین نشود و مجبور شود دست به دزدی بزند یا زنی مجبور شود ... ایا ما نیز در گناهش شریک نیستیم?
اگر برای خودمان خرید میکنیم، نمی شود کمی ارزانتر بخریم تا برای دیگری نیز چیزی باقی بماند? نباید "شلخته درو کرد تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید?"*
گاهی باید شلخته درو کرد، گاهی باید شلخته خرج کرد...
با حسی خوب راهی دانشکده شد. باید عجله میکرد وگرنه دیرش میشد.
روزها پشت سر هم میگذشت و تغیر خاصی در حال سیاوش دیده نمیشد. زندگی تقریبا روال عادی خودش را پیدا کرده بود.
راحله و بابا ایرج یک در میان پیش سیاوش میماندند. نیازی به همراه نبود اما دلتنگی نمیگذاشت تنهایش بگذارند. شب هایی که پیش سیاوش نبود انگار چیزی روی قلبش سنگینی میکرد. دوری اش را تاب نمی آورد.
عصر جمعه بود. راحله دید کاری ندارد، ترجیح داد زودتر پیش سیاوش برود. کتابی را برداشت و اماده رفتن شد. روزها رو به کوتاهی میرفت و شبهای طولانی حوصله را سر میبردند و کتاب خواندن بهترین راه گذران وقت های بیکاری بود.
از طرفی فکر میکرد شاید خواندن کتاب برای سیاوش و شنیدن صدای آشنا شاید بتواند به بهبود وضع هشیاری سیاوش کمک کند.
وارد راهروی بیمارستان که شد، احساس کرد پرستارها در هول و ولا هستند. دکتر را پیج میکردند و مرتب بین ایستگاه پرستاری و اتاق سیاوش در رفت و آمد بودند.
خودش را به اتاق رساند. چند تایی پرستار با دستگاهی تازه دور تا دور تخت سیاوش را گرفته بودند. دستگاه را در فیلم ها دیده بود. دستگاه شوک الکتریکی بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ فهمیدنش ساده بود اما باورش مشکل:
-چی شده خانم پرستار?
-لطفا بیرون باشید...
- یعنی چی بیرون باشم، اینجا چه خبره?
یکی از پرستار ها به طرف راحله آمد:
-عزیزم بیرون باش بذار کارشون رو بکنن
راحله وحشت زده دست پرستار را که سعی میکرد بیرونش ببرد گرفته بود:
-چی شده خانم پرستار? توروخدا بهم بگین
پرستار که زن مهربانی به نظر می آمد، از التماس راحله دلش به درد امد:
-چیزی نیست ان شالله.. براش دعا کن
راحله را بیرون در گذاشت، به داخل اتاق برگشت و در را بست...
راحله به طرف پنجره اتاق دوید:
دورتا دور تخت سیاوش ایستاده بوند. دکمه های پیراهنش باز بود، یک نفر با دست، قفسه سینه سیاوش را فشار میداد و همزمان عددی را به پرستاری که داشت دسته های دستگاه شوک را به هم می سایید گفت:
-صد ژول
پرستار دسته ها را روی قفسه سینه سیاوش گذاشت و سیاوش روی تخت تکان خورد.
ناگهان یکی از پرستارها راحله را دید، به طرف پنجره آمد تا پرده را بکشد و راحله صدای مرد را دوباره شنید:
-صد و پنجاه ژول
سیاوش دوباره زیر شوک، تکانی خورد و پرده کشیده شد. دستش از پنجره شیشه ای رها شد. صدای یکی از پرستارها را شنید:
-دکتر کاظمی داره میاد، مریض ارست* داده
حس کرد گوش هایش دیگر هیج صدایی را نمیشنود. تنها صدای تکان خوردن سیاوش روی تخت بود که در گوشش میپیچید
تمام بدنش میلرزید، چرخید و پشت به پنجره شیشه ای ایستاد. سرش را به شیشه تکیه داد، با دست های لرزانش گوشی را در آورد و شماره گرفت:
-بابا! سیاوش حالش خوب نیست! توروخدا بیاین
و صدایش بین هق هق گریه گم شد.
#ادامه_دارد
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا اینجوری باشید!!😁
پیامبر در جواب، حالتون چطوره؟ چی میگفتن؟
ما چی میگیم؟!
🌹#حاج_آقا_راشد_یزدی
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان گذشت حاجی بمانعلی یزدی از همه...
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر بزرگم فراموشی گرفته بود از کهولت سن / به او گفتم اسم ائمه را بیاد داری؟ گفت...
تا آخر گوش کنید خیلی زیباست🌹
پن : در ثواب انتشار شریک شوید . ✅
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
15.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فشار قبر چقدر طول میکشه؟
🎙#استاد_محمدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پای_درس_استاد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از خبرگزاری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بزرگترین موکب کشور، پذیرای زوار حسینی
@Farsna
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت160
✍ #میم_مشکات
یک ساعت بعد، همه چیز آرام شده بود. خطر بر طرف شده بود و راحله در آغوش مادرش آرام گرفته بود. دکتر داشت برای پدر ها توضیح میداد:
-یک سکته قلبی بود، خداروشکر برطرف شد...
حال همه خراب بود. حاج یوسف، به دیوار تکیه داده بود، دست هایش را به سینه زده بود، و با دو انگشتش گوشه چشم هایش را گرفته بود و با دست دیگرش تسبیح فیروزه ای اش را رد میکرد. پدر سیاوش روی صندلی نشست و سرش را در میان دست هایش گرفت.
راحله نگاهش را روی جمع چرخاند. احساس کرد تحمل این حجم از غم و غصه را ندارد. نمیتوانست نفس بکشد.
از جایش بلند شد.
-کجا میری مادر?
- باید برم جایی مامان
- با این حالت?
- خوبم مامان... باید برم.. نمیتونم اینجا بمونم
مادر که برافروختگی راحله را دید ترجیح داد مخالفت نکند:
-پس بگو بابا برسونتت
- میخوام تنها باشم... نگران نباشین...جای دوری نمیرم
یاد شبگردی هایشان افتاد. ضبط را روشن کرد. یادش آمد که این آهنگ را سیاوش با چه احساسی برایش میخواند:
به جز تو چی میخوام از این زندگی
دل من تورو ارزو میکنه
کنارم بمون، رو نگردون ازم
تو باشی به من بخت رو میکنه
دلم گریه میخواد
کجاست شونه هات
کجا رفتی ای حس ارامشم
میخوام این شبایی که بارونی ام
با ارامش دستهات اروم بشم
با دوری کنار اومدن
ساده نیست
بذار مثل سایه کنارت باشم
تو مثل همیشه قرارم باشی
تو باشی و من بیقرارت باشم
اشک هایش عین باران جاری بود.
دیگر جلویش را نمیدید. ماشین را کنار کشید و ایستاد. خاطرات از جلوی چشمش رژه میرفت. سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت. صدای گریه و اهنگ مخلوط شده بود.
کمی گذشت تا آرام شود. نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند کجاست. کنار پل علی بن حمزه
نگاهش ماند روی سر در امامزاده. باورش نمی شد. این امامزاده...
یادش آمد به آن روز...
داشتند قدم میزدند و آسمان ریسمان می بافتند که اذان شده بود. راحله اطراف را نگاه کرده بود و چشمش افتاده بود به این امامزاده. پیشنهاد داده بود که نمازشان را همینجا بخوانند. چند نفری آمده بودند برای نماز، نمازشان را خواندند، سلامی دادند، رفتند و امامزاده خالی شد. کل فضا به اندازه یک اتاق بود. ضریح کوچکی در وسط بود. بدون زرق و برق اما بی نهایت دنج و آرام.
سیاوش نگاهی به در و دیوار امامزاده انداخته بود:
-چه جای با حالیه! چند باری سید رو که با رفیقاش اینجا کلاس داشت رسونده بودم اما هیچ وقت داخل نیومده بودم.
راحله متعجب پرسیده بود چه کلاسی?
- نمیدونم! اخلاق و تفسیر و ... با رفقای هم تیپش گعده داشتن.. این سید هم چه جاهایی رو بلده! خیلی اب زیر کاهه!
و خندیده بود. نمازشان را خوانده بودند و نشسته بودند به گپ زدن. خادم امامزاده، وقتی فهمیده بود تازه عروس و داماد هستند، برایشان چای آورده بود و چقدر چسبیده بود.
راحله نگاهی به زیارت نامه اویزان به دیوار کرد: امامزاده حسین بن مجتبی
حالا امشب، وسط دلتنگی ها، نگرانی ها و غصه ها، آمده بود اینجا! یا شاید آورده بودندش!
جایی که اولین نمازشان را با هم خوانده بودند!
کفش هایش را در آورد، داخل شد، سلام داد و زیارت نامه را خواند.
باز هم امامزاده خالی بود، تنها یک نفر گوشه امامزاده نشسته بود و داشت دعا میخواند.
روحانی نبود، اما عبایی داشت که به سر کشیده بود و چهره اش پیدا نبود
زیارتش را کرد. گوشه ضریح نشست. صدای دعا خواندن مرد عبا به سر را میشنید. چقدر قشنگ میخواند. زیارت عاشورا بود. نگاهش ماند روی تابلوی عکس اویزان به دیوار. به آن مرد خوش قامت سوار بر اسب سفید و کنار نهر آب! به آن اسوه ایثار و مردانگی! تیر بر چشم هایش نشسته بود و دست هایش ...
حالا که سیاوشش چشم هایش را از دست میداد شاید روضه ی عباس را بهتر میفهمید!
اشک هایش میغلطید.
اشک همان اشک، دل همان دل، اما گریه بر حسین عجیب ارامش میبخشدت!
راست گفته اند:
" اصلا حسین، جنس غمش فرق میکند"
آنقدر با نوای زیارت عاشورای مرد غریبه، اشک ریخت که حس کرد جگر سوخته اش آرام شده.
چشمانش هنوز به آن مرد و اسبش بود! چیزی در ذهنش گذشت ... سر بلند کرد به آسمان:
- نذر عباس ت کردم! قبول کن
میخواست برود که فکر کرد التماس دعایی به مرد بگوید. با کمی فاصله ایستاد، مرد عبایش را که روی صورت کشیده بود با دست راست گرفته بود. برای خودش نجوا میکرد و روضه میخواند. شانه هایش تکان میخورد.
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت161
✍ #میم_مشکات
روضه اش عجیب بود. انگار پسری برای مادرش روضه میخواند. نگاهش را دوخت به آن انگشتر حدید و ذکر هفت جلاله رویش...
-حاج اقا، التماس دعا
مرد برای لحظه ای ساکت شد. گویی از چیزی تعجب کرده باشد اما جوابی نداد. راحله حس کرد مزاحم خلوت مرد است، منتظر جواب نماند و برگشت سمت ضریح. زیارت دوباره ای کرد.
میخواست از در بیرون برود که مرد به حرف در آمد:
- مریضتون خوب میشه ان شالله... نذرتون قبوله ان شالله
راحله تشکری کرد و بیرون آمد. میخواست کفش هایش را بپوشد که یکدفعه با خودش فکر کرد از کجا فهمید مریض دارم؟ نذرمو ...
اما جمله اش را کامل نکرد، برگشت
داخل امامزادا ولی کسی نبود...
خواب دیده بود?
نه! بیدار بیدار بود!
اما آن مرد که بود?
قطره ای باران روی چادرش چکید. دستش را بالا گرفت، قطره ای کف دستش افتاد، قطره بعدی توی صورتش... باران تند شد... چه نشانه خوبی! باران
یعنی نذرش قبول بود?
ّ
نوری در دلش روشن شده بود. ست دهایش را باز کرد و همانجا زیر باران ارام چرخی زد...
"اصلا حسین، جنس غمش فرق می کند"
پ.ن:
آهنگ دلم گریه میخواد، حجت اشرف زاده
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزم
اگر جمهوری اسلامی نبود
کربلایی باقی نمیموند که تو اربعین بری
رو کوله ات بنویسی این پیاده روی ربطی به حکومت ندارد!
ما برای حسین علیه السلام آمدیم!
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
. 🔻 مشهد مقدس 🔻
🔸اقامت آخر صفر🔸
#اسکان
#رایگان
اسکان رایگان زائرین آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام
در حسینیه ها و مساجد
در دهه پایانی ماه صفر
🔹(6 تا ۱4 شهریور)🔹
در مشهد مقدس
هماهنگی و ثبت نام 👇
از سایت هم محله ی امام رضا علیه السلام به آدرس
https://zaer2.masjedona.ir/fes/?
اقدام نمایید
یا جهت دریافت توضیحات
و ثبت نام تلفنی
از ساعت 8 تا 18
با شماره
05132012040
تماس بگیرید
یا از
پیام رسان ایتا
@M_Karimi_Danesh
#همه_خادم_الرضاییم
ساخت بازی برای کودکان با هوش مصنوعی
پس از ورود به لینک
Designer.microsoft.com
و ایجاد حساب کاربری مایکروسافت، این پرامپت را بنویسید:
یک صفحه دو قسمت شده که بازی پیدا کردن تفاوت در 2 تصویر خرگوش باشد را بساز که 3 فرق با هم داشته باشند
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ برای جاماندگان! #اربعین.
استاد فاطمی نیا.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازخوانی خاطره سخنگوی دولت سیزدهم از شهید رئیسی که امروز معنای آن بیشتر مشخص شد
بهادری جهرمی:
🔹 امکان نداشت از آقای رئیسی بشنوید که فلان دستور از سوی رهبر انقلاب آمده است؛ لذا ما به صورت تحلیلی متوجه میشدیم که فلان موضوع، دستور حضرت آقا بوده است اما او تاکید داشت که هیچکس نباید متوجه این مساله شود؛ چرا که معتقد بود رهبری نباید برای ما هزینه شود بلکه ما باید خودمان را برای رهبری هزینه کنیم.
🔹 اما امروز در پایان جلسات بررسی صلاحیت وزرای پیشنهادی دولت چهاردهم، آقای پزشکیان در فرصت دفاع پایانی به طور بیسابقهای از نام رهبرانقلاب برای تایید وزرا با بیان عبارات مختلفی از ایشان(!) هزینه کرد که مورد انتقاد تعدادی از نمایندگان انقلابی مجلس و فعالان فضای مجازی قرار گرفت.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا نور جنت الحسین بودندفعالیت امروز هدیه به روح شهدا 🍃
#شهید_مهدی_باکری🕊️
شادی روحشان صلوات 🌹
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin