#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_نهم
❥••●❥●••❥
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابیها به حرم سیده سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهلم
❥••●❥●••❥
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بوی خاک بین قبرها بی تابی میکند در مدینه...
پس از شهادت حضرت امام صادق علیه السلام ابوبصیر آمد به امّ حمیده تسلیتی عرض کند. امّ حمیده گریست. ابوبصیر هم که کور بود گریست.
بعدامّ حمیده به ابوبصیر گفت: ابوبصیر! نبودی و لحظه آخر امام را ندیدی؛ جریان عجیبی رخ داد. امام علیه السلام در یک حالی فرو رفت که تقریباً حال غشوهای بود. بعد چشمهایش را باز کرد و فرمود: تمام خویشان نزدیک مرا بگویید بیایند بالای سر من حاضر شوند. ما امر امام علیه السلام را اطاعت و همه را دعوت کردیم. وقتی همه جمع شدند، امام علیه السلام همان حالات که لحظات آخر عمرش را طی میکرد یکمرتبه چشمش را باز کرد، رو کرد به جمعیت و همین یک جمله را گفت: "انَّ شَفاعَتَنا لا تَنالُ مُسْتَخِفّاً بِالصَّلوةِ" هرگز شفاعت ما به مردمی که نماز را سبک بشمارند نخواهد رسید. این را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.(آزادی معنوی ص۸۵و۸۶)
#استوری
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه کسی مخالف نظامه؟
#حرف_حساب
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روحت شاد سید عزیز...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
👌#بصیرتی
👌#پیشنهاد میکنم منتشر کنید...
📢 چند روزی هست که دوباره ته مونده های پهلویها دور برداشتند و توی فضای مجازی حسابی معرکه گرفتن ❗️🧐
👈داستان ماجرای اصغر چاخان
😊 یه پیرمردی بود که خیلی اهل معرکه گرفتن بود...
🙂 عصر که میشد دم در خونه می نشست و چندتا جوون دور خودش جمع می کرد و شروع می کرد به تعریف از گذشته هاش
😳 یه چیزایی از خودش تعریف می کرد که جوونا؛ همه دهنشون باز می موند!!!... از اینکه چقدر توی جوونیش یل بوده و همه ازش حساب می بردن... از اینکه چقدر همه روش حساب می کردن... از اینکه چه برو بیایی داشته و برا خودش خانی بوده...
😇 یه روز که یه عده ی زیادی رو جمع کرده بود و خیلی دور برداشته بود، یه پیرمرد دیگه از راه رسید و بهش گفت چطوری اصغر چاخان؟
😟 همه ی جوونا بهش با تعجب نگاه کردن... پیرمرده گفت چرا اینطوری نگاه می کنین؟! من ۶۰ ساله این اصغرو میشناسم، کارش فقط چاخانه، اینم عکس جوونیش !!!
❗️بعد کیف جیبیش رو باز کرد و عکسو نشون داد...
همه بعد از دیدن عکس زدن زیر خنده....
🙃 آخه توی عکس، اصغر آقای معتمد محل که یکه پهلوان قصه ها و افسانه ها بود، کنار پیاده رو بساط پهن کرده بود و داشت گدایی میکرد😂
😊 این داستان، حکایت ته مونده های پهلویه
🤥 هر دفعه که بخاطر یه موضوعی آب گل آلود میشه، خودشونو وسط میندازن و چاخان و داستان به هم میبافن و منتشر میکنند تا به مردم بگن حیف شد که این شاه نازنینو فراری دادین😊
🤗 نسل جدید هم که اون دروان رو ندیدن و نمی دونن چی به چی بوده، باور می کنن !!
♨️ خب بیاین یه بار برای همیشه دست اینا را رو کنیم تا اینقدر معرکه نگیرند و برن پی کارشون
❎ اگه فکر می کنید دوران پهلوی چیزی داشته که الان قابل حسرت خوردن باشه، توی لینک زیر صحبت های بختیار را ببنید که داره وضعیت اون دوران را توصیف می کنه👇
https://eftekhar1357.ir/?p=2412
❎ اگه فکر می کنید زمان شاه گرونی شدید نبوده، صحبت های خود شاه را ببنید که داره از گرونی ها میگه👇
https://eftekhar1357.ir/?p=599
❎ اگه فکر می کنید توی این چهل سال بعد از انقلاب کم پیشرفت داشتیم، ببنید صحبت های داماد شاه را که چطور به این چهل ساله افتخار می کنه👇
https://eftekhar1357.ir/?p=656
❎ اگه فکر می کنید آینده جمهوری اسلامی ایران مبهمه بازم ببنید صحبت های داماد شاه را که میگه آینده بسیار روشنی پیش روی جمهوری اسلامی ایرانه👇
https://eftekhar1357.ir/?p=3315
❎ اینم صحبت های بنیامین نتانیاهو که میگه ایران داره تبدیل به امپراتوری میشه👇
https://eftekhar1357.ir/?p=1744
😱 اگه میخاین عمق دروغ هایی که راجع به دوران پهلوی منتشر شده را متوجه بشین هم یه سری به اینجا بزنید ببنید چه خبره!!!!👇
https://eftekhar1357.ir/?p=586
ماخذ:
http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
هر جا کسی از رضاخان تمجید کرد شما هم این👆🏻 خدماتش به ایران و ایرانی را بیان کنید!
──┅═ঊঈঊঈ═┅──
#حرف_حساب
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
🌷🌷🌷
*❤️چگونه حرف زدن را از قرآن بیاموزیم؟*
🔹دوازدہ ویژگی یک "سخن خوب"
از دیدگاہ قرآن کریم؛
❣ ۱.آگاهانه باشد.
"لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ"
❣ ۲.نرم باشد.
"قَوْلاً لَّيِّناً" زبانمان تیغ نداشته باشد.
❣ ۳.حرفی که میزنیم خودمان هم عمل کنیم.
"لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ"
❣ ۴.منصفانه باشد.
"وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا"
❣ ۵.حرفمان مستند باشد.
"قَوْلًا سَدِيدًا" منطقی بزنیم.
❣ ۶.سادہ حرف بزنیم.
"قَوْلاً مَّیْسُورًا" پیچیدہ حرف زدن هنر نیست. "روان حرف بزنیم"
❣ ۷.کلام رسا باشد.
" قَوْلاً بَلِیغًا"
❣ ۸.زیبا باشد.
"قولوللناس حسنا"
❣ ۹.بهترین کلمات را انتخاب کنیم.
"یَقُولُ الَّتی هِیَ أحْسَن"
❣ ۱۰.سخن هایمان روح معرفت و جوانمردی داشته باشد.
"و قولوا لهم قولا معروفا"
❣ ۱۱.همدیگر را با القاب خوب صدا بزنیم.
"قولاً كريماً"
❣ ۱۲.کمک کنیم تا در جامعه حرف های پاک باب شود.
"هدوا الی الطّیب من القول"*
*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
10.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*لطفا چند دقیقه وقت بگذارید و این کلیپ را با دقت گوش کنید. داستان یهودیان مخفی در ایران که تا امروز هم در ارکان نظام نفوذ کرده و ماموریت خود را انجام میدهند.*
#حرف_حساب
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید این دو دقیقه درماندگی آمریکا از زبان خودشون رو👆✅
✅قدیم ها همیشه برام سوال بود، چطور میشه آمریکا با اون همه ادعا، حمل سلاح رو اینقدر احمقانه آزاد بذاره و سنگ روی سنگ بند بشه...
حالا هرچه میگذره، بیشتر متوجه این حماقت آمریکا میشیم...
و هنوووز مونده روزهای اصلی
قحطی های آمریکا برسه، تازه اسلحه ها بیرون کشیده میشن🤦♂جوری که این روزا براشون شوخی ای بیش نخواهد بود🤦♂
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
🌎🌎🌎
*پاسخ به یک سئوال تاریخی مهم.*
🔮🔮🔮
*آیا با 313 نفر میشود قیام کرد.؟؟؟؟؟؟؟؟؟*
=== === === ===
در مقالهای که یک *اندیشکده یهودی* به تازگی چاپ نموده، عنوان کرده است:
وقتی یک ژنرال ایرانی شیعه به نام "قاسم سلیمانی" *میتواند ارتشی نیمسری و نیمنظامی چریک را در سطح خاورمیانه آماده سازی و تا آمریکای جنوبی و افریقا گسترش دهد که هیچ ارتشی درسطح جهانی تاب مقابله با آن را نداشته باشد،*
یا وقتی در مانورها بهترین ارتشهای جهان همچون ارتش آمریکا و اسرائیل مقابل آنها قرار میگیرند، به سمت نبرد فرسایشی پیش میروند و در نهایت درمانده و خسته، یا باید آتشبس استراتژیک، و یا شکست مذبوحانه را پذیرا باشند، میتوان گفت: *اگر در سطح جهانی فقط ۱٠٠ نفر نه ۳۱۳ نفر، از این چنین افرادی را شخصی در اختیار داشته باشد میتواند، ادعای رهبری و حکومت بر کل گیتی را داشته باشد!!!*
*همین اندیشکده* عنوان کرد:
👇🏻👇🏻👇🏻
در زمانی که "داعش" به کردستان عراق یورش برد، کردستان عراق ۹٠ هزار نیرو و انواع سلاحهای سبک، نیمهسنگین، و سنگین را در اختیار داشت، که *در عرض فقط چند ساعت شکست خورد!* و ناچاراً در آخرین لحظات سقوط، دست به دامان سردار ایرانی "حاج قاسم سلیمانی" شدند، *او فقط با ۴٠ نیرو برای مقابله با اشغالگران داعشی وارد کردستان عراق شد،* خودِ سرکرده کردهای عراق *"آقای بارزانی"* میگوید:
وقتی او و چهل نیرویش را دیدم، پاهایم سست شده بود و گفتم: *فقط همین چند نفر؟!*
*اما وقتی خبر حضور "حاج قاسم" به گوش داعشیها رسید، در نهایت ناباوری دیدیم که با شنیدن خبر حضور "حاج قاسم"،* چند کیلومتر عقب نشینی استراتژیک نمودند!🇮🇷🇮🇷
جالب آنکه این چهل نفر، *هر کدام متخصص یک قسمت از امور نظامی بودند؛* مثل:
▪︎ اطلاعات،
▪︎ خمپاره انداز،
▪︎ بیسیمچی،
▪︎ نقشه خوان،
▪︎ طراح جنگهای درون شهری،
▪︎ طراح جنگهای چریکی و شبانه،
▪︎ طراح جنگهای نامنظم و خط شکن
▪︎ و...
بعد از پیروزی بر "داعش" بود که بارزانی میگوید: *تازه فهمیدم چرا همه جا صحبت "لشکر یک نفره" در میان است!* مابا ۹٠ هزار نیرو *در چند ساعت شکست خورده بودیم* و "کردستان عراق" طومارش داشت در هم میپیچید،
*ولی یک نفر با ۴٠ نیروی زبده داعشِ تا بن دندان مسلح* را عقب راند و کردستان را باز پس گرفت!
*نکته:*
تنها سردار ایرانی که، *"آیتالله سیستانی"مرجع عالیقدر عراق* با شنیدن خبر شهادتش گریست و پیام همدردی و اعلام عزای عمومی نمود *"حاج قاسم"* و "دوستش *ابومهدی المهندس"* بود!
آری وقتی خداوند وعده منجی را با حضور۳۱۳ یار میدهد،
منظورش من و امثال من نخواهد بود، بلکه آنانی که در خود باوری به اعلا درجه رسیده باشند و خداوند را با چشم دل مشاهده کرده باشند، آنچنان فرماندهی و سربازی کنند که از صفر تا صد سربازی تا فرماندهی آنان فاصلهای کمتر از دو چشم از هم باشد، سر سپرده و تابع امر ولی زمانه خویش.
*وقتی سردارانی از جنس شهدا، تابع امر ولی فقیه و همسو با آرمانهای والای مهدوی،* همچون سلیمانیها هستند، آن زمان به این ادراک خواهیم رسید
👇🏻👇🏻👇🏻
*که با۳۱۳نفرمی توان درزیر پرچم امام زمان(ع)* دنیا را از تمام امراض، گرفتاری ها وبی عدالتی ها نجات داد.
*حرف حساب*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
❥••●❥●••❥
💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
💠 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»
💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین تکبیرش بیدار شدم.
💠 هنگامه سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم نمازصبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin