eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
10.6هزار ویدیو
24 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: یک هفته از آمدن فاطمه به خانه ی علی مرتضی می گذشت. یک هفته ای که سرشار از شوق بود، انگار فاطمه پا به دنیای دیگری گذارده بود، انکار اینجا دنیا نه که عرش اعلی بود. خانه ی خشتی و کاه گلی علی برای او همانند قصرهای زیبا جلوه میکرد، چرا که او در و دیوار و ظواهر را نمی دید، بلکه تمام هوش و حواسش پی کسانی بود که مدار آرامش زمین بودند و زمین بر گرد وجود ایشان می چرخید. دختران زهرا حالا او را مادر خطاب می کردند و حسن و حسین هم قلب فاطمه را از آن خود کرده بودند و فاطمه بارها و بارها خدا را به خاطر این موهبت شکر می کرد فاطمه مشغول درست کردن خمیر بود و حسین هیزم در تنور می ریخت و زینب هم که انگار بند دلش بسته به وجود حسین بود، همچون سایه به دنبال او می رفت. در این هنگام مرد خانه از در وارد شد، فاطمه که بوی علی را حس کرده بود، با سرعت از جا برخواست و سلامی متواضعانه کرد. علی همانطور که با لبخند جواب سلام نوعروسش را میداد به سمت تنور رفت و زینب و حسین هم به سمت او دویدند... علی دست زینب را گرفت و چون دید فاطمه همچنان به حالت احترام ایستاده گفت: فاطمه جان! اینجا خانه ی توست، راحت باش بانوی من، بنشین و اگر کاری هست که از دست من بر می آید بگو تا انجام دهم... فاطمه که خیره به زینب بود و متوجه شد تا نام فاطمه از دهان شوهرش بیرون آمد، همچون روزهای گذشته رنگ چهره ی بچه ها تغییر کرد و او خوب درخشش اشک را گوشه ی چشم زینبین و حسنین می دید. فاطمه آه کوتاهی کشید و با خود گفت: تو برای آرامش این خانه آمده ای، آمده ای که فرزندان دخت پیامبر را پرستاری کنی و چون جان شیرین عزیزشان داری پس نباید هیچ چیز تو باعث غم و غصه ی این خانواده شود. درست است هر کسی به نام خود عشق می ورزد و دوست دارد نام خود را از زبان شوهر و اطرافیان بشنود، اما تو به خاطر فرزندان فاطمه زهرا، باید چشم به این موضوع هم ببندی، باید از نام خود بگذری تا نامت در تاریخ ماندگار شود. فاطمه دیگر طاقت نداشت که بغض گلوی زینب را که از چهره اش هویدا بود ببینید. پس دوباره از جا برخواست و رو به همسرش گفت: پسر عمو...امکان دارد لحظه ای شما را در خلوت اتاق ببینم. علی از جا برخواست و همانطور که دستی به سر زینب می کشید گفت: بله دختر عمو...حتما...بفرمایید داخل اتاق... و این حجب و حیای فاطمه بود که همسرش را پسر عمو صدا می کرد... @ranggarang
🎬: فاطمه و علی وارد اتاق شدند، فاطمه که حجب و حیا و شرم در حرکاتش موج میزد سرش را پایین انداخت و همانطور که با ریشه های شال روی سرش بازی می کرد گفت: من...من...من خواسته ای از شما دارم پسر عمو، امیدوارم که اجابتم کنید. علی علیه السلام لبخندی روی لبهایش نشست و فرمود: یا فاطمه! ای بانوی خانه ی علی، چه می خواهی؟! راحت خواسته ات را بگو که اگر در توانم باشد فی الفور اجابتت می کنم ای دختر عموی خجول و زیبا! فاطمه نفسش را آرام بیرون داد و گفت: چند روزی ست که پا به بهشت خانه ات گذاشته ام، نیت کرده بودم تا خدمتکار شما باشم و به عنوان خادمه اینجا آمده ام اما چون ملکه با من برخورد نمودید و فرزندانت مرا مادر صدا می کنند، اما... فاطمه لختی سکوت کرد و علی سرش را تکان داد و گفت: اما چه؟! کسی حرکتی کرده که تو را آزرده است؟! فاطمه هراسان سرش را بالا گرفت و‌گفت: نه...نه...حاشا و کلا...فرزندان زهرای مرضیه آنچنان با ادب و مهربانند که مرا سر ذوق و مهر می آورند، فقط زمانی که شما مرا به نام خودم صدا میزنید من غم و غصه را در چهره ی بچه ها می بینم و بغضی که بر گلویشان می نشیند را احساس می کنم، به گمانم چون نام من همنام مادر شهیده شان هست آنها به یاد فقدان مادر می افتند، خودم دیدم که شما مرا فاطمه خطاب کردی و نگاه حسن به سمت میخ در کشانیده شد و اشک از گوشه ی چشمش فرو ریخت... و هر بار که مرا با نام صدا میزنید واقعه ای را میبینم که بی شک به خاطره ی بانوی این خانه منتهی می شود، من نمی خواهم بغض و گریه را در چهره و جان یادگاری های دختر رسول الله ببینم، لطفا مرا دیگر به نام خودم صدا نزنید... در این هنگام بغض فاطمه شکست و اشکش جاری شد، انگار حال علی هم دست کمی از حال فاطمه بنت حزام نداشت...فاطمه تنها چیزهایی را شنیده بود اما علی خاطرات را به یاد می آورد. علی آه کوتاهی کشید و گفت: خواسته ات را اجابت می کنم و امیدوارم خداوند خیر دنیا و آخرت را نصیبت کند که از نام خود به خاطر نوه های پیامبر گذشتی. فاطمه لبخندی زد و گفت: دعای مولایم علی زودتر در حق من اجابت شده، همانا خدمت به شما و فرزندانت تمام خیر در دنیا و آخرت است که می تواند نصیب کسی شود و اینک قسمت این بانو شده است. علی دست فاطمه را در دست گرفت و همانطور که او را نوازش می کرد گفت: حالا دوست داری تو را چه بنامم؟! تو خود که شاعری چیره دست و بانویی لطیف و سخندان هستی نامی برای خود انتخاب کن تا علی، تو را به این نام بخواند. فاطمه سرش را پایین انداخت، انگار سخت در فکر بود و ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد، یاد خواب آن شبش افتاد همانجا که بانوی نورانی به او فرمود: مراقب پسرانم باش! و این اشاره ی خوبی بود، پس فاطمه سرش را بالا گرفت و همانطور که صدایش از هیجان می لرزید گفت: مرا...مرا ام البنین خطاب کنید، چون من مادر پسران حیدر کرار هستم... علی دست فاطمه را به آرامی فشار داد و فرمود: چه اسم زیبا و با مسمایی«ام البنین» من از تو ممنونم ای بانوی شجاع پاکدامن که با ورود به خانه ی علی، شمشیر از حمایل باز کردی و از شمشیر گذشتی تا بانوی خانه ام شوی و اینک از اسمت هم گذشتی تا آرامش خانه ام باشی... @ranggarang
🎬: روزها پشت سر هم می گذشت، ام البنین تمام دلخوشی اش خدمت به فرزندان زهرا بود، حالا بچه ها به او خو گرفته بودند، گاهی او را خاله و گاهی مادر صدا می کردند و وقتی ام البنین می دید در این جمع بهشتی هست از شوق لبریز می شد، او عاشق حضرت زهرا بود و شبها در نماز شبش مدام یاد بانوی خانه ی علی را می کرد و گزارش کار هر روزه اش را میداد و امیدوار بود که روح حضرت زهرا از دست او رضایت داشته باشد. ام البنین حالش کمی متغییر شده بود و در آخرین دیدار با مادرش، مادر احوالات او را به بارداری تفسیر کرده بود و ام البنین خیلی خوشحال بود، چرا که قبلا مژده ی این کودک را که به ماه تعبیر شده بود به او در خوابی بس شیرین، داده شده بود. حال ام البنین انچنان روبه راه نبود، اما باز هم سعی می کرد که این حال بارداری باعث نشود تا خدمتش به فرزندان زهرا کمرنگ شود، او تا بچه های علی کاملا غذا نمی خوردند لب به غذا نمی زد و آخرین نفری بود که شب به بستر می رفت و تا مطمئن نمی شد بچه ها راحت خوابیده اند، خواب به چشمانش نمی آمد. ام البنین زنی فهمیده بود که حالا در مکتب علی بن ابیطالب درس زندگی را به کمال با جان و دل می گرفت. روزی از روز ها، ام البنین دلو آب را پر نمود و همانطور که دست به کمر گرفته بود دلو را به سمت مطبخ می برد تا خمیر برای نان آماده کند و در همین حین متوجه شد ام کلثوم، گوشه ی حیات نشسته و به او خیره شده و در خودش فرو رفته... ام البنین هراسان دلو را زمین گذاشت و با خود گفت: من باشم و دختر زهرا زانوی غم در بغل بگیرد؟! و فوری داخل اتاق شد و شانه را برداشت، این زن فهمیده می خواست به بهانه ی شانه زدن موهای ام کلثوم وارد دنیای این دخترک شود و مهر و محبت به پایش بریزد. ام البنین در حالیکه سعی می کرد با آن حالی که کودکی به شکم می کشید حرکاتش فرز باشد، خود را به ام کلثوم رساند و کنارش نشست و همانطور که شال روی سرش را برمی داشت و موهای بافته ی دخترک را از هم باز می کرد، شروع به نوازش موهای ام کلثوم کرد و سپس شانه را به موهای ام کلثوم کشید و با محبت گفت: چه شده عزیزم؟! چرا ناراحتی؟! مگر من مرده ام که تو اینچنینی؟! ام کلثوم بغض گلویش را فرو داد و بدون مقدمه گفت: خاله جان! چرا مادرم زود از پیش ما پرکشید؟! مادر ما که پیر نبود؟! او مثل شما جوان بود.. وقتی دیدم دلو را از آب پر کردید و دست به کمر گرفتید نمی دانم چرا یاد مادرم افتادم،آخر ...آخر...من کودک بودم اما به یاد دارم که مادرم روزهای آخر دست به پهلو و کمر می گرفت و حرکت می کرد... ام کلثوم صورتش را به سمت ام البنین کرد و گفت: روز آخر که زنده بود مثل شما پشت سر من نشست و موهایم را شانه کرد، اما نمی دانم چرا دستش جان نداشت تا شانه را در دست بگیرد، چند بار شانه از دستش افتاد... در این هنگام اشک از چهار گوشه ی ام کلثوم سرازیر شد و ادامه داد: مادرم بیمار نبود، او قرار بود برادری برایم به دنیا بیاورد، اما...اما...به خانه ی ما حمله کردند و مادر ما بین در و دیوار ماند و در را آتش زدند و آنقدر در را فشار دادند که میخ در به سینه ی مادرم فرو رفت و تمام در غرق خون شد...من خودم با چشم خودم دیدم که خون از میخ در میچکید... تا این سخن از زبان ام کلثوم خارج شد صدای هق هق ام البنین بلند شد و... @ranggarang
🎬: ام البنین بوسه ای از سر کلثوم گرفت و گفت: بندهای جگرم را پاره کردی و دلم را تکه تکه نمودی، آخر این چه مصیبت هایی بود که بر دختر رسول الله روا داشتند؟! عزیزم مادرت در ایمان به خدا و دفاع از ولایت زمانش اسوه ی صبر و استقامت است و او سرور زنان این دنیا و ان دنیاست و گمان مکن که خداوند اجر و ثواب نیکوکاران را ضایع می کند پس خداوند مادر شما را سرور تمام نیکوکاران اختیار و انتخاب نمود. ام کلثوم ناله اش بلند تر شد و گفت: خودم با چشم خودم دیدم که پدرم حیدر کرار که در شجاعت کسی به مثال او نیست شبی که مادرم را غسل میداد ناله اش بلند شد و من نمی دانستم بر غم فقدان مادر بگریم یا بر گریه های مظلومانه ی پدر اشک بریزم. دوباره صدای گریه های این دو در هم پیچید که ناگهان صدای زینب از پشت سرشان بلند شد: شما را چه شده؟! چرا حالتان اینگونه است؟! خاله جان خیر است چرا با این احوالاتت اینقدر اشک میریزی؟! و بعد رو به ام کلثوم کرد و فرمود: خواهرم! چه شده؟! حرفی بزنید تا بدانم چه اتفاق افتاده؟! ام کلثوم آهی کشید و گفت: هیچ چیز نشده، من داشتم از مصائب مادرمان زهرا برای خاله جان می گفتم و تعریف می کردم که چگونه در ایام جوانی از پیش ما رفت، آیا این مصائب دل را نمی سوزاند و نباید گریه کرد؟ زینب کنار آن دو نشست و دست ام کلثوم را در دست گرفت و گفت: درست می گویی خواهرم، اما خدا در هرکاری حکمت ها و عبرتی هایی گذاشته، ما قومی هستیم که خداوند متعال ما را با تمام فضائل شرافت داده و از تمام رذائل پاک نموده، هنگامی که مصیبتی به ما برسد چیزی که مورد رضای خداوند نیست بر زبان جاری نمیکنیم و آنچنان که جدمان ما را تعلیم داده اند می گوییم«انا لله و انا الیه راجعون»، بلند شو خواهرم، بلند شو و اینقدر دل خاله را نسوزان، او نباید در خانه ی ما زیاد غم و غصه ببیند، آخر او باردارست، قرار است برادری برای ما به دنیا آورد، برادری که چون کوه پشت ما می ایستد، همه میدانند غم و غصه و گریه برای زن باردار چون سم است، پس از مصیبت ها سخن نگو... در این هنگام ناگهان بغض ام کلثوم ترکید و گفت: چشم، دیگر چیزی نمی گویم، اما فقط یک سوال، مگر مادر ما باردار نبود؟! مگر همه نمی دانند که نباید زن باردار حتی گریه کند، پس چرا اینهمه تازیانه و سیلی او را زدند؟! چرا آتش به جانش انداختند؟! چرا میخ به بدنش فرو کردند؟! چرا برادرم محسن را به دنیا نیامده کشتند؟! در این هنگام اشک زینب هم در آمد اما چون دختری صبور بود سعی می کرد نشکند و بار دیگر کودک درون شکم ام البنین به حرکت افتاد انگار او هم بی قرار برای انتقام شده بود و ام البنین آنچنان می گریست که بیم بیهوش شدنش می رفت.. @ranggarang
🎬: روزها به سرعت می گذشت و این ایام برای ام البنین گویی کلاس درسی بود که قرار بود از او بزرگ زنی کم همتا بسازد. ام البنین زیر دست مولا علی و فرزندانش پرورش می یافت، گرچه او زنی بسیار فهمیده و با کمالات بود اما در این خانه، هر چه میدید درس خداشناسی و معرفت بود. روزهای آخر بارداری ام البنین بود، کنار تنور نان نشسته بود و می خواست در پخت نان کمک کند، اما زینب به او امر کرده بود که بنشیند و حالا فضه در کنار او بود و همانطور که با کمک زینب و ام کلثوم نان ها را بر تنور داغ میزد و بویی مطبوع در هوا پخش میشد به چهره ی همسر علی نگاه کرد و گفت: خواهرم ام البنین! حالت خوب است؟! به نظرم رنگ چهره ات برافروخته شده است. ام البنین که زنی بی نهایت مؤدب بود و نمی خواست باری بر دوش کسی باشد نفس کوتاهی کشید و گفت: حالم خوب است، زحمت پخت نان را که شما میکشید به گمانم گرمای تنور باعث شد اینچنین و ناگهان دردی در بدنش پیچید و آخ کوتاهی کرد و سرش را به دیوار گلی پشتش تکیه داد و ناخوداگاه چشمانش روی هم افتاد. فضه هراسان از جا برخواست رو به ام کلثوم گفت: فوری اسماء و امامه را به اینجا بیاورید، بی شک وقت به دنیا آمدن پسر ام البنین و حیدر کرار فرا رسیده است. خیلی زود زنهای مدینه در خانه ی علی جمع شدند. دردهای ام البنین شدید تر شده بود، ام کلثوم و زینب پشت در مدام ذکر می گفتند و قرآن می خواندند. حسن و حسین هم به دنبال پدرشان رفته بودند تا به او خبر تولد قریب الوقوع برادرشان را بدهند. زینب سوره ی مریم را می خواند که ناگهان صدای گریه ی نوزاد به گوشش رسید و پشت سرش صدای ماشاالله لاحول ولا قوة الا بالله زنان مدینه... یکی از زنها گفت: الله اکبر! این نوزاد نیست...این که قرص قمر است، انگار فرشته ای از آسمان نازل شده، چه زیباست و پشت سرش صدای قابله ی مدینه بلند شد: شما دست و بازوی این نوزاد را ببینید، اصلا به طفلی که تازه به دنیا آمده نمی خورد، گویی پهلوانی در جلد یک نوزاد است، به خدا قسم که کودکان زیادی روی دست من پا به این دنیا گذاشته اند، اما این کودک سوای همه ی کودکان است...این کودک بی نظیر است، در عین حال اینکه زیباست، بدنش هم پهلوانی ست و چهار شانه... فضه با صدایی که از هیجان می لرزید گفت: ام البنین! ای همسر حیدر کرار...نوزاد که به دنیا نیاوردی، قرص قمر به این دنیا آوردی به همان زیبایی و درخشندگی... در این هنگام زینب که جلوی درگاه در ایستاده بود و منتظر بود که اجازه ورود به اتاق را به او بدهند و دل درون سینه اش به تلاطم بود برای دیدن این برادر که هنوز نیامده مهرش به دل کل خانواده ی علی نشسته بود، زیر لب گفت: آری...برادرم قمر است...قمر بنی هاشم! بعد از ساعتی، صدای یاالله یاالله علی بلند شد که همراه حسن و حسین از بیرون خانه می آمدند. زنان مدینه از اتاق بیرون آمدند و هر کدام برای داشتن این نوزاد نور رسیده به علی مرتضی تبریک گفتند. علی خسته از کار در نخلستان به سمت اتاق رفت و حسن و حسین که شادی از چهره شان می بارید به همراه پدر وارد اتاق شدند و تا چشمشان به برادر تازه رسیده شان افتاد، با خوشحالی تمام به سمت بستر ام البنین رفتند و... @ranggarang
🎬: حسن و حسین چون نگین انگشتری نوزاد را در برگرفتند و زینب و کلثوم هم از دیدن چهره ی زیبای برادرشان که الان با چشمانی زیبا و درشت به آنها خیره شده بود سر ذوق آمده بودند و می گفتند: این نوزاد گمانم یک ساله به دنیا آمده و میراث دار حیدر کرار است و با این دست و بازو می تواند درب قلعه از جا بکند و با زدن این حرف خنده ریزی کردند. ام البنین با آمدن همسرش علی از بستر نیم خیز شد که حضرت مانع شد و فرمود: راحت باش و استراحت کن... زینب که عباس را روی دستانش گرفته بود به سمت پدر داد و گفت: ببینید چقدر زیباست، نامش را چه می گذارید پدرجان؟! علی، در حالیکه چهره اش از شادی می درخشید نوزاد را در آغوش گرفت و فرمود: نامش را عباس می گذارم، عباس یعنی شیر درنده ، او همچون شیر مراقب خاندان علی ست و سپس شروع به گفتن اذان و اقامه در گوش عباس نمود. عباس با اینکه نوزادی چند ساعته بود با شنیدن هر کلمه از اذان لبخند میزد و دستانش را تکان می داد. بچه ها محو حرکات شیرین برادر نورسیده شان شدند، علی نوزاد را در آغوش گرفت و ناخوداگاه دست به فرق سر او که چون کودکان یک ساله انبوهی از موهای سیاه و نرم داشت کشید و در خود فرو رفت. کودک با چشمان درشت و زیبایش به پدر خیره شده بود و پدر با نگاهی محزون بوسه ای از چشمان عباس گرفت و بعد نگاهش به دست و بازوی عباس کشیده شد و خم شد و بازوی نوزاد را بوسید و ناخوداگاه اشک چشمانش بر روی دست کودک نشست. بچه ها با تعجب حرکات پدر را نگاه می کردند و ام البنین تا این صحنه را دید با خود گفت نکند نوزادم عیبی دارد و من نمی دانم و هراسان تکانی به خود داد و همانطور که با نگاهش دستان عباس را زیر و رو می کرد گفت: چه شده آقای من؟! عیب و نقصی در دست و بازوی پسرمان هست که اینچنین بی تاب شدی و اشک میریزی؟! زینب که خیره به این صحنه بود دانست که این زن و شوهر خلوتی می خواهند چون هیچ نقصی به برادرش عباس نبود، پس همانند همیشه، بچه ها را به سمت خود کشاند و با هم از اتاق بیرون رفتند. حالا ام البنین و علی تنها شده بودند، علی با نگاه مهربانش صورت همسر زیبا و‌جوانش را نگاه کرد و گفت: نه...پسرمان هیچ نقصی ندارد و هر چه دارد همه حُسن است و خوبی... من به یاد واقعه ای از آینده افتادم که حضرت رسول برایم روایت نموده و به این خاطر بود که ناخواسته اشکم روان شد... ام البنین با نگرانی به علی چشم دوخت و گفت: چه واقعه ای؟! کاش برای من هم از آن سخن می گفتید علی بار دیگر عباس را به سینه فشرد و گفت: به من گفته اند،زمانی که عباسم در ایام جوانی ست، همراه حسین به کربلا می رود و در آنجا .... @ranggarang
حسین و پسران علی، حسن را غریبانه شستند و کفن نمودند و حسین بر پیکر بی جان برادر نماز خواند، او را در تابوتی قرار دادند و از خانه بیرون آوردند. حالا همه ی مدینه باخبر شده بود که امام مظلومشان با زهر کینه ی معاویه و به دست جعده دختر اشعث کندی به شهادت رسیده و اینک تازه، مسلمان های غافل فهمیده بودند که چه کسی را از دست داده اند. مردم پیراهن سیاه بر تن نموده بودند و جلوی در خانه ی امام حسن اجتماع کرده بودند تا در مراسم تشییع ایشان شرکت کنند. حسین و عباس و پسران دیگر علی زیر تابوت را گرفته بودند، ام البنین با قامتی خم در کنار زینب که چون کوهی کمرش شکسته باشد، قدم برمی داشت. صدای مویه و زاری از جمع بلند بود، با ندای الله اکبر و لااله الاالله، پیکر مطهر امام مجتبی را به سمت مزار پیامبر می بردند. زینب نگاهی به تابوت برادر کرد و گفت: تو خیلی مظلوم بودی برادر درست مانند پدر، مانند مادر، اما خدا را شکر که مراسم تشییع برایت برپا شده و مانند مادر شبانه و در گمنامی به خاک سپرده نمی شوی... راهی تا قبر پیامبر نبود که ناگهان هیاهویی به پا شد، هیاهویی که نشانی از گریه و عزاداری نداشت، زینب از زیر نقاب چشم به پیش رو دوخت، باز هم این زن آشوب گر جلوی راهشان سبز شده بود. زینب رو به ام البنین گفت: چه خبر شده؟! عایشه اینجا چه می خواهد؟! نکند آمده تا داغ حسن را به ما تسلیت دهد، اما این هیاهویش مرا به یاد جنگ جمل می اندازد، انگار که لباس رزم به تن کرده! نکند می خواهند با کشته ی برادر مظلومم هم بجنگند؟! در این هنگام عایشه فریاد برآورد: به کجا چنین شتابان؟! خود را به بدون دعوت صاحب خانه فرا خوانده اید؟! یکی از میان جمعیت فریاد زد: مگر نمی بینید؟ نوه ی پیامبر را کشته اند و اینک می خواهیم او را در جوار مرقد جدش دفن نماییم.. در این هنگام عایشه که انگار سر جنگ داشت فریاد برآورد: حاشا و کلا! به خدا اگر اجازه دهم قدم از قدم بردارید در این هنگام ام البنین قدمی پیش گذاشت و گفت: ای زن! به چه علت نمی گذاری مراسم تشییع و تدفین نوه ی رسول الله انجام شود؟! چرا خود را محق میدانی که دستور صادر کنی و جلوی تدفین را بگیری؟! عایشه دندانی بهم سایید و رو به جمع گفت: اینجا خانه ی من است یعنی خانه ی رسول الله بوده و من هم همسر اویم و من اجازه نمی دهم که حسن را در خانه ی من دفن نمایید ام البنین جلوتر رفت و گفت: گمانم فراموش کرده ای که قبل از اینکه رسول الله همسر تو باشد، پدر فاطمه است و پدر بزرگ حسن،چگونه است که تو را از خانه ی رسول الله سهمی هست اما فرزند و نواده اش سهم ندارند؟! در ضمن مگر سهم تو از خانه چقدر است؟! آیا بیشتر از جایی ست که به مزار پدرت اختصاص دادی؟! اگر تو سهمی داشتی آن را قبلا به پدرت بخشیده ای، پس راه را باز کن و نگذار داغی دیگر بر دل اهل بیت پیامبر بنشیند... در این هنگام @ranggarang
🎬: در این هنگام ناگهان سپاهیانی از پشت سر عایشه ظاهر شد، سپاهیانی که سردسته شان مروان بود و او هم مأمور از طرف معاویه که نگذارد امام حسن را در کنار مزار شریف رسول الله و مسجدالنبی دفن نماید. مسجد النبی، همان جایی که روزگاری قبل فرزندان علی در آنجا بزرگ شدند و قد کشیدند، همانجا که به امر خداوند تمام درهای خانه ها روبه مسجد بسته شد و فقط درب خانه ی حضرت رسول و امیرالمومنین باز ماند و این حکم خدا بود و خداوند خود فرمان داده بود که فقط معصومین می توانند در خانه اش زندگی کنند و حالا این دری را که خداوند باز کرده بود، دنیا طلبان بی دین بر روی یکی از معصومین که از قضا از اهل بیت پیامبر هم بود می بستند. مروان قدمی پیش گذاشت و با یک اشاره ی او ، سربازان حرام لقمه اش باران تیر را به سمت تابوت امام مجتبی روانه کردند. ام البنین با دیدن این صحنه، ترس این را داشت که گزندی به جان زینب برسد، پس خود را جلوی ایشان قرار داد که اگر تیری به سمتشان آمد او سپر جان زینب شود و نگاهش به سمت مردان بود و دل نگران حسین بود و وقتی دید که پسرش عباس همانند مادر، جان خود را محافظ حسین قرار داده و شمشیر از نیام کشیده و تیرها را به این طرف و آن طرف می تاراند، با بغضی در گلو گفت: شیرم حلالت عباس که همانگونه هستی که مادر می خواهد. و باز هم باران تیر بر سر جنازه ای مقدس باریدن گرفت، صدای شیون زنان و کودکان خاندان پیامبر بلند شد و زینب بود که چون فاطمه خطبه می خواند و میگفت: چه ناجوانمردانه وصیت پیامبر درباره اهل بیتش را زیر پا گذاشتید، مگر پیامبر نفرمود که من می روم و در میان شما دو امانت به جا می گذارم: یکی کتاب خدا و دیگری ذریه و اهل بیتم...ای مردم در این ارض خاکی ذریه ی رسول الله جز ما چه کسی ست؟! شما چرا قران ناطق را با زهر کین و حسدتان کشتید و اینک به پاره های جگر او هم رحم نمی کنید و می خواهید این قران به خون نشسته را ورق ورق نمایید و بعد به خاک سرد گور بسپارید؟! اف برشما که بد مردمی هستید و بد سرنوشتی خواهید داشت. در این لحظه خون حیدری در رگ های عباس به جوش آمد، صبرش لبریز شده بود و از اینکه میدید چه بی حرمتی به امام شهیدش می کنند شمشیرش را از نیام برکشید و شروع کرد در هوا تکان دادن و گفت: ای نامردان مرد نما! اگر مردمیدان هستید جلو بیایید و با من رو در رو شوید، همانا من وارث ذوالفقار حیدرم، من خون علی در رگ دارم و دشمنان اسلام را به خاک و خون می کشم. در این هنگام حسین پا پیش گذاشت و دست عباس را گرفت و فرمود: عباسم! آرام باش عزیزم، برادرم امام حسن به من سفارش کرده که اگر در مسیر تشییع جنازه ام چنین اتفاقی افتاد، صبر پیشه کنید و خوددار باشید و با معاندین درگیرنشوید. و این راه و رسم خاندان مظلوم علی ست، صبر بر مصیبت و بلا، حتی اگر آن مصیبت بستن دستان حیدر باشد، حتی اگر آن بلا آتش در و میخ خونین و پهلویی شکسته و غنچه ای پر پر باشد، حتی اگر آن مصیبت تیرهای فرو رفته بر پیکر امامی مظلوم و شهید باشد... @ranggarang
🎬: وقتی که حسین علیه السلام به عباس فرمان داد که صبر پیشه کند، عباس دستی به روی چشم گذاشت و شمشیر را به نیام برگرداند و قدمی عقب گذاشت تا پشت سر حسین قرار گیرد. آخر او جوری تربیت شده بود که روی حرف ولایت زمانش حرف نزند، آری او پرورش یافته ی دست ام البنین بود و سخن حسین و زینب و فرزندان زهرا برایش حجت بود. گویی امام منتظر چنین حرکت زشتی از سمت مزدوران بنی امیه بود، اما وصیت حسن علیه السلام بود که در مراسم تشییعش آشوبی به پا نشود و عباس سر تعظیم فرود آورد و این عمل جز از افراد شجاع که دارای اصول و ارزش های ثابت و بلندی هستند بر نمی آید. نگاه ام البنین از تابوت حسن که اینک مملو از تیرهای کینه و حسد بنی امیه شده بود به سمت حسین و عباس کشیده شد، ام البنین با دیدن این مصیبت زیر لب گفت: خیلی دوست داشتم فریاد بکشم عباسم! پسر دلاورم! ای شبه حیدر کرار! بر این جمع پلید حمله ببر و از کیان اهل بیت دفاع کن و آنها را بکش، چرا که اینها باز مانده ی همان هایی هستند که دست علی را بستند و پهلوی زهرا را شکستند، اینها جیره خوار همان کسی هستند که پول خرج کرد تا حسن را مسموم و شهید کنند، اینها اگر زنده بمانند آنقدر کینه از علی دارند که به حسین هم رحم نمی کنند حتی تو را هم اربا اربا خواهند کرد چرا که نشانی از علی بر جبین داری، پس بکششان تا نسلشان از روی زمین جمع شود، اما...اما پسرم عباس! تو خوب وظیفه ی خود را می شناسی و رعایت و وصیت امام حسن و اطاعت از امام حسین را بر همه چیز ارجح تر می دانی و واجب می شماری... عایشه و مروان و سربازان بنی امیه راه ورود به مسجد النبی را سد کردند و به ناچار، جمعیت عزادار با تابوتی که تیرها از همه جایش بیرون زده بود به سمت بقیع حرکت کرد، گویی زهرا و فرزندانش بعد از مرگ هم باید مظلوم @ranggarang
🎬: پیکر حسن مظلوم را به سمت بقیع بردند، گویی فاطمه بود که از آسمان ندا میداد: فرزندم حسن! این قوم به غصب حق اهل بیت پیامبر عادت کرده اند، اگر آن روز که قباله ی فدک را پاره کردند و ارث پدرم را از من سلب کردند، کسی جلویشان را می گرفت، اینک جرأت نمی کردند که خانه ی جدت را از تو بگیرند و آغوش جدت را از تو جدا کنند، به این سو بیا مادر، بیا در بقیع در کنار مزار گمنام خودم مأوا بگیر، بیا که مادر آغوش باز کرده برایت، بیا حسنم بیا در بغلم جای گیر، یادت هست بعد از واقعه ی درب و دیوار دیگر نتوانستم هیچ کدامتان را در بغل گیرم؟! بیا که الان جبران آن زمان را کنم، پدرت مرا با پهلوی بشکسته به خاک سپرد و اینک حسینم باید تو را با جگری پاره پاره و پیکری پر از زخم تیر به خاک بسپارد، خاکم به سر از آن روزی که حسین را بی سر به خاک بسپارند و مظلومیت ارثیه ی حضرت رسول است که به شما رسیده و تا ظهور فرزندم مهدی باقی می ماند تا مهدی از راه برسد و انتقام تمام این ظلم ها را بستاند. پیکر امام حسن مجتبی را که با تیر سربازان معاویه زخمی شده بود در بقیع به خاک سپردند و زینب با کمری خم در حالیکه ام البنین زیر بغلش را گرفته بود و عباس تمام حواسش پی او و حسین بود به سمت خانه حرکت کرد. حالا خانه ی بدون مجتبی دلگیرتر از همیشه بود، زینب از داغ مجتبی میگفت و به فرق شکافته ی پدر می رسید، کلثوم از فرق شکافته ی پدر به پهلوی شکسته ی مادر می رسید و حسین هم بعد از گذشت سالها از آن زمان، نگاهش خیره به میخ در بود. ام البنین که تمام این مصائب را میدید زیر لب واگویه می کرد: چه بد مردمی بودند، این دنیا چه بد مردمی دارد، چه کردند با بهترین خلائق پروردگار! چه کردند با برگزیده ترین بندگان خدا، چه کردند با همانان که به گفته ی خود خدا، زمین به بهانه ی وجودشان خلق شده بود. اما ام البنین نباید گریه می کرد، اگر او گریه می کرد چه کسی مرهم میشد بر زخم دل فرزندان علی.... او مثل همیشه غم را درون دلش تلنبار کرد گاهی دست به سر حسین می کشید و گاهی اشک از چشم زینب پاک می کرد و گاهی سر کلثوم را به سینه می گرفت و عباس هم گوشه ای کز کرده بود، او دلش برادرش حسن را می خواست آخر حسن بوی پدرش علی را می داد، تا حسن بود، عباس احساس یتیمی نکرد اما حالا... دردی دیگر بر دردها و جراحتی دیگر بر زخم های دل فرزندان علی اضافه شده بود، انگار همه ی این دردها پیش درآمدی بود بر غصه ای بزرگ، غصه ای که قرار بود نه تنها دل زینب و ام البنین بلکه دل تمام عالم را به آتش بکشد. حالا روزگار امامت حسین فرا رسیده بود، معاویه همچنان خود را حاکم بی قید و شرط مسلمین می دانست، او منافقی بود که تا آن زمان روزگار به خود ندیده بود. نماز و روزه اش به جا بود و همیشه در مسجد صدای قرآن خواندش بلند اما دستور داده بود تا قران ناطق ، علی بن ابیطالب را بر منابر تمام مساجد لعن کنند. معاویه دشمنی عجیبی با خاندان علی داشت، دقیقا شبیه دشمنی مادرش هند جگر خوار او به ظاهر مسلمان بود اما در حقیقت تیشه به دست گرفته بود تا ریشه ی اسلام محمدی را بزند و آن را بخشکاند. در چنین شرایطی، ظلمی بی حد به خاندان رسول الله میشد و آنها در شهر خود نیز غریب بودند. @ranggarang
🎬: ده سال از زمان شهادت امام حسن می گذشت، ده سالی که به سختی گذشت و زمینی که خلق نشد مگر برای وجود پنج کلمه ی مقدس، اینک برای اهل بیت رسول الله تنگ شده بود و معاویه علیه العنه چنان رسانه های تبلیغی را که چشم واقع بین مردم را کور می کرد در اختیار داشت و بر منابر مساجد خطبه خوانان بنی امیه روایات جعلی عنوان می کردند که مردم از علی و اولادش کناره گرفتند و اکثریت سنگ بنی امیه را به سینه میزدند، یعنی نامشان مسلمان بود و تفکرشان یهودی تمام عیار... در چنین شرایط شیعیان علی، مظلوم ترین مردم بودند نه تنها اعتقاداتشان را نمی توانستند عنوان کنند، حتی اگر می خواستند نام نزدیکان خود را بگویند باید درگوشی صدا میزدند، زیرا اگر نامت هم همنام یکی از اولاد رسول الله بود به حکم معاویه مستحق بدترین عذاب ها بودی. در این شرایط حسین هر چه فرزند داشت، نام اکثر دخترهایش را فاطمه و نام پسرهایش را علی می گذاشت تا غم غربت اهل بیت کمرنگ تر شود و نام علی و فاطمه که می رفت از ذهن ها پاک شود، دوباره جان بگیرد. ام البنین در این زمان هم در کنار مقتدایش حسین بود تا اینکه خبر مرگ و به درک واصل شدن معاویه در همه جا پخش شد. معاویه با آنهمه دبدبه و کبکبه مُرد و تمام شد، او‌ که تمام عمرش را به غوطه ور شدن در زر و زور دنیا گذارنده بود و در دشمنی محمد و علی و آلش کوتاهی نکرده بود به درک واصل شد و حالا می بایست در آن دنیا در پیش چشم حضرت رسول و علی اعلی که همه کاری محشر کبری ست پاسخگو‌ باشد و کاش مردم درس گرفته بودند که اگر در دنیا حکمرانی مثل معاویه هم باشی، آخرش مرگ سراغت می آید و ابد در پیش خواهی داشت و کسی که متوجه شود ابد در پیش دارد شاید کمتر ظلم و عصیان کند بعد از مرگ معاویه بلافاصله یزید بر تخت نشست، معاویه روی هیچ‌کدام از عهدهایی که با امام حسن بسته بود نایستاد و قرار بود خلافت موروثی نباشد اما معاویه قبل از مرگش، پسر عیاشش یزید را جانشین خود قرار داده بود. خبر جانشینی یزید دهان به دهان و ولایت به ولایت گشت و پشت سرش قاصدهایی از شام به اطراف و اکناف بلاد مسلمین روانه شد تا برای یزید این جوانک میمون باز عیاش بیعت ستاند. @ranggarang
🎬: حالا عمال بنی امیه به دستور یزید مأموریت داشتند تا از حسین که امام شیعیان بود و البته خلافت حق او بود، بیعت بستاند و این بیعت به هر قیمتی باید گرفته می شد، حتی در ازای جنگ و خون ریزی... امام حسین که خوب می دانست انتهای نیت امویان چیست، قصد مکه نمود، که هم از شر قاصدان یزید در امان باشد و هم حج به جا آورد. اما این سفر باید شبانه و بی سر وصدا انجام میشد. اواخر سال شصت هجری بود، حسین در خانه ی پدری نشسته بود و اهل بیت و خواهران و برادرانش را دور خود جمع نمود و به همه اعلام کرد که قصد رفتن به مکه را دارد. فرزندان علی با او همراه شدند و قرار شد با سرعت بار سفر ببندند و فردا شب به قصد مکه از مدینه خارج شوند. ام البنین با شنیدن این خبر به نزد حسین شتافت، حسین فارغ از همه جا مشغول نماز شب بود. ام البنین جلوی در نشست تا نماز حسین تمام شود. حالا ام البنین سراپا چشم شده بود، او انگار که قامت علی را پیش رو می دید و وقتی که حسین به سجده می افتاد، حس می کرد حسن پیش رویش است. ام البنین دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: الهی که تمام هست و نیستم فدای تو شود ای پسرم حسین! الهی به قربان قد و بالایت شوم که اینچنین جلوی پروردگار در خضوع و خشوع است، خدا را شکر که لیاقت داد تا مادری کنم برای سرور جوانان اهل بهشت و کاش به چشم زهرا بیایم و در آن سرا مرا به کنیزی قبول کند. حسین زودتر از همیشه نمازش را تمام کرد، چون حس کرد کسی در انتظارش است و با دیدن ام البنین لبخندی زد و‌گفت: سلام مادر جان! چرا دم در نشسته ای؟! داخل شو...چه شده که این وقت شب اینجایی؟! ام البنین جلو رفت و همانطور که قربان صدقه ی حسین می رفت گفت: شنیدم که قصد سفر داری، درست است که سنی از من گذشته و پای سفرم لنگ است، اما دلم در گرو دل توست و تمام وجودم در بند مهر فرزندان زهراست، من هم می خواهم همراه شما باشم و آمده ام تا از شما اجازه همراهی بگیرم. حسین لبخندش پررنگ تر شد و گفت: تو حق مادری به گردن من داری و همیشه همراه و همسنگر علی و اولادش بودی، من هم خیلی دوست دارم مادری همچون ام البنین در این سفر همراهی ام کند تا مرهمی باشد بر دل زینب و فرزندانم در روزهای سخت، اما مادرجان! شما باید بمانید، مصلحت است که شما بمانید و حافظ اموال فرزندان علی باشید، شما باید بمانید تا فرزندان علی از سفر برگردند. ام البنین که الگوی ادب و نزاکت بود، با اینکه دوست داشت در این سفر همراه حسین و زینب و پسرانش باشد، اما چون دید حسین از اوخواست تا بماند، دست بر چشم نهاد و همچون همیشه گوش به فرمان ولایت زمانش بود @ranggarang