به نویسنده ی خود عبیدالله بن ابی رافع
دستور داد: در دوات لیقه بینداز، نوک قلم
را بلندگیر، میانِ سطر ها فاصله بُگذار، وَ
حروف را نزدیک به یکدیگر بنویس، که
این شیوه برای زیبایی خط بهتر است . . .
- روشِ نویسندگی
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۳۱۵ ]
تا عکس حاج قاسمرو، رو موتورم دید اومد سمتم، یه دست کشید به عکسش و دستشو ماچ کرد.. یه لبخندی هم به من زد و کارت سوخترو ازم گرفت و ...چیزی نگفتم..
گاهی مسیرم میخوره میرم اینجا واسه بنزین.. مأمور جایگاه موتوریاس... مهربونه ولی یهو داد میزنه! گوشاش سنگینه، درست نمیشنوه...موتوریا همه میشناسنش، زیاد باهاش شوخی میکنن :)
کارم که تموم شد اومد برم، یهو اومد جلو بهم گفت: خیلی مرد بود، خیلی انسان بود، هر موقع عکسش رو میبینم اعصابم خورد میشه!
تعجب کردم، نفهمیدم مشکلش چیه!؟
یهو دیدم بغض کرد!! گفت: سربازش بودم، خیلی هوامو داشت.. هرموقع از کنارم رد میشد ابراز محبت میکرد..❤️ بهم گفت من باید برای تو یه کاری بکنم، آخه از زمان جنگ موجی شدم...💔
دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره...
اشکها بود که از گونههاش سرازیر میشد..
و منی که نمیدونستم باید چهکار کنم، وقتی صدامو درست نمیشنوه...یه دست به بازوش کشیدم، با حرکت دست بهش فهموندم که:
حاج قاسم عشق بود، عشق..
❤️ به یاد #حاج_قاسم و #ابومهدی و یاران همراهشان، هدیه #صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊ شدت عصبانیت تکفیریهای صهیونیست از کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
این کتاب اثر ماندگار استاد حمید حسام در روایت خاطرات شهید علی خوشلفظ است و توسط رهبر انقلاب تقریظ شده است.
کتابهایی راجب شیعیان! اینجوری شما رو عصبانی میکنه، دیگه خودشونو ببینید چی میشید!؟ 🙂😉
✌️🇮🇷
#سوریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کشیش مسیحی: امید دارم که شفاعت حضرت زهرا (س) در روز قیامت شامل من هم بشود
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
♦️جَنگ نمایش خانگی با خانوادهها؛ اینبار عادیسازی مصرف الکل!
🔹در برنامههای جدید نمایش خانگی شاهد عادی سازی مصرف مشروبات الکلی هستیم، چندی پیش بود که مسمومیت و مرگ عدهای بر اثر مشروبات الکلی خبرساز شد.
🔹تحتتأثیر قرار گرفتن افراد جامعه خصوصاً نوجوانان از هنجارشکنیها و قبحزدایی و عادیسازی آشکار سریالهای شبکه نمایش خانگی را نمیتوان نادیده گرفت و نمیتوان اثرات مخرب این رهایی و بیقیدی محصولات نمایشی پلتفرمها را انکار کرد.
🔹ممکن است بعضی از فیلم سازان تفکر دیگری داشته باشند و بگویند این بخشی از واقعیت جامعه است و باید نشان داده شود. این استدلال مناسبی برای ساخت چنین فیلمهایی کافی نیست.
@ranggarang
⁉️ وقتی قطعیتِ نامشروع بودن حضور ظریف در دولت محرز شده و رئیس مجلس نیز به آن اعتراف کردهاند، ایشان چطور این اندازه سرخوش و مغرور و خودرأی است که بیاعتنا به قانون، ماندن خود در دولت را به رخ میکشد؟
⁉️ بیاعتبار جلوه دادنِ قانونِ مصوب، یعنی بازی با حیثیت و ساحتِ نظام؛
آیا همهی مردم میتوانند مثل جواد ظریف که بیمحابا گردنکشی و قلدری میکند، از قانون سرپیچی نمایند یا ظریف تافتهی جدا بافته است؟
✍ مریم اشرفی گودرزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥محمد جواد ظریف، معاون راهبردی غیر قانونی دولت پزشکیان در مقالهای که روز دوشنبه ۱۱ آذر در رسانه فارن افرز آمریکا منتشر شد، نوشت که جمهوری اسلامی به دنبال صلح و آشتی و مذاکرهای فراتر از پرونده هستهای با غرب و کشورهای منطقه است!
خائنی به نام ظریف😞
#افزایش_ظرفیت_روحی 109
❇️ در احکام دینی هم خداوند متعال طوری فرمان داده که امکان امتحان باقی بمونه. در حقیقت خداوند متعال دستورات دینی رو کاملا هماهنگ با تقدیرات و امتحانات انسان قرار داده ...
💢 مثلا خداوند متعال غیبت کردن رو گناه اعلام کرده در حالی که غیبت کردن اگه حلال باشه طبیعتا مردم بیشتر مراقب میشن تا انواع گناهان رو نکنند
ولی هدف خداوند این هست که ...
#تنها_مسیر_آرامش
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_217
حالم هنوز خوب نشده بود. عصبی بودم و حرص میخوردم حالا از دست کی، خودم هم نمیدانستم.
دلم نمی خواست آرش از کنارم تکان بخورد. وجودش حالم را بهتر میکرد.
–آرش
–جانم
–میشه تا شب پیش هم باشیم.
باتعجب نگاهم گردوگفت:
–خب پیش همیم دیگه قربونت برم.
–منظورم اینه که دوتایی باشیم پیش بقیه نریم.
نگاه سنگینش را روی خودم احساس کردم، ولی چشم هایم فقط ماسه هارا می دید و موجهایی که هنور به مقصد نرسیده برمی گشتند.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–اینجوری جبران میشه؟
–حرفی نزدم. باز چند دقیقه به سکوت گذشت، بالاخره سرم را بالا گرفتم و چشم هاش را کاویدم.
غم داشت. نگاهش را ازمن دزدید وبلندشدو گفت:
–پاشو بریم حاضرشیم.
–کجا؟
–اگه اینجا باشیم که ولمون نمی کنن، هی میخوان آمار بگیرن، بعدچشمکی زدوگفت:
– بایدفرار کنیم.
تا چشمم توی سالن به مادر آرش افتاد که داشت بادقت تلویزیون نگاه می کرد،گفتم:
–راستی آرش مامانت گفت، بیاییم چایی بخوریم، یادم رفت بهت بگم.
–میخوای چای بخوریم بعد بریم؟
–من نمی خورم.
–پس توبرو بالا آماده شو منم یه چیزی به مامان میگم زود میام بریم.
مژگان در آشپزخانه بود، ولی نفهمیدم چکار میکند.
لباسهایم را عوض کردم و جلوی پنجرهی اتاق ایستادم و به قلب سنگی متلاشی شده ام چشم دوختم، آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه ی امدن آرش نشدم.
ازپشت بغلم کرد و گفت:
–اگه به من میگی حرفش رونزنم، پس خودتم اینقدر درگیرش نباش...
برگشتم طرفش و گفتم:
–راست میگی. باشه.
–واسه مامان یواشکی توضیح دادم که ما آخر شب میاییم، شامم بیرونیم.
–چه طوری بهش گفتی؟ یه وقت ناراحت نشن تنهاشون میزاریم.
–خیلی محترمانه گفتم، می خوام بازنم تنها باشم... اگه منظورت کیارش و مژگانه که، اونا ناراحت نمیشن. بعد چشمکی زدو ادامه داد:
–مژگان که عاشق دل خستهی مامانه. اصلا این دوتا یه روز همو نبینن میمیرن.
لبم راگازگرفتم و گفتم:
–مامانت نپرسید چرا میخواهید تنهایی برید؟
– چرا پرسید. گفتم، قلبمون روخراب کردند می خواهیم بریم خودکشی زوجی کنیم، نه که الان مدشده، نمی خواهیم یه وقت از مد عقب...
بلند وکشیده گفتم:
–آرررش...اصلا نمی خواد بگی. چادرم رو سرکردم وگفتم:
–من توی حیاطم، لباس عوض کن بیا.
داخل حیاط پر بود از گلهای رنگارنگ و کاج و درختهای کوتاه و بلند نارنج. غرق نگاه کردنش بودم که باصدایی برگشتم.
–عروس خانم کجا؟
–کیارش بود. اخم هایش کمی بازتر بود و نگاهش رنگ مهربانی داشت.
از این که بعد از این مدت با من حرف میزد خوشحال شدم و خواستم که مهربونیاش را چندین برابر جواب بدهم، البته کمی ترس هم داشتم. ولی آن لحظه گذاشتمش کنار و لبخندی زدم وگفتم:
–با آرش می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به در ساختمان انداخت وپرسید؛
–پس خودش کو؟
–الان میاد.
سرش را تکان داد و نشست روی کندهی درختی که کنار باغچه بود و اشاره کرد که من هم بنشینم.
–با ما بهت خوش نمی گذره؟
–ازحرفش جاخوردم و فوری گفتم:
–این چه حرفیه ما فقط خواستیم...
– البته حق داری...بعد بلند شدو ادامه داد:
–فردارو دیگه جایی نرید با هم باشیم، بدون آرش تواین خونه به هیچ کس خوش نمی گذره.
از حرفش خوشم نیامد.«حالا خوبه آرش همش درخدمتشونه، البته خوب برادرش رو خیلی دوست داره، »
کیارش رفت و با باغبانی که در حال رسیدگی به باغچه بود. شروع به صحبت کرد.
آرش امد و من رفتم جلوی در ایستادم تا ماشین را بیرون بیاورد.
انتظارم طولانی شد، سرکی داخل حیاط کشیدم. آرش و کیارش در حال حرف زدن بودند. آرش مبهوت کیارش را تماشا میکرد «یعنی چی داره بهش میگه.»
نمیشد برم صداش کنم تصمیم گرفتم طول کوچه ایی روکه درختهای نارنج از روی دیوار خانه هایش آویزان شده بودندو منظره ی دل نشینی ایجاد کرده بودند را پیاده روی کنم.
دوبار تا ته کوچه که مسافت زیادی نبود را رفتم و برگشتم. تا بالاخره آرش ماشین را بیرون آوردم من سوارشدم. با عصبانیتی که سعی می کردکنترلش کند گفت:
–ببخش که منتظر موندی، کیارش یه ماجرایی رو تعریف می کرد نمیشد وسطش بزارم بیام.
–چه ماجرایی؟
–می ترسم تعریف کنم دوباره حالت گرفته بشه و روزمون خراب بشه.
من که کنجکاو شده بودم وفکرمی کردم درموردمنه گفتم:
–بگو، هیچی نمیشه...
–قول میدی؟
–بگو دیگه آرش، سعی می کنم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
با شنیدن صدای آرش بلند شدم وگفتم:
–سعیده جان ببخشید من دیگه باید برم.
بادیدن نگاه نگران آرش پرسیدم.
–چی شده؟
–هیچی، یه ساعته چیکار میکنی اونجا؟ بیا دیگه. زیر پام علف سبزشد...
برای این که از آن حال وهوا درش بیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفهای سعیده را برایش تعریف کردم.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁