📌دوستان جدیدم آریا و امیرعباس...
بعد از پایان هیئت، با رعایت دستورالعملهای بهداشتی، یک گعده دوستانه داشتیم با اعضای دبیرستانی هیئت. حدود ۲۵ تا ۳۰ نفر بودند و در آن میان دو سه نفر بودند که خاص بودند و به چشم میآمدند. یکی از آنها #امیرعباس بود.
از موقع سینهزنی امیرعباس به چشمم آمده بود؛ یک نوجوان با استخوان بندی درشت که خیلی مردانه و غیرتی سینه میزد. در حلقه بعد مراسم هم خیلی دوستانه و صمیمی رفتار میکرد.
حدود یک ساعتی با رفقای جدیدم گپ و گفتی و داشتیم و حدود ساعت ۱۰ و نیم راه افتادیم سمت منزل آقای زندی. دو سه نفری گفتند ما هم میخواهیم بیاییم و در گعده آخر شبتان با حاجاقا باشیم. یکی از آنها همین امیرعباس بود، یکی دیگر هم #آریا.
وقتی رسیدیم و لباس عوض کردیم، آریا شروع کرد به پرسیدن سؤالهای فراوانی که در ذهنش بود. در همان مدتی که آریا کنار من نشسته بود و سؤال میکرد و سؤال تولید میکرد، امیرعباس در آشپزخانه بود. خودش با هزینه خودش قهوه خریده بود و داشت قهوه درست میکرد. خیلی با سلیقه و مرتب، قهوه را در فنجانهایی که از آقای زندی گرفت ریخت و از ما پذیرایی کرد. نیم ساعت بعد هم باز خودش خودجوش بلند شد و برایمان چای درست کرد و باز هم سینی را اول جلوی من آورد و با احترام، ولی صمیمی پذیرایی کرد. و آریا هنوز داشت سؤالهای مختلف و متنوعش را میپرسید.
جالب آن بود که امیرعباس خودش نه از قهوه نوشید و نه چای؛ به دلیل شرایط جسمیاش برایش خوب نبود. ولی خیلی جدی و مصمم برای پذیرایی از ما کمر همت بسته بود. به شوخی بهش گفتم: "ماشاءالله کدبانویی هستی برای خودت". خندید.
آخر شب و قبل از رفتن، کنار هم نشستیم تا یک عکس یادگاری بگیریم. باز امیرعباس دست به دوربین شد و از ما عکس گرفت. نه تنها اصراری نداشت که در عکس باشد، که علاقهای هم نشان نمیداد. خودم ازش خواستم بیاید و کنارم بنشیند تا یک عکس بگیریم. با خنده گفتم: "بیا یه عکس با هم داشته باشیم تا وقتی شهید شدی و خواستم بیام تو مجلست سخنرانی کنم، یه عکس قشنگ هم با هم داشته باشیم". باز خندید. شاید حرفم را فقط یک شوخی پنداشت، ولی من جدی گفته بودم. من عقیده دارم که امثال امیرعباس هایند که شهید میشوند.
#سفرنامه_بروجرد
بخش پنجم
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592