eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
954 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دوستان استدعا دارم حتما" به این سخنرانی کاملا" متفاوت امام با دقت گوش کنید.دیدار سران جریان ملی مذهبی با امام در نجف قبل از پیروزی انقلاب.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
18.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘ببینید | نیایش ؛ دخترِ ما 🔻اقدام جالب و زیبا از جهادگران بسیجی سپاه علی آبادکتول با برگزاری جشن تولد برای دختر یکی از اهالی روستای نصرکان در جریان اردوی جهادی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
نگاهم به محمد افتاد که سرشو پایین گرفته بود فهمیدم که داره خودشو کنترل میکنه که نخنده با انگشتش رو ابرو هاش دست میکشید و شونه هاش از خنده تکون میخورد فاطمه:بخند راحت باش انگار منتظر این جمله بود. صدای خنده هامون بلند شد یادم افتاد لباسمو عوض نکردم جعبه رو روی میزم گذاشتم از کمد لباسام یه شومیز چهار خونه رنگی رنگی برداشتم شلوار لوله تفنگی سفیدمو هم برداشتمو رفتم تو اتاق مامان و لباسامو عوض کردم‌ موهامو شونه کردمو بالای سرم بستم با این حال بلندیش تا پایین کمرم می رسید چون همه عطر و ادکلنام تو اتاق خودم بود با یکی از ادکلن های مامان دوش گرفتمو به اتاق خودم برگشتم محمد روی تختم نشسته بود و بالشتمو تو بغلش گرفته بود با دیدنم خندید و گفت:بوی شامپو میده! به حرفش خندیدمو کنارش نشستم داشت نگام میکرد که گفتم:وایی محمد نمیدونی امروز چقدر بدبختی کشیدم! محمد:چرا؟ سعی کردم اتفاق های امروز رو به خاطر بیارمو قسمت هایی که به علیرضا رسولی ربط داشت رو نگم شروع کردم به تعریف کردن:یه جلسه غیبت کرده بودم واسه همین به مژگان گفتم جزوه اش رو بده بنویسم مژگانم بهم نگفته بود از همون جزوه امتحان داریم امروز رفتم سر کلاس همه آماده بودن واسه امتحان جز من جواب چندتا سوالُ با اطلاعات قبلی که داشتم نوشتم یه سوالُ شک داشتم هرچقدر که به این مژگان بی معرفت گفتم بهم تقلب بده نداد... با لحن مهربونی گفت:فاطمه جان تقلب نکن هیچ وقت حتی اگه نمرش برات خیلی مهم باشه هم نباید تقلب کنی هر کی تو امتحاناش تقلب کنه و از تقلب مدرکی به دست بیاره و از این مدرک پولی به دست بیاره اون پول حرامه مگه شما نمیخوای خانوم دکتر بشی؟اینهمه درس خوندی نصف راهتُ رفتی مطمئن باش اگه تو یِ امتحان که ازش اطلاعی نداشتی نمره کمی بگیری زیاد تاثیری نمیزاره. با لبخند به چشماش زل زدمو گفتم:بله بله چشم از جام بلند شدمو لپ تاب رو خاموش کردم داشتم کتابامو جمع میکردم که محمدم بلند شد و روبه روی آینه ی میزم ایستاد به شونه ی روی میز نگاه کرد و گفت:میتونم بردارم؟ فاطمه:بله همونطور که موها و محاسنشُ شونه میزد گفت:راستی مامان چیکارت داشت؟ با یادآوری چهره ی مامان دوباره خندیدمو گفتم: نمیدونم. محمد:بریم پیششون تنهان فاطمه:الاناست که بابام بیاد شونه رو سر جاش گذاشت که دوباره گوشیش زنگ خورد رفتم پایین تو آشپزخونه نگاهمو از مامانم گرفتمو ظرف هارو روی میز چیدم یهو زد زیر خنده برگشتم طرفشُ با تعجب پرسیدم:چرا میخندی؟ خندش بیشتر شد و گفت:هیچی دخترکم اخم کردمو گفتم:مامان مامان:چیه خب؟ فاطمه:چرا میخندی؟من خجالت میکشم اذیتم نکن دیگه! با این حرفم شدت خندش بیشتر شد و گفت:ببخش عزیزم دست خودم نیست یاد خودمُ پدرت افتادم خندم گرفت حالا چرا سرخ شدی؟ با حرص گفتم:مامان میخواست چیزی بگه که محمد اومدُ گفت:کمک نمیخواین؟ با ورودش به آشپزخونه مامان خنده اشو خورد صورتش از خنده قرمز شده بود گفت:نه پسرم فاطمه هست. نگاهمو ازشون گرفتمو خودمو به چیدن میز مشغول کردم ظرفارو که چیدم گوجهُ خیارُ کاهو رو از یخچال برداشتم که سالاد درست کنم همون زمان صدای باز و بسته شدن در اومد و مامان گفت:بابات اومد از آشپزخونه بیرون رفت. محمدم یخورده ایستاد و بعد از آشپزخونه بیرون رفت دلم میخواست برخورد پدرمو باهاش ببینم پشت سرش رفتم بیرون مامان کت بابا رو آویزون کرد و به آشپزخونه برگشت محمد رفت سمت بابا و با خوشرویی سلام کرد بابا با دیدنش بر خلاف تصورم خیلی گرم لبخند زد و جوابشو داد بعد هم بغلش کرد و گفت:چطوری؟نبودی دلتنگت شدیم از شدت تعجب چشام چهارتا شد برگشتم آشپزخونه و به درست کردن سالاد مشغول شدم. مامان:فاطمه جان برای بابا و آقا محمد چای ببر سالاد رو من درست میکنم. تو دو تا فنجون چای ریختم و با یه ظرف شکلات و قند براشون بردم. سلام کردم که بابا گفت:سلام دخترم خوبی؟ فاطمه:قربونتون برم خسته نباشین. فنجونارو از سینی برداشتمو روی میز جلوشون گذاشتم محمد:دست شما درد نکنه لبخند زدمو دوباره برگشتم ده دقیقه بعد ناهار آماده شده بود مامان رفت و صداشون زد دیس برنجُ پر کردمو روی میز گذاشتم بابا و محمد با خنده اومدن و روی صندلی ها نشستن تو سکوت ناهارمون رو خوردیم بابا تشکر کرد و از صندلی بلند شد و رفت چند دقیقه بعد محمدم تشکر کرد که مامان گفت:نوش جونت پسرم برگشت سمت من و با لبخندگفت:دست شماهم درد نکنه فاطمه:نوش جان از آشپزخونه بیرون رفت که یهو مامانم گفت:الهی قربونش برم چقدر ماهه این پسر! فاطمه:مامان؟تو تا حالا اینجوری قربون صدقه ی من رفتی؟ مامان خندید و گفت:فاطمه شاید باورت نشه ولی اصلا فکر نمیکنم که محمد دومادمه حس می کنم پسر خودمه اصلا از همون اولین باری که دیدمش مهرش به دلم افتاد.... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
به مامانم حق میدادم که این حرفارو بزنه. فاطمه:مامان تو برو بخواب خسته ای شبم مهمون داریم من اینارو جمع میکنم مامانم تشکر کرد و رفت دستکش گذاشتم که ظرفارو بشورم مشغول بودم که حس کردم یکی تو آشپزخونه اومد برگشتمو محمدُ دیدم که به دیوار تکیه داده بود. با دیدنم گفت:کمک نمیخوای؟ خندیدمو گفتم:نه ممنون به حرفم توجهی نکرد و اومد کنارم ایستاد آستین هاش رو بالا زد و ظرف های کفی رو توی سینک کناری گذاشت و شیر آب رو باز کرد. فاطمه:نمیخواد آقا محمد خودم میشورم محمد:من که هستم چرا دست تنها؟ فاطمه:دست شما دردنکنه داشتم قابلمه رو میشستم که صدام زد برگشتم طرفش که آبُ رو صورتم پاشید چشامو بستمو عقب رفتم که خندید. فاطمه:اشکالی نداره جبران میکنم این دومین باره که روم آب ریختی محمد:چرا دومین بار؟ فاطمه:یادت رفت؟خاستگاری؟حوض؟ محمد:اها سوسک! باهم خندیدیم خیلی زود شستن ظرفا تموم شد تو ظرف میوه ریختمو بردم تو هال با محمد روی مبل نشستیم داشتم خیار پوست میگرفتم که صدام زد:فاطمه فاطمه:جانم محمد:من واسه یه مدتی نیستم برگشتم طرفش:نیستی؟یعنی چی؟ محمد:بهم ماموریت خورده چند وقتی پیشت نیستم! انتظار نداشتم از الان بخواد تنهام بزاره فاطمه:چقدر طول میکشه؟ محمد:شاید یک ماه شایدم کمتر خیلی تعجب کرده بودم. فاطمه:محمد جدی میگی؟ محمد:آره دعا کن خیلی طول نکشه. یه بغض تو گلوم نشست نمیتونستم این همه مدت نبینمش من تازه بهش رسیده بودم سعی کردم ناراحتیمو نشون ندم دوتا خیار پوست گرفتمو تو ظرف نصفش کردمو روش نمک پاشیدم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:بردار نگاهمو به دستام دوختم. محمد:فاطمه جان به سمتش برگشتم لبخند مهربونی زد و گفت:نرم؟ فاطمه:دلم برات تنگ میشه دوباره پرسید:نرم؟ میدونستم چقدر کارش براش ارزش داره پرسیدم:محمد محمد:جانم فاطمه:من میدونم کارت چقدر برات ارزش داره و مهمه چرا اون روز وقتی بابام ازت پرسید گفتی تا من اجازه ندم نمیری؟ از کجا میدونی من همیشه قبول میکنم ازم دور باشی؟ محمد:خب خودت گفتی دیگه فاطمه:من گفتم؟من که اصلا حرف نزدم! محمد:مگه حتما باید با زبون حرف بزنیم؟مگه تو با چشمات به من نگفتی؟ یاد اون زمان افتاد که دل تو دلم نبود حاضر بودم با همه چیز کنار بیام با همه ی سختی ها بسازم تا فقط با محمد باشم واقعیت همین بود که محمد گفت. فاطمه:قول میدی مراقب خودت باشی همیشه؟ محمد:اره قول میدم یه خیار برداشتمو گفتم:برم واسه امشب کیک و ژله درست کنم محمد:به به!کدبانو! خندیدمو رفتم تو آشپزخونه اونقدر محمد رو دوست داشتم که حتی بخاطر خودم حاضر نبودم از علایقش دورش کنم ژله رو درست کردمو تو یخچال گذاشتم دوباره به هال رفتم محمد سرش رو به مبل تکیه داد و چشماشو بست. فاطمه:خوابت میاد؟ محمد:یخورده فاطمه:برو تو اتاق من استراحت کن محمد:یک ساعت دیگه بیدارم میکنی؟ فاطمه:اره رو تختم بخواب محمد:باشه محمد رفت و منم به آشپزخونه برگشتمو مشغول درست کردن شام و دسرِ شب شدم چهل و پنج دقیقه سرپا تو آشپزخونه ایستاده بودم با خستگی رو مبل نشستم که مامان از اتاقش بیرون اومد و گفت:به به چه بویی راه انداخته دخترم خسته نباشی چیزی نگفتم و به یه لبخند اکتفا کردم مامان:اقا محمد کجاست؟ فاطمه:خوابه مامان:آها مامان که رفت آشپزخونه از فرصت استفاده کردمو رفتم تو اتاقم محمد روی تختم خوابیده بود بوی قرمه سبزی گرفته بودم سریع رفتم حمام و بعد یه دوش ده دقیقه ای اومدم بیرون یه پیراهن نازک به رنگ آبی یخی برداشتمو پوشیدم بلندیش تا زیر زانوم بود یه شلوار کتان آبی رنگ هم پوشیدم موهامو خشک کردمو پشت سرم جمعش کردم که از زیر روسری بیرون نیاد رفتم پیش مامان که یهو یادم اومد محمدُ بیدار نکردم فاطمه:عه باید محمدُ بیدار میکردم میخواستم برگردم که سر جام ایستادم برگشتم طرف مامان و گفتم:مامان. مامان:جانم فاطمه:قم که بودیم محمد خواب بود چند بار صداش زدم وقتی بیدار شد بهم گفت فکر کردم مامانم داره صدام میزنه!با شنیدن این حرفش واقعا حالم بد شد. مامان:الهی بمیرم براش! خیلی سخته! چطور تحمل کردن غم مادر و پدر و؟ فاطمه:من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم انقدر باهاش خوب برخورد میکنی. مامان:گفتم بهت که حس میکنم پسر خودمه. فاطمه:پس خودت برو پسرتُ بیدار کن. مامانم لبخندی زد و به طرف اتاقم رفت. چند دقیقه بعد با محمد اومدن بیرون محمد آستین هاشو بالا زد که وضو بگیره انقدر که تو آشپزخونه ایستادم پاهام و کمرم درد گرفته بود رفتم‌ و اتاقم رو مرتب کردم ساعت ۷ و نیم شده بود از خستگی روی زمین ولو شدم پلکم داشت سنگین میشد که محمد در اتاق رو باز کرد و کنارم نشست یه لیوان تو دستش بود نشستم لیوان رو داد دستم یه قرصم باز کرد و گفت:دستت و بیار فاطمه:این چیه؟ محمد:قرصه مامانت گفت بیارم برات تشکر کردمو قرص و آب رو ازش گرفتم لیوان رو از دستم گرفت و گفت:بخواب من میرم بیرون فاطمه:نه کجا بری؟ بلند شدم ولامپ رو روش
📚☀️جهاد تبیین یعنی بدانیم و اطلاع رسانی کنیم که؛* 🏝خرمشهرها در پیش است. *اگر چه جمهوری اسلامی ایران با حوادث و اتفاقات سهمگینی همچون :🔻 👈جنگ تحمیلی ۸ ساله ... 👈کودتای مخملی غربزده ها ... 👈تحریم های مستمر فلج کننده صد درصدی ... 👈حکمرانی خسارت بار حداقل ۳۲ ساله تکنوکراتهای مسامحه گر و اصلاح طلبان‌ غربگرا ... 👈ترور مقامات و دانشمندان هسته ای... 👈آشوبهای خیابانی و بمب گذاری ها... 👈توطئه گروهکهای تکفیری و جدایی طلب ... 👈و هر آنچه که برای زمین زدن یک حکومت لازم بود _که توسط دشمنان داخلی و خارجی،، طراحی و اجرا شد_ مواجه بود ولی در نهایت، نظام این حوادث را با همه خسارتهایش پشت سر گذاشت.* ⭕️ و حالا در شرایطی که طی ۴۳ سال اخیر هفت رئیس جمهور آمریکا در تاریخ دفن شده اند؛🔻 🍃 *انقلاب اسلامی همچنان پایدار مانده و شاخ و برگ گسترانیده است.* 🎯 علاوه بر رفع و دفع فتنه های مذکور؛ افتخارات ذیل را هم کسب نموده :👇 🇮🇷۱- قرار دادن ماهواره نظامی" نور ۲ " محصول سازمان هوافضای سپاه پاسداران با ماموریت ۳ ساله، در مدار ۵۰۰ کیلومتری زمین، که در هر ۹۰ دقیقه یکبار به دور زمین می چرخد، با ماموریت سنجشی و اطلاعاتی با کار برد دفاعی و عمومی با دید بسیار وسیع. [🔺 ماهواره علاوه بر تامین امنیت بیشتر کشور و کمک نظامی، باعث درآمد زائی برای کشور بوده و نیازهای بسیاری مثل تهیه تصاویر جدید از شهرها جهت نقشه برداری و...... را تامین می کند.] 🇮🇷۲- بهره برداری از فاز نهایی بزرگترین کارخانه تولید واکسن غرب آسیا، در مجموعه برکت با ظرفیت تولید روزانه یک میلیون نوبت(دُز) و سالانه ۲۵۰ تا ۴۰۰ میلیون نوبت که بر همین اساس ایران رسما" به باشگاه تولیدکنندگان صنعتی واکسن در جهان پیوست. 🇮🇷۳- ثبت و اخذ مجوز ۶ واکسن ایرانی با نامهای برکت ، پاستوکووک ، رازی کووپارس، اسپایکوژن ، فخرا ، نورا برای مقابله با ویروس کووید ۱۹،،، از وزارت بهداشت . 🇮🇷۴- نهمین کشور دارای چرخه کامل فناوری فضایی است. 🇮🇷۵- چهارمین کشور دنیا در دستیابی به فناوریهای نوین درمان ناشنوایی است 🇮🇷۶- دومین کشور دارای توانایی ساخت دریچه قلب است 🇮🇷۷- خودکفایی درتولید بنزین 🇮🇷۸- اولین سازنده استارتر هواپیما در منطقه غرب آسیا 🇮🇷۹- رتبه دهم جهانی درفناوری لیزر . 🇮🇷۱۰ - دومین کشور در درمان تالاسمی با شیوه پیوند مغز استخوان . 🇮🇷۱۱- سومین تولیدکننده دکل های انتقال برق . 🇮🇷۱۲- دومین کشور دارای فناوری تولید پهپاد رادارگریز . 🇮🇷۱۳- مقام دوم جهان در زمینه تولید نانودارو است 🇮🇷۱۴- چهارمین‌کشور صاحب فناوری ساخت نیروگاه خورشیدی در جهان. 🇮🇷۱۵- جزو ۱۰ کشور سازنده زیردریایی ، ناوشکن و ناو در جهان. *👈 و این ها تنها بخشی از افتخارات جمهوری اسلامی ایران است.* 🤔 اکنون یک سوال در ذهن ایجاد میشود که چرا این همه رکوردهای افتخارآمیز به چشم ما نیامده است ؟!‼️ ✅جواب: این به چشم نیامدن ها دو علت اساسی دارد : 👇 ⚡️۱- عملیات گسترده، حجیم و سرسام‌ آور تبلیغاتی و رسانه ای دشمن در داخل کشور . ⚡️۲- "سوء مدیریت" و "قصور و تقصیر" برخی مدیران در رده های مختلف ؛ قصور و تقصیری که بخش قابل توجهی از مشکلات اقتصادی و معیشتی فعلی از آن نشات میگیرد. *👈 اینجاست که اهمیت مساله " جهاد تبیین " که رهبر حکیم انقلاب از آن بعنوان فریضه ای قطعی و فوری نام برده اند ، آشکار میشود.* 📚 جهاد تبیین با این هدف که: مشکلات اقتصادی و معیشتی بر روی این پیشرفت ها و حماسه ها گرد و غبار ننشاند و آنها را از چشم مردم دور نکند و نگذارد که به فراموشی سپرده شوند 👈 باید آستین ها را بالا زد وبا توکل بر خدای تعالی و یقین به وعده الهی؛ با مجاهدت شبانه روزی و اعتماد به جوانان مومن ، متخصص و انقلابی و عدم اتکا به دولتهای زورگو و غارتگر ، قله های پیشرفت و ترقی را یکی پس از دیگری فتح کرده و ان شاءالله به زودی زمینه ساز موثری در ظهور موعود آخرالزمان حضرت مهدی علیه السلام باشیم... 🤲 آمین یا رب العالمین * ------------------- 🇮🇷الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج.
♨️ خبرگزاری عراق: آیت‌الله سیستانی یکشنبه را اول ماه رمضان اعلام کرد پیشاپیش ماه مبارک رمضان مبارک •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔰 گزارش ستاد استهلال دفتر مقام معظم رهبری: یکشنبه اول ماه رمضان خواهد بود 🔺️ بر اساس گزارش ستادهای استهلال و گروه‌های رصدی دفتر مقام معظم رهبری در سراسر کشور که به همراه تجهیزات رصدی در غروب امروز (جمعه) اقدام به استهلال کردند، رؤیت هلال ماه رمضان در غروب روز جمعه امکان پذیر نبوده است. بنابراین ماه شعبان ۳۰ روزه بوده و غرّه ماه رمضان ۱۴۴۳ روز یکشنبه ۱۴ فروردین ماه خواهد بود. 📝 گزارش استهلال ماه رمضان ۱۴۴۳: https://khl.ink/f/49965 رمضان مبارک 🌺 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیره میشدم خندید و گفت:فاطمه جانم من پیشتم واسه چی عکسامو نگاه میکنی؟ فاطمه:آخه نمیتونم به خودت نگاه کنم! محمد:چرا نمیتونی؟ فاطمه:آخه چشمات نمیزاره! محمد:چرا چشمام نمیزاره؟ برگشتم سمتشو به چشماش زل زدم منتظر نگاهم میکرد خواستم بحثُ عوض کنم. فاطمه:آلبوم بیارم عکس ببینیم؟ محمد:بیار ببینیم آلبوم های خانوادگی رو آوردم نصف عکس هارو دیدیم و بیشتر اعضای خانواده و فامیل رو بهش معرفی کردم. برگشت و گفت:عکسی از خودت نداری؟ آلبوم عکس های بچگیمو آوردمو دادم دستش با لذت به عکس ها نگاه میکرد به یک عکس رسید پرسید:این کیه؟ نمیدونستم چه جوابی بدم به پسر بچه ای که اشاره کرده بود زل زدم تو عکس بغل مصطفی بودم. فاطمه:مصطفی چند ثانیه مکث کرد و سراغ عکس های بعدی رفت از عکس هایی که با مصطفی گرفته بودم به سرعت میگذشت سراغ عکس های نوجَوونیم رفت که آلبوم رو ازش گرفتم با تعجب گفت:عه داشتم نگاه میکردما چرا گرفتی؟ فاطمه:آخه توعکس های نوجوونیم یخورده زشتم زد زیر خنده و آلبوم رو از دستم گرفت سعی کردم از دستش بگیرم که گفت:فاطمه پاره میشه ها بزار ببینم دیگه فاطمه:محمد اذیت نکن دیگه میبینی بهم میخندی... آلبوم رو داد بهم و گفت:باشه بیا نمیبینم قیافم رو مظلوم کردمو گفتم:قول میدی بهم نخندی؟ محمد:چرا بخندم آخه؟بده ببینم آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به دیدن عکس ها به یه عکس زشتم که رسیدیم دستمو به صورتم گرفتمو گفتم:ای خدا آخه چرا این هارو نسوزوندم؟ یهو صدای خنده اش بلند شد که گفتم:دیدی دیدی خندیدی بهم! اصلا قهرم! بیشتر خندید. دستمو گرفت و گفت:خانومم من به حرف تو خندیدم نه به عکست. قند تو دلم آب شد وقتی اینجوری صدام کرد. قیافمو ناراحت نشون دادم که گفت:آخه اصلا دلیلی نداره واسه عکست خندید خیلی قشنگن درست مثله الانت خوشگل بودی البته الان خیلی خانوم و خوشگل ترشدی ولی بچگی هاتم خیلی بامزه بودی وقتی چیزی نگفتم ادامه داد:تو عکس های نوجوونی من رو ببینی چی میگی آخه؟مطمئنم اگه ببینیشون از اینکه عاشقم شدی پشیمون میشی!یک خلال دندونی بودم واس خودم. با اینکه از حرفاش خندم گرفته بود با صدایی جدی گفتم:پشیمون شم؟مگه من عاشقت شدم که پشیمون شم؟ آلبوم رو کنار گذاشت و گفت:نشدی؟ لبخند مرموزی زدمو گفتم:نه جدی شد و گفت:باشه با اینکه ترسیدم حرفمو باور کرده باشه قیافمو تغییر ندادمو جدی بودم از جاش بلند شد خدا خدا میکردم ناراحت نشده باشه رفت سمت در اتاق و گفت:من برم پیش مامان فاطمه:نرو محمد:چرا نرم؟ فاطمه:چون من از الان دلم برات تنگ شده بمون یخورده نگات کنم. لبخندی زد و روبه روم نشست. یخورده که گذشت گفت:اجازه هست همینطوری که شما نگام میکنی من به حفظ قرآنم ادامه بدم؟ از جام بلند شدمو یه قرآن براش آوردمو بهش دادم محمد:چرا اون قرآنُ به من دادی؟ همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم:نمیدونم! چیزی نگفت و قرآنُ باز کرد به آیه ها نگاه میکرد و زیر لب آروم میخوند سرمو روی زانوهام گذاشتمو با لبخند بهش خیره شدم نمیدونم چقدر گذشت ولی هنوز مشغول خوندن قرآن بود دلم میخواست حتی جزئیات چهره اش رو تو ذهنم ثبت کنم چون نگاهش به من نبود میتونستم راحت حرفامو بهش بزنم. فاطمه:محمد من خیلی دوستت دارم اونقدر دوستت دارم که حتی وقتی روبه روم نشستی و نگاهت میکنم دلم برات تنگه اونقدر دوستت دارم که نمیتونم به غیر از تو به کسی یا چیز دیگه ای فکر کنم شب ها با فکر تو خوابم میبره صبح ها به یاد تو بیدار میشم وقت هایی که به تو فکر میکنم حالم خیلی خوبه بعد از حرف زدن با تو تا چند روز لبخند از روی لبم کنار نمیره وقتی کنارمی قلبم تند میزنه دلم میخواد بشینمو فقط نگات کنم به جبران روز هایی که اجازه نگاه کردن بهت رو نداشتم. از وقتی شروع کردم به حرف زدن دیگه نخوند فقط به قران نگاه میکرد. فاطمه:محمد من هنوز هم باورم نشده که تو الان مال منی! آروم‌خندیدم و ادامه دادم:راستی عطری که بیشتر اوقات میزنی رو خریدم هر وقت که دلم برات تنگ میشه درش و باز میزارم که بوش توی اتاقم پخش شه محمد هیچ آدمی توی این دنیا وجود نداره که به اندازه ی من عاشقت... مامان چندتا ضربه به در اتاق زد و گفت:فاطمه بچه ها الان میان ها!میوه ها رو تو ظرف نچیدی. صدای قدم هاش اومد و فهمیدم از اتاق دور شد.از اینکه بازم نتونستم حرفمو کامل کنم کلافه شدم. زدم رو پیشونیمو گفتم:مامان میدونه خیلی بد موقع سر میرسه؟ آخه چرا؟ محمد با خنده قرآنُ بوسید و بستش با احترام قرآنُ سر جاش گذاشت کنارم نشست و گفت:و هیچکی تو این دنیا پیدا نمیشه که به اندازه ی من عاشق فاطمه ام باشه. کنار ریحانه و سارا نشسته بودیم سارا بخاطر کارشوهرش چند وقتی و از تهران به ساری اومده بود داشت با ذوق از لباس جدیدی که خریده بود تعریف میکرد ریحانه هم با اشتیاق به حرف هاش گوش میکرد.... 🌍eitaa.com/rahSalehin
نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی رو برای نوید تعریف میکرد نوید هم با صدای بلند به حرفاش میخندید نگاهمُ روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد سارا زد روی پام و گفت:فاطمه نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا قرار بود با دوستامون بیرون بریم. لبخند زدم چیز عجیبی نبود به نوید هم حق میدادم محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن. فاطمه:ریحانه کجاست ؟ سارا:رفت دستشو بشوره!کجایی فاطمه؟حواست نیستا!داشتم میگفتم نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه!خدایی میترسم شوهرت شوهرمو مثل خودش کنه! خندیدمو گفتم:اینجوری بشه که خوشبحالته باید خداروشکر کنی چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم رفتمو از آشپزخونه سفره برداشتم داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم بشم بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله‌ محمد اون شب حتی اجازه نداد مادرم چیز سنگین بلند کنه و می گفت:تا من هستم چرا شما خودتون رو اذیت میکنین؟ وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت:خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله. نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش‌با رفتنشون چادر و روسریمو در اوردمو روی مبل نشستم. محمد:فاطمه جان راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو. فاطمه:چشم رفت پیش مامان و بغلش کرد مامان:مگه میخوای بری؟ محمد:بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم فردا صبح باید برم سرکار الانم دیر وقته. مامان:خب الان بخواب صبح برو محمد دست مامانُ گرفت و گفت: لباسام و وسایلم خونه است دست شما درد نکنه به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین. مامان اخم کرد و گفت:تو پسر منی چه زحمتی؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم محمد با تواضع دست مامانُ بوسید و گفت:حلالم کنید. مامان که شوکه شده بود گفت:عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم. محمدبه سمت بابا رفت حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش رو بوسید خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت قرآن کوچیکمو برداشتم یه کاسه برداشتمو طوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم تا دم در بدون اینکه چیزی بگم با محمد هم قدم شدم بغض گلوم رو فشرده بود به در که رسیدیم ایستاد با لبخند نگام می کرد. محمد:نگران نشیا!خیلی زود بر میگردم. فاطمه:بهم قول دادی مراقب خودت باشی محمد من منتظرتما! محمد:زنگ میزنم بهت فاطمه جان. هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم قرآن رو بالا گرفتم بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قرانُ گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش یخورده مکث کرد و بعد روی همون دستی که قرانُ باهاش نگه داشته بودم رو بوسید و بدون اینکه نگام کنه گفت:خداحافظ و از در بیرون رفت. تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون رو پیدا کردن براش آیت الکرسی خوندمو در رو بستم. روی کناره ی حوض نشستم هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خاستگاری میافتادمو گریه ام میگرفت نگاهمو به آسمون چرخوندم امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
رساله نماز و روزه امام خامنه ای.pdf
778.3K
'رساله نماز و روزه امام خامنه ای' لطفا نشر حداکثری یادتون نره پیشاپیش حلول ماه ضیافت الهی مبارک •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه‌های تیم ملی رو اینجوری باید راهی بازی با امریکا کنیم😁👌 جنگی میریم جلو🇮🇷✌ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin