* 💞﷽💞
#مشکین98
من راهی ییلاق شدم و تنها کسی که باخبر بود از ییلاق رفتنم، علی بود و ازش خواسته بودم به کسی چیزی نگه. فریبا وقتی از مسافرت ناگهانیم مطلع میشه، نگران میره و با انسی و مرجان مشاجره میکنه که تقصیر شماست. معلوم نیست،عماد کجا رفته. عزیز و حاج بابا دارن دق میکنن.
انسی هم طبق معمول با اون افکار مریضگونه و جنس خرابش، برادرش رو میفرسته محل کار محمد و میگه کلاهت رو ببر بالاتر که شوهرخواهر و دوست و رفیقت، دختر بکر و باکرهی خواهرم رو فریب داده و خواهرت رو تو اون اوضاع رها کرده. حالا هم رفتن ماه عسل. نبودِ من هم فرصتی شد براش تا توی اون چند روز خوب آبها رو گلآلود کنه و بر علیه من همه رو بشورونه. علی که خبر داشت من کجام،روزی که محمد اومده بود خونه، به حاجبابا و عزیز خبرداده بود اما چون که نتونسته بود ماجرای زن گرفتن رو برات توضیح بده بهت نگفت تا خودم برات بگم.
-اگر هممیگفت چیزی از داغی و سوز دلم کم نمیکرد عماد، کاری که نمیبایست شده بود.
- من اشتباه کردم و این اشتباه و کمکاریم، بهترین روزهای زندگیم رو ازم گرفت. خیلی سخت گذشت و مطمئنا به تو بارها سختتر گذشت.
خلاصه از ییلاق برگشتم و چه اوضاعی بود اون روزها.
چهل روز تموم سراغ مرجان و خونوادهش نرفتم و تماسهاشون رو جواب نمیدادم.
دوسه باری انسی اومد خونهی حاجبابا یا در حجره و بهش گفتم تا زنم رو راضی نکنم برگرده خونه، هیچ تکلیفی برای دخترت تعیین نمیکنم. تا اون شب که رضایت دادی و انگار خدا عمر دوبارهیی بهم داد.
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
- برای همین ممنوندارم بودی و مرجان رو هم آوردی بالای سرم تا هرشب از صدای پاهات روی اون پلهها بمیرم و زنده بشم؟ خونهت رو جدا میکردی اونقدر اذیت نمیشدم تا این که آوردیش توی همون خونه.
- وقتی که تو برگشتی انسی پیغام داد که حالا بیا و یه تکلیفی به کار بذار. رفتم و مرجان گفت، توی همین شهر برام خونه بگیر و خودت هم هفتهیی یه بار بیایی کافیه. گفتم زهی خیال باطل. امکانش نیست. حاجبابا گفت یه خونه اجاره میکنم برای فریبا و رضا برن اونجا مرجان هم بمونه همینجا. رضا گفت، نمیشه بابام مراقبت میخواد نمیتونم از اینجا دور باشم. مرجان اگرچه با کلک و زوری محرمم شده بود اما بالاخره اونموقع توی دید مردم آبادی ناموسم حساب میشد و با اون اخلاق و بیبند و باری توی برخوردش با نامحرم نمیشد که به حال خودش رهاش کرد، که اگر رها میشد باز تیشه میشد به آبروی همه.
از طرفی انسی دندون تیز کرده بود برای مال و منال حاجی و تو گوش مرجان خونده بود که بهش بگو برات خونه تو شهر بگیره به این بهونه که معصوم اذیت نشه. حاج بابا هم که بو برده بود گفت امکان نداره! خونهی بهارنشین اون سر روستا هست یه دستی سر و گوشش بکشه ببره اونجا. انسی داد و بیداد کرد و برادرشوهرش رو وسط انداخت که نه نمیتونیم دخترمون رو تک و تنها بفرستیم توی روستا.
هم راهش دوره هم انسی با این اوضاع شوهرش، نمیتونه تنها رهاش کنه و بره سرکشی مرجان.
اون شب به نتیجهیی نرسیدیم و من مونده بودم چه کنم از طرفی تو منعم کرده بودی و گفتی پا نذارم به خونهت از اون طرف نمیشد خونهی شهر بگیرم. چرا که از تو و بچهها دور میموندم میدونستم سخت بهت میگذره اما مرجان رو اوردم اونجا تا هم خیالم بابت بیراه نرفتن اون راحت باشه هم به تو نزدیکتر باشم. خودخواه بودم و حتما که اشتباه کردم ولی تنها راهی که به ذهنم رسید همین بود. میدونستم که باز هم تو میشکنی و من باز هم تو رو فدای مصالح خونوادهم کردم و اون روزها باخودم میگفتم معصوم رو برای همیشه ازدست دادم. دلخوش بودم به همون دیدارهای چنددقیقهیی و گاهی پا گذاشتن پشت قدمهات توی روستا. اون شبی که دیدم داری شمع روشن میکنی انگار تموم دنیا رو بهم دادن و خدا روشکر کردم. فهمیدم که اون حسی که توی دلت از من داری، نفرت نیست دلخوریه! اما هر چقدر تلاش کردم تا بهت نزدیک بشم تو دوری کردی و رو ازم گردوندی.
نفسش رو صدادار ها کرد و به افق خیره شد.
من اما گنگ و مبهوت مونده بودم و نمیدونستم چی بگم از زندگی که عاشقانه شروع شد و اسیر گردباد نامردی، رسید به قعر سیاهچالهی شک و سیاهبختی.
سعی کردم تا تنها پرسش آزار دهنده، توی ذهنم رو بذارم برای یه وقت دیگه. مرد من به این آرامش نیاز داشت. درست بود که دلگیر بودم اما دوستش داشتم و از دیدن عذابش بیقرار میشدم.
حرفی برای گفتن نبود. اصلا نمیتونستم حرفی بزنم. نیاز بود زمان بگذره تا بتونم تموم اون اتفاقات رو هضم کنم. سرپا شد و پیدرپی ریههاش رو پر و خالی کرد و عمیق نفس کشید. نگاهم کرد، سنگین هم نگاهم کرد، سر بلند کردم و اون سبز آبی مهربون رو به جون خریدم. دستش رو سمتم دراز کرد و دست قلاب کردم بین دستش و بلند شدم.
داشتم خاک پشت لباسم رو میگرفتم که گفت:
_ بپرس معصوم، بپرس نذار عذابت بده اون سوالی که دارم از توی چشمهات میخونمش.
✿?کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین99
خودم رو به نادونی زدم و گفتم:
_چه سوالی؟ چیزی ندارم واسه گفتن.
سرسختانه و سمج گفت:
_ بگو معصوم بگو، من گفتم و سبک شدم تو هم بگو.
نگاهش کردم و با بغض گفتم:
_ عماد... من نمیگم تو دروغ گفتی و تموم اینها یه سری توجیه بیخوده، که قبولت دارم و ایمان دارم که راستش رو گفتی، ولی... ولی تو گفتی هیچ احساسی بهش نداشتی.
تموم کردم حرفم رو! خجالتم میشد از رابطه شوهرم با یه زن دیگه بپرسم. حیا میکردم حتی از روی شوهر خودم. بغض داشتم و خیلی خودم رو کنترل کردم تا دوباره گریهمنگیره. از شدت بغض چونهممیلرزید. پشت کردم بهش و نفسهای پیاپی و عمیق کشیدم. حس کردم دستی رو که دور بازوهام حلقه شد و گفت:
_ منظورت چیه معصوم؟ بگو اون حرفی که توی دلته و داره میسوزونتت و هُرمش کشیده تا توی چشمهات.
دلخور و بی تاب رو کردم بهش و گفتم:
_ عماد، اون... اون از تو... حامله بود. تو چه جوری میگی احساسی نداشتی بهش، مگه میشه؟
دوباره دل بهونهگیر شده بود و چشمهام خیال بارش داشت. اشک سرازیر شد. کلافه بودم میخواستم نپرسم، میخواستم بیخیالش بشم ولی مگه میشد؟ شاید من زن حسودی بودم که شوهرم رو فقط برای خودم خواسته بودم و بس.
_ من مرجان رو عقد کرده بودم و بدون کوچکترین رابطهیی داشتم باهاش زیر یه سقف زندگی میکردم معصوم. بهش گفته بودم که حالا که با زندگی من اینطور تا کردی و آبروم رو پیش خونوادهم بردی من هم نامرد میشم و مثل یه حیوون باهات برخورد میکنم. ما توی یه خونه بودیم با کوچکترین برخوردی و اون نمیتونست تحمل کنه بیاعتنایی من رو. هر شب دعوا و جنگ اعصاب بود. از طرفی هر چی میخواستم به تو نزدیک بشم امکانش نبود. من مریض و مرتاض نبودم یه مرد جوون بودم که زنش هم طردش کرده بود. شش ماه گذشت و هیچ اتفاق امیدوار کنندهیی بینمون نیفتاد، تو حتی از روبرو شدن با من هم اکراه داشتی، از طرفی فشار انسی دوباره زیاد شده بود و میدیدم که مرجان رو اورده به سحر و جادو و چند باری طلسم نوشتههاش رو هم پیدا کردم. شرایطم سخت بود. و تو به هیچ عنوان خیال کنار اومدن نداشتی. یه وقت دیدم انگار تلاشم بیفایدهس. من تو رو از دست داده بودم و امیدی نبود. شش ماه وقت کمی نبود و من بیگناه وارد اون معرکه شده بودم و تو امونم ندادی که لااقل برات حرف بزنم.
چارهیی نبود اون رو پذیرفتم، ولی باهاش شرط کردم که اگه یه روزی معصوم بهم برگشت باید تموم ماجرا رو براش تعریف کنی و بعد از اون انتظار نداشته باشی پا بذارم توی حریمت. مرجان اما اونقدر از بریدنت مطمئن بود و به خودش ایمان داشت که میتونه من رو جذب خودش کنه که خودش رو پیروز میدون میدید و یکه تازی میکرد و میگفت، اون بر نمیگرده اگه برگشت، باشه.
قدمی به جلو برداشت و حالا درست روبروم ایستاده بود و دو دستش رو روی بازوهام گذاشت و مستقیم نگاهم کرد.
- من برای اثبات راستی حرفهام هر کاری تو بگی میکنم، حتی اگر خواستی میبرمت یه گوشهیی که من باشم و تو و انسی و مرجان.
عماد دروغ نمیگفت و منِ عاشق باور کردم تموم حرفهاش رو. دلم براش میسوخت ما هر دو قربانی شده بودیم. هر دو شکسته بودیم. باز بغض بود و اشک نبود. دوباره داشت گلوگیر میشد. پی به حالم برد که بازوم رو توی دست فشرد و در آغوشم گرفت و روی سرم رو بوسید. آروم شدم و نفس گرفتم از همون آغوش گرمی که سه سال دور بودم ازش. چقدر دلم برای گرمای بین بازوهاش تنگ شده بود، برای اون ضرباهنگ زیر قفسهی سینهش که تند و پیاپی میزد. درد این جفا تا عمق دلم رو شکاف داده بود ولی نمیدونم چرا دلم بخشیدن میخواست، دلم فداشدن میخواست، دلم گذشت میخواست. شاید اون روز و اونجا عاجز بودم از زود بخشیدن اما باور داشتم که بالاخره قدرت این عشق غالب میشه.
سوار شدیم و راه افتادیم. توی سرم غوغا بود و نیاز داشتم به سکوت. عماد خواست چیزی بگه که دست بالا بردم و آروم گفتم:
_ بسه عماد بسه! بذار یه کم نفس تازه کنیم، هم تو، هم من.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بستم. شاید چیزی از دلگیریم کم نشده بود اما احساس سبکی عجیبی داشتم.
روبروی گنبد حرم خانم بودیم. با عشق سلام دادم و پیاده شدم. اومد کنارم و کنارش راهی شدم. راهی یه تیکه از بهشت خدا.
مثل همیشه عماد بود که زیارت رو بلندبلند خوند و من پشت سرش خط گرفتم و زمزمه کردم. کنار ضریح ایستاده بودم و با هر نفس، آرامش مهمون وجودم میکردم. نمازش رو خونده بود که کنارم اومد و دستم رو گرفت بین دستش و بالا برد و قفل پنجرههای ضریح کرد و گفت:
_بگو معصوم، پیش خانم بگو حلالم کردی.
برای دلخوشی عماد آروم گفتم:
_ حلالت کردم عماد.
دست از زیر دستش کشیدم و یه گوشه ایستادم و اونقدر گریه کردم تا آروم شدم. بخشیدن دل بزرگ میخواست و من هنوز اونقدرها دل دریا نکرده بودم انگار. من اون روز و اون لحظه از اون بزرگوار فقط دریادلی طلب کردم.
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 پیشگویی عجیب مرحوم آیت الله سیدعلی قاضی از زبان آیت الله ناصری از امام خمینی و رهبری و ظهور امام زمان علیه السلام.
آیت الله قاضی :
بعد از امام خمینی و بعد از رهبر بعد از ایشان ،ظهور اتفاق خواهد افتاد.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
14.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
#معادله_جالب_تنظیم_حجاب_در_افراد_کشف_حجاب_کننده
✅توانمند سازی امر به معروف و نهی از منکر حجاب
✅روش محیط سازی
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت دقیق دو سال پیش رهبر انقلاب از پشت پرده فتنه زن زندگی آزادی
نتانیاهو کثیف ۲۲ آبان۱۴۰۳:
زن زندگی آزادی
رهبرانقلاب مهر۱۴۰۱:
این اغتشاش برنامه ریزی داشت
این برنامه ریزی کار رژیم غاصب و آمریکا و دنباله روهای آن ها بود.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔻ماشاالله شیربچه های حیدرکرار💪
ممنون شهدا.....
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
چادرات را بتکان.mp3
2.75M
خداوندا بحق این ایام،
به جاه و مقام سَیّدَةُ نِساءِ الْعالَمین
روزی ما
پیروزی حزب الله بر حزب شیطان
پیروزی حق بر باطل
پیروزی مستضعفین بر مستکبرین
پیروزی مظلومین بر ظالمین
پیروزی عدل وعدالت بر جور وظلم
پیروزی صالحان بر طالحان...
قرار بده...
یا زهرا سلام الله علیها
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین100
غرق در سیر ضریح پر نور خانم بودم و با خودم نجوا و زمزمه میکردم که دستی روی بازوم نشست. سرم رو به سمت چپم گردوندم و نگاهش کردم. پهنای صورتش خیسی اشک داشت. اون فهمیده بود که دلم هنوز باهاش همراه نیست ولی دیگه اصراری نکرد تا با موقعیتش کنار بیام و گفت:
- من منتظر میمونم تا روزی که از ته دل بهم بگی من رو بخشیدی.
لبخندی تلخ زدم و کار سختی بود چشمپوشی از تموم اون روزها.
- بریم؟
دوباره نگاهم رو قفل پنجرههای ضریح کردم و زمزمه کردم:
- ای بزرگوار، کمکم کن تا بتونم توی این زندگی پایداری کنم و بگذرم از خودم.
آخرین قطرهی اشکم هم چکید و جواب دادم:
- بریم.
پا که از صحن و بارگاه بیرون گذاشتیم با صدای خش گرفته از بغض و گریه گفتم:
- بریم برای بچهها سوغات بخریم؟
دستم رو توی دستش فشرد و گفت:
- سوغاتی هم میخریم. ولی اول باید بریم یه چیزی بخوریم. تو صبحانه هم نخوردی. رنگت شده عین گچ دیوار.
چیزی نگفتم و ادامه داد:
- بریم همون کبابی همیشگی؟
- بریم.
دائم مرور خاطره میکرد تا به حرفم بیاره ولی نمیدونم چرا تموم کلماتم ته کشیده بود و نمیشد که چیزی بگم. با صدای ترمز ماشین سر بلند کردم و به عماد نگاه کردم.
- از ساعت ظهر گذشته. برم ببینم سفارش میگیرن یا نه.
عماد رفت و من با نگاهم تا اون سمت خیابون همراهیش کردم و انگار زنده شد تموم خاطرات خوبم با عماد. یعنی به این زودی داشتم حاجت میگرفتم؟ خیلی وقت بود که دیگه دلم مرور خاطراتم با عماد رو نمیخواست و حالا داشتم به عقب برمیگشتم. دلم داشت کمی صاف میشد باهاش.
روزهای اول ازدواج قبل به دنیا اومدن مریم، میگفت، من طاقت دوری تو رو ندارم و به این بهونه من رو همراه میکرد و توی اکثر مسافرتهاش همراهش میشدم.
اولین بار که به قم اومدیم چند روزی بعد مراسم ازدواجمون بود و چقدر اون روز بهمون خوش گذشت.
اول از همه به حرم خانم رفتیم.
به محض ورود دستم رو گرفت و دست دیگهش رو به نشونهی احترام به سینه گذاشت و رو به خانم گفت:
- یا حضرت معصومه، معصومم رو آوردم که خودش و زندگیش رو بیمهی شما کنم. خودت نگهدارش باش که نفسم به نفسهاش بستهست.
کمی سکوت بود و بعد گفت:
- تو برای من دعا نمیکنی؟
خندیدم و گفتم:
- من مثل تو محبتم رو جار نمیزنم اصلا نمیتونم ولی حرفهام رو درگوشی با خانم زدم خیالت تخت.
دستم رو فشار داد و گفت:
- اولین باره میای پابوسشون. دوست دارم بلند برام دعا کنی. از زبون تو در حق خودم دعا کردن آرومم میکنه. مثل همون آیهالکرسیهایی که فوت میکنی هر صبح پشت سرم و من مخصوصا طولش میدم تا تمومش کنی و بعد برم از خونه بیرون.
سرباز زدن فایدهیی نداشت.
وقتی کاری رو میخواست باید قبول میکردی و انجامش میدادی.
خندیدم و آرومگفتم:
- ای خانم بزرگوار، عمادم رو برام سالم و سرزنده نگهدار.
باز دستم رو فشرد و گفت:
- شلوغه، هیاهو زیاده. بلندتر بگو.
و من با صدای بلندتر اون جمله رو تکرار کردم و گفت:
- تو که باشی، من توی بدترین شرایط هم حالم خوبه.
باصدای عماد به حال برگشتم.
در ماشین رو برام باز کرد و گفت:
- سفارش دادم، بریم همونجا بخوریم؟
با تکون سر تاییدش کردم و همراهش رفتم.
بعد از خوردن نهار همراه شدیم و برای بچهها خرید کردم.
تموم روز رو به یاد تموم روزهای خوب گذشته شونه به شونهش راه رفتم و از محبتهای کلام و نگاهش سیرابم کرد.
ساده بودم و خوش باور که اون موقع حس میکردم وجود مرجان و تموم اون اتفاقات ذرهیی از احساس عماد رو بهم کم نکرده؟
من نیاز داشتم به این دلخوشی.
قبل غروب آفتاب راهی شدیم. در طول راه سعی داشتیم که فراموش کنیم در چه وضعیتی هستیم و چهها بر ما گذشت.
ساعت از یازده گذشته بود که بچهها رو از مادرم تحویل گرفتیم و در جواب نگاه پر از پرسش و نگرانش آروم و مطمئن لبخند زدم.
عماد کلید انداخت و وارد راهرو شدیم.
ایستاد و به راهپله نگاه کرد و گفت:
_ برم بالا؟ اجازه نمیدی بیام اتاقت؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_ دوست داری بیا!
اونقدر ذوق زده شده بود که در آغوشم گرفت و پیشونیم رو بوسید. پشت کردم بهش و با خودم کلنجار رفتم که کار درستی بود یا نه؟
بچهها مات پدرشون بودن. خنده سر خوشی کرد و دوتایی رو با هم بغل زد و بوسید و تا اتاق برد.
شاید که بچهها به این صمیمیت نیاز داشتند، حتی بیشتر از منی که زن عماد بودم.
گاهی کوتاه اومدن از حرفت برای رسیدن به اهداف و مقاصد بالاتر خیلی هم ظلم به خود نیست.
وارد که شدم با خودم اتمام حجت کردم که حتما کارم به جا بوده و بسه هر چی که اشتباه کردیم. چه اهمیتی داره کی بیشتر کی کمتر؟
من به محبتهاش نیاز داشتم.
دیگه تحملش رو نداشتم. من دلخور بودم و رنجور قبول، ولی جمع خانوادهم بدون حضور عماد جمع نمیشد. عزمم رو جزم کرده بودم تا بچههام سرآمد اون خانواده باشن و من در کنار خودم به وجود عماد نیاز داشتم تا برسم به هدفی که توی سرم بود.
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین101
موعد برگشت مرجان از مسافرت بود و من تازه به این فکر افتادم که حالا باید چه کرد؟ دوباره تموم وجودم تردید شد که عماد توی این وضعیت چه میکنه. شب که عماد از شهر برگشت، مرجان رو هم از خونهی انسی با خودش آورده بود.
توی اتاق موندم تا ببینم عکسالعملش چی میتونه باشه.
دقایق به سختی میگذشت و حس میکردم عماد برنمیگرده و با خودم فکر کردم، نباید غرورم رو زیر پا میگذاشتم و حرفهاش رو گوش میکردم و بعدش هم به اتاقم راهش میدادم. عصبی شده و تپش قلبم بالا رفته بود و لرزش دستهام زیاد شده بود. اونقدر به هم ریخته بودم که یکی دو بار سر مریم داد زدم.
محمدرضا رو تازه خوابونده بودم و مریم رو فرستادم اتاق حاجبابا و نشستم یه گوشه و زانوهام رو بغل گرفتم.
توی همون احوال بودم که سر و صدای مرجان و جیغ و هوارش به هوا رفت و نیومده دعوا شروع شد.
دستم رو روی گوشهام گرفتم و میترسیدم از اینکه مبادا مرجان دوباره غالب بشه و عماد مغلوب، نکنه پیشش بمونه؟
من با عماد کنار اومدم اما فکر نکرده بودم به این گوشه از زندگیم. چه کنم؟ مرجان بود و نمیشد که بیخیالش شد.
صدای پای فرخندهسادات رو شنیدم که به طرف راهرو میرفت.
چند دقیقهیی فقط صدای گریههای مرجان میومد و صدای پاهای عماد که نزدیک میشد و تا خواستم به خودم مسلط بشم در اتاق باز شد و سرم رو بلند کردم.
عماد وارد شد و در رو بست. با دیدنم نگران طرفم اومد و گفت:
- حالت خوش نیست؟ قرصهات کو؟ دوباره داری میلرزی که.
به زحمت جواب دادم:
- نه... نه، خو...خوبم.
روبروم زانو زد و پرسید:
- از سر و صدا هول کردی؟
خجالت کشیدم که بگم ترسیدم از اینکه با اومدن مرجان از من یادت بره.
خجالت کشیدم که بگم میترسم از اینکه با دیدنش هوایی بشی و بخواهی بمونی پیشش.
- نه... چیزی نیست.
انگار خودش فهمید تو چه حالیام و چه فکری تو سرم میگذره که جلوتر اومد و دستش رو روی بازوم گذاشت و مطمئن گفت:
- من یکبار تو رو از دست دادم، حالا یا با دامی که پهن شد یا با اشتباهات خودم ولی حالا که به دستت آوردم محاله دوباره با سهلانگاریم، یکبار رو دوباره کنم معصوم.
چیزی نگفتم و عماد ادامه داد
- تو هنوز هم ملکهی قلب منی دختر!
لبهام کش اومده و توان جمع کردنش نبود. آروم شده بودم و قلبم دیگه تند نمیزد. این مساله غیرقابل انکار بود من از دم و بازدم عماد هم آرامش میگرفتم.
عماد رفت تا مریم رو برگردونه و من با خودم فکر کردم تکلیف مرجان چی میشه؟ اون در حق من بدترینها رو روا داشت و من نمیشد و نمیتونستم مثل اون باشم. پس راهکار درست چی بود؟
پدرم همیشه میگفت، بدی رو با بدی جواب دادن دور از عقله.
باید چه کار میکردم.
فکرم رو پس زدم و از جا بلند شدم. و روبروی قاب عکسی که دوباره زده بودم به میخ دیوار نگاه کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.
من تموم شب رو بیدار بودم و لحظهیی خواب به چشمهام نیومد. راه بیرون رفت از اون بحران چی بود؟
اونقدر در ذهنم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح سریع بساط صبحونه رو فراهم کردم و صداش زدم.
بعد از صرف صبحانه اتاق رو ترک کرد تا برای برداشتن مدارکش به اتاقهای بالا بره.
ساعتی گذشته بود و مشغول کارهام بودم که
لحظهیی حس کردم، هیچ سر و صدایی از محمدرضا به گوشم نمیرسه.
مریم هم با دفتر و مدادهاش مشغول بود.
سریع به حیاط رفتم و دیدم که نیست به اتاق فرخنده سادات رفتم اما اونجا هم نبود. حیرون شده بودم و به طرف راهرو رفتم و دیدم در خونه بستهست. جای دیگهیی به نظرم نمیومد جز یکجا.
اینکه محمدرضا پلهها رو بالارفته باشه و الان پیش مرجان باشه.
نمیدونستم چه کار کنم.
سر آخر دلم رو به دریا زدم و بالا رفتم.
راحتتر پا روی پلهها میگذاشتم و انگار دیگه نفسم بند نمیومد از نزدیک شدن به اون اتاقها.
صدای صحبت مرجان رو با محمدرضا که شنیدم خیالم راحت شد.
داشت از بچهی به اون کوچیکی چه سوالهایی میپرسید. خندهم رو مهار کردم و صداش زدم. پردهی اطلسی روبروی در رو کنار بردم.
با دیدنم اخمهاش در هم شد و گفت:
- نمیتونی بچهت رو کنترل کنی؟
ترسم انگار ریخته بود از اون اتاقها و پروایی نداشتم از دیدن اون قاب دونفرهی روی تاقچه که توی ییلاق گرفته شده بود و حتما عکاسش رضا بوده. مرجان دستش رو به بازوی عماد پر از اخم گرفته و هر چه عماد اخمآلود بود مرجان نیشش تا بناگوش باز بود.
چشم از اون عکس گرفتم و گفتم:
- چرا، ولی نمیتونم پاهاش رو غل و زنجیر کنم. اینجا هم بخشی از خونهی پدریشه.
مخصوصا روی خونهی پدری تاکید داشتم.
حرصی گفت:
- بیا ببرش.
محمدرضا به طرفم اومده بود.
بغلش گرفتم و خواستم که برگردم که گفت:
- عماد یه روزی من رو به تو ترجیح داد و حتما دوباره طرف من برمیگرده، خیلی خوشحال نباش.
پوزخندی زدم و گفتم: