💠 بیائید افتخار امام
زمانمان باشیم.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانه های دوقلو شهید
مدافع حرم محمد پورهنگ
بخدا این لحظه قیمت نداره...😔
🌷شهید #محمد_پورهنگ🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین94
پیاده شدم و با دست بهش اشاره کردم که همراهم نشه و همونجا بمونه. نیاز شدیدی به تنهایی داشتم. دندونهام پیاپی به هم میخورد و دستهام رو برای کمتر لرزیدن، محکم روی سینه قلاب کردم.
راه میرفتم و اشکهام رو با صدای هقهقی سوزناک همراهی میکردم.
گریههام بلند و بیپروا بود. عماد به سپر جلوی ماشینش تکیه زده بود و نگاهم میکرد. رسیدم به تپههای کوچیک و شنی حریم جاده.
احساس ضعف عجیبی داشتم،
انگار به اندازهی تموم این سه سال انرژی صرف کرده بودم. حس میکردم پاهام دو تا ستون پنبهایی و ناتوانه و هر آن امکان تا شدنش بود.
پشت به جاده، روی همون تپههاشورهای شنی نشستم. دلم میخواست فریاد بزنم تا تموم عقدههای توی دل مونده رو تخلیه کنم و بیرون ریختم تموم اون حجم دلگرفتگی رو.
دقایقی بعد آروم شده بودم و شاید هم حنجره دیگه نایی برای فریاد نداشت!
کمی که گذشت صدای پاهاش رو شنیدم که به طرف من میومد، منِ غمبادگرفتهیِ لبریز از بیچارگی.
کنارم نشست و دست دور شونهم حلقه کرد و من در خود جمع شدم و روی سرم رو ملایم بوسید و دید که معذبم، آروم حلقهی دستش رو برداشت و غمگین نگاهم کرد.
_ من سه ساله دارم توی این آتیشی که هیزمش سهلانگاری و جوونی خودمه میسوزم و میسازم. تو خنکای این تن و این دل بودی، ولی تو هم رو ازم گردوندی. نور چشمم بودی و طردم کردی. حتی اینقدر برات ارزش نداشتم که حرفهام رو گوش کنی. اونقدر بال بال زدم که پر و بالم شکست.
اونروزی که هیچکس، حتی حاج بابا، حتی فریبا، حتی محمد که رفیق بود و برادر، حرفهام رو باور نداشت و توی دام این مادر و دختر اسیر شدم، اون چیزی که بهم قوت قلب میداد و باعث میشد توی اون برزخ دیوونه نشم فقط یک چیز بود، دائم میگفتم معصوم عمادش رو میشناسه، معصوم میدونه که من دست از پا خطا نمیکنم، اون عشق من رو باور کرده و میدونه چقدر خاطرش برام عزیزه. تو حتی اجازه ندادی من برات توصیح بدم نمیگم حق نداشتی که حتما با اون اوضاع و اون حرفهای پیچیده توی روستا واکنشت در برابرم خیلی بزرگمنشانه بود ولی هزار بار اگه شکستم از اون اتفاق، صد هزاربار شکستم از شکی که تو به من بردی. من...
حرفش رو بریدم و گفتم:
_ عماد تو اشتباه بزرگی کردی، قبول کن که شاید پاهات لغزید و به کارهای مرجان دامن زدی. من نمیدونم مرجان تا کجا خاطرت رو خواست و الان چقدر دوستت داره ولی این رو خوب میدونم که یه جایی دست و دلت لرزید و اون رو ترغیب کردی که دست بر نداشت و بیخیالت نشد.
_ من هم آدم بودم و پر از غریزه، قبول دارم اما قسم میخورم جلوی روی مرجان هیچ وقت از خودم ضعف نشون ندادم. توی حجره تنها که میشدم، یا خیلی که پاپیچم میشد، وسوسه میشدم و میگفتم چند وقتی باهاش راه میام و آتو میگیرم ازش و با همون آتو از جلوی راهم برش میدارم. ولی باز یاد چشمهای معصومت که میافتادم استغفار میکردم و میگفتم لعنت بر شیطون.
هیچ وقت با خودت نگفتی، عماد اگر آدم این کار بود چرا توی شهر خودمون چرا توی این محیط بسته؟ مگه کم رفت و آمد شهرهای دیگه رو داشت؟ مگه توی اون شهرها کم آشنا داشت؟
من اگه ادمش بودم، میرفتم اونجاها دنبال هوس بازیم، به نظرت این قابل قبولتر نیست تا اینکه بخوام از میون این همه فرصت صاف برم سر اونی که صداش از همه بیشتر بلنده؟
من هیچ احساسی به مرجان ندارم و فقط محرم منه.
باز تلخ شده بودم و به هیچ نوعی کامم شیرین نمیشد.
_ احساسی بهش نداشتی و بچهی تو، توی شکمش بود و اگر سالم بود الان تولد یکسالگیش رو هم گرفته بودی؟
نفسی تازه کرد و گفت:
_ بذار ادامهش رو بگم معصوم، بذار حرفم رو تموم کنم، اونوقت من میشینم تو قضاوتم کن، قبول؟
سر تکون دادم به معنی باشه.
ادامه داد:
_ تو حال خودم بودم و صندوق انار به دست رفتم بذارم کنار اون یکی که حس کردم کسی پشت سرم ایستاده. سریع برگشتم طرف در دیدم مرجانه و در هم از پشت بسته شد. همون آنی که در چفت شد مرجان شروع کرد داد و بیداد و فحش از اونطرف هم صدای جیغ و گریهی انسی رو میشنیدم که رفته بود ایهاالناسگویان سر ظهر تابستون توی کوچه و همسایهها رو به کمک میطلبید که دزد ناموس اومده تو خونهم و میخواد بچهم رو لکه دارش کنه. مغزم قفل کرده بود داشتم دیوونه میشدم اصلا نمیدونستم راه فرار از اون مخمصه چیه. دست بردم بالا و زدم توی صورت مرجان که لااقل اون ساکت بشه و دویدم طرف در که بیرون بزنم ولی دیدم از پشت قفله.
دنیا توی چشمم سیاه شد و مستاصل برگشتم طرف مرجان.
از بینی و دهنش خون میومد اما میخندید از اون خنده های اعصاب خورد کن، از همونها که یعنی من بردم. یعنی من تو رو از پا انداختم. توی حیاط سر و صدا و همهمه بود و میفهمیدم صدای زن و مردهایی رو که اونجا جمع بودن و هر کسی چیزی میگفت. هزار بار آرزو کردم بمیرم و اون لحظه همونجا تموم بشه.
مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم...
✍🏻 #مژگان_گ
* 💞﷽💞
#مشکین95
- کل این ماجرا و شلوع شدن توی حیاط و جمع شدن همسایههاشون، شاید ده دقیقه نکشید. انسی معرکه گرفته بود و صورت میخراشید که مرد ناحسابی خواسته دخترم رو بیآبرو کنه و وعدهی عقد بهش داده، بچهسادهی من هم گولش رو خورده.
به مرجان نگاه کردم و نمیدونم چقدر برزخی بودم و تا چه حد عصبانی که با دیدنم سکوت کرده و گوشهیی کز کرده بود. انگار منتظر کسی بود و من اون دقایق فاتحهی خودم رو خونده بودم.
رو بهش با کل حرص اون دوسال گفتم، چرا؟ آخه چرا با من و خودت اینطور کردی؟ چرا؟
فقط ترسیده نگاهم میکرد و من گفتم شاید بتونم با حرف قانعش کنم تا به نفع من شهادت بده. آرومتر ادامه دادم، پاشو دختر برو مادرت رو قانع کن تا من برم، زنم پا به ماهه اگه بشنوه از حرفهای دهن مردم، تاب نمیاره اذیت میشه. همونطور زل زده بود توی چشمهام و نفس نفس میزد. دیدم بیفایدهست و داد زدم حرف بزن دِ حرف بزن لعنتی، چی از جون من و زندگیم میخوای؟ مگه چند بار گفتم بیخیال شو؟ چقدر تشر زدم؟ چقدر التماس کردم؟ تو دلت به حال خودت نسوخت، دلت به حال زن و بچهی من نمیسوزه؟ جواب داد، من چه کار به زن تو دارم آخه، من... من با اون مشکلی ندارم.
گفتم، احمق بفهم من و تو وصلهی هم نیستیم بیا و بیخیال من شو برو بگو انسی در رو باز کنه من برم من آبرو دارم.
انگار تو حال خودش نبود زد زیر گریه و گفت، تو پول داری از خونواده اصل و نسب داری قیافه داری برام بسه.
گفتم، بخدا هر چی بخوای بهت پول میدم، بیا برو و بگو مادرت بیخیال شه.
چیزی نگفت و
اختیار از کف دادم و از جاپریدم و گفتم، تو فکر میکنی با این کارها من کوتاه میام؟ کورخوندین هم تو هم اون برادر نامردت، هم اون مادر عفریتهت.
تو داری اسم خودت رو لکهدار میکنی نه من رو.
ولی مرجان لام تا کام حرفی نزد.
تو همین حال و احوال بودم که حس کردم کسی به سمت زیرزمین میاد و انسی داره میگه، بیا میرزا در رو قفل کردم که نتونه فرار کنه و بعدم یه حاشا بندازه پشت بندش و دخترم رو بیچاره کنه. انسی برادر شوهرش رو خبر کرده بود و مرجان هم انگار منتظر همون بود که سریع اشکهاش رو پاک کرد و سرپا ایستاد.
کلید تا برسه توی سوراخ و بچرخه و قفل باز بشه سر جمع چقدر طول میکشه؟ کمتر از سی ثانیه. ولی برای من شد سی سال...
نمیدونستم عماد رو باور کنم یا نه؟ عجیب بود خیلی عجیب بود یعنی میشه یه مادر تا اون حد همراه خواستهی دخترش بشه؟ تا این حد کثیف؟ به خاطر پول و مال دنیا؟ از درکش عاجز بودم و توی افکارم غوطه میخوردم و لب زدنهای عماد رو میدیدم و بس. از یه جایی فهمید که تو حال خودم نیستم که آروم بازوم رو فشار داد و گفت:
_ هستی معصوم؟
_ ها؟... آره، آره.
_خلاصه، عموی مرجان عصبی و رگ غیرتباد کرده اومد تو. مرجان هم که خوب بلد بود نقشش رو، با دیدنش پرید طرفش و بازوش رو گرفت و شروع کرد زنجموره کنه. اون هم یه نگاهی به صورت و بینی خونآلودش کرد و اخمآلود فرستادش بیرون.
اومد سمتم، خون خونم رو میخورد. گفتم، میرزا من بیتقصیرم، گول اینا رو نخور همهش تلهست. خشمگین نگاهم کرد و گفت، خفه شو مرتیکهی هوس باز و دست بالا برد و چنان کشید توی صورتم که صداش تا توی گوشم نفیر کشید.
برگشتم طرفش و یقهی لباسش رو گرفتم و دست توی سینهش هلش دادم طرف دیوار و گفتم، احترامت رو دارم چون بزرگتری و من بزرگشدهی دست حاجمصباحم. جوابت رو نمیدم چون میدونم تو هم فریب اون زن عوضی رو خوردی. حرفم رو قطع کرد و داد زد، خفه شو اسم ناموس من رو به زبون نیار. گفتم تو اگه ناموسپرست بودی زودتر از اینها میومدی و برادرزادهت رو خِفت میکردی. اون داره با زندگی من و غیرت تو بازی میکنه بفهم مرد! با پوزخند بهم گفت، اونها برات نقشه ریختن و تو، تو کنجترین جای خونهی برادرمی؟ هر چی گفتم قبول نکرد و توضیح و توجیه بیفایده بود. گفت بریم بالا حاج مصباح رو خبر کنم بیاد ببینه عمری لاف جوونمردی زده و حالا پسرش ناموس دزدی میکنه. خلاصه مردم متفرق شدن و دل تو دلم نبود تا حاجبابا بیاد.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🔹دو کلمه حرف حساب.
روحت شاد رئیسی که توی تابستان هم نذاشتی برق قطع بشه
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
9.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 انیمیشن مراحل سخت و طاقت فرسای ساخت موشک در ایران توسط سردار شهید حسن تهرانی مقدم معروف به پدر موشکی ایران.
خیلی مهم و بصیرتی.
🔹 پیشنهاد پخش در جلسات؛ همایشها؛ کانونهای فرهنگی مساجد و پایگاههای مقاومت.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین96
طولی نکشید که فریبا و شوهرش سر رسیدن. اختیار از کف دادم و به سمت رضا یورش بردم و گفتم، تو مرتیکهی بیناموس، همدست اون مادر لاابالیت شدی؟ میخوای آبروی کی رو ببری؟ چی بهت میرسه که حاضر شدی خواهرت رو حراج بذاری؟ دست بالا بردم که بکوبونم تو سر و صورتش که میرزا سررسید و مچم رو گرفت و رضا هم خیلی حقبهجانب گفت که تو اومدی دامن خواهرم رو لکهدار کنی، من بیناموسم؟ فریبا هم اشک میریخت و می گفت این چه کاری بود؟ هر چی میگفتم خواهر من، تو که در جریانی میدونی ماجرا چی بوده. هی میزد تو صورت خودش و میگفت، پس تو تو زیرزمین چیکار داشتی آخه و گیرم که انسی و مرجان ناحسابی، میرزا داره چی میگه؟ نقشه دقیق بود و من شاهدی نداشتم.
حاج بابا که از راه رسید انگار کل وجودم آتیش بود از شرمندگی کاری که نکرده بودم و از فکر حرفهایی که باید بشنوه و آدمی که تا این حد روی آبروش حساس بود. حاج بابا داخل شد و من دیدم کمر خم شده و شونههای افتادهی مردی رو که یک عمر سینه سپر کرده و بزرگ روستا بود و من شده بودم همون لکهی ننگی که عمری ازش میترسید و دوری میکرد.
نگاهم کرد و من گفتم سلام حاجبابا، عمری پام گیر تلهی کدخدا و عهد و عیالش نیفتاد و حالا از دوتا زن رودست خوردم. سنگین نگاهم کرد و طعنهدار گفت، چون رفتی دنبال خواست دلت. خیلی برام سنگین بود این حرف و ملتمسانه دستش رو گرفتم و گفتم، خدا شاهده که دست از پا خطا نکردم. جوابم رو نداد و خواست به طرف بقیه بره.
به علی گفتم، داداش تو یه چیزی بگو، علی گفت حاجی عماد درست میگه تا دیروز از این خونه و آدمهاش فراری بود.
حاج بابا پوزخند زد و گفت، فراری بود درست، اونمال دیروز بود امروز تو دنجترین جای این خونه قصد ناموس این خونواده رو داشته. اونم کی؟ پسر من! سرش رو به تاسف تکون داد و دستش رو از توی دستم کشید و رفت سمت بقیه.
انسی دو برداشته بود و سر و صدا که دخترم رو برده زیرزمین و اصلا این تو زیرزمین خونهی من چیکار داشته؟ رفتم طرفشون و هر چی قسم و آیه که بابا من رو فرستاد رد نخود سیاه، انگار نه انگار. حاج بابا که رو پاکیم قسم میخورد، باور نکرد که نکرد. حاج بابا گفت بگذرید اگه اتفاقی نیفتاده. جوونی کرده زن و بچه داره.
خون خونم رو میخورد وقتی اینطور میگفت جوونی کرده، که کاش کرده بودم و اونقدر زجر نمیکشیدم از کار نکرده. اونام گفتن که نه، چه معلوم که بلایی سرش نیومده، حالا این دفعه صدا بلند شده از کجا بدونیم دفعه دیگهیی نبوده؟ خلاصه دستی دستی شدم گناهکار، شدم زناکار و رفت پی کارش!
از کوره دررفتم و رفتم طرف انسی و داد زدم داری گور خودت رو میکنی انسی و دست بالا بردم که علی و بقیه جلودارم شدن و فریبا با التماس گفت برو بالا تا ببینیم چی میشه.
فرستادنم اتاق فریبا که هر چی آتیش بود از توی گور این فریبا بلند میشد با این عشق و عاشقی کور و کرش.
توی اتاق نشسته بودم و از روی حاج بابا به خاطر کار نکرده و تهمتهاشون خجالتم میشد و عذاب وجدان داشت دیوونهم میکرد.
مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم، اونهام اون پایین تو اتاق انسی داشتن با حاج بابا کلنجار میرفتن. یه وقت علی اومد بالا و گفت که، من حاج بابا رو میبرم خونه گفتم، چی شد علی به جان خود حاج بابا من بی تقصیرم ها. گفت، چی بگم اون انسی و دختر دربه درش همچین حرف زدن که حاج بابای بیچاره سکته نزنه خیلیه. سر آخر هم قبول کرد و گفت، به شرطی که حرفی از کار امروز عماد نباشه مهرش رو به عهدهی خودم میگیرم.
دیوونه شده بودم گفتم، چی میگی علی این چه حرفیه تو من رو نمیشناسی من زن و بچه دارم. زنم پابه ماههاگه این حرف به گوشش برسه نابود میشه. یه جوری گفت، چه میدونم که حس کردم حتی اون هم بهم شک برده. گفت، یه جای کار رو اشتباه حساب کردی عماد،من هر چی بگم کسی حرفم رو باور نداره میگن برادرشه میخواد از معرکه بیرونش بکشه.
حاج بابا از اعتبارش میترسه عماد. از کدخدا و خونوادهش میترسه. اینهام که آدمهای پست و بی همهچیز. دوره بیفتن تو آبادی و بازار، آبروی چندین سالهش به فناست. موندن جایز نبود رفتم پایین رو به حاج بابا گفتم، به ولای علی بیتقصیرم به خدای بالای سر بی تقصیرم. گفت، یا احمقی یا خوت رو به حماقت زدی. این همه آدم شاهدن تو میگی بیتقصیری. برو عماد که دارم سعی میکنم نفرینت نکنم. برو که خجل شدم از روی زن و بچهت.
این حرف حاجبابا تموم امیدهام رو ناامید کرد.
اونها رفتن و من موندم میون قوم یاجوج و ماجوج.حاجی قرار کرده بود،زن پا به ماه داره، بذارید اون بارش رو بذاره زمین بعد عقد کنید. یادته اون روزی رو که گفته بودم ماشین خرابه؟ من خراب بودم و ماشین عیبی نداشت معصوم!
رفتم بست نشستم تو امامزاده و زار زدم و گریه کردم.شب تا صبح اونجا موندم حالم خیلی بد بود و نارو خورده بودم.بدجور خفت شده بودم.وقتی اومدم خونه دیدم عزیز هم از حرص و جوش تبداره و حالش بد شده
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین97
تو زایمان کردی و داشت موعد قرار نزدیک میشد و من شده بودم همون گوسفند قربونی که از گله جدا میکنن و میبرن مسلخ. خیلی به هم ریخته بودم. خواب که بودی، میومدم بالای سر تو و بچه ها مینشستم و نگاهتون میکردم. قلبم تیر میکشید. اصلا روی نگاه کردن بهت رو نداشتم. عزیز و حاجبابا گریهزاری میکردن و فاطمه رو ازم برگردونده بود. علی عصبی بود و میدیدم که ما بین پذیدش حرف من یا انسی مردد مونده و سرسنگینیش اذیتم میکرد. تنها کسی که کمی مراعاتم رو میکرد فریبا بود و شاید دچار تردید شده بود و ترحمم میکرد.
مهلت داشت سر میومد و کاری از دستم بر نمیومد. یه روز که میدونستم فریبا خونهی حاج باباست و رضا هم رفته پی سر به هوایی خودش، رفتم خونهشون و از خدا نترسیدم و هردوشون رو به باد کتک گرفتم. مرجان گریه میکرد و انسی داد و بیداد. دیوونه شده بودم، مدام فریاد میکشیدم، میکشمتون همونطور که من رو جلوی چشم پدرم کشتید. اونقدر زدم و فحش دادم که خودم خسته شدم. یه وقت به خودم اومدم دیدم هر دو بیحال یه گوشه افتادن و التماس میکنن که دیگه بسه. نشستم گفتم، نقشه کشیدین آبروم رو ببرین؟ کار خودتون رو کردین و گفتین بی خیالمون شد؟ رو به مرجان گفتم که عقدت نمیکنم، بذار حرفت سر زبونها باشه من زن و بچهمو خونهکَن بر میدارم میبرم از این جا. تو بمون و بپوس، ببینم دیگه میخوای چه جوری زرنگی کنی.
حالش دست خودش نبود معصوم. یه دم گریه بودو یه دم خنده. خواستم از در بزنم بیرون که دیدم داره بین گریه میگه من دوستت دارم تو با این کارهات داغونم کردی. دوساله دارم همه جوره باهات راه مییام. من سه تا خواستگار جواب کردم به خاطر تو.
گفتم مگه کور بودی که زن و بچه داشتم. گفت تو من رو ببر تو زندگیت اصلا هر کاری تو بگی اون از کجا میخواد بفهمه که تو با منی، همینجا برام خونه بگیر هفتهیی یه بار نه ماهی یه بار بهم سر بزن برام کافیه. پوزخندی زدم و بهش گفتم، تو دیوونهیی. همین که گفتم من و تو دوتا خط موازیم. به درد هم نمیخوریم تو بمون و با نقشهی مادرت بسوز منم ترک وطن میکنم.
نمیتونستم اونجا بمونم، زدم از اون خونه بیرون.
از اون روز یک هفته طول کشید و انواع تهدیدها باز شروع شد. گفتن، حرفت رو پخش میکنیم تو کل هفت پارچه آبادی و حاج مصباح رو بیآبرو میکنیم! گفتم از آبروی حاجی چیزی کم نمیشه دخترتون میره زیر سوال.
گفتن برای زنت پاپوش میذاریم. گفتم زن من اونقدر جنم و جُربزه داره که پاش لنگ دام شما نشه. بشه هم من شوهرشم نمیذارم بدنامش کنید.
وقتی دیدن تهدیدهاشون بیفایدهس، سر آخر پیغوم دادن و زندگی فریبا و رضا رو گرو گرفتن. گفتن بیطلاق میفرستیمش خونه حاجمصباح و همهجا بدنامی پاش میذاریم. فریبا گریه زاری میکرد و حاج بابا و عزیز مستاصل و درمونده نمیدونستن پا روی کودوم بوم بذارن. نمیدونستن خوشبختی کدوم یکی از بچه هاشون رو به خاطر اون یکی فدا کنن. کلاه رو قاضی کردم گذاشتم سر زانو. دیدم چاره یی نیست حاج بابا یه عمر فاصله بین دو تا قدمش هم حساب شده بوده که آتو نده دست نامرد جماعت. من فدا میشم و رد سر خودم زن و بچهی بینوام، تا بیشتر از این کسی آسیب نبینه. فریبا ناراحت بود و عداب وجدان داشت اما کاری ازش برنمیاومد. بالاخره رفتم توی خونهشون و گفتم قبوله فقط به یه شرط، اینکه صیغهی موقت میخونیم . توی چمچاره بودن که سر آخر مرجان خودش صداش رو بلند کرد که قبوله. صیغهی محرمیت رو توی خونهی انسی خوندن و کار تموم. اما نه قم رفتم و نه هیچ جای دیگه. داغون و درمونده، تک و تنها زدم رفتم ییلاق تا اونجا بنشینم تا راهحلی برای سیاهروزگاریم پیدا کنم و نمیدونستم حرف رو اینطور پخش میکنن و باز هم من واموندم و انسی برنده بود. حرفم به نامردی در حق یه دختر بیپناه، پخش روستا شد. من رو تو چشم همه که هیچ تو چشم تو هم بد کرد.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
27.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رویای صادق، روایتی از پدر موشکی ایران
🔹امروز سالگرد شهادت شهید حسن تهرانی مقدم، پدر فناوری موشکی ایران است؛ مردی که در دشوارترین روزهای جنگ تحمیلی، با عزم و ایمان خود بنیان امنیت و اقتدار ایران را بنا نهاد.
🔹مستند کوتاه رویای صادق، روایت مرکز حفظ و نشر آثار فرماندهی موشکی سپاه از سال ها مجاهدت این شهید دانشمند است.
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin