eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
954 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
❌دغدغه دولت شهید رئیسی : ▪️پیوستن به شانگهای ▪️پیوستن به بریکس ▪️حل مشکل آب سیستان و بلوچستان ▪️حل مشکل کارخانه های از کار افتاده ▪️حل مشکل برق و راه آهن کشور ▪️دادن سبد غذایی به خانوارهای کم برخوردار . ▪️و برقرای ارتباطات سیاسی و اقتصادی و امنیتی با کشورهای همسایه مانند سعودیها ▪️و پرداخت یارانه نان به مردم ▪️و طرح مسکن ملی ▪️و جمع آوری دستگاهای پز و وصل به پرونده های مالیاتی ▪️و سامانه ای کردن مجوزهای کسب و کار و برداشتن امضاهای طلایی ▪️و حضور بین مردم مناطق فقیر و مشاهده مشکلات مردم و رفع آنها و .... ❌دغدغه دولت اصلاحطلبان : ▪️ریجستری و آزادکردن واردات آیفون ▪️بازگشت دانشجویان اخراجی(با جرائم امنیتی و سیاسی) ▪️دادن پست های دولتی مهم به محکومین امنیتی و اشتغال آنها در بدنه دولت و انتقام و دهن کجی به انقلاب و رهبری و خیانت به خون شهدا ▪️رفع فیلترینگ سکوههای بیگانه که همه کشورها نسبت به آن قانون و ممنوعیت دارند. ▪️گدایی بیفایده اجرای FATF از دشمن جهت رفع تحریم. ▪️دنبال کردن سیاست التماس به آمریکا و اعتماد به دشمنی که بارهها از او بدعهدی دیدیم و جنایت. و... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سردار شهید حسن طهرانی مقدم: اگر ما نسبت به شهدا غریب باشیم اونور هم حتما غریبیم. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
* 💞﷽💞 - یه قرار قدیمی بین عزیز وبرادرش بود که من دختر دایی رو عقد کنم و فریبا به عقد پسردایی دربیاد. من به تو علاقمند شدم و نمیشد که با دل عزیز راه بیام و از تو چشم بپوشم اینه که قرار رو پس زدم و اونها هم به تلافی فریبا رو پس زدن. این تو روحیه‌ی فریبا خیلی تاثیر بد گذاشت اون هم تو روستا که سر به سر حرف می‌پیچه. _ تقصیر من چی بود؟ چرا با دیدن عذابم اروم نشد؟ چرا بعد ماجرای تو باز هم همه چی رو از چشم من دید؟ اصلا مگه با فاطمه خواهر نیستن چرا یکی تا این حد یار دل و اون یکی بار دل؟ _ نمی‌دونم معصوم این رو نمی‌دونم چرا فریبا با تو تا این حد خصمه. _ چی‌ بگم از زخمهایی که به دلم زد عماد و به خاطر تو دم نزدم. _ من شرمنده‌ی تو معصی، از الان تا صبح ثریا. _ شرمندگی دردی رو دوا نمیکنه. بعدش چی شد؟ _ اونروز فریبا که اومد پایین و متوجه ماجرا شد، شوکه شده بود و ناباور به من و مرجان نگاه می‌کرد و دائم می‌زد توی صورتش و لب می‌گزید و زیر لب بد و بیراه می‌گفت. مرجان رو کرد بهش که چیه؟ گناه کردم که خاطر داداشت رو می‌خوام؟ اصلا باعثش خود تو بودی که دم به دقیقه پیش من ازش تعریف می‌کردی، یادته هر وقت مثال مرد خوب بود عماد از زبونت نمی‌فتاد؟ فریبا داد زد احمق بفهم اون زن داره. تار موی زنش رو نمیده برای امثال تو. انسی عصبانی شده طرف فریبا یورش برد که زبونت رو کوتاه کن دختره‌ی دهاتی، خیلی هم دلش بخواد. مرجان از حرف مادرش شیر شد و شروع کرد با فریبا مرافعه کنه که اون هم نامردی نکرد و یکی زد زیر گوشش و گفت که، خفه شو، من تو رو از بالای دوطبقه پرت می‌کنم اما نمیگذارم آبروی خونواده‌م رو دستمایه‌ی بازیهات کنی.. انسی اومد طرفش که بگه چرا به دخترم بی احترامی کردی و تا رفتم که فریبا رو بکشم کنار، دست گذاشت تو سینه‌ش و هولش داد. انسی هم تلو تلو خورد، پشت سرش پله های زیرزمین بود و افتاد اون پایین. دیگه نگم از بعدش و کتکی که فریبا از رضا خورد. انسی دستش شکسته بود و خوب، انگار داشتم نفس راحت می‌کشیدم. خوشحال بودم که این اتفاق باعث شد تا بیخیالم بشن و رو روال عادی افتاده بودم تا اینکه فصل برداشت انار رسید و اول صبح داشتم می‌زدم از خونه بیرون که حاج بابا دو تا صندوق، انارهای باغ رو آماده کرده بود که ببر خونه‌ی انسی که رضا برای صاحب‌کارش خواسته و پیغوم داده حتما امروز برسونیم دستش. چند وقتی میشد که دیگه شونه خالی کرده بودم از رفتن به اون خونه و با فریبا هماهنگ بودیم و گاهی خودش تلفن می‌کرد به حجره و احوالش رو می‌پرسیدم. تو دلم گفتم یا خدا چی بگم حالا؟ گفتم، حاج‌بابا بمونه عصری میام با عزیز با هم می‌بریم گفت، نه عزیز که کمی ناخوشه و در ضمن رضا گفته زودتر ببری براش. دیشب می‌خواستم بدم خودش ببره آماده نبود و رضا عجله داشت. پام رو گذاشتم از خونه بیرون، دیدم محمد عصبانی میاد طرفم و گفت، چه غلطی می‌کنی عماد که برام خبر آوردن مژدگونی می‌خوان؟ جا خورده گفتم، چه خبری؟ چی شده؟ که عصبانی گفت، تو کل آبادی پیچیده که می‌خواستی دختره رو قربونی هوسهات کنی مامانش مانع شده کتکش زدی و دستش رو شکوندی‌. از کوره در رفتم و گفتم غلط کرده اونی که گفته، تو هم غلط کردی که هنوز بعد این همه وقت من رو نمی‌شناسی و از دهن هر عوضی حرف دربیاد باور می‌کنی. محمد بهت‌زده مونده بود و من ماشین رو روشن کردم و عصبانی راه افتادم. من و محمد روزهای نوجوونی و جوونی رو با هم گدرونده بودیم و اون منو کامل حفظ بود می.دونست پام نمی‌لغزه دور و بر خونه و خونواده. عصبی بودم و اون روز انگار از صبح نحس بود. با خودم گفتم یا خدا شروع شد، دارن مادر و دختری انتقام می‌گیرن. خط و نشونش رو کشیده بود و تیشه برداشته بود تا بزنه به ریشه‌ی آبروی حاج‌بابا با اونهمه بدخواه و دشمن. با خودم گفتم تا حرف بیشتر از این پخش نشده باید حاج بابا رو خبر کنم و تصمیم داشتم همون شب که از شهر برگشتم مطلعش کنم. گفتم میرم حجره می‌گم علی انارها رو ببره ولی نیومده و حتی در حجره رو هم باز نکرده بود. بیخیال انارها شدم و گفتم رضا اگه می‌خواد خودش بیاد ببره. ظهر شده بود و دلواپس علی بودم که تلفن زنگ ‌خورد. علی گفت، از صبح اول وقت اومدم دادگاه برای چک بی‌محل یکی از مشتریها و کارم طول می‌کشه باید یه سر با معتمد ( شخصی مورد اعتماد همه در بازار) برم پیشش، دیگه حجره نمیام. تلفن رو تازه قطع کرده بودم که دوباره زنگ خورد و رضا بود و گفت منتظر انارهاست و گفتم خودت بیا ببرشون من کارم شلوغه... سرش رو به طرفم گردوند و با نگاهی گذارا گفت: - باورت میشه می‌ترسیدم از مواجهه با اون خونه و اهالیش؟ چیزی نگفتم و ادامه داد: - رضا گفت هنوز سر کارم و وقت نمیشه و تو رو خدا بیارشون، خودم دارم میام خونه و تحویل می‌گیرم. ساعت یک و دو بعد از ظهر بود که رفتم طرف خونه‌ی فریبا، که کاش جفت قلم پاهام شکسته بود و نرفته بودم! ✍🏻
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ناگهانی حرفش رو قطع کرد و رو بهم گفت: _ از اینجا به بعدش خیلی سنگینه، اونقدر سنگین که نفس کم میارم برای لحظه‌یی به یاد آوردنش چه برسه به گفتنش... معصوم تو حرفهام رو باور می‌کنی، نه؟ _ من از تو، تو زندگیمون دروغ نشنیدم الّا روزی که گفتی میرم حجره‌ی دایی سید کاظم. همون دروغ اول بود و همون هم زندگیم رو به هم ریخت. چیزی نگفت و من هم بی‌حرف چشم به جاده دوختم. چند دقیقه‌یی گذشت، سکوت کرده و انگار اون هم قدرتش تحلیل رفته بود و بی‌صدا رانندگیش رو می‌کرد. لقمه‌ای براش گرفتم و به سمتش گرفتم و گفتم: _ بخور، معده‌ت خالی بمونه اذیت میشی. انگار همین توجه کوچیک شارژش کرد و دوباره امیدوار شد. مهربون نگاهم کرد و شروع کرد اون لقمه رو خوردن. _ برای خودت هم لقمه بگیر. _ نه... میلم نیست. بقیه‌ش رو بگو اون روز چه اتفاقی افتاد که نتیجه‌ش شد امروز؟ لقمه‌ش رو فرو داد و گفت: _ اونها با هم هماهنگ بودن، رضا به دروغ به فریبا گفته بود علی اون انارها رو میاره و مامان تحویل می‌گیره و اون هم خیالش راحت شده بود که من نمی‌رم، با خیال راحت همراهش رفته بود ییلاق. دقّ آفتاب ظهر بود، از ماشین پیاده شدم و زنگ رو که زدم دیدم از حیاط صدای کیه گفتن انسی اومد و در رو چهار طاق کرد. سنگین گفتم، رضا و فریبا کجان. وقیح توی چشمهام نگاه کرد و خودش رو بیخبر نشون داد و گفت، تا الان اینجا بودن،‌چیکارشون داری؟ عصبی شدم و باز چیزی نگفتم و سمت ماشین رفتم و یکی از جعبه های انار رو برداشتم که با دیدنش از چارچوب کنار رفت. بردم گذاشتم کنار حیاط. مشکوک می‌زد و ساکت و بی‌حرف بروبر نگام می‌کرد. گفتم فریبا رو صدا بزنید ببینمش باید برم. بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت، منتظر بود دید خبری نشد با رضا رفتن ییلاق. تو هم حالا که زحمت کشیدی، این دو تا جعبه رو ببر بذار زیرزمین آفتاب نخوره، تا فردا که رضا ببره تحویل بده کسی خونه نیست و تنهام و با این کاری که خواهر برادری سرم آوردین کاری ازم برنمیاد و شدم خر چلاق و به دست شکسته‌ش اشاره کرد. اومدم بگم زن ناحسابی مگه من نوکر بابای توام، باز حرفم رو خوردم و گفتم از انصاف به دوره، جعبه رو بردم پایین. یه لحظه‌ هم فکر نکردم این سکوت عجیبه و چرا امروز مرجان در رو باز نکرد یا اصلا کجا هست. رفتم بالا جعبه‌ی بعدی رو برداشتم ببرم دیدم انسی رفته پشت در خونه داره توی کوچه رو دید می‌زنه اینقدر احمق بودم که گفتم لابد دیده در ماشین بازه رفته مراقب باشه. جعبه رو برداشتم و شنیدم صدای پاش رو از پشت سرم و رفتم طرف زیر زمین که به تموم مقدسات قسم چنان مادر و دختری گیرم انداختن که هزار بار گفتم خدا! جونم ‌رو می‌گرفتی من زنده نمی‌رسیدم اون پایین که همه‌ی بدبختیهام از اونجا شروع شد. نگاهش کردم، از هیجان تموم صورتش سرخ شده و خیس عرق بود. رگ کنار گردنش کاملا برحسته شده و دستش چنان مشت شده بود روی فرمون که هر آن امکان داشت صدای شکستن استخونهاش رو بشنوم. نمیشد تصور کرد چه اتفاقی افتاده و حالم از حالش دگرگون بود. خواستم بهش بگم اگه گول خوردی، اگه خبط کردی، اگه تو اون زیر زمین پات خطا رفت، نگو. تو رو قرآن نگو که دیوونه می‌شم، اما سعی بی‌حاصل بود. باز بغض گلوگیر شده بود و صدام بالا نمیومد. دلم داشت از حلقم بالا می‌زد. یه لحظه حس کردم دارم خفه می‌شم و دندونهام شروع کرد به هم بخوره دستم رو گرفتم لبه‌ی بالای داشبورد و با دست دیگه‌م گره روسریم رو شل کردم و گلوم رو چنگ انداختم. با صدایی که به زور بالا میومد گفتم: _ وای...سا عماد، ت... تو رو به خدا ق...قسم، وایسا. سریع روش رو گردوند طرفم و من فقط چشمهاش رو دیدم که پر از اشک بود. دستپاچه گفت: _ یا قمر بنی هاشم، چی شدی معصوم؟ تو رو خدا تحمل کن، الان می‌زنم کنار. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💠 بیائید افتخار امام زمانمان باشیم. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانه های دوقلو شهید مدافع حرم محمد پورهنگ بخدا این لحظه قیمت نداره...😔 🌷شهید 🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 پیاده‌ شدم و با دست بهش اشاره کردم که همراهم نشه و همونجا بمونه. نیاز شدیدی به تنهایی داشتم‌. دندونهام پیاپی به هم می‌خورد و دستهام رو برای کمتر لرزیدن، محکم روی سینه قلاب کردم. راه می‌رفتم و اشکهام رو با صدای هق‌هقی سوزناک همراهی می‌کردم. گریه‌هام بلند و بی‌پروا بود. عماد به سپر جلوی ماشینش تکیه زده بود و نگاهم می‌کرد. رسیدم به تپه‌های کوچیک و شنی حریم جاده. احساس ضعف عجیبی داشتم، انگار به اندازه‌ی تموم این سه سال انرژی صرف کرده بودم. حس می‌کردم پاهام ‌دو تا ستون پنبه‌ایی و ناتوانه و هر آن امکان تا شدنش بود. پشت به جاده، روی همون تپه‌هاشور‌های شنی نشستم. دلم می‌خواست فریاد بزنم تا تموم عقده‌‌های توی دل مونده رو تخلیه کنم و بیرون ریختم تموم اون حجم دلگرفتگی رو. دقایقی بعد آروم شده بودم و شاید هم حنجره‌ دیگه نایی برای فریاد نداشت! کمی که گذشت صدای پاهاش رو شنیدم که به طرف من میومد، منِ غمبادگرفته‌یِ لبریز از بیچارگی. کنارم نشست و دست دور شونه‌م حلقه کرد و من در خود جمع شدم و روی سرم رو ملایم بوسید‌ و دید که معذبم، آروم حلقه‌ی دستش رو برداشت و غمگین نگاهم کرد. _ من سه ساله دارم توی این آتیشی که هیزمش سهل‌انگاری و جوونی خودمه می‌سوزم و می‌سازم. تو خنکای این تن و این دل بودی، ولی تو هم رو ازم گردوندی‌. نور چشمم بودی و طردم کردی. حتی اینقدر برات ارزش نداشتم که حرفهام رو گوش کنی. اونقدر بال بال زدم که پر و بالم شکست. اونروزی که هیچکس، حتی حاج بابا، حتی فریبا، حتی محمد که رفیق بود و برادر، حرفهام رو باور نداشت و توی دام این مادر و دختر اسیر شدم، اون چیزی که بهم قوت قلب می‌داد و باعث می‌شد توی اون برزخ دیوونه نشم فقط یک چیز بود، دائم می‌گفتم معصوم عمادش رو می‌شناسه، معصوم می‌دونه که من دست از پا خطا نمی‌کنم، اون عشق من رو باور کرده و می‌دونه چقدر خاطرش برام عزیزه. تو حتی اجازه ندادی من برات توصیح بدم نمی‌گم حق نداشتی که حتما با اون اوضاع و اون حرفهای پیچیده توی روستا واکنشت در برابرم خیلی بزرگ‌منشانه بود ولی هزار بار اگه شکستم از اون اتفاق، صد هزاربار شکستم از شکی که تو به من بردی. من... حرفش رو بریدم و گفتم: _ عماد تو اشتباه بزرگی کردی، قبول کن که شاید پاهات لغزید و به کارهای مرجان دامن زدی. من نمی‌دونم مرجان تا کجا خاطرت رو خواست و الان چقدر دوستت داره ولی این رو خوب می‌دونم که یه جایی دست و دلت لرزید و اون رو ترغیب کردی که دست بر نداشت و بی‌خیالت نشد. _ من هم آدم بودم و پر از غریزه، قبول دارم اما قسم می‌خورم جلوی روی مرجان هیچ وقت از خودم ضعف نشون ندادم. توی حجره تنها که می‌شدم، یا خیلی که پاپیچم می‌شد، وسوسه‌ می‌شدم و می‌گفتم چند وقتی باهاش راه میام و آتو می‌گیرم ازش و با همون آتو از جلوی راهم برش می‌دارم. ولی باز یاد چشمهای معصومت که می‌افتادم استغفار می‌کردم و می‌گفتم لعنت بر شیطون. هیچ وقت با خودت نگفتی، عماد اگر آدم این کار بود چرا توی شهر خودمون چرا توی این محیط بسته؟ مگه کم رفت و آمد شهرهای دیگه رو داشت؟ مگه توی اون شهرها کم آشنا داشت؟ من اگه ادمش بودم، می‌رفتم اونجاها دنبال هوس بازیم، به نظرت این قابل قبولتر نیست تا اینکه بخوام از میون این همه فرصت صاف برم سر اونی که صداش از همه بیشتر بلنده؟ من هیچ احساسی به مرجان ندارم و فقط محرم منه. باز تلخ شده بودم و به هیچ نوعی کامم شیرین نمی‌شد. _ احساسی بهش نداشتی و بچه‌ی تو، توی شکمش بود و اگر سالم بود الان تولد یکسالگیش رو هم گرفته بودی؟ نفسی تازه کرد و گفت: _ بذار ادامه‌ش رو بگم معصوم، بذار حرفم رو تموم کنم، اونوقت من می‌شینم تو قضاوتم کن، قبول؟ سر تکون دادم به معنی باشه. ادامه داد: _ تو حال خودم بودم و صندوق انار به دست رفتم بذارم کنار اون یکی که حس کردم کسی پشت سرم ایستاده. سریع برگشتم طرف در دیدم مرجانه و در هم از پشت بسته شد. همون آنی که در چفت شد مرجان شروع کرد داد و بیداد و فحش از اونطرف هم صدای جیغ و گریه‌ی انسی رو می‌شنیدم که رفته بود ایها‌الناس‌گویان سر ظهر تابستون توی کوچه و همسایه‌ها رو به کمک می‌طلبید که دزد ناموس اومده تو خونه‌م و می‌خواد بچه‌م رو لکه دارش کنه. مغزم قفل کرده بود داشتم دیوونه می‌شدم اصلا نمی‌دونستم راه فرار از اون مخمصه چیه. دست بردم بالا و زدم توی صورت مرجان که لااقل اون ساکت بشه و دویدم طرف در که بیرون بزنم ولی دیدم از پشت قفله. دنیا توی چشمم سیاه شد و مستاصل برگشتم طرف مرجان. از بینی و دهنش خون میومد اما می‌خندید از اون خنده های اعصاب خورد کن، ‌از همونها که یعنی من بردم. یعنی من تو رو از پا انداختم. توی حیاط سر و صدا و همهمه بود و می‌فهمیدم صدای زن و مردهایی رو که اونجا جمع بودن و هر کسی چیزی می‌گفت. هزار بار آرزو کردم بمیرم و اون لحظه همونجا تموم بشه. مثل مار زخمی به خودم می‌پیچیدم... ✍🏻
* 💞﷽💞 - کل این ماجرا و شلوع شدن توی حیاط و جمع شدن همسایه‌هاشون، شاید ده‌ دقیقه نکشید. انسی معرکه گرفته بود و صورت می‌خراشید که مرد ناحسابی خواسته دخترم رو بی‌آبرو کنه و وعده‌ی عقد بهش داده، بچه‌ساده‌ی من هم گولش رو خورده. به مرجان نگاه کردم و نمی‌دونم چقدر برزخی بودم و تا چه حد عصبانی که با دیدنم سکوت کرده و گوشه‌یی کز کرده بود. انگار منتظر کسی بود و من اون دقایق فاتحه‌ی خودم رو خونده بودم. رو بهش با کل حرص اون دوسال گفتم، چرا؟ آخه چرا با من و خودت اینطور کردی؟ چرا؟ فقط ترسیده نگاهم می‌کرد و من گفتم شاید بتونم با حرف قانعش کنم تا به نفع من شهادت بده. آرومتر ادامه دادم، پاشو دختر برو مادرت رو قانع کن تا من برم، زنم پا به ماهه اگه بشنوه از حرفهای دهن مردم، تاب نمیاره اذیت میشه. همونطور زل زده بود توی چشمهام و نفس نفس می‌زد. دیدم بیفایده‌ست و داد زدم حرف بزن دِ حرف بزن لعنتی، چی از جون من و زندگیم میخوای؟ مگه چند بار گفتم بیخیال شو؟ چقدر تشر زدم؟ چقدر التماس کردم؟ تو دلت به حال خودت نسوخت، دلت به حال زن و بچه‌ی من نمی‌سوزه؟ جواب داد، من چه کار به زن تو دارم آخه، من... من با اون مشکلی ندارم. گفتم، احمق بفهم من و تو وصله‌ی هم نیستیم بیا و بیخیال من شو برو بگو انسی در رو باز کنه من برم من آبرو دارم. انگار تو حال خودش نبود زد زیر گریه و گفت، تو پول داری از خونواده اصل و نسب داری قیافه داری برام بسه. گفتم، بخدا هر چی بخوای بهت پول میدم، بیا برو و بگو مادرت بیخیال شه. چیزی نگفت و اختیار از کف دادم و از جاپریدم و گفتم، تو فکر میکنی با این کارها من کوتاه میام؟ کورخوندین هم تو هم اون برادر نامردت، هم اون مادر عفریته‌ت. تو داری اسم خودت رو لکه‌دار می‌کنی نه من رو. ولی مرجان لام تا کام حرفی نزد. تو همین حال و احوال بودم که حس کردم کسی به سمت زیرزمین میاد و انسی داره میگه، بیا میرزا در رو قفل کردم که نتونه فرار کنه و بعدم یه حاشا بندازه پشت بندش و دخترم رو بیچاره کنه. انسی برادر شوهرش رو خبر کرده بود و مرجان ‌هم انگار منتظر همون بود که سریع اشکهاش رو پاک کرد و سرپا ایستاد. کلید تا برسه توی سوراخ و بچرخه و قفل باز بشه سر جمع چقدر طول می‌کشه؟ کمتر از سی ثانیه. ولی برای من شد سی سال... نمی‌دونستم عماد رو باور کنم ‌یا نه؟ عجیب بود خیلی عجیب بود یعنی می‌شه یه مادر تا اون حد همراه خواسته‌ی دخترش بشه؟ تا این حد کثیف؟ به خاطر پول و مال دنیا؟ از درکش عاجز بودم و توی افکارم غوطه می‌خوردم و لب زدنهای عماد رو می‌دیدم و بس. از یه جایی فهمید که تو حال خودم نیستم که آروم بازوم‌ رو فشار داد و گفت: _ هستی معصوم؟ _ ها؟... آره، آره. _خلاصه، عموی مرجان عصبی و رگ غیرت‌باد کرده اومد تو. مرجان هم که خوب بلد بود نقشش رو، با دیدنش پرید طرفش و بازوش رو گرفت و شروع کرد زنجموره کنه. اون هم یه نگاهی به صورت و بینی خون‌آلودش کرد و اخم‌آلود فرستادش بیرون. اومد سمتم، خون خونم رو می‌خورد. گفتم، میرزا من بی‌تقصیرم، گول اینا رو نخور همه‌ش تله‌ست. خشمگین نگاهم کرد و گفت، خفه شو مرتیکه‌ی هوس باز و دست بالا برد و چنان کشید توی صورتم که صداش تا توی گوشم نفیر کشید. برگشتم طرفش و یقه‌ی لباسش رو گرفتم و دست توی سینه‌ش هلش دادم طرف دیوار و گفتم، احترامت رو دارم چون بزرگتری و من بزرگ‌شده‌ی دست حاج‌مصباحم. جوابت رو نمیدم چون میدونم تو هم فریب اون زن عوضی رو خوردی. حرفم رو قطع کرد و داد زد، خفه شو اسم ناموس من رو به زبون نیار. گفتم تو اگه ناموس‌پرست بودی زودتر از اینها میومدی و برادرزاده‌ت رو خِفت می‌کردی. اون داره با زندگی من و غیرت تو بازی میکنه بفهم مرد! با پوزخند بهم گفت، اونها برات نقشه ریختن و تو‌، تو کنجترین جای خونه‌ی برادرمی؟ هر چی گفتم قبول نکرد و توضیح و توجیه بی‌فایده بود. گفت بریم بالا حاج مصباح رو خبر کنم بیاد ببینه عمری لاف جوونمردی زده و حالا پسرش ناموس دزدی می‌کنه. خلاصه مردم متفرق شدن و دل تو دلم نبود تا حاج‌بابا بیاد. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin