🌹آیا هنگام خواب، روح انسان از بدن خارج می شود؟
♻️نوفلى میگوید،به امام صادق عليه السلام عرض كردم :
🌸گاهی مؤمن خوابى مى بيند و همان گونه خواهد بود كه ديده است،
و گاهی خواب مى بيند و واقعيتى ندارد.
🌟امام عليه السلام در جواب فرمود:
🍃 مؤمن كه خوابيده است روح او حركت مى كند كه تا به آسمان كشيده مى شود،
❄️ پس آن چه را كه در ملكوت آسمان در موضع تقدير و تدبير ديده است آن درست و حق است.
🚫 و آن چه را كه در زمين ديده است آن خوابهای پوچ و غیر واقعی است .
♻️به امام گفتم: آيا روح مؤمن به آسمان صعود مى كند؟
✨گفت : آرى
♻️گفتم : آن چنان كه چيزى از روح در بدنش باقى نمى ماند؟
🌺فرمود: نه اين گونه نيست!
اگر روح به كلّى از بدن خارج شود كه چيزى از آن در بدن نماند، هر آينه كه بدن مرده است!
♻️گفتم:پس چگونه خارج مى شود؟
🌺فرمود: آيا آفتاب را نمى بينى كه در جاى خود است و شعاع آن در زمين معلوم است؟
🍀روح هم چنین است كه اصل آن در بدن است و حركت آن هنگام خواب، مثل شعاع آفتاب است...
📘منبع:هزار و یک کلمه،علامه حسنزاده آملی
@ranggarang
🌹هر قدر هم زندگی کنی آخرش می میری!
🍀آیت الله مجتهدی تهرانی:
هر چه می خواهی در این دنیا زندگی کنی بکن! اما آخرش مرگ است
💥آقا از این کوچه نرو ! بن بست است. این خیره سر میرود. تاریک هم هست
پیشانی اش می خورد به دیوار.
✅این دنیا هم کوچه ی بن بست است. آخرش پیشانی مان میخورد به سنگ لحََد.
🌀آن وقت تازه پشیمان می شویم. میگوییم خدایا مارا به دنیا بازگردان، ما
اشتباه میکردیم. دیگر عمل صالح انجام میدهیم.
🔱 خطاب میرسد
کَلاّ!! (ساکت شو!)
❌تو برگردی به دنیا باز همان آدم اولی ! تو خوب بشو نیستی. می گویی من را برگردان به دنیا ، آدم خوبی میشوم!
‼️این همه جنازه بردی،
دوستانت را بردی دفن کردی، میخواستی خیال کنی که خودت مرده ای
✳️بسم الله. جنازه که بردی دفن کردی فکر کن خودت هستی و دوباره
زنده شدی، آمده ای به دنیا. آیا اعمالمان را خوب میکنیم؟؟
@ranggarang
✍حاج آقا دولابی (ره) :
✅خداوند فرمود:هرچه دیدی هیچی مگو!من هم هرچه دیدم هیچی نمیگم. یعنی تو در مصائب صبور باش و چیزی نگو، منم در خطاهایت چیزی نمیگم.
💠هرچه درد را آشڪارتر ڪنی، دوا دیرتر پیدا میشود.اگر با ادب بودی و چیزی نگفتی راه را نشانت میدهد. باید زبانت را ڪنترل ڪنی ولو اینڪه به تو سخت بگذرد. چون با بیانش مشڪلاتت رو چند برابر میڪنی....
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حبیبهای خمینی؛
از حبیببنمظاهر آموخته بودند
که باید گوش به فرمانِ امام شان
به جنگ با دشمنان اسلام به پاخیزند...
در واحد تبلیغات لشکر ۲۷ محمد رسولاللهﷺ در سالهای دفاع مقدس، دو پیرمرد عضو فعال بودند.
اول حاج حسن امیری، پیرمرد کوتاه قد و بذله گویی که دربین بچهها به عمو حسن
شهرت داشت و دوم، حاج ذبیح الله بخشی.
حاج بخشی را به علم سبز بزرگ و سیمینوفش ، لندکروز بلندگودارش و «یام یام» های طلایی میشناختند.
و عمو حسن را به دویدنهای میدان
صبحگاه دوکوهه و شعرهای حماسی که
میخواند.
هر روز صبح گردانهای لشکر باید به نوبت یک بار دور میدان صبحگاه میدویدند و عمو حسن با آن سن و سال، با همراه با هر گردان، یک بار دور میدان را میدوید و برای بچهها شعرهای حماسی میخواند.
البته از وزن و قافیههای عجیب و غریب
شعرها معلوم بود که همه را همان جا از
خودش میسازد.
رزمندگان جوان همه بعد از دویدن دور
میدان صبحگاه از نفس میافتادند اما
انگشت به دهان میماندند که عمو حسن
چطور با گردان بعدی میدود و میخواند.
او برای همه رزمندگان حنا میمالید، اما
برای خود حنا نمیمالید و میگفت:
«محاسن من با خون خضاب خواهد شد.»
عمو حسن سرانجام در عملیات کربلای۴، در شلمچه،به آن متاعی که دنبالش میدوید رسید و محاسن سفیدش به خون سرش خضاب شد و روزهای پایانی دی ماه سال ۱۳۶۵، به عنوان هفتادمین سال زندگی عمو حسن امیری، شاهد شهادت او شد.
@ranggarang
خصوصیات اخلاقی شهید طهرانی مقدم
یکی از نکات قابل توجه در زندگی شهید مقدم چند بعدی بودن شخصیت آن شهید با وجود فعالیت های جهادی و تخصصی کار ایشان بود که با وجود صرف زمان بسیار زیاد برای انجام فعالیت های نظامی با نظم و برنامه ریزی فوق العاده توانست در عرصه های دیگر نیز مفید باشد. نظیر حضور در عرصه های ورزشی که علاقه همیشگی او بود.
کمک به محرومین و انجام امور خیریه و سرپرستی ایتام سادات، ساخت و بازسازی چندین مسجد، دارالقرآن و حوزه علمیه از دیگر فعالیتهای ایشان است که اکنون به یمن تأسیس و حمایت ایشان تعداد زیادی از حافظان و قاریان قرآن و طلاب در این مؤسسات مشغول تدریس هستند.
کار با جوانان و تشویق آنان و اعتماد داشتن به جوان، برخورداری از حسن خلق و لبخند داشتن همیشگی با وجود کار طاقت فرسا، توجه خاص و احترام فوق العاده به مادر و همسر و فرزندان، کمک و حمایت مادی و معنوی به خانواده، خودباوری و عزت مندی، تلاش و پشتکار زیاد، مطیع محض ولایت، مدیریت بی نظیر و استفاده از حداقل امکانات و حداکثر سوددهی، از دیگر خصوصیات این شهید بود.
@ranggarang
روی سنگ قبرم بنویسید، اینجا مدفن کسی است که می خواست اسرائیل را نابود کند.
شهید حسن طهرانی مقدم🌺
#ساخت_شیعه
#ایران #سالروز_شهادت
@ranggarang
1_12997345805.mp3
30.67M
⭕وقایا و اتفاقات در آخر زمان..
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥پیش بینی استاد رحیم پور ازغدی از وضعیت امروز جامعه و دانشگاه ها
💥از چند تارمو شروع کردن به عدم پوشش سر رساندن و به نیمه برهنگی کشاندن و اکنون وارد پروسه عادی سازی برهنگی کامل شده اند!
💥چقدر زود پروژه اندلس سازی پیش رفته؟
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️رهبر معظم انقلاب :
📌من هر چه فکر میکنم خواص مقصرند!
➕تاریخ تکرار میشود
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی : والله هرکس تیر به سمت این نظام انداخت آواره شد.
@ranggarang
🔻لیست دامادهای خوشبخت مملکت رو تماشا میکنید
+تو پدرت رو انتخاب نکردی ولی پدر زنتو خودت میتونی انتخاب کنی :))
@ranggarang
#افزایش_ظرفیت_روحی 97
🔶 وقتی گفته میشه که محور مقدرات الهی امتحان هست یعنی اگه به انسان سختی دادند برای #امتحان اوست و اگه آسایش دادند باز هم برای #امتحان اوست.
🔵 برای همین طبق آموزه های قرآن کریم، وقتی بلایی سرمون اومد نباید بگیم: خدا مرا خوار کرد؛ رَبِّی أَهانَنِ»(فجر/16)
و اگه نعمت دادند نباید مغرورانه بگیم: خدا مرا اکرام کرد؛ رَبىِّ أَکْرَمَن» (فجر/15)
🔹 هر دوی اینها امتحان هست و ...
#تنها_مسیر_آرامش
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_179
سارا تا فهمید می خواهم به خانهی سوگند بروم، گفت که او هم میخواهد بیاید.
در قطار، سارا صندلی مقابلم نشسته بودو با همان انگشتر کذاییش ور می رفت و غرق فکر بود. از اعترافاتش ناراحت شده بودم. او هم غرورش شکسته بود. ولی خب خودش هم بی تقصیر نبود. این آرشم هم که باهمه راحت بوده.
قطار در ایستگاه توقف کرد. بی اختیار بلند شدم. سارا نگاهم کرد و گفت:
ــ ایستگاه بعدیه راحیل، حواست کجاست؟
دوباره خواستم بنشینم که صدای جیغی را شنیدم.
ــ خانم لهم کردی چیکار می کنی؟ خواب بودم.
هاج و واج به دختری که جایم را اشغال کرده بود نگاه کردم.
"چطوری تو این چند ثانیه جای من نشست و خوابشم برد."
وقتی بُهت و حیرت مرا دید خودش را زد به بی خبری و سرش را به شیشه چسباند و چشم هایش را بست. دهانش را هم کمی باز کرد. مثل کسایی که غرق خواب هستند.
سارا وقتی این صحنه را دید پقی زد زیر خنده و گفت:
ــ بیا جای من بشین.
هنوز بُهت زده بودم. سارا خواست از جایش بلند شود که به طرفش رفتم و گفتم:
ــ تکون نخور، یه ایستگاه بیشتر نیست، وایسادم دیگه.
دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم. هنوز در همان حال بود. وقتی دقت کردم تکانهای مردمک چشمش از روی پلکش نشان میداد خواب نیست.
" چه خواب مصنوعی قشنگی"
دلم برایش سوخت از این که اینقدر راحت و فوری می توانست خودش را به خواب بزند.
وقتی رسیدیم خانهی سوگند، از دیدن سارا شاخ درآورد وزیر گوشم گفت:
ــ این اینجا چیکار می کنه؟
با تعجب گفتم:
ــ خواست بیاد دیگه.
سوگند پشت چرخ خیاطیاش نشست و مشغول شد.
من هم نخ و سوزن آوردم و سراغ لباسهای کوک نشده رفتم. رفتارهای سوگند برایم عجیب بود. قبلا خیلی مهمان نوازتر یود. سارا بیکار به این طرف و آن طرف دید میزد.
سوگند با لبخند مصنوعی گفت:
ــ میخوای یه کاری بدم دستت حوصله ات سر نره؟
مامان بزرگش لبی به دندان گرفت.
ــ مهمونه مادر، چیکارش داری؟
سوگند با کنایه گفت:
ــ آخه مامان بزرگ، سارا نمی تونه بیکار بشینه، گفتم حوصلش سر نره.
بعد چند تا لباس جلویش ریخت.
– تمیزکاری این هارو انجام میدی تا من بیام عزیزم؟ سارا چشم دوخت به لباسها و بی میل گردنی کج کرد.
سوگند بلند شد و همانطور که از اتاق بیرون میرفت به من اشاره کرد که دنبالش بروم.
همین که رسیدم پشت در، فوری دستم را گرفت. از پله های فرش شده به طبقهی بالا رفتیم.
طبقهی بالا یک اتاق تقریبا دوازده متری بود که با یک فرش لاکی رنگ پوشیده شده بود. وارد اتاق شدیم.
در اتاق را بست و خیلی جدی پرسید:
ــ اینو واسه چی دنبال خودت راه انداختی؟
ــ سارا رو میگی؟
ــ مگه به جز اون کس دیگه ام هست؟
ــ خودش خواست بیاد، منم گفتم بیا دیگه.
اخمی کردو گفت:
ــ چی شده؟ دوباره باهم جی جی باجی شدید؟
ــ من که مشکلی نداشتم، خودش محل نمی داد، امروزم امد حرفهایی زد تو مایه های حرفهای سودابه. منم گفتم بی خیال.
غرید:
ــ گفتی بی خیال؟ راحیل اون با سودابه دستشون تو یه کاسس.
–رو چه حسابی میگی؟
–چون با هم دیدمشون. الانم فهمیده من متوجهی ارتباطش با سودابه شدم، زودتر امده بهت اونا رو گفته.
با عصبانیت حرفش را بریدم وگفتم:
ــ دلیل نمیشه. لطفا تهمت نزن. خودش برام توضیح داد. تو خیلی دیگه بد بینی...
عاجزانه گفت:
– باشه من بد بینم، اصلا کل عالم عاشق دل خستهی شوهر تو شدند. فقط راحیل این آخرین دیدار و رفت و آمدت با سارا باشه ها، مثل قبل باهم سر سنگین باشید. بهم قول بده.
میدانستم که سوگند اشتباه میکند. این بد بینیاش هم لطمهایی بود که نامزدی قبلیاش نصیبش کرده بود.
ــ سوگند جان، من که نمی تونم صبح تا شب ببینم کدوم دختر آرش رو دوست داشته یا بهش احساس داشته، یا ممکنه بهش احساس پیدا کنه.
نمی تونم رابطه ام رو با همه قطع کنم چون یه زمانی با آرش رفتن چه می دونم یه قبرستونی...
نمی تونم همه رو محاکمه کنم که... اصلا می خوای آرش رو بندازم تو قفس نزارم کسی بهش نگاه کنه؟ هر کسی خودش باید عاقل باشه.
آرام تر شد و رفت نشست روی کاناپهی کنار پنجره و گفت:
ــ راحیل می ترسم، از خراب شدن زندگیت می ترسم. این حرفها رو هم از نگرانی میگم. نمی خوام بلایی که سر من امد، سر توام بیاد.
ــ شرایط تو با من زمین تا آسمون فرق میکنه، آرش مثل نامزد تو نیست سوگند، تو چرا همه رو یه جور می بینی؟
دستش را گرفتم.
ــ می دونم نگرانی عزیزم. من کلا اونقدر درگیرم که اگه بخوامم نمی تونم زیاد واسه رفیق وقت بزارم. تنها رفیقم تویی که باهات میرم و میام...
بعد لبخندی زدم و ادامه دادم.
–ولی باشه، سعی می کنم فقط با تو رفت و آمد کنم.
چشم غره ایی رفت وگفت:
ــ بیا بریم راحیل اینقدرحرصم نده...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
اازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_180
در مسیر برگشت سارا کنارم در قطار نشسته بود.
–راحیل جان من چندتا ایستگاه دیگه باید خط عوض کنم، کم کم برم جلوی در وایسم ، شلوغه می ترسم جا بمونم. تو کجا میری؟
ــ به سلامت عزیزم منم میرم خونه.
ــ چطور آرش نیومد دنبالت؟
با شنیدن اسم آرش از دهانش انگار با پتک به سرم زدند. کمی مکث کردم و گفتم:
ــ وقتی تو با منی لزومی نداره بیاد.
بی قید گفت:
–نه بابا من با آرش راحتم، خودت رو اذیت نکن.
پوزخندی زدم.
ــ بله می دونم. شما که کلا راحتید. میشه یه توصیه ی دوستانه بهت بکنم؟
صورتش را مچاله کردو گفت:
ــ ول کن راحیل بابا حوصله داریا...من گفتم یعنی اگه آرش امد منم به سعید می گفتم میومد باهم می رفتیم بیرون، خوش می گذروندیم.
ــ سعید رو دوست داری؟
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
ــ ای بابا، مگه آدم با هرکس حرف میزنه دوسش داره؟
شانه ایی بالا انداختم.
–نه، خب، ولی تو باهاش فقط حرف نمیزنی، همش تو گشت وگذارید که...
ــ وا، راحیل؟ خب دوستیم دیگه. هر کسی نیاز داره به تفریح.
بی مقدمه گفتم:
ــ سارا باهاش ازدواج کن، یا باهرکس دیگه ایی که فکر میکنی...
حرفم را برید.
– میخوای برم التماسش کنم بیاد من رو بگیره؟
من و منی کردم و گفتم:
ــ توام جای اون بودی پیشقدم نمیشدی.
ــ اونوقت چرا؟
ــ ناراحت نشیا سارا... از بس که توی دسترسی...مردها از این که بیش از حد بهشون توجه بشه در باطن خوششون نمیاد.
اعتراض آمیزگفت:
– توجه چیه؟ من فقط اوقات بیکاریم رو بااون یا بچه های دیگه میریم بیرون.
ــ اوقات بیکاریت رو هزارتا کار دیگه ام می تونی انجام بدی، مگه بقیه اوقات بیکاری ندارند؟ من توی دانشکاهم می دیدم تو همیشه سر دسته ی هماهنگی گروه دوستهات بودی. چرا تو اینقدر واسشون وقت میزاری؟ پس خانوادت چی؟ خودت چی؟ آدم ها گاهی به تنهایی هم احتیاج دارند.
نمی خوام بگم نباش یا نرو چون به خودت مربوطه.
ولی اگه ازدواج کنی این هیجاناتت رو برای شوهرت میزاری و لذت بیشتری می بری.
سارا این قانونه، هر چیزی که کمیاب و کمه برای انسا نها باارزش تره و برای بدست آوردنش تلاش بیشتری می کنند و گاهی حاضرند به خاطرش خودشون رو به هر سختی بندازند. کم باش سارا جان.
آهی کشیدوگفت:
ــ راحیل، پسرهای الان اینطوری نیستند، تو باهاشون نبودی نمی دونی. کم باشی میرن دنبال یکی دیگه.
ــ خب برن، اونی که بخواد بره اول، آخر میره، پس به زور نگهش ندار، چون اگه آخر بره بیشتر صدمه می بینی بزار اول بره. تو کاری رو که درسته انجام بده، مسئول رفتن موندن آدمها نباش.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
– من دیگه میرم. به حرفهات فکر می کنم.
بلند شد که برود، قطار ترمز بدی کرد و سارا خورد به دختر بچه ایی که وسط قطار بود. دختر بچه خورد به خانمی که کنارش ایستاده بودو گریه کرد.
خانم که انگار مادرش بود بااخم غلیظی برگشت به سارا گفت:
– مگه کوری، حواست کجاست؟ سارا می خواست عذر خواهی کند ولی وقتی برخورد زن را دید با فریاد گفت:
–قطار بد ترمز کرد به من چه؟ تو اصلا لیاقت عذر خواهی نداری و فوری با باز شدن در قطارپیاده شد.
زن غرغر کنان دخترش را بغل کرد و نوازشش کرد. از جایم بلند شدم و از او خواستم تا جای من بنشیند، بعد از تعارف نشست و گفت:
–دختره اصلا شعور نداشت دیدی چیکارکرد؟
موهای دختر بچه را ناز کردم. بعد برای مادرش توضیح دادم که سارا دوستم بودومی خواسته عذر خواهی کند. ولی بخاطر عصبانی بودنش سارا هم ناراحت شده و صدایش را بلند کرده است.
خانومه با پشیمانی شروع کرد به تعریف که; بچه دار نمیشده و دخترش رو خدا بعداز ده سال رازو نیازو دواو درمان بهشان داده، همین موضوع باعث حساسیتش نسبت به دخترش شده است.
حرفهایش من را به فکر برد، پس آدم ها روی چیزهایی که سخت بدست میآورند حساس هستند.
دوباره به دخترک نگاه کردم، آرام شده بودو خودش را به مادرش چسبانده بود.
این مدل چسبیدن به مادرش مرا یاد ریحانه انداخت. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. خیلی دلم می خواست بروم ببینمش، دیگر طاقت نداشتم.
توی ایستگاه روی صندلی نشستم و شماره کمیل را گرفتم...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکیمی را ناسزا گفتند
هیچ جوابی نداد...
حکیم را گفتند:
حکیم از چه روی جوابی ندادی؟
حکیم گفت:
در جنگی داخل نمیشوم
که برندهی آن، بدتر از بازنده است!
#شبتون_بخیر_
@ranggarang
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)
سلام امام زمانم ✨
ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
فڪری بڪن برای من و آتش دلم
دست ادب به سینه ی بیتاب میزنم
صبحت بخیر حضرت آرامش دلم💫♥️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
@ranggarang