eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
938 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺سلام به تمامی دوستان🌺 این نقاشی☝️ برا دخترمه با خط قرمز که دور تعداد لایک کشیده، ازم خواسته براش لایک جمع کنم تا برنده بشه😊 حالا از شما میخوام اگر امکان داره با 2 تا کلیک، این زحمت را برای شادی دخترم بکشید. 1.وارد لینک زیر👇 بشوید. 2.روی قلب یک کلیک کنید. ببخشید تا الان هیچ پست شخصی در کانال نزاشتم، این یکی را به بزرگواری خودتان ببخشید. فقط یک هفته فرصت داره امیرخانی هستم خادم شما در کانال راه ممنون از همه شما. 😉 👇 https://ajorbajor.ir/naghashi/1406007 ☝️
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" جلسه شماره 24 سلسله جلسات #استاد_امینی_خواه با موضوع #شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ⚠️ با توجه به مشکل حذف فایل ها، بعد از گذشت زمان در ایتا، لینک🔗دانلود مستقیم قرار داده شده است.👇 https://dl.aminikhaah.ir/sound/daneshgahi/se_daghighe_dar_ghiamat/24_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال"راهـ ــ ــ صالحین"بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم. با بغض صداش کردم... _محمد... محمد: جانم خانمم؟ _یه چیزی میخوام بهت بگم... محمد: چرا ناراحتی؟؟؟؟ چرا صدات بغض داره؟؟؟ فائزه چیشده؟؟؟ _محمد... من... یهو زدم زیر گریه! محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید... محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه!! خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده! محمد با بهت داشت نگاهم میکرد.. با لکنت زبون به حرف اومد محمد: فائزه... چیشده... میگم نکنه جنی شدی؟!! وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده😂 بین خنده شروع کردم به حرف زدن _محمد... خیلی.. باحالی.. نفهمیدی داشتم سر کارت میذاشتم... بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم.. اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه... بالاخره به طرف اومد... غرید! محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی؟! اون قدر محکم و با عصبانیت گفت که لال شدم از ترس! این دفعه بلندتر و با تحکم گفت: فهمیدی؟؟؟! _ب..بب....بله! روشو از طرف من بر گردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم... از دستش دلگیر بودم.... ظبط رو روشن کرد آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد. مثل یه تلگر بود برای جاری شدن اشکام... دلتنگ تموم شد و اهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد... سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم. پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دندنه بود... نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه.... یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش یه لرزش خفیف روی حس کردم روی دستش... _ببخشید محمدم... محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم و دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت : اشکات دنیامو خاکستری میکنه... دیگه گریه نکن... قول بده! _قول میدم محمدم... محمد: ممنون..♡ °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ساعت یک و نیم رسیدیم خونه و بعد از خوردن ناهار رفتیم استراحت کنیم. محمد روی تخت من دراز کشید و چشماشو بست.. من هنوز لباس بیرون تنم بود و فقط چادرمو در آورده بودم. معذب بودم بخوام جلوش لباس راحتی بپوشم برای همین بیخیال عوض کردن لباس شدم و فقط مقنعه مو به یه روسری تغییر دادم. روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم و خودمو نگاه میکردم. چهره فوق العلاده معمولی داشتم و هیچ جذابیتی نداشت اصلا میشه گفت خیلیم زشتم! :| چاقم که هستم :| کوتوله هم که هستم :| اخلاقمم که یه درجه فقط با جناب سگ تفاوت داره :| عقل درست درمونیم که ندارم :| ولی محمد چی؟! خوشگل ترین پسر دنیاست(این اغراق نیست حقیقت محضه :))) هیکلشم که بیسته! قدشم که رشید! نابغه هم که هست! اخلاقشم که مثل فرشته هاس! من الان واقعا موندم چرا عاشق من شده! یاد داستان لیلی مجنون افتادم.... لیلی دختر سیاه و زشت و مجنون پسر زیبا... محمد: به چی فکر میکنی سه ساعته جلوی آینه نشستی؟! _واااای سکتم دادی محمد فکر کردم خوابی! محمد: نه عزیزم نخوابیدم. یعنی بدون شما من.... هنوز حرف محمد تموم نشده بود که فاطمه در اتاقمو زد گفت : بچه ها بیاین علی بستنی گرفته... محمد با لبخند به صورتم نگاه کرد و گفت : بعدا میگی به چی فکر میکردی! °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۰ ثانیه با آقا حال معنوی اللهم عجل لولیک الفرج •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" جلسه شماره ۲۵ سلسله جلسات #استاد_امینی_خواه با موضوع #شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ⚠️ با توجه به مشکل حذف فایل ها، بعد از گذشت زمان در ایتا، لینک🔗دانلود مستقیم قرار داده شده است.👇 https://dl.aminikhaah.ir/sound/daneshgahi/se_daghighe_dar_ghiamat/25_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال"راهـ ــ ــ صالحین"بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان بزرگوار نسبت به این کلیپ انتظار اقدام عملی دارم. چون واقعا وضعیت اقتصادی بعضی خانواده ها خوب نیست. خدا بهتون برکت بده. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 *تلنگر* ✍ پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره . مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 🌷 پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرارکرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. دراین صورت امروز شما زیباترین چمن را در کل شهرخواهید داشت» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک درحالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی راگذاشت. 🌷 مغازه دارکه به صحبت های اوگوش داده بود، گفت: «پسر از رفتارت خوشم آمد. به خاطراینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به توبدهم.» پسر جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند. *🌸🌸🌸🌸🌸* *کاش ما هم گاهی عملکرد خود را بسنجیم.* *آیا مولایمان از عملکرد ما راضی است.؟؟؟؟؟* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ببینید واسه دزدیدن یه کیف از داخل ماشین چه نقشه ای ریختن!😳 ⚠️مواظب باشیم •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
12.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این آقای کرواتی یکی از احمق های وهابی است که در شبکه اینترنتی وهابیت (عربستان سعودی) مجری و مسئول به انحراف کشیدن جوانان شیعه است. ببینید چه می گوید. و چه جوابی از این روحانی شیعه دریافت میکند. یک قانون مهم:اگر به شبهه ای برخورد کردی، توقف کن و از اهل خبره پرسش کن •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصله اش تا کرمان یه ربع بود. وقتی رسیدیم باغ شون نگهبان درو باز کرد و ما رفتیم داخل همیشه عاشق اینجا بودم از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل پسته و من حساسیت دارم😞 بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت.. بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم باهم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش... چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود... چقدر زیاد.... _محمد اونجا رو نگاه کن... پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ماهم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من! خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته!😂 محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیرم! این علی رو میکشم صبرکن... گل منو میزنه! _خودتو ناراحت نکن محمدم! وای چرا من محمد و آوردم این طرف تو باغ پسته..! اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم! محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده...! نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم! فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم.... صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککک! °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم. نور چشمامو زد و دوباره بستمشون. صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزه... خوبی؟ صدای محمدم بغض داشت...! _مح... نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه... چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد... توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم... _اینجا... کجا... محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن! محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صوتم خم شد... با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق نداری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم! در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل... علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید. علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره؟ محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار! ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید..ولی سید داشت سکته میکرد هاااا! علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی.. فاطی: صحبت زنونه بود! محمد: علی نگفت کی مرخص میشه.. علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه.‌ محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها! فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد. فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم.. محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شو.. به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به محمد و راه میرفتیم. روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند. محمد پایین نیمکت نشست و دستمو تو دستش گرفت.. محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو..... بغض تو صداش وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم...! °|♥️ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin