🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم 🎬 انوار: چیزی که میخوام ببینی ی
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم 🎬
انوار: چیزی که میخوام ببینی یک معجزه هست از من هیچ دست کمی از آفریدههای خدا نداره، تازه خیلی پیشرفتهتر هم هست و این اذعان میکند که ما همکار خوبی برای خدا هستیم ( در اعتقاد یهودیان صهیون اینه که بنده ها با خدا جهان را پیش میبرند )
پیش خودم گفتم: خدای من، این انور خبیث داره با حرفهاش ادعای خدایی میکند که با ادامهی حرفهای انور به خباثت این یهودیان بیشتر پی بردم.
انوار: همانطور که در کتابهای پزشکی خوندی، قلب یک انسان معمولی قبل از تولد بین هفتههای پنج و شش شکل میگیره و ما کشف کردیم آدمهای نخبه و با هوش مغزشان زودتر از قلبشان شکل میگیره یعنی اگر برای یک زن باردار در پنج هفتگی سنو بنویسیم و نتیجه سنوگرافی بگه که هنوز قلب جنین تشکیل نشده، این یعنی اون جنین یک نابغه میشه که مغزش زودتر از قلبش تشکیل شده و ما با دانستن این موضوع و چو انداختن در جامعههای جهان سومی و صد البته جامعههای اسلامی مبنی بر اینکه جنینی که در پنج هفتگی قلب نداره یک جنین معلول و عقب مانده است و باید سقط شود، سالانه هزاران هزار نابغه را درکل جهان ازبین میبریم و اون زن بیچارهای که قراره مادر یک نابغه شود، طبق دستور پزشک بیاطلاعش که البته ما به خوردش دادیم طبق مصوبههای بهداشت جهانی، که کار درست از بین بردن جنین است، فرزند نخبه و با هوش خودش را با دست خودش نابود میکند و از بین میبرد.
با شنیدن این موضوع مو بر تنم راست شد و بغضی سنگین گلوم را میفشرد، آخه چراااا؟؟
انور: حالا بیا شاهکار من را ببین، بنیامین عزیزم را ببین و اشاره کرد به طرف اتاقی که وقت ورود من، از آنجا بیرون آمده بود، تا با هم بریم.
عه این چی داشت میگفت؟؟ همه میدونن که اسحاق انور هرگز ازدواج نکرده، پس این بنیامین چی چی هست و کی کی هست؟
راه افتادم طرف اتاق....
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم 🎬 انوار: چیزی که میخوام ببینی یک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_سیام 🎬
وارد اتاق شدیم وای از انچه که میدیدم چندشم شد,یک موجود نحیفی که چهاردست وپاش نشان میداداز گونه ی آدمیان است,باسری تاس وچشمهایی درشت وگردنی باریک ,ودستگاه های مختلف تنفسی که بهش وصل بود برای راحت تر کردن تنفسش ،خیره به ما بود.
تا چشم بنیامین به انور افتاد,مثل یک پسر واقعی دستهاش رابه طرفش دراز کرد وگفت:بابااا
انوار مملو از احساسات مهربانانه که تابه حال ازش ندیده بودم به سمتش رفت وبغلش کرد وبوسیدش
وگفت:جان بابا....وروکرد به من وگفت:این معجزه ی من است,بنیامین مغزش زودتر از قلبش ایجاد شد,شش ماهه بود که از دستگاه ساخت خودم بیرون امد ,یعنی به دنیا اوردمش والان که تمام حرکاتش مثل کودک هفت ساله هست,کمتراز دوماه از سنش میگذرد واین یعنی اعجاز،اعجاز اسحاق انور،
کافیست مشکل بنیامین را باهم حل کنیم ,طی چندماه اینده,یک سرباز اماده به خدمت ونابغه تحویل جامعه اسراییل میدهیم واین میدونی یعنی چه!؟؟
با گیجی ومنگیی که از دیدن وشنیدن این حرفا داشتم ,سرم رابه نشانه ی نفی تکان دادم.
اسحاق انور:این یعنی ما طی یک سال میتوانیم لشکری از این نابغه ها بوجود بیاوریم برای فتح کل دنیا .....برای خدمت به عزازیل بزررگ....
خدای من ,دقیقا با زبان خودش به شیطان پرست بودن صهیون اشاره کرد.
انور به من اشاره کرد تا کنار تخت بنیامین بایستم وگفت:بنیامین,پسرم,این مادرت است وبعد باخشونت برگشت طرف من وگفت:یه بچه باید مادر داشته باشه مگه نه؟؟
ومن که مبهوت مبهوت بودم حرفی نزدم ناگاه فریاد زد:باید مادر داشته باشه مگه نه؟؟؟؟
باترس سرم را تکان دادم.
انور:پس چرا پسرت را نمیبوسی؟؟
اروم دست نحیف پسرک را تودستام گرفتم ,از گرمای دستش که حاکی از تب شدید بود وپوست لزجش,مورمورم شد...
نمیدانستم هدف اسحاق انور چی هست؟؟؟که انور اشاره کرد طرف در,مثل اینکه حال طبیعیش راپیدا کرده بود .
باهم رفتیم داخل هال وانور شروع کرد به گفتن:خانم هانیه الکمال,خوشحالم که بنیامین را پذیرفتی اما برای زنده ماندنش باید یک کار کوچک اما مهم ,انجام دهیم.
بنیامین تا دوهفته پیش خوب خوب بودورشد بدنش را کامل میکرد
اما کم کم متوجه شدم درتنفس مشکل دارد وبافت ریه هاش ساخته نمیشه وتکامل پیدا نمیکنه هیچ ,داره با مرور زمان از بین میره,برای نجات جانش ,شبانه روز هرکاری کردم,اما هیچ کدام از تجویزهایم جواب نداد,تنها راه حل موجود,پیوند ریه است ,اونهم هر ریه ای نه,باید گروه خونی ویک سری پیوندهای بافتی طرف اهدا کننده به بنیامین بخوره واین کار من را سخت تر کرده...تااینکه...
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_سی_و_یکم 🎬 با خودم فک کردم نکنه اسحاق انوار
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم 🎬
با اسحاق انور حرکت کردیم من و انور عقب آمبولانس نشستیم و جلو هم یه مأمور امنیتی که لباس نیروهای بهداشت جهانی را داشت بودند.
عقب آمبولانس خیلی مجهز بود درست مثل یک اتاق عمل، تجهیز شده بود.
انوار برام توضیح داد که به چه بهانهای عماد را از مدرسه بیرون بیاورم در ضمن ماموره هم همراهم میآمد و من چارهای جز ربودن عماد نداشتم توکل کردم تا انشاءالله خدا نظری کند و علی و دوستاش هم مددی برسانند.
خیلی زود به اورشلیم رسیدیم انگار فاصلهی تل آویو و اورشلیم زیاد نبود. از پشت شیشههای آمبولانس اصلأ به بیرون دید نداشتم روی بدنهی آمبولانس هم آرم سازمان بهداشت جهانی بود.
با توقف کامل آمبولانس متوجه شدم به مقصد رسیدیم.
با ماموره به طرف مدرسهای که روبرو بود حرکت کردیم خدای من اینجا چقدر فقیرنشین بود ساختمانهاش اکثراً مخروبه و از کار افتاده با مدیر مدرسه که یک خانم محجبه بود صحبت کردم و گفتم برای آزمایشات تکمیلی آمدهایم مدیر مدرسه اذعان داشت که هفته پیش برای آزمایش از دانش آموزانش اینجا آمدهاند و وقتی که فهمید خون عماد یه مشکل داشته و باید آزمایش تکمیلی بدهد خیلی ناراحت شد اخه میگفت عماد از مستعدترین و باهوشترین بچه های مدرسه اش است.
وقتی مدیر مدرسه دست در دست عماد داخل دفتر شد دلم لرزید یه بچه مثل فرشته زیبا و معصوم این فرشته ی زیبا قرار بود قربانی اون بچه شیطان اسحاق انور شود... خیلی ظلم بزرگی بود ناخوداگاه با خودم تکرار کردم عجب صبری خدا دارد....
با عماد داخل آمبولانس شدیم
دکتر انور دستی به سردعماد کشید و نشاندش کنارش و گفت: خوبی پسرم؟
عماد با زبان شیرین بچگی گفت: من خوبم آقا اصلنم مریض نیستم چرا باید سوار آمبولانس بشم؟
انور: چیزی نیست پسرم یه آزمایش ساده است و دستمال حاوی مواد بیهوش کننده را گرفت جلوی دهان عماد، آمبولانس هم حرکت کرده بود اما به توصیهی انور خیلی آرام میراند تا انور بتواند مواد تزریقی را با آرامش و کم کم وارد بدن پسرک کند، میدانستم که این مواد فوق العاده خطرناکند، کاش میتوانستم کاری کنم که تزریق نکند.
بچه همان لحظه بیهوش شد عماد را آرام خواباندم روی تخت آمبولانس و انور مواد تزریقی را درآورد و داخل یک سرنگ بزرگ شروع به کشیدنشان کرد.
ناگهان با یک حرکت تند و صدای بلند برخورد آمبولانس باچیزی انور پرت شد کف آمبولانس و منم افتادم روی عماد و سرنگ از دست انور افتاده بود گوشه ای انور خیلی خیلی عصبانی شده بود حرفهای رکیکی میزد و از فرط عصبانیت در آمبولانس راذباز کرد و....
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_سی_و_دوم 🎬 با اسحاق انور حرکت کردیم من و انو
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم 🎬
انور با عصبانیت از آمبولانس پرید بیرون و شروع به فحاشی کرد غافل از اینکه هنوز در محلهی مسلمان نشین اورشلیم هستیم.
گویا آمبولانس با یه ماشین برخورد کرده بود و داخل چالهی خیابان افتاده بود.
همینطور که انور داشت حرفهای رکیک میزد ناگاه مردی از داخل ماشین عقبی فریاد زد: بگیرید این حرامزاده را این خفاش خونخوار همون دکتری هست که چشمهای زیبای زهرای من را به غارت برد چشمای آبی دختر چهار سالهی من را از حدقه درآورد و معلوم نیست به کدام حیوان صهیونیست پیوند زد... با این حرف مرد جمعیتی که نمیدانم تا اون موقع کجا پناه گرفته بودند به سمت آمبولانس حمله ور شدند.
باران مشت و لگد بود که بر سر ما میاومد و دو تا مرد خیلی سریع من و انور را سوار یک ماشین سواری کردند.
یکی از مردها جلو کنار راننده نشست و یکی دیگر کنار من و اسحاق انور نشست و با اسلحه کمری به سمت اسحاق انور نشانه رفته بود و هر چند دقیقهای یک بار مشتی حوالهی سر تاس و صورت وحشت زدهی انور میکرد.
با یه چشمبند چشمان انور را بستند و یک چشم بند هم طرف من داد و در حینی که چشمک میزد گفت: ای عفریتهی صهیونیست این چشم بند را تو بزن که من کراهت دارم دستم به تن تو بخورد.
فهمیدم که اینا نقشههای علی و دوستاش هست.
انور انگار هنوز اتفاقات پیش آمده را هضم نکرده بود مثل آدم گنگ با چشمان بسته نشسته بود و کلامی بر زبان نمیآورد.
بالآخره بعد از نیم ساعت رانندگی ما را جایی پیاده کردند و وقتی چشمانمان را باز کردند خودم را داخل یک اتاقی دیدم که تنها راه ارتباط با بیرون دری کوچک و آهنی بود.
دستهای من و انور را بستند و شروع کردند به زدن انور و هر از گاهی با قندان تفنگشان ضربهای هم به من میزدند.
خوب که انور را شستند و بی حال روی زمین افتاد جیبهاش را تخلیه کردند و بیرون رفتند و در را بستند.
انور با چشمانی نیمه باز که مثل هلو ورم کرده بود نگاهم کرد انگار تو عالم خودش نبود با ابروش اشاره کرد به سرم و گفت: مامان .... خون شده...
از تعجب داشتم شاخ در میآوردم از کی من مامان این غول بی شاخ و دم شدم و خبر ندارم؟!
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_سی_و_سوم 🎬 انور با عصبانیت از آمبولانس پرید
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم 🎬
رفتم جلوتر و گفتم: استاد منم، هانیه الکمال، بمیرم براتون چه به روزتان آوردند ( اما تو دلم خندم گرفته بود آخه اون تصویر سوسک بالدار تبدیل شده بود به سوسک له شده خخخ)
اسحاق انور: بیا کنارم بشین، باید یه چیزایی را بهت بگم تا وقت دارم و زندهام، میدونی چرا از بین اینهمه دانشجو و دانش پژوی پزشکی که اکثراً جانشان را برای بقای اسرائیل میدهند من تو را که تازه به اسرائیل آمدی انتخاب کردم تا ور دستم باشی و مادر بنیامینم بشی؟
من: نه استاد شاید به خاطر اون تحقیقم راجب واکسن ایدز هست...
انور: نه نه اشتباه نکن فرمول اون واکسن اصلأ اشتباه محض بود، هیچی بهت نگفتم تا توی ذوقت نزنم اما کار و ایدهات قابل تقدیر بود.
با خودم فکر میکردم اینم همچی پ پ نیست فهمیده پس گفتم: عه چقد بد خیلی براش زحمت کشیدم.
انور: حالا وقت این حرفا نیست گوش کن چی میگم بهت اولین جلسه که تو را دیدم با اون مانتو مشکی و روسری سفید مثل فرشتهی خیال من بودی تصویر نامفهومی را که از کودکی از مادرم در ذهنم داشتم برام زنده و مفهوم کردی من چهرهی مادرم را درست به خاطر ندارم فقط یادم میاد که من را ازش جدا کردند و آوردند به جایی برای تعلیم و زندگی من از همون کودکی تحت تربیت یهود صهیون خاخام ها و اساتید علمی با درس و کتاب و علم شکل گرفت هیچ وقت دیگه مادرم را ندیدم اما وقتی تو حرف میزنی فکر میکنم تو همون فرشتهای هستی که من را ازش دور کردند و الآن دستی دیگر تو را یعنی مادرم را به من رسانده....... و درست وقتی بهت احتیاج داشتم و دنبال کسی بودم که اگر من طوریم شد مسئولیت بنیامین را بهش بسپرم تو جلوی را هم سبز شدی... تو نشانهای از عالم غیب هستی برام.
ببین اینا اشاره به در کرد هر لحظه امکان داره سر برسند باید یه چیزایی را تا نیومدن بهت بگم.
من تو عمرم خیلی کارها کردم و همهشان هم برای خدمت به اسرائیل بوده اینا به چشم جنایتکار بهم نگاه میکنن اون مرد هم که ادعا داشت چشمان دخترش را در آوردم احتمالاً درست میگفته چون من خیلی از این پیوندها انجام دادم هر جا داخل اسرائیل هرکس به پیوندی نیاز داشت احتیاج نبود مثل بقیهی کشورها منتظر اهداکننده باشه تا شاید یکی مرگ مغزی بشه و نوبت اون برسه اینجا دوای پیوند یه گروه خونی مشابه از بچههای فلسطینی بود کار بدی هم نمیکردیم چون همه دنیا و همهی ادیان باید در خدمت یهود صهیون باشند و افتخار هم کنند که اعضای بدنشان درخدمت قوم برگزیده است.
داشتم فکر میکردم عجب منطق سخیفانهای که انور ادامه داد....
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم 🎬 رفتم جلوتر و گفتم: استاد منم،
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم 🎬
انور: ببین هانیه الکمال من برای بوجود آمدن بنیامین و ساخت دستگاهی که بشود انسان را پرورش دهد سالها زحمت کشیدم و الآن که موقع به ثمر نشستن زحماتم است اینطوری گرفتار شدم من میدونم که این فلسطینیهای گرسنه و عقب مانده من را شناختند و به حساب خودشان جنایتکارترین فرد روی زمین را گرفتهاند و محال است که من از دست اینها جان سالم بدر ببرم
اما تو فرق میکنی بگو تازه با من آشنا شدی و از هیچ چیز خبر نداری هر طور شده خودت را به بنیامین برسان دستگاههای تنفس هر شش ساعت یکبار باید تنظیم شوند تمام چیزهایی را که راجب بنیامین باید بدانی در یک دفترچه نوشتم و در زیر زمین خانه مخفی کردم از استعدادت استفاده کن و راهی برای نجات بنیامین پیدا کن و اشک از چشمانش سرازیر شد و ادامه داد: اگر زنده ماند برایش مادری کن و یک لشکر بنیامین بساز.
ما باید و میتوانیم روی دست خدا بلند شویم و تمام دنیا را مسخر خودمان کنیم...
با خودم فکر کردم الآن هم که بوی مرگ را حس کرده باز هم از اعتقادات کفرانهاش دست بر نمیدارد از طرفی وقتی به طرز بزرگ شدن و تربیتش فکر میکردم بهش حق میدادم که بالذاته شیطان پرست باشد.
نزدیکتر بهش شدم و گفتم: نگران نباش اگر من نتوانم خودمان را نجات دهم هانیه نیستم.
برقی داخل چشمهاش درخشید باورش نمیشد پس گفت: چه طوری؟
من: اینا جیبهای تو را خالی کردند از من را که خالی نکردند من همیشه عادت دارم یک سلاح سرد کوچولو همرام داشته باشم الآنم یک چاقو کوچک اما فوق العاده تیز داخل جیبم است، درضمن هنرهای رزمی هم بلدم اگر بتونیم دستهامون را باز کنیم و از غفلتشون استفاده کنیم من از پسشون برمیام.
انور با دستهای بستهاش جلوی مانتوم را چسپید و گفت: ممنون... ممنون... اگه بتونی کاری کنی من همهی دنیا را به پات میریزم نقشهای را که کشیده بودم برای انور گفتم و طوری گفتم تا صدایم داخل میکروفن واضح باشد و بچههای مبارز همراه نقشهام پیش بروند..
انور در حالی که از فرط خستگی و کتکهایی که خورده بود نقش زمین میشد گفت: خوبه مامان خیلی خوبه... اگه مثل دفعهی قبل که من را ازت جدا کردند و تو کاری نکردی اینبار نجاتم بدهی نقشهام را عوض میکنم دیگه نمیکشمت... میبخشمت..... هرچی بخوای برات میگیرم و با تکرار این حرفها چشماش اومد روی هم....
با شنیدن حرفاش که بیشتر شبیهه هذیان بودند خشکم زد.... یعنی این شیطان خبیث این مرتیکهی عقدهای که من را به جای مادرش میبینه قصد داشت انتقام مادرش را از من بگیرد و من را بکشه؟!! یعنی مادرش را بکشد؟؟؟.....
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_سی_و_پنجم 🎬 انور: ببین هانیه الکمال من برای
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم 🎬
انور روی زمین افتاد انگاری توخواب وبیداری بود,سعی کردم جلوش,چاقو را از جیبم دربیارم وبااحتیاط,شروع به بریدن بندهای دستم کردم.
وقتی دستم ازاد شد ,دستهای
انور هم باز کردم,انور باچشمای نیمه باز تمام حرکاتم را زیر نظر داشت.
حالا که هردومون دستهامون ازاد شده بود,کنارش نشستم وگفتم:حالا باید منتظر بشینیم ,تا بیان سراغمون،فقط حیف که نمیدونم کجای شهر هستیم وچند نفر مراقبمان هستند .
انور به زحمت سعی کرد بشینه وبه دیوار تکیه بدهد,خودش راکشید بالا ومثل یک بچه ی کوچک ناخن شصتش را شروع به مکیدن کرد وگفت:مامان دیگه تنهام نزار...
میدونستم که انور حال طبیعی نداره,معلومه که خیلی کمبود محبت داره وبااین حالش شاید بعد ازاینکه بهتر بشه یادش بیاد ,پس باید فیلم بازی میکردم،اما نمیدونستم به حال خودم گریه کنم یاخنده...تواوج جوانی ،این پیرمرد زشت وجانی من رابه چشم مادرش میبینه.....شاید این هم از الطاف خداست برای جاکردن من دردل این ابلیسان و رسوا کردن این یهودیان صهیونیست.
زمان خیلی دیرمیگذشت,از روزنه ی در که بیرون را نگاه میکردم به نظر میامد خارج شهر ویک جایی متروک زندانی شدیم,هیچ تحرکی اطراف اتاق دیده نمیشد .
همینطور که هر چند ساعتی یک بار بیرون را نگاهی میانداختم ,متوجه شدم افتاب درحال غروب است که صدای ماشینی از بیرون امد.
سریع به سمت انور رفتم وکتش را گرفتم وتکان دادم:استاد...استاد...بیدارشین,هوشیار شین...
انور چشماش راباز کرد وسریع یه نگاه به,اطراف کرد وگفت:هاااا چی شده؟من کجام؟
من:استاد....اسیر فلسطینیا شدیم ...یادته؟؟....پاشو الان شب شده یکیشون اومد ,من میرم پشت در ,تا در راباز کرد بهش حمله میکنم وتو سعی کن حواسش را پرت کنی تا متوجه من نشه وغافلگیرش کنم.
پشت در کمین گرفتم تا صدای,قیژ در امد....
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_سی_و_ششم 🎬 انور روی زمین افتاد انگاری توخواب
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم 🎬
تا در باز شد محکم در را کوبیدم به طرف و اونی که پشت در بود با صدای بلندی به بیرون از اتاق افتاد.
سریع رفتم بیرون،
هوا تاریک بود تو تاریکی یه چی شکل شبح میدیدم که بهم اشاره میکرد.
رفتم طرفش که گفت: خواهر مبارز خداقوت، حرفاتون را شنیدیم الآن مثلاً من را بزن لت و پار کن و ماشین را بردار و ببر، امیدوارم این پیرمرد جنایتکار دوباره فریب بخورد... برو ما هوات را داریم خدا هم حواسش بهت هست.
با حالتی که وانمود میکردم نفس نفس میزنم خودم را به انور رساندم این سوسک له شده مثل کرمی به دیوار چسپیده بود.
کتش را گرفتم و بلندش کردم: زود باش استاد... یک نفر بود با چاقو حسابش را رسیدم الان بیهوشه تا به هوش نیامده یا کسی دیگه نرسیده باید فرار کنیم.
اسحاق انور با حالتی که انگار باورش نمیشد نگاهم کرد و گفت: تو اعجوبهای هانیه.... دنیا را به پات میریزم، بریم بنیامین منتظر ماست.
و لخ لخ کنان در حالی که انگار یک پایش آسیب دیده بود و لنگ میزد حرکت کرد و با هم رفتیم طرف ماشین.
نشستم پشتش، طبق گفتهی اون مبارز باید از، سمت راست میرفتیم، همه جا تاریک تاریک بود و هیچ نوری به چشم نمیآمد به نظر میرسید در برهوتی گیر افتادیم.
بالاخره بعد از تلاش بسیار رسیدیم اورشلیم و از آنجا یک راست حرکت کردیم طرف تل اویو....
نیمه شب بود که به تل اویو رسیدیم.
جلوی خانه انور ایستادم و گفتم: خوب استاد میخوایین ببرمتان بیمارستان آخه وضع ظاهریتون خوب نیست به نظر میاد به شدت آسیب دیدین.
انور: نه نه بریم خانه، تو خودت پزشکی زخمهام را ببند، در ضمن سر خودت هم شکسته....
آه تازه یاد زخم سرم افتادم، زخمی که یادگار روز ذبح پدر و مادرم بود، زخمی که التیام نیافته و دوباره دهن باز کرده بود.
مصلحت ندیدم باحرفش مخالفت کنم، باهم پیاده شدیم من: استاد، کلید نداریم.
انور نگاهی بهم کرد و دست خونینش را نشانم داد و گفت: کلید خانه همیشه همراهم است، اثر انگشتم....
از ترس به خودم لرزیدم... نکنه، برم داخل خطرناک باشه؟
بازم توکل کردم و وارد خانه شدیم. من باید کارهای بزرگتری انجام بدهم...
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
بسم الله الرّحمن الرّحیم
🏴درسهای محرم ۸ 🏴
#روز_هشتم: آنگاه که حب جاه ، حب مال و حب زن و فرزند ، مانع از رستگاری می شود
شب و روز هشتم محرم در نزد شیعیان و دلباختگان اهل بیت علیهم السلام به حضرت علی اکبر(علیه السلام) اختصاص دارد و همچنین حوادثی در این روز رخ داده که خواندنی است:
۱_ علی اکبر آقازاده ای که آقا بود
حضرت علی اکبر(علیه السّلام) در زمان شهادت بیست و هفت ساله بود. آن حضرت ازدواج کرده بود، اما در کتب تاریخی فرزندی برایشان ذکر نکرده اند.
حضرت علی اکبر اولین کسی از بنی هاشم بود که به شهادت رسید. امام حسین علیهالسلام زمانی که علی اکبر به میدان نبرد رفت، گریستند و فرمودند: «خدایا، تو بر این قوم شاهد باش. همانا جوانی به سویشان رفت که شبیه ترین مردم به رسول خدا(صلیالله علیه وآله) در سیما و رفتار و گفتار است.»
در میدان جنگ مردی از اهل کوفه او را صدا زد و گفت: «تو با امیرالمؤمنین یزید، خویشاوندی؛ اگر بخواهی، تو را امان می دهیم!» و حضرت علی اکبر پاسخ داد: «وای بر تو! خویشاوندی رسول خدا سزاوارتر است که رعایت شود» و آنگاه بر آنان تاخت، در حالی که چنین رجز می خواند: «من علی بن حسین بن علی هستم، قسم به کعبه، ما به پیامبر سزاوارتریم از شَبَث و شمر پست فطرت! من آنقدر به شما ضربه می زنم تا شمشیرم کج شود، ضربه ای می زنم که لایق یک جوان علوی هاشمی باشد.
امروز تا جان دارم، از پدرم دفاع می کنم. به خدا سوگند اجازه نخواهم داد (یزیدِ) حرام زاده بر ما حکومت کند.»
علی اکبر همچنان به دشمن یورش می برد و سپس نزد پدر بازمی گشت و می گفت: «پدرجان، العطش! (تشنگی)» امام حسين(علیه السلام) پاسخ می داد: «محبوب من، شکیبا باش. تو به شب نخواهی رسید مگر آنکه از جام رسول خدا(ص) سیراب شوی!» پس چند بار بر آنان تاخت تا عاقبت تیری به گلویش اصابت کرد و آن را درید.
و درس آموز آن است که یکی از رزمندگان سپاه امیرالمؤمنین علیه السلام در جنگ صفین به نام مُرّة بن منقذ بن نعمان عبدی که پرچمدار عبد القيس در جنگ صفین بود در سپاه عمرسعد به جنگ حضرت علی اکبر آمد و به اطرافیان خود گفت: «تمام گناهان عرب بر دوش من باشد اگر این جوان حمله کنان سوی من بیاید و من پدرش را به عزایش ننشانم!» علی اکبر با شمشیر بر لشکر حمله می کرد که مُرّة جلوی راهش را گرفت و با نیزه به او زد. علی بر اثر این ضربت بر زمین افتاد و در حالی که در خون خود می غلتید، صدا زد: «پدر جان، خدا نگهدار، رسول خدا به تو سلام می رساند و می گوید: زودتر نزد ما بیا.» لشکر احاطه اش کردند و با شمشیرهای خود او را بریده بریده نمودند تا آنجا که نفسی برآورد و به شهادت رسید.
امام حسین(علیه السلام) بر پیکر علی اکبرحاضر شد و گفت: «پسرم! خدا بکشد مردمانی را که تو را کشتند! چه وقیحانه بر خدا گستاخی کردند و حرمت پیغمبر را زیر پا گذاشتند!» آنگاه اشک از چشمش جاری شد و فرمود: «علی جان، پس از تو دنیا نابود باد!»
زینب(سلام الله علیها) شتابان در حالی که فریاد می زد: «وای برادرم! وای برادرزاده ام!» خود را بر پیکر علی اکبر انداخت. امام حسین(علیه السلام) دست او را گرفت و به خیمه بازگرداند و به سوی علی اکبر برگشت. جوانان (بنی هاشم) به سرعت به سوی او رفتند. امام(علیه السلام) به ایشان فرمود: «برادرتان را بردارید.» آنگاه او را از قتلگاه برداشتند و در خیمه ای که رو به میدان نبرد بود، گذاشتند.
۲_ تحریم سلاحی تکراری اما ناکارآمد
در روز هشتم محرم و بعد از دستور ابن زیاد در روز قبل مبنی بر تحریم آب برای امام و اصحابش ، تشنگی در نزد حضرت و یاران و خاندانش آغاز شد و لذا بنا به نقلی تعدادی از یاران امام اقدام به حفر چاه کرده بودند و به نقلی دیگر امام حسین علیهالسلام شخصاً با روشی اعجاز گونه چشمه آبی با نیزه ایجاد کردند و همگی آب نوشیدند ولی خبر این ماجرا به عبیدالله ین زیاد رسید و او به عمر بن سعد دستور داد که فوراً جلوی حفر چاه را بگیرند تا امام حسین علیه السلام در تشنگی بمانند. عمر بن سعد هم یاران آن حضرت را تهدید کرد که چاه را از خاک پر کنند، در غیر این صورت به آنها حمله خواهد کرد.
#ادامه_دارد...👇
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_سی_و_هفتم 🎬 تا در باز شد محکم در را کوبیدم ب
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم 🎬
وارد خانه شدیم انور همینجور که لنگ لنگان قدم برمیداشت کتش را درآورد و پرت کرد رو مبل و بدو خودش را به اتاق بنیامین رساند.
ناگهان فریاد داد و بیدادش هوا رفت به سرعت خودم را به اتاق رساندم بنیامین با صورتی که از خفگی کبود شده بود بی رمق نگاهمان میکرد.
انور دست به کار شد و تنظیمات دستگاههای تنفس را بررسی کرد و تغییر داد کم کم تنفس بنیامین بهتر شد انور بنیامین را بغلش گرفت و بوسید انگار که صد سال از او جدا بوده با خودم فکر میکردم این کثافت پسری را که از زیر دستگاه به عمل آورده اینجور دوست دارد و حاضر است جانش را برایش بدهد اما بقیهی آدمها را راحت از فرزندانشان جدا میکند, مثل عماد و هیچ احساس عذاب وجدان هم ندارد یعنی اصلا بهش فکرنمیکند که عذاب وجدان بگیرد.
انور یک چیزی,شیبه شیرخشک اما بارنگ سبزپسته ای را در اب حل کرد و بوسیله ی شیشه ی شیر به خورد بنیامین داد.
دوباره بوسه ای ازش گرفت وروبه من کردوگفت:فردا پدر این فلسطینیها رادرمیاورم,به شرفم قسم عمادرابادستان بسته اینجا سلاخی میکنم وبنیامینم رانجات میدهم.
از لحنش احساس لرزشی وجودم راگرفت وباخود گفتم مگر شما وامثالتان شرفی دارید که به ان قسم بخورید.
من:استاد حالا بیاید دست ورویتان را بشورید تازخمهایتان را پانسمان کنم.
بعداز نیم ساعتی کل سروصورت ودستهای انور باندپیچی شد وبااشاره به قفسه ای که حاوی بطریهای مشروب بود,درخواست نوشیدنی کرد ودرهمین حین گفت: درست است که یهود راه ورسم درست زیستن وسلامتی راازتعالیم اسلام دراورده وعمل میکند اما یک یهودی محال است مشروب را کناربگذارد....تمام خستگی ودرد وکوفتگی بدنم را بانوشیدن همین ,فراموش میکنم.
واقعا احساس ترس وجودم را فرا گرفت با خودم میگفتم نکند مشروب بخورد واز حال خودخارج شود وفکر کند من مادرشم وکلکم رابکند ,درهمین هنگام صدای دستگاه تنفس از اتاق بنیامین که اژیر میکشید بلند شد.
سریع خودمان رابه اتاق رساندیم,بنیامین بیچاره این مخلوق اسحاق انور مانند مارمولکی سیاه وخشک شده بود....باخود گفتم اینهم پایان معجزه ات اسحاق انورررر...
انور با دیدن بنیامین باان حال از خودبیخود شده بودبه زمین وزمان فحش میداد,من از ترسم عقب عقب اومدم توهال اونم اومد دنبالم وهرچی که سرراهش به دستش میرسید میشکست وحرف رکیک میزد.
به هال رسیدیم به سمت قفسه مشروبها رفت ویه شیشه برداشت ,رفت رومبل نشست,دستش رابرد زیر صندلی ودکمه ای را فشار داد دید که من خشکم زده ونگاهش میکنم,شیشه مشروب دستش راپرتاب کرد طرفم و...
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_سی_و_هشتم 🎬 وارد خانه شدیم انور همینجور که ل
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم 🎬
انور با صدای بلند فریاد زد: چرا مثل بز من را نگاه میکنه، در را باز کردم تا بهت آسیبی نرساندم فلنگ را ببند.
با این حرف انور از خدا خواسته به سمت در یورش بردم، خودم را به خیابان رساندم و در را بستم و نفس عمیقی کشیدم.
سریع به طرف پایین خانه حرکت کردم تا از این خانهی شیطان دور شوم، خیابان خلوت بود، سرعتم را تندتر کردم.
صد متری که رفتم، احساس کردم کسی دنبالم است برگشتم پشت سرم را نگاه کنم...
آه این که علی ست.....
اینقد شوکه بودم که خودم را انداختم در آغوشش و زار زدم.
علی همینطور که دستانش را دور کمرم حلقه کرده بود داخل کوچهای شد که ماشینمان را در آنجا دیدم.
سوار ماشین شدیم.
دست علی را چسپیدم، انگار این تنها مأمن امن دنیاست هرچه زبان را در دهانم میچرخاندم قدرت حرف زدن نداشتم.
علی یک بطری آب باز کرد و به دهانم گذاشت و گفت: بخور عزیزم نمیخواد چیزی بگی... همه چی راشنیدم، از وقتی رسیدین تل اویو اینجا پشت در خانه منتظر بودم، میترسیدم آسیبی بهت بزنه...
رسیدم خانه... یه دوش گرفتم و با احساس وجود علی در کنارم به خوابی آرام رفتم..
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_سی_و_نهم 🎬 انور با صدای بلند فریاد زد: چرا م
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_چهلم 🎬
فرداش نتونستم دانشگاه برم اما علی، دانشگاه شیعه شناسیش را رفت و اینبار خبرهای دیگه ای میآورد.
نهار را آماده بود که صدای در هاکی از آمدن مردخانهام بود، بلند شد.
من: سلام اقااا
علی: سلام بر بانوی زیبای خانه ام، انشاءالله رفع کسالت و خستگی شده باشد... به به عجب عطر غذایی پیچیده.... مرا از خودبیخود نمودی بانوووو
با شوخی و خنده نهار را خوردیم اما ذهنم درگیر بود.
من: علی معلومه تو دانشگاه چه خبر بوده، انور آیا رفته سرکلاس؟ به من زنگ نزد منم جرأتم نمیشه بهش زنگ بزنم، علی ذهنم خیلی مشغوله، نمیدونم آخر و عاقبتمان چی میشه، کاش همون دیروز مبارزین فلسطینی کلک انور را کنده بودند و راحت شده بودیم و الان، انور با معجزهاش، بنیامین تو حیاط خلوت جهنم داشتند چای جهنمی میخوردند....
علی: ذهنت را درگیر نکن، تمام تلاش ما این بوده که تو به انور نزدیک بشی و سر از کار و جنایاتش دربیاری، اگه میکشتنش کلا کارها و اهدافمان به هم میریخت و شاید دیگه کسی از مسلمانهای نفوذی نمیتوانست به عمق خانه عنکبوت نزدیک بشه و اونا را رسوا کنه، تا حالاش هم خیلی اطلاعات ازش کشیدی، بیرون، سلماجووونم، حالا برای اینکه یه کم از فکر انور در بیای برات میگم تو دانشگاه ما چه خبر بود.
من: چه خبر؟؟ حتماً دوباره روایات ائمه ما را شخم زدن و چیز جدیدی درآوردن؟
علی: این که کار همیشگیشان است اما امروز متوجه شدم، اسرائیل از تمام شیعیان دنیا که میترسه هیچ ایران یه رتبه خاص داره براش مثل سگگگ از ایران وحشت داره و معتقد هست اونچه که در کتابشون و تعلیمات تلمود اومده، دربارهی دشمن یهود که بدستش یهود به هلاکت میرسه و از بین میره همهشان معتقدند اون دشمن فقط ایرانه و میخوان دست پیش بگیرن تا پس نیوفتند یعنی قبل از اینکه ایران و ایرانیا اونا را نابود کنن این جنایتکاران میخوان ایران را نابود کنند و رفتن کنکاش کردند که ایران را بعد از جنگ و تهاجم فرهنگی و تحریمهای فراوان که به گردهاش وارد آوردند و هیچ تزلزلی در این کشور عزیز ایجاد نشده، چند چیز، سرپا نگهداشته، یکیش اعتقادات مردمش و روحیهی شهادت طلبیشان هست و علیالخصوص تحکیم این روحیه با عزاداریهای محرم و امام حسین علیهالسلام است، یکی اعتقاد به مهدویت و حکومت جهانی الله و از همه مهمتر اعتقاد به ولایت فقیه و داشتن رهبری باهوش که تمام حیلههای دشمن را سریع شناسایی میکند و به مردمش میگه و حیله و نقشههای اینا را در نطفه خفه میکنه.
علی یک لیوان آب خورد و ادامه داد: سلما باورت نمیشه چه نقشههایی کشیدن برای ایران از همه طرف بهش حمله میکنن جوانانشون را درگیر فضاهای مجازی و مخرب میکنند که هزینهی این فضاها مستقیم به جیب همین یهودیای صهیونیست میریزه از طرفی از هر حیلهای استفاده میکنند تا ابهت رهبرشان را بین مردم خورد کنند و هر حرف دروغ و جنایتی را به رهبر ایران میچسپانند تا به خیال خودشون مردم ایران را خام کنند و به دست مردم رهبرشان را ازبین ببرند راستی سلما... حاج قاسم که یادت هست این یهودیهای صهیونیست خیلی خیلی ازش میترسند و هر کدومشان با شنیدن نام این سردار بی شک از ترس خودشون را خیس میکنند تاحالا چندین بار قصد جان این مرد خدا را کردند که ناکام موندن میگن اگه سردار را بکشیم یکی از بازوهای رهبر ایران را قطع کردیم آخه سردار در خط ولایت است و ولایت عاشق سردار... اما سلما اینا با اینهمه کلاس و درسی که برای شیعهشناسی راه انداختند هنوز شیعیان را خوب نشناختند.
نمیدونن که اگه سردار را شهید کنن هزاران سردار از خون پاکش پا میگیرند و اونموقع کلک اسرائیل کنده است.
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─