❤️🍃❤️🍃❤️
#داستانک
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم،
دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را
برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...
خاطرهای از استاد شفیعی کدکنی
💐💫💐💫💐💫💐
ارسالی از لطیف خداداد مربی صالحین شهرستان انگوت♥️♥️
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ویژه هفته وحدت
رهبرمعظم انقلاب:
✅ آن تشیّعی که ارتباط به MI6 انگلیس داشته باشد، آن تسنّنی که مزدور سیآیای آمریکا باشد، نه آن شیعه است، نه آن سنّی است؛ هر دو ضدّ اسلامند.
✍️ من انقلابیام
هفته وحدت گرامی باد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
* کلامی در جمعه شب صادقانه با آقا*
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
با سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال راه صالحین
کتاب پر تاثیر و پر مخاطب سه دقیقه در قیامت که کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است، سال گذشته انتشار آن به گزارش خبرگزاری تسنیم، از مرز یک میلیون جلد هم گذشته و با استقبال مردم روبرو شده است.
این کتاب بسیار قابل تامل و اندیشه است لذا پیشنهاد خادم شما در این کانال این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایید و برای درک بهتر آن سلسله جلسات استاد امینی خواه که به بیان مدارک و تفاسیر متقن و مستدل این کتاب می پردازد را هم گوش جان فرا دهید.
ان شاالله هر شب ساعت 22 یک قسمت از این سلسله جلسات صوتی منتشر می شود
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید.
🌍eitaa.com/rahSalehin
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سه_دقيقه_در_قيامت_11.mp3
25.57M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت 11
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
#استاد_امینی_خواه
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_یازدهم
دوباره کنار هم راه افتادیم... کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میذاشتن برای بعد می تمرگیدن.. حوصله ندارم!
عه! اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم.. بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم.
علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن..
فاطی: فائزه
_جانم
فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه!
_آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره..
فاطی: اهان خب خداروشکر..
_این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم!
فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان... علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه..
_عه چه خوب!
سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده؟
فاطی: بستنی
علی: فالوده
_هیچ کدوم!
سید: پس چی میخورید؟!
_هویچ بستنی!
علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من...
خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه و فاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم..
تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد..
علی بستنی رو به فاطمه داد..
سیدم یکی از لیوانارو داد من.
مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم.
بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود.
تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب..
ماشینو در پاساژ پارک کرد و پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم.
سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور..
فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم.
من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود...
مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد..
وارد مغازه شدم . سید بیرون بود.
_سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چند؟
فروشنده: ۹۵ تومن خانوم.
_ممنون میشم بیارید نمونشو.
به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم.
توی اتاق پرو تنم کردم کاملا اندازس...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده الزینب
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_دوازدهم
°|♥️|°
از اتاق پرو بیرون اومدم.
_آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.
فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت : نقد یا کارت میکشید؟
_کارت میکشم.
کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه.
پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت : بفرمایید مبارکتون باشه.
_ممنون.
از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی وایساده که همین مانتویی که گرفتم تنشه...
_داداشم اینا نیومدن؟
با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن..
_مگه این دختره چقدر میخره آخه!
سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟ شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟
_شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم!
سید: مغاره ای که رفتید مانتو فروشی بود فقط.. این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره . میخواید نگاه کنید؟
_چشم بریم!
سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد.
هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد(اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت!) منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود...
_خانوم این روسری رو حساب میکنید؟
فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم! چشم الان
سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت!
_چرا این کارو کردید؟!!
سید: کار خاصی نکردم قابل نداره!
_به علی میگم باهاتون حساب کنه..
روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد.
پسره پرو... فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه!!
قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطیم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون..
_سه ساعته دارید چه....
حرف تو دهنم ماسید علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود!!
سید: علی داداش! مگه رفتید خرید عروسی؟!
علی: چی بگم والا..
فاطی: حالا مگه چقدر خرید کردیم..
_به سنگ پای قزوین گفتی زکی!
فاطی: دوس دارم! :)
از پاساژ بیرون اومدیم. ساعت ۱۱ شب بود.
سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام .
علی: ممنون داداش بریم. واقعا کلی شرمندمون کردی..
سید: دشمنت شرمنده داداش!
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺میلاد حضرت خاتم الانبیاء محمد مصطفی مبارک🌺
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدیه ای برای دوستان گرانمایه و بزرگوار 🌺
با کلیک بر روی هر کدام از لینکهای زیر دیوان شعر آن شاعر را خواهید داشت.
*حافظ
*خیام
*سعدی
*فردوسی
*مولوی
*نظامی
*عطار
*پروین اعتصامی
*سنایی
*وحشی
*رودکی
*ناصرخسرو
*منوچهری
*فرخی
*خاقانی
*مسعود سعد
*انوری
*اوحدی
*خواجوی کرمانی
*عراقی
*صائب تبریزی
*شبستری
*جامی
*هاتف اصفهانی
*ابوسعید ابوالخیر
*بهار
*باباطاهر
*محتشم
*شیخ بهایی
*سیف فرغانی
*فروغی
*عبید زاکانی
*امیرخسرو
*شهریار
*جبلی
*اسعد گرگانی
*فیض کاشانی
*سلمان
*رهی
*اقبال
*بیدل
*قاآنی
*کسایی
*عرفی
🌺درضمن برای برخی از دیوان های بالا امکان پخش صوتی اشعار با گویندگان متعدد فراهم می باشد.
پست بالا گنجینه با ارزشی است که هدیه میکنیم به شما🌺
بنابراین شماهم در این شب عزیز برایمان از خدا بخشش و رستگاری را طلب نمایید.
💌شاد باشید؛
ارادتمندشما
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد پیامبر اکرم (ص) و امام صادق (ع)
بر همه مبارک باد🌺🌺🌺
با تشکر از زهرا خانم از قم بخاطر ارسال این پست
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
با سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال راه صالحین
کتاب پر تاثیر و پر مخاطب سه دقیقه در قیامت که کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است، سال گذشته انتشار آن به گزارش خبرگزاری تسنیم، از مرز یک میلیون جلد هم گذشته و با استقبال مردم روبرو شده است.
این کتاب بسیار قابل تامل و اندیشه است لذا پیشنهاد خادم شما در این کانال این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایید و برای درک بهتر آن سلسله جلسات استاد امینی خواه که به بیان مدارک و تفاسیر متقن و مستدل این کتاب می پردازد را هم گوش جان فرا دهید.
ان شاالله هر شب ساعت 22 یک قسمت از این سلسله جلسات صوتی منتشر می شود
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید.
🌍eitaa.com/rahSalehin
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سه_دقيقه_در_قيامت_12.mp3
28.78M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت 12
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
#استاد_امینی_خواه
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
همین الان نقدا یک صلوات بفرست...
🌺میلاد حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و صادق آل محمد مبارک، 🌺
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سیزدهم
°|♥️|°
#هوالعشق
ساعت ۵ عصره... بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه.... تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان... علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران...
باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم.... سیدم حالش گرفته اس... مطمئنم بخاطر دیشبه... احمقانس که فکر کنم اونم مثل من....
صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هرلحظه بیشتر بغض کنم
این آخرین قدم برای دیدنت...
این آخرین پله واسه رسیدنت...
گوشی فاطمه زنگ خورد
فاطی: سلام بفرمایید.
فرد مجهول:_______
فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید....... ۰۹۱۰
عه شماره منو گفت
تلفنش که قطع شد رو کردم بهش و گفتم :
فاطمه کی بود؟چرا شمارمو دادی
فاطی: از نشریه بود تو شماره منو بجای شماره خودت دادی
_عه چیزه یعنی خب... نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم... خب ببخشید آجی
فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال
علی من و بغل کرد.... همه دلتگیامو یا اشک روی پیراهن سفیدش خالی کردم...
از بغل علی جدا شدم و با اشاره سر علی ازشون دور شدم سیدم پشت سرم اومد
لعنتی حرف بزن... لعنتی نگام کن... نزار حسرت آخرین بار شنیدن صدات و دیدن چشات تا آخر عمر روی دلم بمونه...
(برای آخرین نفس بخون ترانه ای...
که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...) احساس کردم قدماشو تند کرد... احساسم درست بود اومد و دقیق جلوم وایساد
سرشو گرفت بالا و چشمای قشنگشو تو نگاه خیسم دوخت
سید: امیدوارم بخاطر همه حرفایی که زدم این مدت و ناراحت شدید ازش منو ببخشید... بابت اتفاق دیشبم فقط امیدوارم حلالم کنید... (مکث کرد... طولانی...) نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت... قسمت... تقدیر... اتفاق... ولی هرچی بود تموم شد... راستی این هدیه مال شماست.... یاعلی
یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستمو رفت...
وقتی بازش کردم تصویر یه تسبیح آبی قلبمو شکست...
من و یه تسبیح و کلی حرف تنها گذاشت...
(خواننده محترم اینجای داستان لطفا اهنگ آخرین قدم حامد زمانی رو گوش بدید)
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_چهاردهم
°|♥️|°
توی اوتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم... هنذفری توی گوشه مه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم... و آروم اشک میریزم
این دو روز با همه خاطراتش گذشت...
و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم...💔 بی قلب...💔 مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش...
همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد...
با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم
فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم.
_وای من چقدر خواب بودم مگه؟
فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی
_بی ادب
ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما
بعد نماز صبح فاطمه خوابید
دوربینمو برداشتم و گرفتم جلوم... _بخاطر تو بود که سید رو دیدم... تو باعث همه این اتفاقا شدی...
تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم...
گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود... زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه... چقدر قشنگ اسممو صدا زد... چقدر قشنگ
خدایا خورشید داره طلوع میکنه... تورو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون...
ای خدا
چقدر آرزوی محال میکنم....
دیوونه شدم...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺روایتی عجیب و شنیدنی درباره صلوات
🎙حجت الاسلام عالی🌸
#میلاد_پیامبر_اکرم (ص) #هفته_وحدت 🌸
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
با سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال راه صالحین
کتاب پر تاثیر و پر مخاطب سه دقیقه در قیامت که کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است، سال گذشته انتشار آن به گزارش خبرگزاری تسنیم، از مرز یک میلیون جلد هم گذشته و با استقبال مردم روبرو شده است.
این کتاب بسیار قابل تامل و اندیشه است لذا پیشنهاد خادم شما در این کانال این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایید و برای درک بهتر آن سلسله جلسات استاد امینی خواه که به بیان مدارک و تفاسیر متقن و مستدل این کتاب می پردازد را هم گوش جان فرا دهید.
ان شاالله هر شب ساعت 22 یک قسمت از این سلسله جلسات صوتی منتشر می شود
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید.
🌍eitaa.com/rahSalehin
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سه_دقيقه_در_قيامت_13.mp3
22.79M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت 13
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
#استاد_امینی_خواه
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#هرهفته_یک_کتاب
سیر مطالعاتی آسان به مشکل با رویکرد کتابی موضوعی
دانلود کتاب نظام حقوق زن در اسلام استاد مطهری
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_پانزدهم
°|♥️|°
نمیدونم ساعت چند خوابم برد یا چقدر خوابیدم ولی ساعت ۱۲ با جیغ و داد فاطمه بیدار شدم کش و قوصی به بدنم دادم و بلند گفتم : سلاااااام
فاطی: کوفت و سلام زهر مارو سلام دیروز که عین خرس تا صبح خواب بودی دوبارم خوابیدی تا الان
_اوووه(خمیازه) حالا مگه (بازم خمیازه) چیشده(با اجازه تون خمیازه)
فاطی: ای بمیری الهی که من راحت شم از دستت این قدر خوابیدی هنوز داری خمیازه میکشی
_برو بابا
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
_سلام مامانی
مامان: سلام به روی ماه نشستت خوب خوابیدی ؟
_اوهوم من برم دستشویی الان میام
دست و رومو شستم صورتمو با آستین پیراهم پاک کردم
_مامان معدم فکر کنم سوراخ شده غذا مذا تو بساطتت نیس؟
مامان: عروس گلم وقتی شما خواب تشریف داشتی زحمت کشیده رفته ناهار درست کرده حالا برو بشین بخور
فاطی: این چه حرفیه مامان زحمت چیه
_اییییش خودشیرین
فاطمه کیک مرغ درست کرده بود و منم که عاشق کیک مرغ (به به دهنم آب افتاد) تا میتونستم از خجالت شکمم در اومدم
فاطی: میمیری آخرش این قدر نخور
_آدم از خوردن بمیره بهتر از اونه از نخوردن بمیره
فاطی: اصلا بخور این قدر تا بترکی راحت شیم
_ میای بریم رو حیاط کنار باغچه بشینیم؟
فاطی: باشه بریم
تنیک مشکیم که از کمر به پایین کلوش میشد و توش گلای سفید کوچیک بود تنم بود یه شال سفید حریرم پوشیدم
فاطی: چرا شال میپوشی آخه؟
_وقتی باد شالمو تکون میده لذت میبرم
فاطی: اییییش
لب باغچه نشستم و آهنگ نفس تازه کنیم رو گذاشتم همین چند روز پیش برای ولادت آقا حامد خونده بودش و من این آهنگو خیلی دوس دارم
فاطمه اون ور حیاط رو زمین نشسته بود و نگام میکرد
اهنگ شروع شد و منم سعی کردم صدامو کلف کنم تا به حامد برسه و همراهش شروع کردم به خوندن
_با خبر باش که هنگامه استقبال است... ۳۱۳ آیینه و یک تمثال است... با خبر باش که هنگامه استقبال است
به صدام اوج دادم تا با حامد همراه شم
_خسته ای گفت که زاریم ز ما.... یهویی صدای آهنگ قطع شد و گوشیم زنگ خورد
_عه فاطی مندله (مهدیه دوست گرامم)
_سلااااااام عرض شد مندل بانو
مندل: سلام فلفل جون(منو میگه ها)
_ای نامرد خوب مارو جا گذاشتی رفتی
مندل: فائزه بخدا گمتون کردیم
_هی آدم رفیقشو گم میکنه؟!
مندل: حالا تو این دفه رو ببخش من جبران میکنم
_چجوری جبران میکنی
مندل: با فاطی آماده شید با ماشین میام دنبالتون بریم کافی شاپ مهمون من
_به به از هرچه بگذریم سخن خوردنی خوش تر است ما آماده ایم بدو بیا
مندل: ۳۰ مین دیگه اونجام
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_شانزدهم
°|♥️|°
#هوالعشق
بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون
بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ
مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه)
_مهدیه
مندل:جونم
_نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها بیا بریم همین بستنی حمید (به به یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان ) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه
فاطی: آره ارواح عمت تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی
_بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس
مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید🍦
فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم.
بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم.🎶
من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده.
مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه
_خیلی بیشعورید ها مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم(آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون)
فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن
_دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت
فاطی: اگه به علی نگفتم
_برو بگو
مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم
فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره
_ بیشعور گامبو خودتی من فقط تپلم
مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت و گوی شیطان با پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم.
باتشکر از زهرا خانم از قم بخاطر ارسال این پست
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#داستانک
*👈خانم معلمی تعریف میکرد:*
*بسیار با ارزش و زیبا*
*با دقت مطالعه کنید*
*در مدرسه ابتدایی بودم،*
*مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم.*
*به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان.*
*پدر و مادرشان هم دعوت مراسمند و بچهها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند.*
*چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند*.
*روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم.*
*باهم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.*
*ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع.*
*دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد.*
*بچهها هم سرود را میخواندن و ریز میخندیدند، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.*
*سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم.*
*خب چرا این بچه این کار رو میکنه، چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!*
*نمونه خوبی و تو دل بروی بچهها بود!!*
*رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمیفهمید*
*به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم*.
*خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!*
*فضا پر از خنده حاضران شده بود، همه سیر خندیدند.*
*نگاهی گرداندنم، مدیر را دیدم، رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود.*
*از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم؟!*
*اخراجش میکنم، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه،
من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود.*
*حالا آنی که کنارم بود زنی بود، مادر بچه، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود.*
*بسیار پرشور میخندید و کف میزد،*
*دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.*
*همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:*
*چرا اینجوری کردی؟!*
*چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!*
اینجا بسیار جالب است
*دخترک جواب داد:*
*آخر مادرم اینجاست، برای مادرم اینکار را میکردم!!*
*معلم گفت: با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم: آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!*
*چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود، خودم توضیح میدهم؛*
*مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "ناشنوا" است،*
*چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم*.
*تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود،*
*این زبان اشاره است، زبان کرولالها*
*همین که این حرفها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم!!*
*آفرین دختر، چقدر باهوش، مادرش چقدر برایش عزیز، ببین به چه چیزی فکر کرده!!!*
*فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند،،*
*نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!!*
*از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد!!!*
*با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و مثل بزغاله برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند!!*
*درس این داستان این بود :*
-زود عصبانی نشو،
-زود از کوره در نرو،
-تلاش کن زود قضاوت نکنی،
-صبر کن تا همهی زوایا برایت روشن شود و ماجرا را درست بفهمی!!
ارسالی از آقای لطیف خداداد مربی صالحین پایگاه شهید محمد باقر صدر انگوت 🌺🌺
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
با سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال راه صالحین
کتاب پر تاثیر و پر مخاطب سه دقیقه در قیامت که کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است، سال گذشته انتشار آن به گزارش خبرگزاری تسنیم، از مرز یک میلیون جلد هم گذشته و با استقبال مردم روبرو شده است.
این کتاب بسیار قابل تامل و اندیشه است لذا پیشنهاد خادم شما در این کانال این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایید و برای درک بهتر آن سلسله جلسات استاد امینی خواه که به بیان مدارک و تفاسیر متقن و مستدل این کتاب می پردازد را هم گوش جان فرا دهید.
ان شاالله هر شب ساعت 22 یک قسمت از این سلسله جلسات صوتی منتشر می شود
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید.
🌍eitaa.com/rahSalehin
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سه_دقيقه_در_قيامت_14.mp3
26.88M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت 14
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
#استاد_امینی_خواه
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هفدهم
°|♥️|°
امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و محمدجواد میگذره...
توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد
از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم... هی تازه ماه رمضونم هست و ببشتر وقتم رو مسجدم...
ولی.... نشد.... بخدا نشد... نتها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده...
دلم براش تنگ شده.... یعنی اون اصلا منو یادش هست
صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد
شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم
_الو بفرمایید
ناشناس: خانم زمانی؟
_بله بفرمایید امرتون
ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ
_وا الووووو الووووو
تماس قطع شد وا این دیوونه دیگه کی بود دختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود
از اونجایی حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم
*خادم بی بی* اسم پروفایلش و حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود
این دیگه کیه
راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره) علی به طرفم اومد و کنارم نشست
علی: آبجی گلی خوبی؟
_از احوال پرسیای شما
علی: متلک میگی آبجی خانوم
_متلک نیست عزیزم حقیقه مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید
علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته
_عه جان من به به بریم(حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم)
علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم
_چیوووو
علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم رو روز تو قم
_خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش
علی: وا چرا همچین میکنی نه فقط بعد عید فطر با خانودش میان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم
جاااااانمدآخ قلبم خدایا دمت گرم
با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر...
_یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش
°|♥️|°
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هجدهم
°|♥️|°
ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم.
امروز عید فطره و من و خانواده بعد نماز عید اومدیم مصلی امام علی(مصلی کرمان) بعد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم
چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره....
فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم
علی: آره عزیزدلم بریم خانومی
فاطی: تو نمیای فائز؟
_نه برید خوش بگذره
مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟!
_اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم
مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر
_باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من
بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه
چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم.
علی و فاطیم اومده بودن
باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا
خیلی استرس داشتم...
خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم....
شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت
نماز خوندم... دعا کردم... قران خوندم... آهنگای حامدو گوش دادم...
بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم....
خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن.... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی....
°|♥️|°
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
با سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال راه صالحین
کتاب پر تاثیر و پر مخاطب سه دقیقه در قیامت که کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است، سال گذشته انتشار آن به گزارش خبرگزاری تسنیم، از مرز یک میلیون جلد هم گذشته و با استقبال مردم روبرو شده است.
این کتاب بسیار قابل تامل و اندیشه است لذا پیشنهاد خادم شما در این کانال این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایید و برای درک بهتر آن سلسله جلسات استاد امینی خواه که به بیان مدارک و تفاسیر متقن و مستدل این کتاب می پردازد را هم گوش جان فرا دهید.
ان شاالله هر شب ساعت 22 یک قسمت از این سلسله جلسات صوتی منتشر می شود
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید.
🌍eitaa.com/rahSalehin
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سه_دقيقه_در_قيامت_15.mp3
29.36M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت 15
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
#استاد_امینی_خواه
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin