🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
🔹محسن رنانی از حامیان پزشکیان گفته : همین که دلار ۲۰۰ هزار تومان نشده معجزه است! (یعنی خدا رو شکر کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 محسن رنانی گفته :
همین که دلار ۲۰۰ هزار تومان نشده معجزه است! برای این حد از وقاحت همین گل مالی لازم است😂
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
11.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 دو کلمه حرف حساب.
همه حرفهای ما برای دوست و دشمن در همین چند جمله آقامون خلاصه شده است.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🔷 کسی ﺟﺮﺍﺕ این رو ﻧﺪﺍﺷﺖ که ﺑﺎ ﺷﺎﻩ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ سر یک ﻣﯿﺰ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﻩ، اما ﻃﯿﺐ مینشست. ﮔﻨﺪﻩ ﻻﺕ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺷﺎﻩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ می خوﺍﺳﺖ مجلسی ﺧﺮﺍﺏ ﺷﻪ، می گفت ﻃﯿﺐ...
🔷 یک ﺭﻭﺯ ﺷـﺎﻩ به طیب گفت ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ، ﺑﺮﻭ یه مجلس ﺭﻭ ﺧـﺮﺍﺏ ﮐﻦ. گفت کجا؟... ﻃﺮﻑ ﮐﯿﻪ؟... ﺷـﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻓـﻼﻥ جا، ﺳﯿﺪ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﻠﻪ خمینی. ﻃﯿﺐ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩ و گفت ﮐﯽ!؟... گفتی ﺳﯿﺪ ﻫﺴﺖ؟ ﺷﺎﻩ گفت ﺁﺭﻩ... طیب گفت ﻧﻪ ﻣﺎ نیستیم، ﻣﺎ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ حضرﺕ ﺯﻫﺮﺍ (س) ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺍفتیم!.. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ دستور میدهم شکنجه ات می کنند، می کشمت. طیب گفت ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ می کنی ﺑﮑﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﻓﺮﺯﻧﺪ حضرﺕ ﺯﻫﺮﺍ (س) ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘـﻢ.
🔷آنقدر شکنجه اش کردند که ﻃﯿﺐ هیکلی، لاغر لاغر شد ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ او را ﺍعدﺍم ﮐﻨﻦ، ﯾﮑﯽ گفت ﻃﯿﺐ ﭘﯿﺎمی ﺑـﺮﺍی ﺍﻣﺎﻡ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟... ﮔﻔﺖ ﻣﻦ سید روحالله رو نمیشناﺳﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺶ بگین، ﻃﯿﺐ گفت ﺍﻭﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﻔﺎﻋﺘﻢ ﮐﻦ... ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎم طیب روﭘﯿﺶ ﺍﻣـﺎﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ طیب نیاﺯﯼ ﺑﻪ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣـﻦ ﻭ امثـال ﻣـﻦ ﻧـﺪﺍﺭﻩ، ﺍﻭﻥ ﺩﺭ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺍﻣﺖ رو ﺷﻔﺎﻋﺖ می کنه..
🔷ﺍﯾﻦ شد ﮐﻪ طیبی که ۶۰ ساﻝش بود ، ﻓﻘـﻂ ﺍﺩﺏ ﮐﺮﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫـﺮﺍ (س) ، لیاقت پیدا کرد کـه ﻃﻠﺒﻪ ﻫﺎی ﻗـﻢ ﺟﻤﻊ ﺷـﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ۶۰ ﺳﺎلش رو ﻗﻀﺎﺀ ﮐﺮﺩﻧﺪ😭...
📚کتاب شهدا و اهل بیت, ناصر کاوه
برشی از زندگی شهید طیب حاج رضایی
📝11 آبان سالروز شهادت طیب حاج رضایی و اسماعیل رضایی از مشاهیر آرمیده در آستان مقدس عبدالعظیم الحسني علیه السّلام گرامیباد.
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
⭕️ دولت پوپولیست یعنی چی؟!
یعنی درحالی که طبق بودجه سال جدید، قراره همه چی گرون بشه وسفره مردم کوچیکتر بشه؛
قشر مرفه و۴ درصدی دولت ورسانه ای هاش با داغ کردن موضوعاتی مثل رجیستری و فیلترینگ برای مردم دغدغه سازی فیک و برای دولت دستاورد سازی میکنن!
واقعا رجیستری دغدغه چنددرصد جامعه ماست؟!
#لطفا_عضو_کانال.
#حرف_حساب_شوید.
#جامعه_نیازمند_آگاهیست.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
* 💞﷽💞
#مُشکین82
عماد توی روشویی کنار راهرو صورتش رو آب زده و زیر لب لاالهالااللهی گفت و از توی آینه با چشم غره مرجان رو میپایید.
- تو زنی؟ تو آدمی؟ پستفطرت اشتباهی!
مرجان داد زد:
- چشمت به عزیز دلت افتاد باز؟ یادت نره که تو رو مثل یه تیکه آشغال به دردنخور از خونه و زندگی خودت بیرون کرد.
عماد باز به طرفش یورش برد که اگه دستهام رو روی سینهش نگذاشته بودم حتما بهش میرسید و ناکارش میکرد.
اونقدر قلبش تند و بیامان میتپید که حس کردم هر آن سکته میکنه. به گریه افتادم و ترسیده گفتم:
- تو رو قرآن بس کن عماد! برو پایین، بچهها تنهان، میترسن.
با دستهام به سینهش فشار آوردم و رو به عقب هولش دادم.
ملتمس نگاهش کردم و از چشمهاش خون میبارید.
- برو پیش بچهها.
مرجان پر از حرص و طعنه گفت:
- آره برو، برو همونجا که کل دلخوشیته.
اونقدر این کلمهی دلخوشی رو غلیظ و طعنهوار لفظ کرد که باز عماد خواست به طرفش بره. بازوش رو گرفتم و بلندتر از قبل گفتم:
- بس کن عماد.
خشمگین و عصبی براش خط و نشون کشید:
- من آخر کوتاه میکنم زبونی رو که بیخود و بیجهت دراز شده.
پا از اتاق بیرون گذاشت و مرجان زیر لب فحشی نثارش کرد و این بود دنیای ایدهآل عماد؟
سری از تاسف تکون دادم و گفتم:
- اگه من، یکی مثل خودت بودم چیکار میکردی مرجان؟ من که بریدم از عماد و دودستی تقدیمش کردم به تو.
پوزخندی تلخ زد و گفت:
- اون از تو نمیبره! چیزخورش کردی که با این همه غرور و بیمحلی هنوز هم ورد زبونش تویی.
- تو دیوونهیی، اونروزی که قصد زندگی من رو کردی فهمیدم کمعقلی! ولی الان از کمعقلی گذشتی و به مرز جنون رسیدی. تنهایی این بالا نشستی و برای خودت وهم و خیال میپیچی.
- دیوونه نبودم، دیوونم کردید.
با ابروهای بالا رفته گفتم:
- تو اومدی زندگی من رو به هم ریختی من تو رو دیوونه کردم؟
- آره تو! اونقدر ادا و اصول اومدی براش که مجبور شد برای اینکه خیالش از بابت راحتی تو آسوده باشه و نزدیکت باشه من رو بیاره تو این خراب شده. اگه راهش داده بودی چی میشد؟ زندگی من رو هم خراب کردی. من رو آورده اینجا که اختیار جیغ کشیدن خودم رو هم ندارم، پادگانه انگار.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین83
سری از تاسف تکون دادم و بیحرف به سمت درگاه اتاق رفتم.
چی میگفتم؟ اشتباه کرده بودم؟ عماد به خاطر من مجبور شده بود مرجان رو هم به این خونه بیاره؟ یعنی اون با ذهن منطقیش تصمیم گرفته بود و من با دید احساسی قضاوتش کرده بودم؟
نکنه تموم قضاوتم در موردش اشتباه باشه؟
احساسم رو پس زدم و با خودم گفتم،
اگر اینقدر براش مهم بودم چرا اصلا رفت دنبال زن دوم؟ اگه براش بس بودم چرا خواست آغوش دیگهیی رو امتحان کنه؟
نمیخوند! اصلا شواهد با کاری که عماد کرده بود همخونی نداشت و من کلافه از پلهها سرازیر و وارد اتاق خودم شدم.
وقتی که جویای علت دعواشون شدم عماد تعریف کرد که اون روز عصر مرجان لبهی پشت بوم فالگوش میایسته و صدای علی و بقیه رو میشنوه که عماد مسافر یزده.
مرجان اصرار کرده بود که حالا که اون باهات نمیاد، من رو ببر دکتر تا با خیال راحت بتونم مادر باشم و عماد هم خواستهش رو رد کرده و به جنجال کشیده شده بود. من میفهمیدم که عماد خودداری میکرد از بازگو کردن بد وبیراههایی که مرجان نثارم کرده بود و من توی چشمهای مرجان برق حسادت رو دیدم اون شب!
عماد ساعتی موند و کمی که آرومتر شد به خونهش برگشت.
اون روزها مرجان چنان سر ناسازگاری رو با عماد گذاشته بود که آخر پای حاجبابا به اختلافشون باز شد و بالاخره با واسطهی بقیه موفق شد تا عماد رو قانع کنه و برای درمان به یکی از شهرهای اطراف برن.
عماد همچنان بیقرار گفتن بود و تازگیها حس میکردم شاید که باید پای حرفهاش بنشینم و بشنوم حرفهایی رو که دو سال و نیمه فرو نکشیده عطش گفتنش ولی نمیدونم چرا دچار کشاکش درونی شده بودم.
تنها که میشدم با خودم عهد میکردم که اگه این دفعه خواست تا حرف بزنه قبول میکنم و گوش میشم برای حرفهاش، اما همین که باهاش روبرو میشدم تموم وجودم رو موج لجبازی بیسابقهیی میگرفت و تموم حسهای خوبم رو پس میزد. هنوز هم سخت بود برام وقتی فکر میکردم جایگاهم رو زن دیگهیی اشغال کرده و عماد هم منعش نکرده.
زندگی خوب و بد در گذر بود و اما میدیدم که چه روزهای سختی بر عماد میگذشت. یا در راه دکتر و دوا درمون بود یا درحال دعوا و مرافعه. چندین بار به شهرهای بزرگ رفتند اما بینتیجه بود، همه اتفاق نظر داشتند که بهترین راه اینه که هیچ وقت به بچهدار شدن فکر نکنند.
عماد تسلیم شده بود و خوب این طبیعی بود. اون پدر شدن رو تجربه کرده بود و حسرت به دل نبود اما مرجان داغ این حسرت، بیچارهش کرده و خستگی ناپذیر پی درمان بود. با خودم که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که باروری یک زن از مهمترین ویژگیهاشه که خودش رو بیشتر از بقیه راضی میکنه و هیچ عذابی دردناکتر از این نیست که بیثمر باشی.
اون روزها به عماد سخت میگذشت و شاهد مُدّعا، موهای زودتر از موعد سفید شده شقیقههاش بود و نوری که خیلی وقت بود دیگه توی اون چشمهای شفاف ندیده بودم.
کمر خم کرده بود زیر بار این حادثههای تلخ و بیفرجام!
با تقدیر کنار اومده بودم. تموم هم و غمم رو صرف درست بزرگ کردن بچهها کرده بودم و البته که نرمتر شدنم نسبت به عماد رو توانایی کتمان نبود. هیچ وقت عشق و کینه باهم جمع نمیشن. جمع این دو محاله. دلم شکسته بود اما هنوز هم دیوانهوار دوستش داشتم. عماد حتی بعدها هم بارها اقرار کرد که میدونم اونقدر دوستم داری که اگر درد توی سرم بگیره تو حتما تب میکنی. واقعیت هم همین بود و لااقل در برابر خودم نمیتونستم انکارش کنم.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
18.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 لحظاتی از مداحی آقای حسین طاهری در دیدار هزاران نفر از دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب
امروز که اوضاع جهان مایه شرم است
ای عشق دل افروز دل ما به تو گرم است
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
36.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکمی زیبایی ببینیم
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دوربین_مخفی در زندان!
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین84
وارد سومین تابستون بعد از اون حادثهی تلخ شده بودیم و نمیدونم چرا دلم بهونهگیر یک اتفاق تازه بود.
شاید که خسته شده بودم از تموم حجم لجبازی با خودم و زندگیم!
چند روزی بود که انگار عماد و حاج بابا با همدیگه حرف درگوشی داشتند که تا من رو متوجه میدیدند بیخیال میشدند و حرفشون رو نیمهکاره رها میکردند.
پنجشنبه بود و طبق معمول کارهای نظافت خونه رو انجام میدادم تا نیمچاشت نرسیده راهی خونهی پدر و مادرم بشم تا مرجان راحت باشه و فریبا هم کمتر حرص بخوره. حاج بابا از حیاط صدام میزد.
_ بله حاج بابا چیزی شده؟
_ بیا باباجان اون اتاق حرف دارم باهات.
_چشم الان میام.
مریم و محمدرضا هنوز خواب بودند. روسریم رو سر گرفتم و به سمت اتاقشون رفتم.
حاجبابا کنار دیوار به پشتی تکیه زده بود و تسبیح درشت شاهمقصودش رو دونه مینداخت.
سلام کردم و بغل دست فرخنده سادات نشستم.
- بفرمایید حاجبابا. باهام کاری داشتین؟
_ باباجان تو چند ساله که عروس این خونهیی و من کل سعیم رو کردم که خدایی نکرده بین عروس و دختر فرقی نباشه. خدا شاهده که تو رو به اندازه دخترا دوست دارم.
الان سه ساله که عماد رو از اتاقت بیرون کردی و خوب من بهت حق دادم که عصبانی باشی و حمایتت هم کردم، توی این چند وقت، روزی نبود که عماد نخواد من پادرمیونی کنم اما دلم نمیخواست فکر کنی پسرم رو به تو ترجیح دادم.
ولی باباجان درست نیست رابطهی زن و شوهر اینجور بمونه.
شیطون به فرخندهسادات نگاه کرد و ادامه داد:
_ درسته سادات؟
_ بله مادر، حاج مصباح راست میگه نمیخواید یه فکری به این اوضاع بذارید؟ تو جوونی، عماد هم جوونه، اشتباه کرده قبوله ولی تو فقط اون رو تنبیه نمیکنی، بیشتر خودت و بچههات دارید اذیت میشید.
_ خوب میگید من چی کار کنم؟ عماد که با مرجان زندگیش رو داره من هم که اعتراضی ندارم.
_ مرجان زن عماده قبول، ولی وقتی اون جایی نبود تو زن عماد بودی. عین این سه سال هر وقت باهاش حرف زدم گفت تا معصوم نخواد پا نمیذارم تو اتاقش. اینقدر اذیتش کردم که دیگه نمیخوام بیشتر از این ازم بیزار بشه.
راستش، اون روزی که من رو به خونهی انسی طلبیدن، عماد یه چیزایی میگفت که من فکر کردم داره از ترس من و آبروش اینطور میگه ولی هر چه گذشت با خودم گفتم نکنه این پسر راست میگفت و من نادون قبولش نکردم!
همون موقع هم فقط میگفت من چه کنم با معصوم، خودش رو به در و دیوار میزد که معصوم این معرکه رو تاب نمیاره. اون هنوز خاطرخواه تو بود و من فکر کردم هوای مرجان تو سرشه.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین85
تلخ شدم باز و گفتم:
_ آره خوب خاطرم رو میخواست و به اینجا رسیدیم.
_ ببین باباجان، عماد از من خواسته رضایتت رو بگیرم، بذاری حرفهاش رو باهات بزنه و این ابهام چند ساله رو برات روشن کنه منی که پدرش بودم در حق این بچه بد کردم و حرف غریبه رو باور کردم و حرف بچهی خودم رو روی عصبانیت قبول نکردم اما اون بارها گفته یه نفر برام مهمه.
اون که باورم کنه دیگه برام کل آدمیزاد روی زمین مهم نیست. حالا
میخوام ببینم روی من پیرمرد و این اولاد پیغمبر رو زمین میندازی و باز اصرار داری که حرفهاش رو نشنوی یا اینکه نه و این مهلت رو بهش میدی.
نمیدونستم چی بگم توی معذوریت عجیی بودم. خودش و فرخنده سادات رو دوتایی وسط انداخته بود.
_ آخه چی میخواد بگه که سه ساله روز و شب من رو تیره و تار کرده. اصلا چی داره که بگه.
_ خوب بذار بگه، مرگ یه بار شیون هم یه بار. تونست قانعت کنه که چه بهتر، نتونست هم که همینجور بمونید. من قول میدم دیگه اجازه ندم پاپیات بشه.
مکثی کردم و گفتم:
_ میدونم که میتونم رو حرف شما حساب کنم و پشتم بهتون گرمه، باشه قبول به حرفهاش گوش میکنم.
خوشحال به همدیگه نگاه کردند و حاج بابا قدردان رو بهم گفت:
_ خیر ببینی بابا! اگه یه روز بیاد و ببینم تو عماد رو بخشیدی دیگه هیچ دلنگرونی ندارم. عماد بعد اذون صبح راه میفته طرف قم یه زیارتی بکنید سنگهاتون رو هم وا بکنید و برگردید.
دنبال بهونه بودم. دلم این سفر رو حداقل الان نمیخواست، شاید از واکنش مرجان میترسیدم.
_ آخه الان که نمیشه، تا بخوام بچه ها رو روبراه کنم یه روز طول میکشه.
اونا رو یا بذار اینجا یا ببر خونه حاج ابراهیم خودت تنها برو.
سر زیر انداختم و با احتیاط گفتم:
_ مرجان چی؟
فرخنده سادات حرصی شده گفت:
_ اون کارهیی نیست. عوض اینکه اون از سایهی تو بترسه تو از اون حساب میبری مادر؟ چند روزه میخواد بره با رضا و فریبا سر بزنن به خواهرش. خانم عزم سفر داره، لابد باز میخواد بره دست به دامان رمال جماعت بشه. آخر با این کارهاش بچهم رو دیوونه میکنه.
چیزی نگفتم و بلند شدم.
حاج بابا گفت:
_ باباجان یه وقت نگی چون عماد پسرمه این رو میگم، ولی حیفه تو که خودت رو از محبت عماد بی نصیب کنی، اون خاطر تو رو خیلی میخواد.
پوزخندی تلخ زدم و پا توی حیاط گذاشتم.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❎ چه قدر به موقع بود..
حتما ببینید..
گفته های این مادر با آیات و روایات کاملا" تطبیق دارد.
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin