#داستان
۱۱۶.حق مادر
🙍♂زکریا، پسر ابراهیم، با آنکه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او نیز بر آن دین بود، مدتی بود که در قلب خود تمایلی نسبت به اسلام احساس میکرد؛ وجدان و ضمیرش او را به اسلام میخواند. آخر برخلاف میل پدر و مادر و فامیل، دین اسلام اختیار کرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.
💁♂موسم حج پیش آمد. زکریای جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادق علیه السلام تشرف یافت. ماجرای اسلام خود را برای امام تعریف کرد.
☀️ امام فرمود:
«چه چیز اسلام نظر تو را جلب کرد»؟
💁♂گفت:
«همین قدر میتوانم بگویم که سخن خدا در قرآن که به پیغمبر خود میگوید:
«ای پیغمبر! تو قبلا نمیدانستی کتاب چیست و نمیدانستی که ایمان چیست اما ما این قرآن را که به تو وحی کردیم نوری قرار دادیم و به وسیله این نور هر که را بخواهیم رهنمایی میکنیم»درباره من صدق میکند».
🌻امام فرمود: «تصدیق میکنم، خدا تو را هدایت کرده است».
⭐️آنگاه امام سه بار فرمود: «خدایا خودت او را راهنما باش».
سپس فرمود:
«پسرکم! اکنون هر پرسشی داری بگو».
🙋♂ جوان گفت: «پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی هستند، مادرم کور است، من با آنها محشورم و قهرا با آنها همغذا میشوم، تکلیف من در این صورت چیست»؟
☀️ آیا آنها گوشت خوک مصرف میکنند؟
🙍♂نه یا بن رسول الله، دست هم به گوشت خوک نمیزنند.
☀️معاشرت تو با آنها مانعی ندارد.
آنگاه فرمود: «مراقب حال مادرت باش. تا زنده است به او نیکی کن. وقتی که مرد جنازه او را به کسی دیگر وا مگذار، خودت شخصاً متصدی تجهیز جنازه او باش. در اینجا به کسی نگو که با من ملاقات کردهای. من هم به مکه خواهم آمد، ان شاء الله در منا همدیگر را خواهیم دید».
🙍♂جوان در منا به سراغ امام رفت. در اطراف امام ازدحام عجیبی بود. مردم مانند کودکانی که دور معلم خود را میگیرند و پی درپی بدون مهلت سؤال میکنند، پشت سرهم از امام سؤال میکردند و جواب میشنیدند.
💁♀ ایام حج به آخر رسید و جوان به کوفه مراجعت کرد. سفارش امام را به خاطر سپرده بود. کمر به خدمت مادر بست و لحظهای از مهربانی و محبت به مادر کور خود فروگذار نکرد. با دست خود او را غذا میداد و حتی شخصا جامهها و سر مادر را جستجو میکرد که شپش نگذارد. این تغییر روش پسر، خصوصاً پس از مراجعت از سفر مکه، برای مادر شگفتآور بود. یک روز به پسر خود گفت:
💁♀«پسر جان! تو سابقا که در دین ما بودی و من و تو اهل یک دین و مذهب به شمار میرفتیم، این قدر به من مهربانی نمیکردی؟ اکنون چه شده است که با اینکه من و تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانهایم، بیش از سابق با من مهربانی میکنی»؟
🙋♂مادر جان! مردی از فرزندان پیغمبر ما به من اینطور دستور داد.
💁♀خود آن مرد هم پیغمبر است؟
💁♂نه، او پیغمبر نیست، او پسر پیغمبر است.
🙅♀پسرکم! خیال میکنم خود او پیغمبر باشد، زیرا این گونه توصیهها و سفارشها جز از ناحیه پیغمبران از ناحیه کس دیگری نمیشود.
🙅♂نه مادر، مطمئن باش او پیغمبر نیست، او پسر پیغمبر است. اساسا بعد از پیغمبر ما پیغمبری به
جهان نخواهد آمد.
💁♀پسرکم! دین تو بسیار دین خوبی است، از همه دینهای دیگر بهتر است. دین خود را بر من عرضه بدار.
💁♂جوان شهادتین را بر مادر عرضه کرد.
🧕مادر مسلمان شد. سپس جوان آداب نماز را به مادر کور خود تعلیم کرد. مادر فرا گرفت، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد.
🧕شب شد، توفیق نماز مغرب و نماز عشاء نیز پیدا کرد. آخر شب ناگهان حال مادر تغییر کرد، مریض شد و به بستر افتاد. پسر را طلبید و گفت:
«پسرکم! یک بار دیگر آن چیزهایی که به من تعلیم کردی تعلیم کن».
💁♂پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام یعنی ایمان به پیغمبر و فرشتگان و کتب آسمانی و روز بازپسین را به مادر تعلیم کرد. مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
🙆♂صبح که شد، مسلمانان برای غسل و تشییع جنازه آن زن حاضر شدند. کسی که بر جنازه نماز خواند و بادست خود او را به خاک سپرد، پسر جوانش زکریا بود.
📚شهید مطهری، داستان راستان، جلد دوم
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
۱۱۷. محضر عالم
👤مردی از انصار نزد رسول اکرم آمد و سؤال کرد: «یا رسول الله! اگر جنازه شخصی در میان است و باید تشییع و سپس دفن شود و مجلسی علمی هم هست که از شرکت در آن بهرهمند میشویم، وقت و فرصت هم نیست که در هر دو جا شرکت کنیم، در هر کدام از این دو کار شرکت کنیم از دیگری محروم میمانیم، تو کدامیک از ایندو را دوست میداری تا من در آن شرکت کنم»؟
☀️رسول اکرم فرمود: «اگر افراد دیگری هستند که همراه جنازه بروند و آن را دفن کنند، در مجلس علم شرکت کن. همانا شرکت در یک مجلس علم از حضوردر هزار تشییع جنازه و از هزار عیادت بیمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدق و هزار حج غیرواجب و هزار جهاد غیرواجب بهتر است. اینها کجا و حضور در محضر عالم کجا؟ مگر نمیدانی به وسیله علم است که خدا اطاعت میشود، و به وسیله علم است که عبادت خدا صورت میگیرد. خیر دنیا و آخرت با علم توأم است، همانطور که شر دنیا و آخرت با جهل توأم است».
📚شهید مطهری، داستان راستان، جلد دوم
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
۱۱۸. هشام و طاووس یمانی
🎅هشام بن عبد الملک، خلیفه اموی، در ایام خلافت خود به قصد حج وارد مکه شد. دستور داد یکی از کسانی که زمان رسول خدا را درک کرده و به شرف مصاحبت آن حضرت نائل شده است حاضر کنند تا از او راجع به آن عصر و آن روزگاران سؤالاتی بکند. به او گفتند از اصحاب رسول خدا کسی باقی نمانده است و همه درگذشتهاند.
🎅 هشام گفت: «پس یکی از تابعین[۱]را حاضر کنید تا از محضرش استفاده کنیم.»
طاووس یمانی را حاضر کردند.
👳♂طاووس وقتی که وارد شد، کفش خود را جلو روی هشام، روی فرش، از پای خود درآورد.
👳♂وقتی هم که سلام کرد برخلاف معمول که هرکس سلام میکرد میگفت: السلام علیک یا امیرالمؤمنین، طاووس به السلام علیک قناعت کرد و جمله «یا امیرالمؤمنین» را به زبان نیاورد.
👳♂بعلاوه فورا در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه نشستن نشد و حال آنکه معمولا در حضور خلیفه میآیستادند تا اینکه خود مقام خلافت اجازه نشستن بدهد. از همه بالاتر اینکه طاووس به عنوان احوالپرسی گفت:
«هشام! حالت چطور است»؟
🎅 رفتار و کردار طاووس، هشام را سخت خشمناک ساخت، رو کرد به او و گفت:
«این چه کاری است که تو در حضور من کردی»؟
👳♂چه کردم؟
🎅چه کردهای؟!!
چرا کفشهایت را در حضور من درآوردی؟ چرا مرا به عنوان امیرالمؤمنین خطاب نکردی؟
چرا بدون اجازه من در حضور من نشستی؟
چرا این گونه توهین آمیز از من احوالپرسی کردی؟
👳♂اما اینکه کفشها را در حضور تو درآوردم، برای این بود که من روزی پنج بار در حضور خداوند عزت درمیآورم و او از این جهت بر من خشم نمیگیرد.
🌱اما اینکه تو را به عنوان امیر همه مؤمنان نخواندم، چون واقعا تو امیر همه مؤمنان نیستی، بسیاری از اهل ایمان از امارت و حکومت تو ناراضیاند.
🌱اما اینکه تو را به نام خودت خواندم، زیرا خداوند پیغمبران خود را به نام میخواند و در قرآن از آنها به «یا داود» و «یا یحیی» و «یا عیسی» یاد میکند و این کار توهینی به مقام انبیا تلقی نمیشود. برعکس، خداوند ابولهب را با کنیه- نه به نام- یاد کرده است.
🌱و اما اینکه گفتی چرا در حضور تو پیش از اجازه نشستم، برای اینکه از امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب شنیدم که فرمود: «اگر میخواهی مردی از اهل آتش را ببینی، نظر کن به کسی که خودش نشسته است و مردم در اطراف او ایستادهاند».
🎅سخن طاووس که به اینجا رسید، هشام گفت:
«ای طاووس! مرا موعظه کن.»
👳♂طاووس گفت:
«از امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب شنیدم که در جهنم مارها و عقربهایی است بس بزرگ. آن مار و عقربها مأمور گزیدن امیری هستند که با مردم به عدالت رفتار نمیکند.».
👳♂طاووس این را گفت و از جا حرکت کرد و به سرعت بیرون رفت.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
[۱]تابعین به کسانی گویند که به شرف مصاحبت پیغمبر اکرم نائل نشدهاند ولی صحبت اصحاب پیغمبر را درک کردهاند.
📚شهید مطهری، داستان راستان، جلد دوم
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
۱۱۹. بازنشستگی
👤پیرمرد نصرانی، عمری کار کرده و زحمت کشیده بود، اما ذخیره و اندوختهای نداشت، آخر کار کور هم شده بود. پیری و نیستی و کوری همه با هم جمع شده بود و جز گدایی راهی برایش باقی نگذارد؛ کنار کوچه میآیستاد و گدایی میکرد. مردم ترحم میکردند و به عنوان صدقه پشیزی به او میدادند و او از همین راه بخور و نمیر به زندگانی ملالت بار خود ادامه میداد.
☀️ تا روزی امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام از آنجا عبور کرد و او را به آن حال دید. علی به صدد جستجوی احوال پیرمرد افتاد تا ببیند چه شده که این مرد به این روز و این حال افتاده است،
🌴ببیند آیا فرزندی ندارد که او را تکفل کند؟ آیا راهی دیگر وجود ندارد که این پیرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگی کند و گدایی نکند؟
🫂 کسانی که پیرمرد را میشناختند آمدند و شهادت دادند که این پیرمرد نصرانی است و تا جوانی و چشم داشت کار میکرد، اکنون که هم جوانی را از دست داده و هم چشم را، نمیتواند کار بکند، ذخیرهای هم ندارد، طبعا گدایی میکند.
☀️ علی علیه السلام فرمود:
«عجب! تا وقتی که توانایی داشت از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشتهاید؟! سوابق این مرد حکایت میکند که در مدتی که توانایی داشته کار کرده و خدمت انجام داده است. بنابر این برعهده حکومت و اجتماع است که تا زنده است او را تکفل کند. بروید از بیت المال به او مستمری بدهید».
📚شهید مطهری، داستان راستان، جلد دوم
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
۱۲۱.خیارفروش
🗓در قرن دوم هجری، مسئله سه طلاقه کردن زن در یک مجلس و یک نوبت، مورد بحث و گفتگوی صاحبنظران بود. بسیاری از علما و فقهای آن عصر معتقد بودند که سه طلاق در یک نوبت- بدون اینکه رجوعی در میان آنها فاصله شود- درست است. اما علما و فقهای شیعه به پیروی از امامان عالیقدر خود اینچنین طلاقی را باطل و بیاثر میدانستند.
🫂فقهای شیعه میگفتند سه طلاق کردن زن در صورتی درست است که در سه نوبت صورت گیرد، به این معنی که مرد زن را طلاق دهد و سپس رجوع کند، دوباره طلاق دهد، باز رجوع کند، آنگاه برای سومین نوبت طلاقدهد. در این هنگام است که حق رجوع در عده از مرد سلب میشود. بعد از عده نیز حق ازدواج مجدد ندارد، مگر بعد از آنکه تشریفات «محلل» صورت گیرد، یعنی آن زن با مرد دیگری ازدواج کند و با یکدیگر آمیزش کنند، بعد میانشان به طلاق یا وفات جدایی بیفتد.
👤مردی در کوفه زن خود را در یک نوبت سه طلاقه کرد و بعد، از عمل خود پشیمان شد، زیرا به زن خود علاقهمند بود و فقط یک کدورت و شکرآب جزئی سبب شده بود که تصمیم جدایی بگیرد. زن نیز به شوهر خود علاقه داشت. از این رو هر دو نفر به فکر چاره جویی افتادند.
🫂 این مسئله را از علمای شیعه استفتاء کردند. همه به اتفاق گفتند چون سه طلاق در یک نوبت واقع شده باطل و بیاثر است و بدین علت شما هم اکنون زن و شوهر قانونی و شرعی یکدیگر هستید. اما از طرف دیگر عامه مردم به پیروی از سایر علما و فقها میگفتند آن طلاق صحیح است و آنها را از معاشرت یکدیگر برحذر میداشتند.
⭕️ مشکل عجیبی پیش آمده بود؛ پای حلال و حرام در امر زناشویی در میان بود.
👥زن و شوهر هر دو مایل بودند که مثل سابق به زندگی خود ادامه دهند، اما نگران بودند که نکند طلاق صحیح باشد و آمیزش آنها از این به بعد حرام، و فرزندان آینده آنها نامشروع باشند.
👤مرد تصمیم گرفت به فتوای علمای شیعه عمل کند و طلاق واقع شده را «کأن لم یکن» فرض کند.
🧕 زن گفت تا خودت شخصا از امام صادق این مسئله را نپرسی و جواب نگیری دل من آرام نمیگیرد.
🌤امام صادق علیه السلام در آن وقت در شهر قدیمی حیره (نزدیک کوفه) به سر میبرد. مدتی بود که سفّاح، خلیفه عباسی، آن حضرت را از مدینه احضار و در آنجا او را به حال توقیف و تحت نظر نگاه داشته بود و کسی نمیتوانست با امام رفت و آمد کند یا هم سخن بشود.
👤 آن مرد هر نقشهای کشید که خود را به امام برساند موفق نشد. یک روز که در نزدیکی توقیفگاه امام ایستاده بود و در اندیشه پیدا کردن راهی برای راه یافتن به خانه امام بود،
🥒ناگهان چشمش به مردی دهاتی از مردم اطراف کوفه افتاد که طبقی خیار روی سر گذاشته بود و فریاد میکشید:
«آی خیار! آی خیار!».
👤 با دیدن آن مرد دهاتی، فکری مثل برق در دماغ وی پیدا شد. رفت جلو و به او گفت:
«همه این خیارها را یکجا به چند میفروشی»؟
💆♂به یک درهم.
👤 بگیر این هم یک درهم.
آنگاه از آن مرد دهاتی خواهش کرد چند دقیقه روپوش خود را به او بدهد بپوشد و قول داد به زودی به او برگرداند.
💆♂مرد دهاتی قبول کرد. او روپوش دهاتی را پوشید و نگاهی به سراپای خود انداخت، درست یک دهاتی تمام عیار شده بود. طبق خیار را روی سر گذاشت و فریاد
«آی خیار! آی خیار!» را بلند کرد، اما مسیر خود را در جهت مطلوب یعنی از جلو خانه امام صادق قرار داد.
🙋♂همینکه به مقابل خانه امام رسید، غلامی بیرون آمد و گفت: آهای خیارفروش بیا اینجا.
💆♂ با کمال سهولت و بدون اینکه مأمورین مراقب متوجه شوند، خود را به امام رساند.
☀️امام به او فرمود:
«مرحبا خوب نقشهای به کار بردی! حالا بگو چه میخواهی بپرسی»؟
💆♂یابن رسول الله! من زن خود را در یک نوبت سه طلاقه کردهام. با اینکه از هر کس از علمای شیعه پرسیدهام همه گفتهاند این چنین طلاقی باطل و بیاثر است، باز قلب زنم آرام نمیگیرد، میگوید تا خودت از امام سؤال نکنی و جواب نگیری من قبول نمیکنم. از این رو با این نیرنگ خودم را به شما رساندم تا جواب این مسئله را بگیرم.
☀️ برو مطمئن باش که آن طلاق باطل بوده است. شما زن و شوهر قانونی و شرعی یکدیگر هستید.
📚شهید مطهری، داستان راستان، جلد دوم
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
۱۲۲. گواهیامّ علاء
🫂مسلمانان در مدینه مجموعا دو گروه بودند: گروه ساکنین اصلی، و گروه کسانی که به مناسبت هجرت رسول اکرم به مدینه، از خارج به مدینه آمده بودند.
👥 آنها که از خارج آمده بودند «مهاجرین»، و ساکنین اصلی «انصار» خوانده میشدند. مهاجرین چون از وطن و خانه و مال و ثروت و احیانا از زن و فرزند دست شسته و عاشقانی پاکباخته بودند، سروسامان و زندگی و خانمانی از خود نداشتند. از این رو انصار با نهایت جوانمردی، برادران دینی خود را در خانههای خود پذیرایی میکردند.
💁♂حساب مهمان و میزبان در کار نبود، حساب یگانگی و یکرنگی بود. آنها را شریک مال و زندگی خود محسوب میکردند و احیانا آنها را بر خویشتن مقدم میداشتند[۱]
👤 عثمان بن مظعون یکی از مهاجرین بود که از مکه آمده بود و در خانه یکی از انصار میزیست. عثمان در آن خانه مریض شد. افراد خانه، مخصوصا «ام علاء انصاری» که از زنان باایمان بود و از کسانی بود که از ابتدا با رسول خدا بیعت کرده بود، صمیمانه از او پرستاری میکردند. اما بیماریاش روز به روز شدیدتر شد و عاقبت به همان بیماری از دنیا رفت.
🫂افراد خانه کاملا به قدرت ایمان و پایه عمل عثمان بن مظعون پی برده و دانسته بودند که او به راستی یک مسلمان واقعی بود. میزان علاقه و محبت رسول اکرم را نسبت به او نیز به دست آورده بودند. برای هر فرد عادی کافی بود که به موجب این دو سند، شهادت بدهند که عثمان اهل بهشت است.
در حالی که مشغول تهیه مقدمات دفن بودند رسول اکرم وارد شد.
🧕 امّ علاء همان وقت رو کرد به جنازه عثمان و گفت:
«رحمت خدا شامل حال تو بادای عثمان! من اکنون شهادت میدهم که خداوند تو را به جوار رحمت خود برد».
☀️ تا این کلمه از دهانامّ علاء خارج شد، رسول اکرم فرمود:
«تو از کجا فهمیدی که خداوند عثمان را در جوار رحمت خود برد»؟!
🧕یا رسول الله! من همین طوری گفتم وگرنه من چه میدانم!
☀️عثمان رفت به دنیایی که در آنجا همه پردهها از جلو چشم برداشته میشود. و البته من درباره او امید خیر و سعادت دارم. اما به تو بگویم، من که پیغمبرم درباره خودم یا درباره یکی از شما اینچنین اظهارنظر قطعی نمیکنم.
🧕امّ علاء از آن پس درباره احدی اینچنین اظهارنظر نکرد. درباره هرکس که میمرد، اگر از او میپرسیدند، میگفت:
«فقط خداوند میداند که او فعلا در چه حالی است».
🧕پس از مدتی که از مردن عثمان گذشت، امّعلاء او را در خواب دید در حالی که نهری از آب جاری به او تعلق داشت. خواب خود را برای رسول اکرم نقل کرد.
☀️رسول اکرم فرمود:
«آن نهر، عمل اوست که همچنان جریان دارد».
📚شهید مطهری، داستان راستان، جلد دوم به نقل از صحیح بخاری
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
۱.وَ یُوثّرونَ عَلَی اَنفُسِهِم وَ لَو کانَ بِهِم خَصاصَه. قرآن کریم،سوره حشر،آیه۹
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
۱۲۳. اذان نیمه شب
✍ در دوره خلافت امویان، تنها نژادی که بر سراسر کشور پهناور اسلامی آن روز حکومت میکرد و قدرت را در دست داشت نژاد عرب بود. اما در زمان خلفای عباسی، ایرانیان تدریجاً قدرتها را قبضه کردند و پستها و منصبها را دراختیار خود گرفتند.
🔹خلفای عباسی با آنکه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشی نداشتند.
سیاست آنها بر این بود که اعراب را کنار بزنند و ایرانیان را به قدرت برسانند. حتی از اشاعه زبان عربی در بعضی از بلاد ایران جلوگیری میکردند. این سیاست تا زمان مأمون ادامه داشت.
🔸پس از مرگ مأمون، برادرش معتصم بر مسند خلافت نشست. مأمون و معتصم از دو مادر بودند: مادر مأمون ایرانی بود و مادر معتصم از نژاد ترک. به همین سبب خلافت معتصم موافق میل ایرانیان- که پستهای عمده را در دست داشتند- نبود.
🔺ایرانیان مایل بودند عباس پسر مأمون را به خلافت برسانند. معتصم این مطلب را درک کرده بود و همواره بیم آن داشت که برادرزادهاش عباس بن مأمون به کمک ایرانیان قیام کند و کار را یکسره نماید. از این رو به فکر افتاد هم خود عباس را از بین ببرد و هم جلو نفوذ ایرانیان را که طرفدار عباس بودند بگیرد. عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مرد. ب
🔻برای جلوگیری از نفوذ ایرانیان، نقشه کشید پای قدرت دیگری را در کارها باز کند که جانشین ایرانیان گردد. برای این منظور گروه زیادی از مردم ترکستان و ماوراء النهر را که هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مرکز خلافت کوچ داد و کارها را به آنان سپرد. طولی نکشید که ترکها زمام کارها را دردست گرفتند و قدرتشان بر ایرانیان و اعراب فزونی یافت.
▪️معتصم از آن نظر که به ترکها نسبت به خود اعتماد و اطمینان داشت روز به روز میدان را برای آنان بازتر میکرد. از این رو در مدت کمی اینان یکه تاز میدان حکومت اسلامی شدند. ترکها همه مسلمان بودند و زبان عربی آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند، اما چون از آغاز ورودشان به عاصمه تمدن اسلامی تا قدرت یافتنشان فاصله زیادی نبود، به معارف و آداب و تمدن اسلامی آشنایی زیادی نداشتند و خلق و خوی اسلامی نیافته بودند؛ برخلاف ایرانیان که هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقه مندانه معارف و اخلاق و آداب اسلامی را آموخته بودند و خلق و خوی اسلامی داشتند و خود پیشقدم خدمتگزاران اسلامی به شمار میرفتند.
▫️در مدتی که ایرانیان زمام امور را در دست داشتند، عامه مسلمین راضی بودند. اما ترکها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشیانه رفتار کردند که عامه مردم را ناراضی و خشمگین ساختند.
🐎سربازان ترک هنگامی که بر اسبهای خود سوار میشدند و در خیابانها و کوچههای بغداد به جولان میپرداختند، ملاحظه نمیکردند که انسانی هم درجلو راه آنها هست. از این رو بسیار اتفاق میافتاد که زنان و کودکان و پیران سالخورده و افراد عاجز در زیر دست و پای اسبهای آنها لگدمال میشدند.
🫂مردم آنچنان به ستوه آمدند که از معتصم تقاضا کردند پایتخت را از بغداد به جای دیگر منتقل کند. مردم در تقاضای خود یادآوری کردند که اگر مرکز را منتقل نکند با او خواهند جنگید. معتصم گفت: «با چه نیرویی میتوانند با من بجنگند؟! من هشتاد هزار سرباز مسلح آماده دارم»!
🫂گفتند:
«با تیرهای شب؛ یعنی با نفرینهای نیمه شب به جنگ تو خواهیم آمد».
▫️معتصم پس از این گفتگو با تقاضای مردم موافقت کرد و مرکز را از بغداد به سامرا منتقل کرد.
🔹پس از معتصم، در دوره واثق و متوکل و منتصر و چند خلیفه دیگر نیز ترکها عملا زمام امور را در دست داشتند و خلیفه دست نشانده آنها بود. بعضی از خلفای عباسی درصدد کوتاه کردن دست ترکهابرآمدند اما شکست خوردند. یکی از خلفای عباسی که به کارها سر و صورتی داد و تا حدی از نفوذ ترکها کاست «المعتضد» بود.
🔸در زمان معتضد، بازرگان پیری از یکی از سران سپاه مبلغ زیادی طلبکار بود و به هیچ وجه نمیتوانست وصول کند، ناچار تصمیم گرفت به خود خلیفه متوسل شود، اما هر وقت به دربار میآمد دستش به دامان خلیفه نمیرسید، زیرا دربانان و مستخدمین درباری به او راه نمیدادند.
🔺بازرگان بیچاره از همه جا مأیوس شد و راه چارهای به نظرش نرسید، تا اینکه شخصی او را به یک نفر خیاط در «سه شنبه بازار» راهنمایی کرد و گفت این خیاط میتواند گره از کار تو باز کند. بازرگان پیر نزد خیاط رفت.
💁♂ خیاط نیز به آن مرد سپاهی دستور داد که دین خود را بپردازد و او هم بدون معطلی پرداخت.
🔻این جریان بازرگان پیر را سخت در شگفتی فرو برد. با اصرار زیاد از خیاط پرسید: «چطور است که اینها که به احدی اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت میکنند»؟
ادامه در صفحه بعد👇👇👇👇👇
#داستان
۱۲۴. شکایت از شوهر
✍ علی علیه السلام در زمان خلافت خود کار رسیدگی به شکایات را شخصا به عهده میگرفت و به کس دیگری واگذار نمیکرد. روزهای بسیار گرم که معمولا مردم، نیمروز در خانههای خود استراحت میکردند او در بیرون دارالاماره در سایه دیوار مینشست که اگر احیانا کسی شکایتی داشته باشد بدون واسطه و مانع شکایت خود را تسلیم کند.
☀️گاهی در کوچهها و خیابانها راه میافتاد، تجسس میکرد و اوضاع عمومی را از نزدیک تحت نظر میگرفت.
یکی از روزهای بسیار گرم، خسته و عرق کرده به مقر حکومت مراجعت کرد.
🧕زنی را جلو در ایستاده دید.
همینکه چشم زن به علی افتاد جلو آمد و گفت شکایتی دارم:
«شوهرم به من ظلم کرده، مرا از خانه بیرون نموده، به علاوه مرا تهدید به کتک کرده و اگر به خانه بروم مرا کتک خواهد زد. اکنون به دادخواهی نزد تو آمدهام».
☀️بنده خدا! الآن هوا خیلی گرم است، صبر کن عصر هوا قدری بهتر بشود، خودم به خواست خدا با تو خواهم آمد و ترتیبی به کار تو خواهم داد.
🧕اگر توقف من در بیرون خانه طول بکشد، بیم آن است که خشم او افزون گردد و بیشتر مرا اذیت کند.
🔹علی لحظهای سر را پایین انداخت، سپس سر را بلند کرد در حالی که با خود زمزمه میکرد و میگفت:
«نه، به خدا قسم نباید رسیدگی به دادخواهی مظلوم را تأخیر انداخت. حق مظلوم را حتما باید از ظالم گرفت و رعب ظالم را باید از دل مظلوم بیرون کرد تا با کمال شهامت و بدون ترس و بیم در مقابل ظالم بایستد و حق خود را مطالبه کند.»[۱]
☀️بگو ببینم خانه شما کجاست؟
🧕فلان جاست.
☀️برویم.
☀️علی به اتفاق آن زن به در خانهشان رفت، پشت در ایستاد و به آواز بلند فریاد کرد:
«اهل خانه! سلام علیکم».
👤جوانی بیرون آمد، که شوهر همین زن بود. جوان علی را نشناخت، دید پیرمردی که در حدود شصت سال دارد به اتفاق زنش آمده است. فهمید که زنش این مرد را برای حمایت و شفاعت با خود آورده است، اما حرفی نزد.
☀️علی علیه السلام فرمود:
«این بانو که زن تو است از تو شکایت دارد، میگوید: تو به او ظلم و او را از خانه بیرون کردهای. بعلاوه تهدید به کتک نمودهای. من آمدهام به تو بگویم از خدا بترس و با زن خود نیکی و مهربانی کن».
👤به تو چه مربوط که من با زنم خوب رفتار کردهام یا بد؟! بلی من او را تهدید به کتک کردهام، اما حالا که رفته تو را آورده و تو از جانب او حرف میزنی او را زنده زنده آتش خواهم زد.
☀️علی از گستاخی جوان برآشفت، دست به قبضه شمشیر برد و از غلاف بیرون کشید. آنگاه گفت:
«من تو را اندرز میدهم و امر به معروف و نهی از منکر میکنم، تو اینطور جواب مرا میدهی؟! صریحا میگویی من این زن را خواهم سوزاند؟! خیال کردهای دنیا این قدر بیحساب است»؟!
🫂فریاد علی که بلند شد مردم عابر از گوشه و کنار جمع شدند. هرکس که میآمد، در مقابل علی تعظیمی میکرد و میگفت:
«السلام علیک یا امیرالمؤمنین».
👤جوان مغرور تازه متوجه شد با چه کسی روبرو است، خود را باخت و به التماس افتاد: یا امیرالمؤمنین! مرا ببخش، به خطای خود اعتراف میکنم. از این ساعت قول میدهم مطیع و فرمانبردار زنم باشم، هرچه فرمان دهد اطاعت کنم.
☀️علی رو کرد به آن زن و فرمود:
«اکنون برو به خانه خود، اما تو هم مواظب باش که طوری رفتار نکنی که او را به اینچنین اعمالی وادار کنی».
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
[۱]عبارت این است: - «لا وَ اللهِ، اویؤخذَ للضعیفِ حقُّهُ من القویِّ غیرَ مُتَعتَع.» - این جمله از کلام رسول اکرم صلی الله علیه و آله اقتباس شده است. خود امیرالمؤمنین و صحابه دیگر از رسول خدا نقل کردهاند که مکرر میفرمود: « - لَن تُقَدَّسَ امَّة حتی یؤخذَ للضعیفِ حقُّهُ من القویِّ غیرَ مُتَعتَع - » (کافی، باب امر به معروف و نهی از منکر؛ ایضا نهج البلاغه، فرمان مالک اشتر) یعنی هرگز ملتی منزه و قابل احترام نخواهد شد مگر اینکه به پآیهای برسد که حق ضعیف از قوی باز ستانده شود بدون آنکه زبان ضعیف در مقابل قوی به لکنت بیفتد.
📚شهید مطهری، داستان راستان، جلد دوم
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
۱۲۵.کارهای خانه(قسمت آخر)
👥علی بن ابی طالب علیه السلام و زهرای مرضیه سلام الله علیها پس از آنکه با هم ازدواج کردند و زندگی مشترک تشکیل دادند، ترتیب و تقسیم کارهای خانه را به نظر و مشورت رسول اکرم واگذاشتند، به آن حضرت گفتند:
«یا رسول الله ما دوست داریم ترتیب و تقسیم کارهای خانه با نظر شما باشد».
☀️پیامبر کارهای بیرون خانه را به عهده علی و کارهای داخلی را به عهده زهرای مرضیه گذاشت. علی و زهرا از اینکه نظر رسول خدا را در زندگی خصوصی خود دخالت دادند و رسول خدا با مهربانی و محبت خاص از پیشنهاد آنها استقبال کرد و نظر داد، راضی و خرسند بودند.
🌟مخصوصا زهرای مرضیه از اینکه رسول خدا او را از کار بیرون معاف کرد خیلی اظهار خرسندی میکرد، میگفت:
«یک دنیا خوشحال شدم که رسول خدا مرا از سروکار پیدا کردن با مردان معاف کرده است».
🥀از آن تاریخ کارهایی از قبیل آوردن آب و آذوقه و سوخت و خرید بازار را علی انجام میداد، و کارهایی از قبیل آرد کردن گندم و جو به وسیله آسیا دستی و پختن نان و آشپزی و شستشو و تنظیف خانه به وسیله زهرا صورت میگرفت.
در عین حال علی علیه السلام هر وقت فراغتی مییافت در کارهای داخلی به
کمک زهرا میپرداخت.
☀️ یک روز پیامبر به خانه آنان آمد و آنان را دید که با هم کار میکنند. پرسید کدامیک از شما خستهتر هستید تا من به جای او کار کنم؟
🌟 علی عرض کرد: «یا رسول الله! زهرا خسته است».
☀️رسول اکرم به زهرا استراحت داد و لختی خود به کار پرداخت. از آن طرف هر وقت برای علی گرفتاری یا مسافرت یا جهادی پیش میآمد زهرای مرضیه کار بیرون را نیز انجام میداد.
🌸این روش همچنان ادامه داشت؛ علی و زهرا کارهای خانه خود را خودشان انجام میدادند و خود را به خدمتکاری نیازمند نمیدیدند.
🫂تا آنکه صاحب فرزندانی شدند و کودکانی عزیز در کلبه محقر ولی روشن و باصفای آنها چشم گشودند. در این هنگام طبعاً کار داخلی خانه زیادتر و زحمت زهرا افزون گشت.
🔹یک روز علی علیه السلام دلش به حال همسر عزیزش سوخت، دید رُفت و روب خانه و کارهای آشپزی جامههای او را غبارآلود و دودی کرده، بعلاوه از بس که با دستهای خود آسیا دستی را چرخانیده دستهایش آبله کرده و بند مشک آب که در مواقعی به دوش کشیده و از راه دور آورده روی سینهاش اثر گذاشته است.
🌟 به همسر عزیزش پیشنهاد کرد به حضور رسول اکرم برود و از آن حضرت خدمتکاری برای کمک خودش بگیرد.
🌻زهرا پیشنهاد را پذیرفت و به خانه رسول اکرم رفت. اتفاقا در آن وقت گروهی در محضر رسول اکرم نشسته و مشغول صحبت بودند.
🌻 زهرا شرم کرد در حضور آن جمعیت تقاضای خود را عرضه بدارد، به خانه برگشت.
🔸رسول اکرم متوجه آمد و رفت زهرا شد، فهمید که دخترش با او کار داشته و چون موقع مقتضی نبود مراجعت کرده است.
☀️صبح روز بعد رسول اکرم به خانه آنها رفت. اتفاقا علی و زهرا در آن وقت پهلوی یکدیگر آرمیده و یک روپوش روی خود کشیده بودند. رسول خدا از بیرون اتاق با آواز بلند گفت:
«السلام علیکم».
👥علی و زهرا از شرم جواب ندادند.
☀️بار دوم گفت: «السلام علیکم».
👥باز هم سکوت کردند.
☀️سومین بار فرمود: «السلام علیکم».
🔺رسول اکرم رسمش این بود که هر گاه به خانه کسی میرفت، از پشت در خانه یا درِ اتاق با آواز بلند سلام میکرد، اگر جواب میدادند اجازه ورود میخواست و اگر جواب نمیدادند تا سه بار سلام خود را تکرار میکرد، اگر باز هم جواب نمیشنید مراجعت میکرد.
🌟 علی علیه السلام دید اگر جواب سلام سوم پیغمبر را ندهند پیغمبر مراجعت خواهد کرد و از فیض زیارت آن حضرت محروم خواهند ماند، از این رو با آواز بلند گفت:
«و علیک السلام یا رسول الله! بفرمایید».
☀️پیغمبر وارد شد و بالای سر آنها نشست. به زهرا گفت:
«تو دیروز پیش من آمدی و برگشتی، حتما کاری داشتی، کارت را بگو»!
🌟علی عرض کرد: «یا رسول الله اجازه بدهید من به شما بگویم که زهرا برای چه کاری آمده بود. من زهرا را پیش شما فرستادم. علتش این بود: من دیدم کارهای داخلی خانه زیاد شده و زهرا به زحمت افتاده است، دلم به حالش سوخت. دیدم رفت و روب خانه و پای اجاق رفتن، جامههای زهرا را غبارآلود و دودی کرده، دستهایش در اثر گرداندن آسیادستی آبله کرده، بند مشک آب روی سینهاش اثر گذاشته است؛ گفتم بیاید به حضور شما تا مقرر فرمایید از این پس ما خدمتکاری داشته باشیم که کمک زهرا باشد».
👇👇👇👇👇👇👇
#داستان
💁 روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت: دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام
🕵♂ پدر با خوشحالی گفت این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و
🕵♂به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی خوشبختش کنی، او باید به مردی مثل من تکیه کند
🙆 پسر حیرت زده جواب داد، امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!!
👥 پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
💂 قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند
قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است
🫂 پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند
🧑🎄 وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر،
🎅 امیر نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!!
🧕 بحث و مشاجره بالاگرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!
و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و امیر بدنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند
🧕 دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!!
من دنیا هستم!! من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفتشان غافل میشوند و حرص و طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالی که هرگز به من نمیرسند...
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
#قاعده_۹۹
🎅پادشاهی از وزیرش پرسید:
چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتره؟
در حالی که هیچ چیزی نداره
و منِ پادشاه که همه چیز دارم حال و روز خوبی ندارم؟
💂وزیر گفت:
سرورم شما باید قاعده۹۹را امتحان کنید!
🎅قاعده۹۹چیست؟
💂۹۹سکه طلا را در کیسهای بگذار و شب آن را پشت درب اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این صد سکه هدیه هست برای تو.
سپس درب را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد.
🎅پادشاه این کار را انجام داد.
👷♂خدمتکار کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید،سکهها را شمرد.
متوجه شد یکی کم دارد
پیش خود فکر کرد که آن را در راه گم کرده است
لذا همراه خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند
👷♂خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است
پریشانی به سراغش آمد.
با آنکه همه سکههای دیگر را در اختیار داشت!
👷♂روز دوم خدمتکار پریشان حال بود
چرا؟
چون شب نخوابیده بود
وقتی پیش پادشاه رسید،چهرهای درهم و ناراحت داشت و دیگر مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود!
🎅این موقع بود که پادشاه معنای قاعده۹۹را فهمید!
🔹قاعده۹۹ این است که همه ۹۹نعمت در اختیار داریم که خداوند عادل و حکیم به ما هدیه داده است ولی ما در تمام دوران زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم
و خودمان را به خاطر آن ناراحت میکنیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری در اختیار داریم
🙋♂ با عشق برای قدردانی از پروردگارت به خاطر نعمتهای بیشمارش بگو:
خدایا سپاس🙏
خدایا شکرت🙏
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
🫂میگویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه میرفت و میخواند:
#هر_چه_كنی_به_خود_كنی
گر همه نیك و بد کنی
👩 اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید
و خوب گوش داد كه ببیند چه میگوید
👩وقتی شعرش را شنید گفت:
من پدر این درویش را در میآورم!
👩 زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد.
🧀 نان زهرآلود را به درویش داد و رفت به خانهاش .
👩 به همسایهها گفت:
من به این درویش ثابت میكنم كه هرچه كنی به خود نمیكنی!
👦 از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود .گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش.
👦 پسر سلامی كرد و گفت:
من از راه دور آمدهام و گرسنهام.
👤 درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور نوش جانت!
👦 پسر فتیر را خورد و خیلی زود حالش بد شد.
به درویش گفت:
درویش! این چی بود كه سوختم؟
👤 درویش فوری رفت و زن را خبر كرد.
👩 زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است!
همانطور كه توی سرش میزد و شیون میكرد گفت:حقا كه تو راست گفتی؛
هرچه كنی به خود كنی
گر همه نیك و بد كنی
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari