#داستان
🫂میگویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه میرفت و میخواند:
#هر_چه_كنی_به_خود_كنی
گر همه نیك و بد کنی
👩 اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید
و خوب گوش داد كه ببیند چه میگوید
👩وقتی شعرش را شنید گفت:
من پدر این درویش را در میآورم!
👩 زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد.
🧀 نان زهرآلود را به درویش داد و رفت به خانهاش .
👩 به همسایهها گفت:
من به این درویش ثابت میكنم كه هرچه كنی به خود نمیكنی!
👦 از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود .گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش.
👦 پسر سلامی كرد و گفت:
من از راه دور آمدهام و گرسنهام.
👤 درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور نوش جانت!
👦 پسر فتیر را خورد و خیلی زود حالش بد شد.
به درویش گفت:
درویش! این چی بود كه سوختم؟
👤 درویش فوری رفت و زن را خبر كرد.
👩 زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است!
همانطور كه توی سرش میزد و شیون میكرد گفت:حقا كه تو راست گفتی؛
هرچه كنی به خود كنی
گر همه نیك و بد كنی
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari