#شهیده_نجمه_قاسم_پور🌹
هر بار عصبانی می شدم و سر #نجمه داد می کشیدم،
با اینکه حق با او بود اما هیچ جوابی نمی داد.
توی اتاقش می رفت و در را می بست.
بعد از یک ساعت می آمد بیرون، دست دور گردنم می انداخت یا با #محبت تمام، با آن خنده ای که همیشه روی لب داشت به من می گفت:
مامان شما خسته بودید ببخشید عصبانی شدید، الان بهترید؟
آرام ترید؟
و این گونه من آرام می شدم.
#به_روایت_مادر
#قرار_بندگی🌸🍃
#نیکی_به_والدین
#سیره_شهدا
#الگو
#تمرین_کنیم
@rahe_ebrahim
#شهید_مهدی_زین_الدین 🌹
💠مرا که تبعید کردند تفرش، بار خانواده گردن مهدی افتاد.
تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجهٔ کنکور بود.
💠گفت: «بابا، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه میدارم. اینجا سنگره. نباید بسته بشه.»
💠جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس.» نرفت. ماند مغازه را بگرداند.
#سیره_شهدا
#قرار_بندگی🌸🍃
#نیکی_به_والدین
#شبیه_شهدا_رفتار_کنیم
@rahe_ebrahim
#شهید_جلال_افشار🌹
جلال وارد مدرسه حقانی قم که شد، در حجره کوچکی که ساکن شده بود، در بسیاری از اوقات به #نیت پدرش #نماز_قضا می خواند.
می گفت: پدرم یک #موهبت الهی بود. او بود که مرا بدین جا رساند و به حساب و کتاب #قیامت رابه من آموخت.
#سیره_شهدا
#قرار_بندگی🌸🍃
#نیکی_به_والدین
@rahe_ebrahim
سرگرم کار بودم که یکی بلند گفت: مادر.
شروع کرد دورم چرخیدن و تکرار این جمله "مادر حلالم کن"
گفتم: برای چی؟
گفت: اول حلالم کن.
گفتم: بخشیدمت.
گفت: مادر چند بار صدایت کردم متوجه نشدید، مجبور شدم با صدای بلند صدایتان کنم.
ببخشید اگر صدایم را روی شما بلند کردم!
#شهید_محمد_رضا_عقیقی🌹
#قرار_بندگی🌸🍃
#نیکی_به_والدین
@rahe_ebrahim
#سیره_امام
یکى از مسئولین کشورى براى ارائه گزارش به حضور #امام آمد.
پدر سالخورده اش نیز همراهش بود، وقتى که مى خواست حضور #امام برسد، خودش جلوتر از پدر حرکت مى کرد.
پس از تشرف خدمت #امام پدرش را معرفى کرد. #امام نگاهش کرد و فرمود:
این آقا پدر شما هستند؟
گفت: بله.
فرمود: پس چرا جلوتر از او راه افتادى و وارد شدى؟
📕کتاب داستان دوستان
#قرار_بندگی 🌸🍃
#نیکی_به_والدین
@rahe_ebrahim