eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن غرب رسانه اعتراف دیرهنگام به تفاوت های زن و مرد و عدم تبعیض بودن آن •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ... دوربین رو تحویل امانت داری حرم دادم و با یه قبض زرد رنگ به طرف بچه ها برگشتم. اعصابم خط خطی و داغون بود و منتظر بودنم کسی حرف بزنه تا به مثل سگ پاچه شو بگیرم. :| +فاطی(فاطمه خانوم رفیق شفیق بنده): فائزه چرا عین گوجه فرنگی قرمز شدی؟! حرف فاطی شد تلنگری برای به رگبار بستن فاطی و اون خادم حرم که تو گشت بود.‌ _هان؟!چیه؟! توقع داری عین گوجه فرنگی نشم!! دختره ی عقده ای به هیچکس کار نداشت اصل اومد گیر داد به این دوربین بدبخت من‌.. فاطی: بابا خواهر من ول کن حالا با گوشی عکس بگیری چی میشه حتما که نباید دوربین باشه! _عه! نکنه فکر کردی کیفیت عکس دوربین کنون و گوشیای چینی ما یکیه؟! فاطی: پیف پیف حالا هی کیفیت کیفیت نکن بابا، دیگه گذشت رفت بیا بریم زیارت. _الهی چادرت نخ کش بشه...! الهی غذات بسوزه...! الهی شوهرت کچل باشه...! دختره عقده ای!.. چرا دوربینو گرفتی! مندل(مهدیه بانو دوست گرام اینجانب): خدا مرگت بده! زیارت خودت با این حرفایی که زدی باطل شد که بدرک :| زیارت مارم باطل کردی! _عه! چه ربطی داره به زیارت؟ کی گفته باطله؟! اصلا صبرکن الان میرم از اون حاج آقا که اونجا وایساده میپرسم فاطی بدو بریم.. دست فاطی رو گرفتم و به زور کشوندم سمت یه روحانی که با یه پسر وایساده بود توی یه قدمی شون ایستادیم از پشت _ سلام حاج آقا! حاجی برگشت و ما با دیدن سیمای زیبای حاجی چشامونو درویش کردیم حاجی: سلام علیکم بفرمایید؟ _ ببخشید حاج اقا من یه سوالی داشتم. حاجی: بفرمایید میشنوم؟ _حقیقتش میخواستم بدونم اگه فحش بدی و نفرین کنی زیارتت باطل میشه؟!! یهو یه نفر عین یه حیوون نجیب شروع کرد به خندیدن :| عه کی بود..؟! فاطی که نی :| منم نیستم :| حاجیم نی :| پس کیه ؟! عه این یارو قدبلندس که کنار حاجیه! پشتش به ما بود و میخندید و شونه هاش از پشت می لرزید!! _وا آقا واسه چی میخندی؟! یارو قلد بلنده: برای اینکه زیارت رو اصولا میگن قبول نیست نه باطل شده! اینو گفت و برگشت طرف ما... و برگشت برادر قدبلنده همانا و باز موندن دهن اینجانب به ابعاد غار مرحوم علی صدرم یه جا.. وای خدا چه چشمایی... عسلی! °|♥️|° ✍🏻 الزینب •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° چشم قشنگه: اوهوم! خانوم حواستون کجاست؟! اوه اوه از اون موقع دارم همینجوری عین بز پسر مردمو دید میزنم وای آبروم رفت! خودمو جم و جور میکنم.. _بله آقا! من اصلا دوس دارم بگم باطل میکنه شما مفتشی؟! چشم قشنگه: نخیر مفتش نیستم، طلبه هستم و باید مشکلات دینی افراد رو حل کنم! _عه! پس امامه ات کو؟! اصلا عبام نداری که! چشم قشنگه: یعنی بنظر شما هرکس لباس نداشته باشه طلبه نیست! _نه نیست! چشم قشنگه: بابا خانوم شما عجب رویی دارید ها! روحانی که تا اون موقع ساکت بود با صدایی که توش خنده موج میزد گفت : جواد از تو بعیده! دخترگلم بی ادبی پسر منو ببخشید. اوه اوه فامیل در اومدن! _عه چیزه.. یعنی چیزه! آهان یعنی میخواستم بگم نه بابا این چه حرفیه خداببخشه. روحانی: ممنون دخترگلم لطف کردی التماس دعا چشم قشنگه: |: من: (: روحانی: (: فاطی: /: با فاطمه به طرف بچه ها برگشتیم ولی فکرم پیش چشمای پسره بود!! وای خدایا خودت ببخشم من که چشم ناپاک نبودم. فاطی: واااای خاک تو سرم! _عه خاک تو سر من! چرا تو سر تو؟! فاطی: بچه ها رفتن! حالا تو این شلوغی چجوری پیداشون کنیم بدبخت شدیم فائزه خدا لعنتت کنه! _فاطی :| مگه عصر حجره؟! بابا زنگ میزنیم پیداشون میکنیم دیگه! فاطی: عه راس میگی ها! بزنگ ببین کجان. _از دست تو.. گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم _وااای فاطی شارژ برقی نداشتم خاموش شده‌.. توهم که گوشیت تو ماشینه‌.. فاطی: وای فائزه یه کاری کن! برو از یکی گوشی بگیر :| یک آن یه فکر به ذهنم رسید... حاج آقا و پسرشون.. آروم و متین به سمتشون حرکت کردم هنوز همونجا بودن.. _ببخشید حاج اقا! حاجی: شمایید دخترم.. بفرمایید؟ _حقیقتش ما از دوستامون جدا شدیم حالاهم گوشیم شارژ نداره باهاشون تماس بگیرم.. میشه از گوشی شما استفاده کنم؟! حاجی: عه این چه حرفیه دخترم. جواد جان گوشیتو بده تا تماسشونو بگیرن. جواد (همون چشم قشنگه خودمون): بله بفرمایید.. وقتی گوشیشو به طرفم گرفت دستامو بردم جلو برای گرفتنش که یهو یه لرزش کاملا ضایع افتاد توی دستام! به هر بدبختی بود گوشی رو از دستش گرفتم.. تا رسید دستم قفل شد دوباره روی صفحه قفل نوشته بود "سید محمد جواد" وای خدا اونم سیده.. _ببخشید قفل شد! آقا سید آروم جوری که من نفهمم (البته ارواح عمش یجوری اتفاقا گفت من بفهمم :| ) گفت: از بس استخاره کردید موقع گرفتنش دیگه.. گوشی رو دوباره دستش دادم اونم رمز و زد و بهم پس داد. حالم بی خود و بی جهت گرفته بود.. ✍🏻 الزینب •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
با سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال راه صالحین کتاب پر تاثیر و پر مخاطب سه دقیقه در قیامت که کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است، سال گذشته انتشار آن به گزارش خبرگزاری تسنیم، از مرز یک میلیون جلد هم گذشته و با استقبال مردم روبرو شده است. این کتاب بسیار قابل تامل و اندیشه است لذا پیشنهاد خادم شما در این کانال این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایید و برای درک بهتر آن سلسله جلسات استاد امینی خواه که به بیان مدارک و تفاسیر متقن و مستدل این کتاب می پردازد را هم گوش جان فرا دهید. ان شاالله هر شب ساعت 22 یک قسمت از این سلسله جلسات صوتی منتشر می شود ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید. 🌍eitaa.com/rahSalehin 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سه_دقيقه_در_قيامت_07.mp3
20.13M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت قسمت 7 "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" #استاد_امینی_خواه ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ❤️ شروع کردم به گرفتن شماره مهدیه... یه بار... دوبار... سه بار... مشترک مورد نظر خاموش می باشد! ای وای بدبخت شدیم رفت گل رُس تو سرمون! _ممنون.. برنمیداره! احتمالا گم شدیم! حاجی : از کدوم شهر اومدید دخترم.. _کرمان. سیدجواد_با کاروانای زیارتی اومدید؟ _بله. سید: پس بیاید من میرسونمتون ترمینال فقط زود باشید چون ممکنه برن _ممنون دستتون درد نکنه! فاطی: خدا خیرتون بده ممنون.. سید: خواهش میکنم بفرمایید از حاج اقا تشکر کردیم و پشت سر سید راه افتادیم. ماشالا چه قد و بالایی! چقدر مردونه و جذاب از پشت راه میره! حالا تازه فرصت کردم نگاهش کنم کلا جذب چشاش بودم قیافشو ندیدم! خدای من این طلبه اس..؟! بابا الکی میگه! تیپش عین خانواننده هاس! روشو کرد طرف ما خدای من چهرش.. چقدر ناز و معصومه! ندای درون : وای فائزه خجالت بکش پسر مردومو خوردی! _ندا جون شرمنده تم میشه خفه شی؟! گناهش گردن خودم :| با مشتی که فاطی به پهلوم زد جیغم رفت هوا... _مگه مشکل داری؟ چرا میزنی؟! فاطی که رنگش قرمز شده بود اشاره کرد به سید سید در حالی که کلافه بود گفت : خانوم محترم اگه نگاه کردنتون تموم شد بیاید سوار شید جا می مونید ها!! وای...خاک تو سرم :| شرفم افتاد کف پام! با فاطمه رفتیم کنار ماشینش یه ۲۰۶ آلبالویی بود در عقب رو که باز کردیم روی صندلی عقب کلی خرت و پرت بود و فقط یه نفر جا میشد! من و فاطیم عین بز همدیگه رو نگاه میکردیم سید برگشت طرف من و گفت : به دوستتون بگید عقب بشینن شما یکم بیشتر جا میبرید بفرمایید جلو! بعدم با یه لبخند ملیح تمرگید سرجاش.. این بیشعور با من بود؟! به من گفت چاق؟! خو آره دیگه فقط یکم محترمانه ترش :| فاطی عقب نشست و منم در جلو رو باز کردم و نشستم. پسره بی ادب! یه بسم الله آروم گفت و ماشینو روشن کرد _واااای صبر کنید آقا جواد!! سید: چیشد؟! _دوربینمو از امانت داری نگرفتم. سید: قبض رو بدید من میرم میگیرم! قبض رو به بدبختی از جیب شلوارم در آوردم و دادم دستش.. از ماشین پیاده شد و با دو از پله های جلوی ورودی حرم بالا رفت. °|♥️|° ✍🏻 الزینب •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ... بیرون رفتن آقاجواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطی از خنده هم همانا😂 _کوفت.. سر قبر شوور نداشتت بخندی الهی! فاطی: این پسره ناجور تو رو کرده تو دیوار ها.. اخ اخ دلم... تو به پسرا نگاهم نمیکردی تا دیروز نه از امروز که پسر مردمو قورت دادی یه بشکه آبم روش!! _هه من اصلا اینو آدمم حساب نمیکنم :/ هردو ساکت شدیم و نشستیم منتظر آقا ..اوه اوه فاطیم فهمید چقدر امروز ضایه بازی در آوردم(البته خواننده محترم مدیونی فکر کنی من کلا ضایع هستم دیگه احتیاجی به ضایع بازی نیس) دیگه باید عین آدم رفتار کنم عین یه دختر گل مثل خودم سنگین و رنگین. آقا جوادم بالاخره تشریف مبارکشون رو آوردن و دوربین منم آوردن.. _آخی دوربین جوووونم! چقدر دلم برات تنگ شده بود‌! اوه اوه بلند گفتم برادر جواد داره عین بز نگام میکنه.. _عه چرا منو نگاه میکنید! حرکت کنید دیگه. سید: مگه من راننده شخصی جناب عالیم! دستورم میده! اوندیم ثواب کنیم ها... _اگه میخواید منت بزارید ما همینجا پیاده میشیم. دستمو تا گذاشتم روی دستگیره در که بازش کنم سید گفت : لازم نکرده پیاده شید شهر غریب گم میشید!خودم میرسونمتون. تصمیم گرفتم تا ترمینال حداقل خفه خون بگیرم و دیگه حرفی نزنم.. وااای نه رسیدیم.. ولی چه رسیدنی! ماشین کرمان رفته.. فاطی: فائزه بدبخت شدیم چیکار کنیم؟! _نمیدونم! سید: از ترمینال قرار بود مستقیم برن کرمان؟ _عه نه! میرن جمکران.. اخ جوووون جواد جوون بزن بریم! اوه اوه.. یا همه امام زاده ها! چی گفتم.. چه جو سنگینی حاکم شده هیچ کس حرف نمیزنه :| جوادم منو فقط تو چشمای من نگاه میکنه! منم دارم تو چشماش نگاه میکنم.. این اولین باره با یه پسر اینجوری چشم تو چشم شدم! جواد نگاهشو ازم گرفت و راه افتاد دیگه نه اون منو نگاه کرد نه من اونو.... °|♥️|° ✍🏻 زینب ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
با سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال راه صالحین کتاب پر تاثیر و پر مخاطب سه دقیقه در قیامت که کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است، سال گذشته انتشار آن به گزارش خبرگزاری تسنیم، از مرز یک میلیون جلد هم گذشته و با استقبال مردم روبرو شده است. این کتاب بسیار قابل تامل و اندیشه است لذا پیشنهاد خادم شما در این کانال این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایید و برای درک بهتر آن سلسله جلسات استاد امینی خواه که به بیان مدارک و تفاسیر متقن و مستدل این کتاب می پردازد را هم گوش جان فرا دهید. ان شاالله هر شب ساعت 22 یک قسمت از این سلسله جلسات صوتی منتشر می شود ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید. 🌍eitaa.com/rahSalehin 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سه_دقيقه_در_قيامت_08.mp3
21.61M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت قسمت 8 "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" #استاد_امینی_خواه ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*آخرین وصیت شهيد حاج محمد كيهاني اعزامي از انديمشك. زمانی که فهمید کاملا" در محاصره داعش افتاده و شهادتش قطعی است. و شاید دیگر هر گز فرصتی برایش نباشد. این کلیپ را لحظاتی قبل از شهادت برای خانواده اش فرستاد* *همه ما مخاطب شهید هستیم* 🌹روحش شاد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🍃حدیث روز 🛑 کسی که از نصیحت نصیحتگر روی گرداند، در آتش نیرنگ دشمنی که به ظاهر دَم از دوستی می‌زند، بسوزد امیرالمومنین(ع) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 دست‌های پشت‌پرده تفرقه‌افکنی بین شیعه و سنی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ❤️ تقریبا یه ربع تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران.. در ورودی ماشینو پارک کرد.. سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو.. فاطی:ممنون چشم. من :.... فاطی: چرا کشتیات غرق شده؟! _هیچی بابا ولم کن! آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد :| لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته! اصلا بزار بگه.. سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید! فاطی: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی صحن بیرون رو بگردید. هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از حوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردم.. ولی الان اصلا حالم خوب نیست.... نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد...! فاطی از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقاسیدجوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم... هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا... من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده..! اونم تو فکر... هعی... سید: چرا سرتون پایینه خانوم. نگاه کنید ببینید دوستاتون رو نمیبینید :| چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم... _چشم! سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست... خدای من اینجا جمکرانه... آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام...! _السلام علیک یا بقیه الله فی الارضه... به زبون آوردن سلام همانا و جاری شدن اشکام همانا.. جواد با بُهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت.. سید: چیشد یهو؟! _هیچی... یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد... صدا:فائزه السادات خودتی...؟ °|♥️|° ✍🏻 الزینب ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ... ❤️ این صدای آشنا کیه..؟! این صدا... این صدای... این صدای علی! به سمت صدا بر میگردم.. با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه.. _علی! علی: جان علی؟ _علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد...! علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها.. _چشم گریه نمیکنم. از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...! نگاهشو ازم گرفت..! علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی؟ _علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن. از صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سیدمحمدجواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور.. علی: آقامحمدجواد خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش! سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن. به خداقسم یه جوری با غم داشت حرف میزد! جوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد صداش غم داشت حالا.‌. علی: واقعا لطف کردی داداش هرچی بگم کم گفتم. علی رو به کرد و گفت : فائزه جان فاطمه کوش پس؟ _رفته داخل مسجد.. علی: فائزه جان تا من با آقامحمدجواد آشنا میشم بیشتر توهم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم. _چشم با اجازه... وارد مسجد جمکران شدم... زبون آدم از وصف اونجا عاجزه... بوی یاس میومد... بوی نرگس... بی اراده زانو زدم و سجده کردم... از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم... نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم... نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند... _فاطمه! فاطی: فائزه کاروانا رفتن... بدبخت شدیم...! _فاطمه... فاطی: چیه؟ _علی اینجاست. فاطمه : وا! _بخدا راس میگم پاشو بریم. فاطی: وای خدا! آخ جووون علی! _هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستم ها.. فاطی: برو بابا! بدو بریم پیشش.. از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن. چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد! از پشت بهشون نزدیک شدیم فاطمه نزدیک علی شد. فاطی: سلام علی آقا! علی: سلام فاطمه خانم.. خوبی عزیزم؟ فاطی: ممنون شما چطوری؟ فاطی: ای وای ببخشید آقاجواد سلام! سید: سلام فاطمه خانوم این چرا یهو صمیمی شد.‌. فاطمه خانوم! بعد به من میگه خانوم‌‌‌‌.. علی: سادات... کجایی؟؟ تو فکری! _همینجام علی جان... °|♥️|° ✍🏻 الزینب •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
با سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال راه صالحین کتاب پر تاثیر و پر مخاطب سه دقیقه در قیامت که کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است، سال گذشته انتشار آن به گزارش خبرگزاری تسنیم، از مرز یک میلیون جلد هم گذشته و با استقبال مردم روبرو شده است. این کتاب بسیار قابل تامل و اندیشه است لذا پیشنهاد خادم شما در این کانال این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایید و برای درک بهتر آن سلسله جلسات استاد امینی خواه که به بیان مدارک و تفاسیر متقن و مستدل این کتاب می پردازد را هم گوش جان فرا دهید. ان شاالله هر شب ساعت 22 یک قسمت از این سلسله جلسات صوتی منتشر می شود ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید. 🌍eitaa.com/rahSalehin 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سه_دقيقه_در_قيامت_09.mp3
23.23M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت قسمت 9 "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" #استاد_امینی_خواه ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم! علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم. _ چه خوب...! فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم.. فائزه جونم خوشحال نیستی؟! _چرا آبجی خوشحالم بخدا! فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت! _نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم.. درضمن... هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم.. مهمون من. علی: باشه داداش بریم! فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم. اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن! _علی.. علی:جانم آبجی؟ _من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم! سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم! بازگفت خانوم.‌‌. فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه! _باشه.. وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من.. یکم حالم بهتر شده! فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی؟! علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه! سید: علی تهران چیکار میکنی؟ علی: دانشجوام دیگه.. سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟ علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی. سید: بابا بچه درس خون! بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم... اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه..آخ جووون علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع! جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا... بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و.... دیگه نمیدونم چی بگم! علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو! چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده! من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم. بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون... °|♥️|° ✍🏻 الزینب •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن.. سید: این چه حرفیه داداش من راستی بابا زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها.. علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم! فاطی: بله آقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم! میریم رستوران.. خب چی میشه مگه بریم! سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید.. علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران! سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران! غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید.. خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید.. خیلی عجیب بود برام شخصیت این پسر! ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس... مثل بقیه پسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلیم مغرور و لجبازه! وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطی این قدر خوبه. هی خدا! چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم! سوار ماشین شدیم... یه مقدار پشت ماشو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق حالا من و فاطی عقبیم و علی و سید جلو. تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطیم باهم حرف زدیم و خندیدیم. گوشی فاطیمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم. اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که "شهرک پردیسان" رو نشون میداد. آقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان پنج طبقه وایساد... سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل! تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود. کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم.. حاج آقا... مهمونا اومدن. عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده! حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن... همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم. بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل.. روی مبلای توی پذیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم باسید کنارمون نشستن.. خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود دوسش داشتم اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین! ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم.. بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد آقایون جدا نشستن ماهم جدا... °|♥️|° ✍🏻 زینب •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
با سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال راه صالحین کتاب پر تاثیر و پر مخاطب سه دقیقه در قیامت که کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است، سال گذشته انتشار آن به گزارش خبرگزاری تسنیم، از مرز یک میلیون جلد هم گذشته و با استقبال مردم روبرو شده است. این کتاب بسیار قابل تامل و اندیشه است لذا پیشنهاد خادم شما در این کانال این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایید و برای درک بهتر آن سلسله جلسات استاد امینی خواه که به بیان مدارک و تفاسیر متقن و مستدل این کتاب می پردازد را هم گوش جان فرا دهید. ان شاالله هر شب ساعت 22 یک قسمت از این سلسله جلسات صوتی منتشر می شود ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید. 🌍eitaa.com/rahSalehin 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سه_دقيقه_در_قيامت_10.mp3
15.91M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت قسمت 10 "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" #استاد_امینی_خواه ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
null.pdf
2.15M
کتاب فایل دانلود کتاب سه دقیقه در قیامت •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید فاطی:چی بگم حاج خانوم‌.. من و فائزه السادات باهم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و آقا جواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم. حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی! حاج آقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی.. 😅 خاک تو سرم! این حاجیم که زن ذلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته! شرفم افتاد کف پام رفت.. سرمو از حجالت پایین انداختم.. فاطی: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده! من و فائزه متولد ۷۶ دوتایی من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی البته فائزه چند سالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره.. حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری ؟ بالاخره دهن باز کردم. _نه حاج خانوم! حاج خانوم : جواد منم تنهاست..ان شالله همه جوونا عاقبت به خیربشن تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شیم... الا و بلا که باید شب اینجا بمونید! منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو... بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم! به پیشنهاد حاج خانوم آقاسید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر.. از حاجی جون و حاج خانوم خدافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم. سید: خب بنظرتون کجا بریم؟ علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا! سید: اخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.. خانوما شما نظری ندارید؟ فاطی: نه هرجا بهتر میدونید بریم! _من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم.. میشه بریم اونجا؟ سید: عه آره اصلا حواسم به اونجا نبود بریم.. یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی... چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ظبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج اقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران! این آخرین قدم برای دیدنت.... این آخرین پله واسه رسیدنت.... _آخ جون فاطی حامد زمانیه! علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد.. فاطیم شروع کرد به خندیدن... سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟ _گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدید! سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم! وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد... خدای منم اونم نحن صامدونیه!😍 °|♥️|° ✍🏻 الزینب •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور "شهرک پردیسان" که آقاجواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی.. نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره! فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن.. من و آقا سیدم که که سینگل ! :| توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد مامان جونم بود.. باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم. علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن.. سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟ _هردو.. سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید؟! _کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم.. سید: حرفه جالبیه! بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه.. ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم! _شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟ سید: عه خب راستش نه! ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم.. _منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون‌.‌ راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید؟ توی کرمان جفتشو پیدا نکردم! سید: اگه وقت شد چشم.. خدا بگم چیکارت کنه آقاجواد مغرور! دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی مجنونه دیگه! وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه.. نه یا شایدم قد آقاسید خیلی بلنده! من تا روی سینشم! توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید.. عه این که سیده! چرا داره منو میکشه طرف خودش!! سید: عه حواستون کجاست؟! اگه نکشید بودمتون که میرفتید تو بغل پسره! _من!!! چطور نفهمیدم؟! سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید! مجبور شدم چادرتونو بگیرم! _بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون! وای خدای من گفت داشتم صداتون میکردم... یعنی اسممو صدا زده! °|♥️|° ✍🏻 الزینب •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🍃❤️🍃❤️ نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم... پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........ حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان.... پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم... گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد... خاطره‌ای از استاد شفیعی کدکنی 💐💫💐💫💐💫💐 ارسالی از لطیف خداداد مربی صالحین شهرستان انگوت♥️♥️ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ویژه هفته وحدت رهبرمعظم انقلاب: ✅ آن تشیّعی که ارتباط به MI6 انگلیس داشته باشد، آن تسنّنی که مزدور سی‌آی‌ای آمریکا باشد، نه آن شیعه است، نه آن سنّی است؛ هر دو ضدّ اسلامند. ✍️ من انقلابی‌ام هفته وحدت گرامی باد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
* کلامی در جمعه شب صادقانه با آقا* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
با سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال راه صالحین کتاب پر تاثیر و پر مخاطب سه دقیقه در قیامت که کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است، سال گذشته انتشار آن به گزارش خبرگزاری تسنیم، از مرز یک میلیون جلد هم گذشته و با استقبال مردم روبرو شده است. این کتاب بسیار قابل تامل و اندیشه است لذا پیشنهاد خادم شما در این کانال این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایید و برای درک بهتر آن سلسله جلسات استاد امینی خواه که به بیان مدارک و تفاسیر متقن و مستدل این کتاب می پردازد را هم گوش جان فرا دهید. ان شاالله هر شب ساعت 22 یک قسمت از این سلسله جلسات صوتی منتشر می شود ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید. 🌍eitaa.com/rahSalehin 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سه_دقيقه_در_قيامت_11.mp3
25.57M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت قسمت 11 "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" #استاد_امینی_خواه ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin