eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
957 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
°|♥️|° ❤️ شروع کردم به گرفتن شماره مهدیه... یه بار... دوبار... سه بار... مشترک مورد نظر خاموش می باشد! ای وای بدبخت شدیم رفت گل رُس تو سرمون! _ممنون.. برنمیداره! احتمالا گم شدیم! حاجی : از کدوم شهر اومدید دخترم.. _کرمان. سیدجواد_با کاروانای زیارتی اومدید؟ _بله. سید: پس بیاید من میرسونمتون ترمینال فقط زود باشید چون ممکنه برن _ممنون دستتون درد نکنه! فاطی: خدا خیرتون بده ممنون.. سید: خواهش میکنم بفرمایید از حاج اقا تشکر کردیم و پشت سر سید راه افتادیم. ماشالا چه قد و بالایی! چقدر مردونه و جذاب از پشت راه میره! حالا تازه فرصت کردم نگاهش کنم کلا جذب چشاش بودم قیافشو ندیدم! خدای من این طلبه اس..؟! بابا الکی میگه! تیپش عین خانواننده هاس! روشو کرد طرف ما خدای من چهرش.. چقدر ناز و معصومه! ندای درون : وای فائزه خجالت بکش پسر مردومو خوردی! _ندا جون شرمنده تم میشه خفه شی؟! گناهش گردن خودم :| با مشتی که فاطی به پهلوم زد جیغم رفت هوا... _مگه مشکل داری؟ چرا میزنی؟! فاطی که رنگش قرمز شده بود اشاره کرد به سید سید در حالی که کلافه بود گفت : خانوم محترم اگه نگاه کردنتون تموم شد بیاید سوار شید جا می مونید ها!! وای...خاک تو سرم :| شرفم افتاد کف پام! با فاطمه رفتیم کنار ماشینش یه ۲۰۶ آلبالویی بود در عقب رو که باز کردیم روی صندلی عقب کلی خرت و پرت بود و فقط یه نفر جا میشد! من و فاطیم عین بز همدیگه رو نگاه میکردیم سید برگشت طرف من و گفت : به دوستتون بگید عقب بشینن شما یکم بیشتر جا میبرید بفرمایید جلو! بعدم با یه لبخند ملیح تمرگید سرجاش.. این بیشعور با من بود؟! به من گفت چاق؟! خو آره دیگه فقط یکم محترمانه ترش :| فاطی عقب نشست و منم در جلو رو باز کردم و نشستم. پسره بی ادب! یه بسم الله آروم گفت و ماشینو روشن کرد _واااای صبر کنید آقا جواد!! سید: چیشد؟! _دوربینمو از امانت داری نگرفتم. سید: قبض رو بدید من میرم میگیرم! قبض رو به بدبختی از جیب شلوارم در آوردم و دادم دستش.. از ماشین پیاده شد و با دو از پله های جلوی ورودی حرم بالا رفت. °|♥️|° ✍🏻 الزینب •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ... بیرون رفتن آقاجواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطی از خنده هم همانا😂 _کوفت.. سر قبر شوور نداشتت بخندی الهی! فاطی: این پسره ناجور تو رو کرده تو دیوار ها.. اخ اخ دلم... تو به پسرا نگاهم نمیکردی تا دیروز نه از امروز که پسر مردمو قورت دادی یه بشکه آبم روش!! _هه من اصلا اینو آدمم حساب نمیکنم :/ هردو ساکت شدیم و نشستیم منتظر آقا ..اوه اوه فاطیم فهمید چقدر امروز ضایه بازی در آوردم(البته خواننده محترم مدیونی فکر کنی من کلا ضایع هستم دیگه احتیاجی به ضایع بازی نیس) دیگه باید عین آدم رفتار کنم عین یه دختر گل مثل خودم سنگین و رنگین. آقا جوادم بالاخره تشریف مبارکشون رو آوردن و دوربین منم آوردن.. _آخی دوربین جوووونم! چقدر دلم برات تنگ شده بود‌! اوه اوه بلند گفتم برادر جواد داره عین بز نگام میکنه.. _عه چرا منو نگاه میکنید! حرکت کنید دیگه. سید: مگه من راننده شخصی جناب عالیم! دستورم میده! اوندیم ثواب کنیم ها... _اگه میخواید منت بزارید ما همینجا پیاده میشیم. دستمو تا گذاشتم روی دستگیره در که بازش کنم سید گفت : لازم نکرده پیاده شید شهر غریب گم میشید!خودم میرسونمتون. تصمیم گرفتم تا ترمینال حداقل خفه خون بگیرم و دیگه حرفی نزنم.. وااای نه رسیدیم.. ولی چه رسیدنی! ماشین کرمان رفته.. فاطی: فائزه بدبخت شدیم چیکار کنیم؟! _نمیدونم! سید: از ترمینال قرار بود مستقیم برن کرمان؟ _عه نه! میرن جمکران.. اخ جوووون جواد جوون بزن بریم! اوه اوه.. یا همه امام زاده ها! چی گفتم.. چه جو سنگینی حاکم شده هیچ کس حرف نمیزنه :| جوادم منو فقط تو چشمای من نگاه میکنه! منم دارم تو چشماش نگاه میکنم.. این اولین باره با یه پسر اینجوری چشم تو چشم شدم! جواد نگاهشو ازم گرفت و راه افتاد دیگه نه اون منو نگاه کرد نه من اونو.... °|♥️|° ✍🏻 زینب ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
با سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال راه صالحین کتاب پر تاثیر و پر مخاطب سه دقیقه در قیامت که کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است، سال گذشته انتشار آن به گزارش خبرگزاری تسنیم، از مرز یک میلیون جلد هم گذشته و با استقبال مردم روبرو شده است. این کتاب بسیار قابل تامل و اندیشه است لذا پیشنهاد خادم شما در این کانال این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایید و برای درک بهتر آن سلسله جلسات استاد امینی خواه که به بیان مدارک و تفاسیر متقن و مستدل این کتاب می پردازد را هم گوش جان فرا دهید. ان شاالله هر شب ساعت 22 یک قسمت از این سلسله جلسات صوتی منتشر می شود ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید. 🌍eitaa.com/rahSalehin 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سه_دقيقه_در_قيامت_08.mp3
21.61M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت قسمت 8 "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" #استاد_امینی_خواه ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*آخرین وصیت شهيد حاج محمد كيهاني اعزامي از انديمشك. زمانی که فهمید کاملا" در محاصره داعش افتاده و شهادتش قطعی است. و شاید دیگر هر گز فرصتی برایش نباشد. این کلیپ را لحظاتی قبل از شهادت برای خانواده اش فرستاد* *همه ما مخاطب شهید هستیم* 🌹روحش شاد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🍃حدیث روز 🛑 کسی که از نصیحت نصیحتگر روی گرداند، در آتش نیرنگ دشمنی که به ظاهر دَم از دوستی می‌زند، بسوزد امیرالمومنین(ع) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 دست‌های پشت‌پرده تفرقه‌افکنی بین شیعه و سنی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ❤️ تقریبا یه ربع تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران.. در ورودی ماشینو پارک کرد.. سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو.. فاطی:ممنون چشم. من :.... فاطی: چرا کشتیات غرق شده؟! _هیچی بابا ولم کن! آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد :| لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته! اصلا بزار بگه.. سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید! فاطی: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی صحن بیرون رو بگردید. هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از حوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردم.. ولی الان اصلا حالم خوب نیست.... نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد...! فاطی از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقاسیدجوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم... هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا... من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده..! اونم تو فکر... هعی... سید: چرا سرتون پایینه خانوم. نگاه کنید ببینید دوستاتون رو نمیبینید :| چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم... _چشم! سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست... خدای من اینجا جمکرانه... آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام...! _السلام علیک یا بقیه الله فی الارضه... به زبون آوردن سلام همانا و جاری شدن اشکام همانا.. جواد با بُهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت.. سید: چیشد یهو؟! _هیچی... یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد... صدا:فائزه السادات خودتی...؟ °|♥️|° ✍🏻 الزینب ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ... ❤️ این صدای آشنا کیه..؟! این صدا... این صدای... این صدای علی! به سمت صدا بر میگردم.. با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه.. _علی! علی: جان علی؟ _علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد...! علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها.. _چشم گریه نمیکنم. از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...! نگاهشو ازم گرفت..! علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی؟ _علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن. از صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سیدمحمدجواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور.. علی: آقامحمدجواد خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش! سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن. به خداقسم یه جوری با غم داشت حرف میزد! جوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد صداش غم داشت حالا.‌. علی: واقعا لطف کردی داداش هرچی بگم کم گفتم. علی رو به کرد و گفت : فائزه جان فاطمه کوش پس؟ _رفته داخل مسجد.. علی: فائزه جان تا من با آقامحمدجواد آشنا میشم بیشتر توهم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم. _چشم با اجازه... وارد مسجد جمکران شدم... زبون آدم از وصف اونجا عاجزه... بوی یاس میومد... بوی نرگس... بی اراده زانو زدم و سجده کردم... از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم... نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم... نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند... _فاطمه! فاطی: فائزه کاروانا رفتن... بدبخت شدیم...! _فاطمه... فاطی: چیه؟ _علی اینجاست. فاطمه : وا! _بخدا راس میگم پاشو بریم. فاطی: وای خدا! آخ جووون علی! _هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستم ها.. فاطی: برو بابا! بدو بریم پیشش.. از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن. چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد! از پشت بهشون نزدیک شدیم فاطمه نزدیک علی شد. فاطی: سلام علی آقا! علی: سلام فاطمه خانم.. خوبی عزیزم؟ فاطی: ممنون شما چطوری؟ فاطی: ای وای ببخشید آقاجواد سلام! سید: سلام فاطمه خانوم این چرا یهو صمیمی شد.‌. فاطمه خانوم! بعد به من میگه خانوم‌‌‌‌.. علی: سادات... کجایی؟؟ تو فکری! _همینجام علی جان... °|♥️|° ✍🏻 الزینب •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
با سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال راه صالحین کتاب پر تاثیر و پر مخاطب سه دقیقه در قیامت که کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است، سال گذشته انتشار آن به گزارش خبرگزاری تسنیم، از مرز یک میلیون جلد هم گذشته و با استقبال مردم روبرو شده است. این کتاب بسیار قابل تامل و اندیشه است لذا پیشنهاد خادم شما در این کانال این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایید و برای درک بهتر آن سلسله جلسات استاد امینی خواه که به بیان مدارک و تفاسیر متقن و مستدل این کتاب می پردازد را هم گوش جان فرا دهید. ان شاالله هر شب ساعت 22 یک قسمت از این سلسله جلسات صوتی منتشر می شود ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید. 🌍eitaa.com/rahSalehin 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سه_دقيقه_در_قيامت_09.mp3
23.23M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت قسمت 9 "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" #استاد_امینی_خواه ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم! علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم. _ چه خوب...! فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم.. فائزه جونم خوشحال نیستی؟! _چرا آبجی خوشحالم بخدا! فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت! _نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم.. درضمن... هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم.. مهمون من. علی: باشه داداش بریم! فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم. اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن! _علی.. علی:جانم آبجی؟ _من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم! سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم! بازگفت خانوم.‌‌. فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه! _باشه.. وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من.. یکم حالم بهتر شده! فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی؟! علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه! سید: علی تهران چیکار میکنی؟ علی: دانشجوام دیگه.. سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟ علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی. سید: بابا بچه درس خون! بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم... اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه..آخ جووون علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع! جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا... بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و.... دیگه نمیدونم چی بگم! علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو! چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده! من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم. بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون... °|♥️|° ✍🏻 الزینب •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin