فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرخش روزگار رو ببینید
نادر طالبزاده که بزرگشده غرب بود حقیقت رو کشف کرد و درکنارِ انقلابیونی مثل رحیمپور ازغدی، مهدی نصیری و ... در بوسنی مستندسازی میکرد؛
حالا همان نصیری دوآتیشه انقلابی تبدیل به اپوزیسیونِ طرفدارِ حمله به ایران شده!
دنیای عجیبیه واقعا!
خدا عاقبت همه ما رو به خیر کنه🥺
@ranggarang
🔴اهانت شبکه سعودی MBC به شهیدان مقاومت
🔹شبکه سعودی MBC در برنامه آخر هفته خود، با پخش گزارشی سراسر توهین و افترا، رهبران شهید مقاومت را «تروریست» نامید.
🔹این گزارش که به ساحت مقدس شهیدانی چون شهید قاسم سلیمانی، شهید ابومهدی المهندس و اسماعیل هنیه و شهید یحیی السنوار و دیگر شهدای مقاومت اهانت کرده، با واکنش شدید کاربران عربی در رسانهها و شبکههای اجتماعی همراه شده است.
@ranggarang
بالاخره بعد از شهادت چندین هزار زن فلسطینی و لبنانی، یک زن ایرانی نیز به جمع آنان پیوست.
شهیده #معصومه_کرباسی همسری لبنانی داشت و با هم ترور شدند.
رحمت و رضوان الهی بر آنان باد که حیات و مماتشان با هم بود.
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کسی چون او که عمری را به مبارزه با دشمن غاصب و ظالم گذرانده است، سرانجامی جز شهادت شایستهی او نیست. فقدان او برای جبههی مقاومت البتّه دردناک است، ولی این جبهه با شهادت برجستگانی چون شیخ احمد یاسین، فتحی شقاقی، رنتیسی و اسماعیل هنیّه از پیشروی باز نماند، و با شهادت سنوار هم کمترین توقّفی نخواهد داشت؛ باذن الله. حماس زنده است و زنده خواهد ماند.
امام خامنهای ۱۴۰۳/۷/۲۸
@ranggarang
📚هماکنون؛ پخش زنده شانزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت
و انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاییز آمد»
🔍 از اینجا ببینید👇
💻 farsi.khamenei.ir/live
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #وعده_صادق
👈 #سوال و سخنی مهم با مسئولین جمهوری اسلامی :
👈 خروج سفیانی و کشتار او را جدی بگیرید
👈 از کوه طلای قرقیسیاء دوری کنید
#انقلابیون
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 همرنگی با #امام_زمان (عج) لازمه همراهی با امام زمان (عج)
🔸 ما از رنگمون معلوم میشه که امام زمانی هستیم یا نه؛ ولی آیا همرنگ با امام زمان (عج) هستیم؟
🎙 حجت الاسلام ماندگاری
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
@ranggarang
IMG_20241020_084838_885_۲۰۱۰۲۰۲۴.mp3
468.7K
سخنرانی کوتاه
در روایت هست بسیاری
از اهل عذاب بخاطر زبانشون هست که در جهنمند...
حجت الاسلام دکتر #عالی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی دنیا به دو نفر حریص باش
@ranggarang
🔘لحظه کشف پیکر مطهر و اربا اربای شهیدمدافع حرم مهندس سیدمیلادمصطفوی در منطقه ی شقیدلهی سوریه
سید میلاد از خدا خواسته بود مانند مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها و شهید ابراهیم هادی گمنام بماند، همین اتفاق هم افتاد ، بیست روز از پیکرش خبری نبود، اما بعد از حدود بیست روز به خواب همرزمش آمد و محل دفن پیکرش را نشان داد!!
برای همه جای تعجب بود، او در وصیتش نیز به گمنامی اشاره کرده بود.
اما به همرزمش در خواب گفت: پدرم هر روز برای پیدا شدن پیکرم توسل به حضرت زهرا سلام الله دارد و خیلی بیقراری میکند
بیایید پیکر مرا ببرید و آدرسی را در خواب به همرزمش داده بود و گروهی از ایران به سوریه رفتند و دیدند دقیقا پیکر همانجایی است که سید میلاد در خواب گفته، زیر درخت زیتون در روستای شقیدله.
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_135
اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدمهم نمیآمد. از خوردنش معلوم بود آرش کله پاچه خور است. دارچین را برداشتم و کمی روی لقمه ام پاشیدم. آرش نگاهی به دستم انداخت و گفت:
–چرا اینقدر بی میل می خوری؟ خوشت نمیاد؟
ــ بی میل نمی خورم، فقط خوردنش کمی سخته.
لبخندی زدو گفت:
– می خوای برات لقمه بگیرم؟ منتظر جواب من نشدو یک تکهی کوچک نان برداشت و شروع کرد به لقمه درست کردن، زیر لب با خودش می گفت:
–الان یه لقمه ی فینگر برات درست می کنم که یه دفعه بزاری تو دهنت و خلاص.
بعد لقمه را جلوی دهانم گرفت و گفت:
–حالا بگو آآرش...
لقمه اش آنقدر کوچک بود که همه اش در دهانم جاشدو با خوشحالی گفت:
–دیدی، اصلا سخت نبود.
لبخند از لبهایم جمع نمیشد.
عمیق به چشم هایم نگاه کرد.
–لبخند می زنی چقدر خوشگل تر میشی.
سرم را پایین انداختم.
دوباره یک لقمه ی دیگر درست کردو گفت:
–آرش.
سرم را بلند کردم و خنده ام گرفت و لقمه را از دستش گرفتم.
– آموزش ها افاقه کرد دیگه خودم می خورم.
بعد از خوردن صبحانه نمک دان را برداشت و گفت:
– دستت رو بیار.
با اکراه دستم را باز کردم. باتعجب گفت:
– چیه؟
نگاهی به دستش انداختم.
– این که نمک دریا نیست .
نگاهی به نمکدان انداخت.
– عه، ازاین نمک بی بخاراست؟
خندیدم و گفتم:
آقاآرش.
با شیطنت گفت:
– جانم، لقمه می خوای؟
ــ نه، دیگه جا ندارم.
بعد اخمی شیرینی کرد.
– آقا، گفتن نداشتیما، وگرنه...
چشم هایم را دوختم به میز و آرام گفتم:
– میشه زودتر بریم.
–چرا نشستیم دیگه.
نگفتم برام سخته، دیدن کله های پخته شده و ردیف شده روی پیشخوان.
وقتی سکوتم را دید، بلند شد.
سوار ماشین شدیم. گوشیاش زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت:
–سلام بر مادر عزیزم.
ــ کجا می خواستی باشم، با نامزدم امدم...
کمی اخم هایش در هم شد و گفت:
– خب دیشب می گفتید.
ــ آخه نمیشه تا بعدازظهر با راحیلم، بعدم سرکار.
خب یه آژانس بگیرید برید و بیایید دیگه...
کمی سکوت کردو بعد گفت:
– ببینم چی میشه... سعی می کنم.
تماس را قطع کردو با حرص به روبرو خیره شد.
تا مقصد که یک پارک بزرگ و زیبا بود حرفی نزد.
وارد پارک که شدیم، دست هایش را در جیبش گذاشت و باهم، هم قدم شدیم. پارک خیلی خلوت بود، فقط قسمتی که وسایل ورزشی داشت، چند نفر در حال ورزش بودند.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت، دلم می خواست بپرسم چه شده، ولی ترسیدم دخالت باشه، یا دلش نخواهد در مورد مادرش حرف بزند.
پارک یک دریاچه ی خیلی کوچیک داشت که چندتا اردک داخلش بودند. با ذوق گفتم:
– چقدر نازن، نه؟
زل زد به اردک ها وهمانجور که سرش را تکان می داد گفت:
– آره.
اخم نداشت ولی خوشحال هم نبود.
روبرویش ایستادم.
– آرش جان.
انگار فقط معطل همین یک کلمه بود که لبهایش به خنده کش بیایدو بگوید:
– جان آرش.
من هم لبخند زدم.
–خوبی؟
لبهایش جمع شدوکمی جدی گفت:
– راحیلم.
ــ بله.
شاکی نگاهم کرد. منظورش را فهمیدم وآرام گفتم:
–جانم.
ــ خوشم میاد که زود می گیری.
اگه الان بهت بگم من باید برم یه جایی و برنامه ی امروزمون روبندازیم یه روز دیگه، تو ناراحت میشی؟
ــ کجا؟
ــ مامان وقت دکتر داشته، یادش رفته زودتر بهم بگه، شبم کیارش اینارو دعوت کرده باید براش خرید کنم.
البته تو روهم دعوت کرد. امروزکلا گرفتارم. بدون این که خودم در جریان باشم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم، که با نگرانی گفت:
–اگه تو نخوای نمیرم، زنگ می زنم میگم یه فکر دیگه کنه.
ــاونوقت ناراحت نمیشند؟
سرش را انداخت پایین و آرام گفت:
–ناراحت که میشه.
ــ همیشه تو کارهای مربوط به مامانت رو انجام میدی؟
سرش را به علامت تایید تکان دادومن ادامه دادم:
–اگه این بار نرید برای من بد میشه، مامان ناراحت میشه وممکنه از چشم من ببینه. تو نگاهش تعجب را دیدم، لبخندی زدم و ادامه دادم.
–پس بهتره بری و اختلاف بین عروس و مادرشوهر نندازی. فقط قبلش اگه می تونی من رو تا یه ایستگاه مترو برسون. می خوام برم خونه ی سوگندبرای ادامه ی کار خیاطیم.
نگاه قدر شناسانه ایی به من انداخت و بعدهم زد زیره خنده. با تعجب نگاهش کردم.
–حرفم خنده دار بود؟
همانطور که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت:
–آخه هنوز رفتن، نرفتن من معلوم نشده، تو واسه خودت فوری برنامه ی کلاس خیاطیتم ریختی.
منهم خندیدم.
–خواستم از وقتم استفاده کنم دیگه. نق بزنم و غصه بخورم خوبه؟
ایستادو صورتم را با دستهایش قاب کردو عاشقانه چشم هایم را کاوید وگفت:
– راحیل تو واقعا فرشته ایی؟
از خجالت صورتم داغ شد، چشم هایم را به اطراف چرخاندم.
منظورم را متوجه شدو کمی فاصله گرفت.
– اینجا پرنده هم پر نمی زنه، چه برسه آدم، نگران چی هستی؟
حرفی نزدم و او بعد از چند دقیقه پرسید:
ــ پس من شب میام دنبالت.
سکوت کردم و دوباره گفت:
–اگه تا غروب خونه سوگند می مونی بیام همونجا دنبالت.
ــ نه، اونجا دو سه ساعت بیشتر نمی مونم، میرم خونه، با این لباسها که نمیشه بیام مهمونی.
🍁به قلم لیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_136
برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت:
–تو هر چی بپوشی قشنگی.
بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم.
سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی میرفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت.
نوچی کردو سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشیدو گفت:
–این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
– تاپ بپوشم؟
اخمی کردو گفت:
–شوهرته دیگه.
ــ برادرش هم هست.
فکری کردو دوباره سرش را داخل کمدکردو شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکردو با صدای بلند اسرا را صدا کرد.
اسرا به دو خودش را به اتاق رساندو گفت:
–ها!
ــ ها و کوفت.
نگاهش بین من و سعیده چرخیدو کشیده و بلند گفت:
– بله، امرتون.
ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود.
اسرا با تعجب گفت:
– مگه تو کمد نیست؟
سعیده کلافه گفت:
–نه بابا، یه ساعت دارم می گردم.
اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آوردو گفت:
–اینجاست.
سعیده چپ چپ نگاهم کردو گفت:
–من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده.
با تعجب به اسرا نگاه کردم.
اسرا گفت:
– نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم.
سعیده دامنم را هم آوردو رو به اسراگفت:
–به هم میان، نه؟
اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت:
– این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه.
ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟
سعیده اخمی کرد.
–آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم...
اسرا گفت:
– آره خب... اصلا می خوای ایناروهم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره.
بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کردو گفت:
– به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول.
سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بودبا یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت:
–بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار.
پشت به سعیده نشستم و گفتم:
–اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه روهم برام بیار.
ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون.
سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم.
همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت:
– شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری.
نیشگون آرامی از بازویش گرفتم.
– شیطون شدیا.
همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم.
با تشر گفتم:
– سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن...
ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید.
بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم.
چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم.
خیلی اکشن روسریام را بستم و چادر مهمانیام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم.
منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شدو چشمکی زدو گفت:
–جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا.
ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
🛑سحرخیزی و اعتدال مزاج!
🔘 آيت الله شاه آبادی، استاد عرفان حضرت امام خمينی رحمه الله بودند درباره پدر بزرگوارشان می فرمايند:
🔺«موضوعی كه مرحوم والد به آن عنايت ويژه ای داشتند و آن را در قرب به حق مؤثر می دانستند، بيداری شب و سحرخيزی بود.
▫️ میفرمودند «اگر برای نافله شب بيدار شديد و ديديد برای نافله خواندن آمادگی روحی نداريد، بيدار بمانيد.
بنشينيد حتی چای بخوريد.
انسان بر اثر همين بيداری، آمادگی برای عبادت را پيدا می كند».
🍃همچنين فرمود: «بيداری سحر هم برای مزاج مادی مفيد است و هم برای مزاج معنوی.»
✍ بارها در منبرهايشان مي فرمود: «برای دنيايتان هم كه شده، سحرها بيدار شويد. چون بيداری سحر، وسعت رزق، زيبايی چهره و خوش اخلاقی می آورد».
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
@ranggarang
🌸خدایا
سپاس برای تمام شبهای زیبا
وغروبهایی که دیدم
برای شکیبایی وصبری که
اجازه داد لحظههای بزرگ اندوه را
تحمل کنم
زیرا زندگی با وجود همه غمها
بازهم زیباست!
#شبتون_بخیر_
@ranggarang
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)