فاطمه زهرا سلام.mp3
3.25M
ای حضرت زهرا سلام
انسیه الحورا سلام
اُمّ الحسن اُمّ الحسین
فاطمه زهرا سلام
🎤 مجتبی رمضانی
#فاطمیه #ایام_فاطمیه #حضرت_زهرا
@ranggarang
💔پنج شنبه،
براے من یک روز،مثل تمام روزهاست؛
ولے براے او!
یک قرار است
ویک دل تنگ
وبوسه اےکه هرهفته مینشاند
بجاےگونه ےپسر،به روےسنگ..
#بر_دامن_مادر_شهیدان_صلوات_
@ranggarang
حاج مجتبی رمضانی-شهید گمنام سلام.mp3
1.93M
دلم گرفته بازم چشام بارونیه.....
#شهید_گمنام_سلام
🎤حاج مجتبی _ رمضانی..
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 #پنجشنبه است
🥀به یاد آنهایی
🥀که دیگر میان ما نیستند
🥀و هیچکس نمیتواند
🥀جایشان را در قلب ما پر کند
🥀نثار روح پدران و مادران آسمانی
🥀فرزندان خواهران وبرادران درگذشته
🥀و همه در گذشتگان بخوانیم
🥀فاتحه و صلوات
🥀روحشون شاد یادشون گرامی😔
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز پنجشنبه و دلتنگی
این پست رو تقدیم میکنم به کسانی که دلتنگ پدر مادر و یا هر عزیز دیگه ای هستند🙏🌹❤️🌹
روح تمام درگذشتگان قرین رحمت و آرامش 🙏🖤🖤🖤🌹🌹
@ranggarang
🌷🌷
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🕯️بسته هدیه به اموات🕯️
🌹 اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ.
🌟 1 سوره ملک
🌟 1 سوره حمد
🌟 3 سوره توحید
🌟 1سوره قدر
🌟 1 آیة الکرسی
🌟 1 زیارت اهل قبور
این ختم را برای آخرت خود و تمام شهدای اسلام و همه رفتگان و بخصوص درگذشتگان عزیزانی که در این گروه هستند هدیه میکنیم.
زیارت اهل قبور:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله
@ranggarang
🌷 امیر مؤمنان (سلام الله علیه) فرمودند :
✍ مردگانتان را زیارت کنید ؛ زیرا آنان به زیارت شما شادمان میشوند و نزد قبر پدر و مادر با دعایی که برای آن دو می کنید ، حاجت بخواهید.
📒 مفاتیح الحیاة ، ص ۳۷۷
🌷 امیر مؤمنان (سلام الله علیه) فرمودند :
✍ مردگانتان را زیارت کنید ؛ زیرا آنان به زیارت شما شادمان میشوند و نزد قبر پدر و مادر با دعایی که برای آن دو می کنید ، حاجت بخواهید.
📒 مفاتیح الحیاة ، ص ۳۷۷
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پنجشنبه
🍃 بروید سر قبر پدر و مادرتان
آنها شما را می بینند و خوشحال می شوند
🎙شهید دستغیب ره
#ببینید_و_برای_دیگران_ارسال_کنید.
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست دارم ضریح تو بغل بگیرم . .
دوست دارم همونجا از خوشی بمیرم ❤️🩹"
@ranggarang
🟥ماجرای «اصحاف کهف» در کدام دورهی تاریخی رخ داد؟
«اصحاب کهف» گروهی از جوانان مؤمن و یکتاپرست بودند که از آیین بتپرستى دوران خویش بیزارى جستند و به غاری (کهف) پناه بردند. خداوند نیز آنان را به مدت ۳۰۹ سال به خوابى عمیق فرو برد و جایگاه امنى برایشان فراهم ساخت. اما این داستان در چه دورهی تاریخی رخ داده و مکان غار اصحاب کهف، کجاست؟
به گفته مورخان اروپایى، این حادثه میان سالهاى ۴۹ تا ۲۵۱ میلادى روى داده است.
گفته شده، داستان اصحاب کهف براى نخستین بار در قرن پنجم میلادى توسط یکى از دانشمندان مسیحى به نام «ژاک» که خلیفه کلیساى سوریه بود، در رسالهاى که به زبان سریانى نوشته است، تشریح گردید و این خود مىرساند که این حادثه، یکى دو قرن پیش از ظهور اسلام در میان مسیحیان شهرت داشته، اما پارهاى از مشخصات آن از جمله مقدار و مدت خواب آنها، با آنچه در منابع اسلامى آمده تفاوت دارد، زیرا قرآن صریحاً مدت خواب آنها را ۳۰۹ سال ذکر کرده است.
ساختار داستان در منابع مسیحى همگونى خاصى با نقلهاى اسلامى دارد و به «هفت خفتگان» یا «هفتخفتگان شهر اِفِسوس» معروف است.
@ranggarang
🔲غار اصحاب کهف کجاست؟
در مورد مکان غار اصحاب کهف نظریههای مختلفی وجود دارد و مکانهای متعددی به عنوان غار اصحاب کهف معرفی شدهاند.
که یکی از مکانهای مورد ظن:ویرانههاى اون شهر، هم اکنون در نزدیکى «ازمیر» در «ترکیه» به چشم مى خورد، و در کنار قریه «ایاصولوک» در کوه «ینایرداغ» هم اکنون غارى دیده مى شود که فاصله چندانى از «افسوس» ندارد. این غار، غار وسیعى است که مى گویند آثار صدها قبر در آن به چشم مى خورد و به عقیده بسیارى غار «اصحاب کهف» همین است.
@ranggarang
❌ سالی تلخ و عجیب
شاید در تاریخ سابقه نداشته باشد چنین فرزندان عزیزی از سلاله طاهره صدیقه بشهادت رسیده باشند ....
الهم عجل لولیک الفرج
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_185
–زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر...
–اون هیچ فکری نمی کنه. من قبلاتشکر کردم دیگه.
مشکوک نگاهش کردم. کنارش روی تخت نشستم. او هم نیم خیز شدو شروع به بازی با موهایم کرد.
با خودم فکر کردم از ترفند یه دستی استفاده کنم. باید بیشتر فکر می کردم.
شاید خودش عطر را برایم خریده. برای همین نمیخواهد تشکر کنم که ضایع نشود. شاید هم عطر را کیارش برای مادرش یا مژگان خریده و آنها هم گفتهاند بدهیم به راحیل. اما چرا برندهایش یکیست؟
نمی دانستم این وسط باید این حرف ها را مطرح کنم یا نه.
اصلا به رویش بیاورم؟ یه دستی بزنم یا نه. اگه دروغ گفته باشد با بر ملا شدنش خرد میشود. البته به هر حال قصد آرش خیر بوده. شاید شوخیهایم را برای سوغاتی جدی گرفته و ترسیده از این که کیارش برایم چیزی نیاورده ناراحت شوم.
اگه چیزی نگویم نکند فکر کند من خنگم و متوجه نیستم.
صدایش مثل یک آهن ربای غول پیکر من را از افکارم بیرون کشید.
–راحیلم.
نگاهش کردم.
دستم را گرفت و به چشم هایم زل زد. مردمک چشمهایش می رقصیدند. انگار از چیزی واهمه داشت. یا حرف زدن برایش سخت بود.
سعی کردم با لبخند نگاهش کنم و مطمئنش کنم، که اگر حرفی هم نزند من قبولش دارم.
پشت دستم را بوسید و به جای بوسه اش نگاهی انداخت. دستم را روی صورتش گذاشت و دوباره نگاهم کرد. اینبار آرام تر بود. چشم هایش محبت را فریاد میزد.
«آخه من چطور این همه مهربانی را ندید بگیرم و مواخذه ات کنم. چطور بگویم برای برملا شدن دروغت نیاز به هوش بالایی نیست.»
انگار می خواست اعترافی بکند و برایش سخت بود ولی من این را نمی خواستم. برای این که حرفی نزند سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
–هر چی آقامون بگه...
فکر کنم از حرکتم شوکه شد. چون برای چند لحظه بی حرکت مانده بود. ولی بعد دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و سرش را روی سرم گذاشت. بعد از این که چند نفس عمیق کشید با صدایی که نمی دانم کی زخم برداشت گفت:
–ممنونم راحیل...
همین دو کلمه، همین زخم صدایش کافی بود برای دانستن...برای گم شدن همهی فکرهایی که در موردش کردم.
چه خوب شد که حرفی نزدم. آن هم به آرش، با خروارها غرورش.
من را از خودش جدا کردو صورتم را دو دستی گرفت و به چشم هایم خیره شد. این بار نگاهش فرق می کرد. انگار با قدرت، هر چه حس داشت در چشم هایم میریخت. قلبم ضربان گرفت، محکم خودش را به قفسه ی سینه ام میکوبید. احساس کردم قلبم حرکت کرد و بالاتر امد، آنقدر بالا که نفس کشیدن برایم سخت شد. دیگر طاقتش را نداشتم. نگاهم را از او گرفتم و هم زمان صدای مادر آرش امد که برای ناهار صدایمان میزد، بلند شد.
نفسم را با شدت بیرون دادم و بلند شدم. آرش هم با خنده بلند شد و گفت:
–راحیل.
نزدیک دراتاق بودم. برگشتم و نگاهش کردم.
شاکی پرسید:
– زبون نداری عزیزم؟
با صدایی که هنوز کمی لرزش داشت گفتم:
–جانم.
روبرویم ایستادوموهایم را به پشت سرم هدایت کردو انگشتهای دستهایش را پشت گردنم به هم رساندو با کف هر دو دستش از طرفین صورتم را بالا داد و گفت:
–نگام کن.
آن لحظه سخت بود نگاهش کنم به لبهایش چشم دوختم. صورتش را نزدیک صورتم کردوگفت:
–بالاتر از دوست داشتن چیه راحیل؟ متعجب چشم هایم را در نگاهش سُر دادم. نگاهش ذوبم کرد.
–من... من...می پرستمت راحیل...
بعد آرام از در بیرون رفت.
نفسم به شماره افتاد. انگار زمان متوقف شده بود. سعی کردم آرام باشم. صدای قاشق و بشقاب را می شنیدم که از سالن می آمد. نشستم روی تخت و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
چند دقیقه بعد فاطمه توی اتاق آمد و گفت:
–چرانمیای پس؟
بلند شدم و گفتم:
–امدم.
مشکوک نگاهم کردو پرسید:
–آرش خان چرا نموند؟
با تعجب پرسیدم:
:–رفت؟
–آره، گفت زودتر باید برم سرکار...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang