eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره جلوی ساختمان چند طبقه ماشین را پارک کرد، کیف دستی اش را از روی صندلی عقب برداشت و روی شانه اش انداخت و به سمت ورودی ساختمان حرکت کرد. جلوی آسانسور ایستاد و آخرین طبقه را که طبقه ششم بود انتخاب کرد. با ورود به آسانسور پیام کوتاهی به استادش داد و درست با ایستادن آسانسور ،درب روبه روی آسانسور باز شد. وارد خانه شد، بوی تعفنی که مختص این خانه بود در بینی اش پیچید. شراره در را بست و متوجه شد که صاحب خانه داخل آشپزخانه هست، انگار که روابط این دو از حد استاد و شاگردی هم بیشتر بود و شراره همانطور که به طرف اشپزخانه میرفت دستانش را از هم باز کرد و با طنازی خاصی که مخصوص خودش بود گفت: سلااااام بر زرقاط بزرگ.. مرد جوانی که به نظر می رسید بیش از چهل سال ندارد به طرف او آمد و همانطور که شراره را در آغوش میگرفت گفت: سلام خانم خانوما، بی معرفت شدی و هر وقت کارت گیر می کنه، یاد ما می افتی.. شراره خنده ریزی کرد و گفت: نه بی معرفت نیستم، سرم شلوغه، هر کار می کنم به در بسته میخورم. مرد جوان همانطور که دستش دور شانه شراره بود او را به داخل هال و طرف مبل دونفره قرمز رنگ هدایت کرد و گفت: چرا در بسته؟! زودتر میومدی تا هر چی دربسته داری برات باز کنم و با این حرف هر دویشان زدند زیر خنده... شراره نشست و مرد جوان تعارف کرد تا برایش پذیرایی بیاورد که شراره مانع شد و گفت: نه پذیرایی لازم نیست، اول یه راهکار بده بعد ... مرد کنارش نشست و گفت: خوب اونطور که پشت تلفن می گفتی و من از وشوشه سوال کردم، خیلی گرهی در کارت نیست، طرف رفته پیش یه ملا مکتبی که از طلسم و جادو چیزی بلد نیست و فقط با قران کار میکنه، از طرفی موکل علوی آنچنانی هم نداره، پس نمی تونه خیلی مشکلی برات پیش بیاره... شراره آهی کشید و گفت: آره میدونم، نهایت یه چند روز با کارهاشون موکل منو فراری میدن اما نمی تونن که موکل را بکشن، پس من میتونم فعالیت کنم اما من ترسم از روح الله هست، اون حوزوی هست،وشوشه خبر اورده مدام سراغ این استاد و اون استاد میره، مدام توی این کتاب و اون کتاب دنبال راهکار اساسی میگرده و بعد سرش را پایین تر اورد و ادامه داد: روح الله خیییلی باهوشه، من مطمینم بالاخره یه رقیب خطرناک میشه یه کسی که میتونه قدرت ما را از کار بندازه.. مرد جوان که نام مستعار زرقاط را روی خودش گذاشته بود گفت: خوب حالا راهکار خودت چی هست؟! شراره به پشتی مبل تکیه داد و گفت: یه موکل قوی تر می خوام، یکی که بتونه با تمام موکلین علوی بجنگه، یه جور پیشگیری قبل از وقوع جنگ هست دیگه... زرقاط که از لحن محکم شراره متوجه شده بود روی حرفش هست گفت: نگو‌که خود ابلیس را می خوای؟! آخه خیلی سخته ...خیلی...ممکنه از عمرت هم کم کنه.. شراره نفسش را محکم بیرون داد و گفت: نه، نمی خوام ریسک کنم،یه پله پایین تر، مثلا دختر ابلیس ملکه عینه که می گفتی از همه قوی تره... زرقاط لبخند گشادی زد که ردیف دندان های ریزش را به نمایش گذاشت و گفت: خیلی باهوشی...این خوبه و منم میتونم یه سورپرایز برات داشته باشم.. شراره با تعجب گفت: سورپرایز؟! سورپرایزت چیه؟! زرقاط خودش را به شراره نزدیک کرد و گفت: تو عینه را به خدمت بگیر، منم سعی می کنم توسط وشوشه و زرقاط تحقیقات روح الله را به بیراهه ببرم اینجوری خیلی راحت تر به مقصد میرسی.. شراره چشمانش را باز کرد و گفت: بیراهه؟! منظورت چیه؟! زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: بعدا میفهمی، بزار انجام بدم تا بفهمی چقدر من هنرمندم و باهوش حالا هم اگر می خوای موکلت را به روز رسانی کنی،پاشو بریم یه جا باحال تا سه سوته دختر ابلیس را برای خدمت به تو حاضر کنم.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره و زرقاط با هم راهی شدند و شراره دقیقا نمی دانست کجا میروند، اما حدس میزد که جایی توی خرابه ها و شایدم یه قبرستان متروک باشد، اما برخلاف انتظارش ماشین شاسی بلند زرقاط، جلوی خانه ای ویلایی که تقریبا شمال شهر بود ایستاد، خانه ای با در کرم رنگ که با گلهای برجسته تزیین شده بود و لایهٔ زیرین گلها تلقی قهوه ای رنگ و درخشان بود، در برقی خانه از هم باز شد و ماشین داخل خانه شد. زرقاط از ماشین پایین آمد و به شراره اشاره کرد تا پیاده شود و بعد گفت: ببین دختر، من هرکسی را به اینجا نمیارم، اینجا خونه مخفی منه و به کسایی که خیلی اهمیت میدم و بهشون اعتماد دارم، افتخار ورود به این خانه را بهشون میدم. شراره همانطور که نگاهی به ساختمان بلند پیش رویش که به نظر میرسید خانه ای دوبلکس باشد نمود و حیاط بزرگ با باغچه ای مملو از چمن های سبز رنگ را از نظر می گذراند، گفت: به به! ممنون، یعنی باید اینجا موکل جدیدم، دختر ابلیس، ملکه عینه را استخدام کنم؟! زرقاط به طرف پله هایی که جلوی خانه و منتهی به بالکن میشد رفت و گفت: بله...اینجا فقط مختص بزرگان هست دو تایی وارد خانه شدند، پیش رویشان هالی بزرگ که با کاغذ دیواری های براق بنفش و صورتی کبود پوشیده شده بود و چند دست مبل سلطنتی با رویهٔ آبی زردوزی شده دور تا دور هال به چشم میخورد، سمت راست، آشپزخانه ای بزرگ و لوکس با کابینت هایی به رنگ کاغذ دیواری ها بود و در کنارش در کوچکی که احتمالا مختص سرویس ها بود به چشم می خورد، سمت چپ هم پلکانی مارپیچ و بسیار شکیل که انگار به اتاق های بالا منتهی میشد. زیر پلکان هم دری دیگر دیده میشد شراره غرق اطراف بود و در ذهنش فکر می کرد، کاش زرقاط همسرش بود که ناگهان زرقاط قهقه بلندی زد و گفت: میخ چی شدی تو؟! بعدم این فکرا را از سرت بنداز بیرون ،من آدم ازدواج کردن نیستم و اصلا احتیاج به ازدواج ندارم، وقتی زنها و دخترهای ترگل ورگل مدام به سمتم میان و خودشون را تحت اختیارم قرار میدن چه نیازی به ازدواج کردن؟! شراره یکه ای خورد و تازه به یادش افتاده بود که باید افکارش هم کنترل کند، چرا که در کنار کسی بود که اگر ابلیس میخواست به شکل انسان دراید بی شک مثل زرقاط میشد و زرقاط تجسم شیطان نادیده بود. زرقاط دست شراره را گرفت و گفت: خوب حاضری، الان می خوای شروع کنیم، موافقی؟! شراره با تعجب گفت: یعنی الان میشه؟! فک کنم داری قواعد استخدام موکل را دور میزنی هااا.. زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: تو به من یاد نده، دنبالم راه بیافت.. شراره دنبال زرقاط به راه افتاد و زرقاط به سمت همان اتاق زیر پله ها رفت، در اتاق را باز کرد و با دست اشاره کرد که شراره داخل شود. شراره داخل اتاق شد و از آنچه که میدید غرق حیرت شده بود، داخل اتاق صحنه ای رؤیایی بود، تختخوابی سفید که با پتویی قرمز و درخشان پوشیده شده بود و دورتا دور تختخواب را پرده ای از حریر صورتی رنگ گرفته بود شراره با تعجب نگاهی به اتاق کرد و گفت: وای چه قشنگه! اینجا باید.. زرقاط وارد اتاق شد در اتاق را بست و اجازه نداد که شراره بیش از حرف بزند و به سمت در کوچکی رفت که اصلا از کنار در اتاق دیده نمی شد. در را بازکرد و به شراره گفت داخل شود. شراره متوجه شد داخل راه پله ای که به پایین ختم میشد، شده است. راهرو نیمه تاریک بود و با لامپ های ضعیف روشن شده بود، شراره از پله ها پایین رفت و وارد زیر زمین بزرگی شد. جایی که مملو از تاریکی بود و ناخود آگاه ترسی بر جان شراره افتاد،انگار تنفسش مشکل شده بود که ناگهان با خوردن دست های زرقاط از پشت شانه هایش به خود آمد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: زرقاط با اشاره به کلید برق، چند لامپ با نورهای خیلی ضعیف که بیشتر به چراغ خواب شباهت داشتند را روشن کرد و در این لحظه شراره متوجه زیرزمین بزرگی شد که در انجا بودند، زیر زمینی که کف و دیوارهای آن با سنگ سیاه پوشیده شده بود، فضایی که شباهت به سالنی بزرگ داشت که تک و توک وسیله ای داخلش چیده بودند، چند مبل سیاهرنگ یک نفره و یخچال کوچکی به رنگ سیاه و کمی آنطرف تر دری کوچک که احتمالا سرویس بهداشتی این سالن بود، گویی همه چیز در اینجا میبایست سیاه باشد اما چیزی که توجه شراره را بیشتر از همه به خود جلب کرد، تختخوابی که با پتوی سیاه پوشیده شده بود که درست در وسط این فضا قرار داشت و با کمی دقت می شد فهمید که دایره ای بزرگ با اشکال عجیب و غریب برسنگ های کف زیر زمین نقش بسته بود که این تخت درست وسط دایره قرار داشت و شراره کاملا میفهمید که این دایره با اشکالش طلسمی شیطانی ست. زرقاط که شراره را محو فضای پیش رویش می دید، خنده بلندی کرد و گفت: چت شده دختر؟! دوباره محو اینجا شدی؟! شراره لبخندی زد و گفت: این خونه خیلی اسرار آمیزه و هر جاش را که نگاه می کنیم آدم را به نوعی به هیجان میاره زرقاط به طرف یخچال کوچک رفت و همانطور که بطری نوشیدنی را از داخل یخچال بیرون می اورد به مبل ها اشاره کرد تا شراره بنشیند، شراره روی یکی از مبل ها نشست، زرقاط دو جام کبود رنگ از روی میز عسلی بین دو مبل برداشت و از نوشیدنی دستش داخل جام ها ریخت و گفت: قبل از شروع کار باید چند جام بنوشی،البته لازم نیست من چیزی بخورم اما من برای سلامتی تو فقط یه نصف جام می خورم و با این حرف جام رابه لبهایش نزدیک کرد و یک نفس سرکشید، شراره جام دستش را بالا آورد، از بوی ترشیدگی آن کاملا متوجه شد که نوعی مسکرات است که باید نوشید ، انگار با خوردن نجاسات باید مجلس را شروع می کرد. جام دوم و سوم هم سر کشید، چشمانش در فضای نیمه تاریک زیر زمین دو دو میزد که زرقاط به طرفش آمد، دست او را گرفت و به سمت تخت برد، شراره روی تخت نشست و زرقاط در کنارش ، دست چپ شراره را در دست گرفت و با ماژیک سیاه رنگی که در دست داشت مشغول کشیدن چیزی روی کف دست شراره شد. شراره که انگار سرش پر از باد بود و فقط میخواست بخوابد با بی حالی به زرقاط چشم دوخت و با لحن کشداری گفت: چ..چکار میکنی؟! من خوابمه.. زرقاط همانطور که سرش پایین بود گفت: صبر کن الان تموم میشه... بعد از لحظاتی زرقاط کارش تمام شد نگاهی به شراره که انگار در این عالم نبود انداخت و گفت: کف دستت طلسم استخدام ملکه عینه را کشیدم، تو قرار نیست کار آنچنانی کنی، فقط دستت را مشت کن و زیر سرت بگذار و روی آن بخواب، هر وقت ملکه عینه را حس کردی و پیشت آمد، از پله ها بیا بالا، من توی همون اتاق رؤیایی منتظرت هستم . زرقاط با زدن این حرف از جایش بلند شد به سمت پله هایی که از آنجا وارد زیر زمین شده بودند رفت و قبل از اینکه بالا برود لامپ های کم سوی زیر زمین را خاموش کرد. شراره درحالیکه دست مشت شده اش را زیر سرش می گذاشت روی تخت خوابید...خیلی سریع به خواب رفت، به طوریکه بیننده فکر می کرد او مرده است ... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده ، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلک های شراره سنگین بود و هنوز خوابش می آمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد و با دیدن شئ ای آتشین،مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچ‌پایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانه اش چیزی شبیه دو مار که مدام تکان می خوردند روییده بود،به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز در بر گرفته بود، زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخن های بلند که انگار مانیکوری شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد. شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به ارایشگاه مراجعه می کردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخن های این زن، میلیونی پول خرج می کردند، از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت. ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد. زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود می توانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت: تو می خواستی مرا به استخدام بگیری،پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار می کنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم،قبول؟! شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت می داد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست،زن شروع کرد به صحبت کردن: اولین شرطم این است، روح الله را از راه راست منحرف کن، باید او را از خدا دور کنی، تو باید هر ماه زندگی زوج هایی را از هم بپاشی تو باید... درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد: اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، ارتباطی لذت بخش..اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو... تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سردادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست. تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون می کشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد: باشه تمام شرایطت را قبول می کنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچ وقت خودت را به من نشان نده و در حالیکه از ترس می لرزید از پله ها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: دو هفته از رفتن روح الله و فاطمه پیش دایی جواد می گذشت، دوهفته ای که نسبت به بقیه وقت ها آرامش بیشتری داشتند و تا دستورات و تجویزات دایی جواد را اجرا می کردند، اوضاع زندگیشان بهتر بود. شب شده بود، فاطمه خیلی بی صدا، ظرفهای شام را شست و خشک کرد، بچه ها خواب بودند، فاطمه با سر انگشتان پا حرکت می کرد تا مبادا بچه ها از خواب بیدار شوند و به طرف اتاق خواب بچه ها رفت، در را باز کرد و در نور سبز رنگ چراغ خواب نگاهی به داخل اتاق انداخت و وقتی متوجه شد بچه ها راحت خوابیده اند، بی صدا در اتاق را بست و به سمت اتاق خواب خودشان رفت. در اتاق خواب را باز کرد و درست روبه روی در، روح الله درحالیکه روی مبل کنار تختخواب نشسته و لپ تاپ هم جلویش بود، مطلبی را می خواند و فاطمه خوب میفهمید، این روزها روح الله از هر فرصتی استفاده می کند تا درباره سحر و طلسم و رفع طلسم و جادو، معلومات جدیدی کشف کند، روح الله دنبال راهی بود که این نیروهای جادویی را از ریشه برکند و از بین ببرد. فاطمه داخل اتاق شد و می خواست در را ببندد که ناگاه با صدای جیغ حسین از جا پرید و به سرعت خودش را به اتاق بچه ها رساند. در را که باز کرد و پیش رویش را دید، انگار صحنه ها دوباره زنده شده بودند، حسین مثل قبل روی تخت نشسته بود و درحالیکه دست های کوچکش را دو طرف سرش روی گوش هایش قرار داده بود مدام جیغ میکشید و زینب و عباس هم روی تخت نشسته بودند و با چشم های پر از خواب حسین را نگاه می کردند. فاطمه با شتاب خود را به حسین رسانید و او را محکم در آغوش گرفت، روی تخت نشست و شروع به نوازش او کرد، اما حسین هنوز جیغ میکشید. روح الله در حالیکه منقل پر از اسپند را به دست گرفته بود داخل اتاق شد و اسپند ها را دور سر حسین میچرخاند و زیر لب آیات قران را می خواند که ناگهان چراغ خواب شروع به چشمک زدن کرد و همین باعث شد که حسین بیشتر بترسد. بچه خودش را به مادر چسپانده بود و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده می گفت: م...ما..مان من اینجا میترسم.منو ببر پیش خودت.. روح الله به طرف کلید چراغ خواب رفت، چراغ را خاموش کرد و به زینب و عباس که در عالم خواب و بیداری بودند گفت تا بخوابند و به فاطمه اشاره کرد تا حسین را به اتاق خواب خودشان بیاورد. سه نفری وارد اتاق شدند، فاطمه همانطور که روی تخت خواب می نشست،بوسه ای از موهای حسین که هنوز هق هق می کرد گرفت و رو به روح الله که روی مبل نشسته بود، کرد و گفت: روح الله! من دیگه خسته شدم، بچه هام دارن نابود میشن، انگار تجویزات دایی جواد خیلی کارآرایی نداشت و شاید اجنه هم خودشون را به روز رسانی میکنن! روح الله دست را روی بینی اش گذاشت و با اشاره به حسین ،به فاطمه فهماند که تا حسین بیدار است، حرفی از این چیزا نزنند. فاطمه آه کوتاهی کشید و در حالیکه حسین را محکم در آغوش گرفته بود دراز کشید، او می خواست برای حسین داستانی کودکانه بگوید تا حسین راحت بخواب برود. اما انگار مغزش تهی از هر چیزی بود، انگار تمرکزش را از دست داده بود، هر چه تلاش می کرد چیزی بگوید،نه هیچ به ذهنش می امد و نه زبانش یارای گفتن داشت ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: فاطمه، حسین را انقدر ناز و نوازش کرد که حسین خوابید و چشمهای فاطمه هم سنگین شد و کم کم خوابش برد. در صحرایی وسیع و تاریک بود،هیچ کس اطرافش نبود ناگهان زنی با چهره ای آتشین و مارهای بر دوشش با قدم هایی بلند به سمت فاطمه آمد. فاطمه از دیدنش هول کرده بود، نمی دانست به کدام طرف برود اما میدوید تا از آن زن ترسناک دور شود، فاطمه می دوید و صدای پایی که مثل سم حیوان بود را پشت سرش می شنید. هر چه او سرعتش را بیشتر می کرد،صدای سم هم تندتر میشد،فاطمه جیغ بلندی کشید و چشمانش را باز کرد. در حالیکه نفس نفس میزد، اطرافش را نگاه کرد و متوجه شد انگار خواب بد میدیده و اینک روی تختخواب است،یک طرفش حسین خوابیده و یک طرفش روح الله به خواب رفته بود. فاطمه صورتش را به طرف حسین کرد، همانطور که حس می کرد کل تنش زیر عرق است،دستش را بالا آورد و شروع به نوازش موهای حسین کرد و همزمان متوجه شد که دستی داخل موهایش است، فاطمه به گمان اینکه روح الله متوجه کابووس او شده و مشغول نوازش موهایش است، لبخندی زد، که متوجه شد تیزی ناخن ها، با پوست سرش برخورد می کند و سوزشی در سرش می اندازد‌ برگشت به طرف روح الله تا چیزی بگوید که ناگهان متوجه شد، روح الله پشتش به او هست و در تاریکی اتاق دست سیاه با ناخن های بلند و کشیده ای را دید که دسته ای از موهای فاطمه در دستش بود، ناخواگاه فاطمه از جا پرید و همانطور که چشمانش را میبست شروع به جیغ زدن کرد و در بین جیغ هایش میگفت: موهام را ول کن لعنتی...موهام را ول کن بی شرف.. روح الله از جا پرید، سریع برق اتاق را روشن کرد و گفت: خواب دیدی عزیزم، هیچی نیست...تو رو خدا ساکت باش،این بچه را نگاه کن ...تازه خوابیده بود، از خواب پروندیش، الانه که اونم بزنه زیر گریه...رحم کن فاطمه...رحم کن....خدا لعنت کنه این شیاطین را ...خدا لعنت کنه اون کسایی را که جادو می کنن.. فاطمه نگاهی به حسین کرد و تا چشمش به دو چشم معصوم و ترسان حسین افتاد، صدایش را در گلو خفه کرد، حسین را در بغل گرفت و همانطور که بی صدا گریه می کرد رو به روح الله گفت: به خدا داشت موهام را میکشید، یه زن بود، واقعی بود، من دستش را دیدم... روح الله سر فاطمه را به سینه چسپاند و گفت: آرام باش عزیزم، می دونم...من یه راهی برای شکستشون پیدا می کنم، مطمئن باش... فاطمه همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: هر روز یه ترس جدید به جون خود و بچه هام میافته،از دیشب کلا تمرکزم را از دست دادم، انگار مغزم هنگه...انگار چیزی توی خاطرم نمی مونه...یه کاری کن آقایی...یه کاری کن عمرم... روح الله که طاقت زجر کشیدن فاطمه را نداشت، بوسه ای از موهای او گرفت، از جا بلند شد،به سمت لپ تاپ رفت و زیر لب گفت: من بایددد همین امشب تا قبل اذان صبح یه راهی پیدا کنم و شروع به جستجو کرد،یکباره صفحه جدیدی پیش رویش باز شد... برای باطل کردن طلسم...برای تمرکز بیشتر در اینجا کلیک کنید و روح الله بلافاصله وارد صفحه شد... صفحه زرقاط بزرگ... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: چند روزی بود که روح الله خودش را درگیر جمع کردن اطلاعات درباره زرقاط کرده و متوجه شده بود که تنها راه مبارزه با اجنه، استفاده از خود آنهاست، منتها هر چه که بیشتر جستجو میکرد، ناامیدتر میشد، برای به خدمت گرفتن موکلی از جنس موکلان زرقاط، باید اعمال منافی عفت انجام داد و فرد درگیر کارهایی میشد که با مرام روح الله سازگاری نداشت و روح الله به این نتیجه رسید که گرفتن موکل سفلی کار او نیست، اما گویی مدام صدایی در سرش اکو میشد: لااقل یکی از طلسم ها را بنویس تا اثرش را ببینی و اینقدر روی این جمله فکر کرد که بار دیگر به عقب برگشت. با کمی جستجو طلسمی پیدا کرد که تاکید شده بود برای گرفتن تمرکز کاربرد زیادی دارد، یک لحظه به ذهنش خطور کرد، حالا که سنگ مفت و گنجشک هم مفت، یکی از این طلسم های تمرکز را برای فاطمه که مدتی بود از این موضوع شکایت داشت، بنویسد. پس قلم و کاغذی آورد و با گفتن بسم الله شروع به کشیدن مربع های ریز و درشت کرد و داخل هر مربع اشکال کج و معوج دیگری جای میگرفت. روح الله اصلا متوجه نبود که طلسمی شیطانی مینویسد و انگار می خواست با گفتن بسم الله و نام خدا، آن را تطهیر کند. نوشتن طلسم تمام شد، روح الله از پشت میز بلندشد و همانطور که صندلی را چرخی میداد به طرف در اتاق حرکت کرد تا بیرون برود. کاغذ طلسم کف دست روح الله بود، روح الله وارد هال شد، عباس غرق درس بود و حسین گوشه ای مشغول بازی، کتاب و دفتر زینب که یک طرف روی زمین ولو شده بود نشان میداد که زینب هم مشغول درس بوده، روح الله نگاهی به اطراف کرد و‌چون فاطمه را ندید به سمت اتاق خواب حرکت کرد، در اتاق را باز کرد و زینب را دید که مشغول ماساژ پاهای فاطمه بود، نگاهی به فاطمه انداخت و انگار که نه فاطمه بود بلکه دشمنی خونی را جلوی چشمش میدید و حسی او را قلقلک میداد که به طریقی،فاطمه را بچزاند. گلویی صاف کرد و با لحنی عصبانی گفت: بزار بچه بره سر درسش، تمام زندگیش را که نباید وقف تو کنه.. فاطمه با تعجب سرش را بگرداند و گفت: چی میگی روح الله؟! حالت خوبه؟! روح الله که انگار آدم دیگه ای شده بود گفت: من خوبم اما انگار تو حالت خوب نیست،اصلا هیچ وقت حالت خوب نبوده.. فاطمه همانطور صدایش میلرزید به زینب گفت: دخترم، برو به درست برس زینب دست مادر را در دست گرفت، فشار ریزی داد و گفت: حالا وقت.. فاطمه با عصبانیت به میان حرف زینب دوید و‌گفت: میگم برو بیرون و در را هم پشت سرت ببند. زینب آرام چشمی گفت و بیرون رفت. فاطمه روی تخت نشست و گفت: رفت سر درسش، خیالت راحت شد؟! شما هم بفرما به کارت برس تا مبادا تمام زندگیت را بذاری برا من.. روح الله که انگار تازه به خود آمده بود، جلو رفت، روی تخت نشست و من من کنان گفت: برات یه طلسم تمرکز نوشتم، دست فاطمه را در دست گرفت و طلسم را کف دستش گذاشت و ادامه داد: هر وقت خواستی بخوابی بزار زیر سرت، اینجوری تمرکزت برمیگرده و با زدن این حرف مانند انسانی شرمسار، از جا بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون رفت. همین حرکت روح الله، آبی بود که بر خشم فاطمه ریخته شد، لبخندی زد و کف دستش را نگاه کرد، خودش را به سمت متکای روی تخت کشاند و کاغذ تا شده را زیر متکا قرار داد.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: فاطمه در حالیکه گردنش را از شدت درد ماساژ میداد، تکالیف زینب را نگاهی انداخت و گفت: آفرین دخترم، تا اینجا درست انجام دادی، الانم این موقع شب، من دیگه نه تمرکز دارم و نه توانش را، میرم اتاق خواب یه کم استراحت کنم..استراحتی که فاطمه خوب میدانست ، واقعی نیست و خیال و ترس ها شده بود کابووسی برای سلب آرامشش.. فاطمه وارد اتاق خواب شد، حسین گوشهٔ تختخواب مانند جنینی در خود فرو رفته بود و جای خالی روح الله نشان میداد که داخل اتاق کارش، هنوز مشغول است و احتمال زیاد درگیر جمع آوری اطلاعات درباره موضوعی که زندگی اش را تحت الشعاع قرار داده بود،می باشد. فاطمه نفسش را آرام بیرون داد، متکا را صاف کرد که ناگهان با یاد آوری چیزی، متکا را برداشت، کاغذ تا شده را که زیرش دید، لبخند کمرنگی زد و همانطور که متکا را سر جای اولش بر میگرداند گفت: خدا کنه تو اثر داشته باشی، ما که هر کجا رفتیم به در بسته خوردیم و آرام سرش را روی متکا گذاشت و بر خلاف همیشه خیلی زود پلک هایش سنگین شد و بدون اینکه ذهنش بند چیزی باشد خوابی سنگین او را در خود فرو برد. انگار در سالنی بزرگ و قدیمی گیر افتاده بود،سالنی با دیوارهای بلند و سیاه رنگ، هیچ کس اطرافش نبود فاطمه به اطراف که خالی از هر وجودی بود نگاه کرد و یکباره شروع به دویدن کرد، نمی دانست در این چهار دیواری سنگی چرا می دود، اما می دوید تا شاید راهی برای فرار از حبسی که نفسش را تنگ کرده بود پیدا کند، صدای قدم هایش که در سالن خالی طنین می انداخت بر وحشتش می افزود که ناگهان صدای بلند و زمختی در فضا پیچید: بایست...این طرف و آن طرف نرو، به من نگاه کن، دستت را به من بده...تمرکز بگیر فاطمه گیج شده بود، این صدای کیست و از کجا می آید؟! کسی که کنار من نیست صدای کیست؟! که دوباره صدا بلند شد: دستت را به سمت بالا دراز کن، تمرکز بگیر فاطمه که انگار راه نجاتش را همین میدید، دستش را رو به بالا دراز کرد و همزمان نگاهش به بالای سرش کشیده شد، گویی روح از بدنش داشت جدا میشد، دستی سیاه و پشمالو دست فاطمه را گرفت و به سمت خود کشید، گویی با برخورد آن دست، آتشی سوزنده در جان فاطمه انداخته بودند فاطمه ناخوداگاه گفت یا صاحب الزمان... و احساس کرد حلقهٔ ان دست آتشین از دور مچ دستش باز شد،اما همان صدا در گوشش میگفت: تمرکز بگیر.. فاطمه که از وحشت چشمانش را بسته بود، آرام آرام چشمانش را باز کرد و خود را در همان فضای محصور با دیوارهای بلند دید، اما اینبار جایی بین سقف و زمین بود، فاطمه معلق در هوا بود، نه بالا میرفت و نه پایین می افتاد، وحشتی عجیبی بر جانش نشست و شروع به جیغ زدن کرد. روح الله در اتاق کار، مشغول مطالعه بود که با صدای جیغ بلند فاطمه، هراسان از جا بلند شد و خودش را به اتاق خواب رساند و فاطمه را در حالتی خیلی عجیب دید. سرش روی متکا بود و پاهایش از کمر به پایین در هوا معلق بود،چشمانش بسته و کل صورتش غرق عرق بود و جیغ می کشید. روح الله فوری خودش را به فاطمه رساند، شانه هایش را گرفت و شروع کرد به تکان دادن: بیدار شو عزیزم، چشمات را باز کن...باز کن... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: با تکان های روح الله، فاطمه چشمانش را از هم باز کرد و همزمان با باز کردن چشمانش، پاهای او که معلق در هوا مانده بود، پایین افتاد. روح الله دستمالی از روی پاتختی برداشت، همانطور که عرق پیشانی فاطمه را پاک می کرد و گفت: پاشو دوباره حتما کابووس میدیدی. فاطمه درحالیکه نفس نفس می زد خودش را بالا کشید و به پشتی تخت تکیه زد و گردنش به سمت روح الله شل شد و گفت: خیلی واقعی بود روح الله! یه اتاق بزرگ و تاریک، من حتی دستش و گرمای سوزنده اش را حس کردم، به من میگفت تمرکز بگیر، آخرشم خودم را معلق تو هوا دیدم. روح الله چشمانش را ریز کرد و گفت: معلق تو هوا؟! فاطمه آب دهنش را قورت داد گفت: آره، خیلی حس بدی بود، اما انگار واقعی بود روح الله آه کوتاهی کشید و گفت: آره به نظرم واقعی بود،چون دو تا پات معلق تو هوا بود، یعنی دلیلش چی بود؟! فاطمه با تعجب به روح الله نگاهی کرد و گفت: وای خدای من! نگووو شب به سحر نزدیک میشد روح الله ذهنش درگیر اتفاق ساعتی قبل بود و بارها و بارها پهلو به پهلو شده بود. روح الله پشتش به فاطمه و رو به دیوار و خیره به نقطه ای نامعلوم در تاریکی اتاق بود و دوباره به پهلوی دیگر چرخید و همانطور که به فاطمه نگاه می کرد زیر لب گفت: چرا تمرکزم بهم ریخته و انگار کلمه ای داخل ذهنش اکو میشد. مثل فنر از جا پرید و گفت: فهمیدم، فهمیدم... فاطمه هم که مثل همیشه بی خواب بود و خودش را به خواب زده بود آهسته گفت: چی را یافتی روح الله؟! دم سحری چت شده؟! روح الله به بازوی راستش تکیه کرد و گفت: اون کاغذ که بهت دادم برا تمرکز چکارش کردی؟ فاطمه به متکا اشاره کرد و گفت: زیر همین متکاست، خودت گفتی.. روح الله اوفی کرد و گفت: اینجور معلومه این طلسم ها و اون سایت زرقاط، همه اش شیطانی بوده، همین که صبح زود باید بریم یه جا بندازیمش، خدا آخر عاقبتمون به خیر کنه، احتمالا نتایج کامل این طلسم هنوز آشکار نشده....خدا کنه مشکل جدیدی پیش نیاد. فاطمه مثل برق گرفته ها از جا پرید سریع دستش را برد زیر بالشت و تکه کاغذ را بیرون آورد و پرت کرد طرف در و گفت: وای روح الله! من میترسم، یعنی بازم قراره اتفاقی بیافته... روح الله همانطور که از جا بلند میشد و به طرف در میرفت تا کاغذ طلسم را بردارد گفت: حالا بریم نمازمون را بخونیم، بعد نماز همه با هم میریم بیرون و اینو یه جا سرنگون میکنیم، توی رودخونه ای چیزی...ان شاالله که اتفاق بدی نیافته و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت. فاطمه از جا بلند شد و همانطور که پتو را روی حسین میداد با خودش زمزمه کرد: خدایا به بزرگیت قسم این درد را از ما بگیر و نصیب هیچ بنی بشری نکن.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: ماشین کنار جاده ایستاد و فاطمه درحالیکه کلاه حسین را روی پیشانی اش می کشید از ماشین پیاده شد، پل روبه رو را که رودخانه ای از زیرش میگذشت نگاهی انداخت و زیر لب گفت: اول صبی چه سوزی میاد.. روح الله نگاه تندی کرد و گفت: ببخشید نمی دونستند مادمازل تشریف میارن که براتون اسپیلت گرما بخش روشن کنند . فاطمه به گوش هاش مشکوک شد،یعنی واقعا درست شنیده بود؟! اما چیزی نگفت. روح الله درحالیکه کاغذ تا شده طلسم را توی مشتش می فشرد به طرف پل روانه شد، آنطور که گفته بودند، برای باطل شدن این نوع طلسم،باید داخل آب روان می انداختنش. عباس در حالیکه چوب خشکی به دست گرفته بود، شلنگ زنان جلو میرفت و آنقدر تند می دوید که از پدرش هم جلو زد. روح الله که غرق افکارش بود پشت سر عباس قدم هایش را تندتر کرد و همانطور که داد و هوار می کرد پیش رفت،درست وسط پل به عباس رسید و یقه اش را گرفت، حسی درونی به او می گفت که عباس را از پل پایین بیاندازد، روح الله یقه عباس را گرفت و به لبهٔ پل کشاندش،عباس همانطور که از حرکات پدرش ترسیده بود بلند بلند جیغ میکشید: بابا! من کاری نکردم، می خوای چکارم کنی؟! بابا خفه شدم...وای من میترسم فاطمه هراسان حسین را روی بغل زینب انداخت و شروع به دویدن کرد و درست زمانی که روح الله ،عباس را روی دست بلند کرده بود به او رسید، از پشت سر عباس را توی بغلش گرفت و شانه های نحیف و لرزان پسرک را چسپید و فریاد زد: چکار می کنی روح الله؟! دیوونه شدی؟! روح الله که کنترل حرکاتش دست خودش نبود فشاری به فاطمه داد و فاطمه و عباس روی پل بر زمین افتادند، فاطمه همانطور که نفس نفس میزد، یا صاحب الزمان بر لب داشت و از جا بلند شد، عباس پشت سر مادر پناه گرفت،فاطمه جلو رفت دست روح الله را در دست گرفت، مشتش را روی رودخانه گرفت و گفت: بنداز این لعنتی را، انگار دیوونه ات کرده.. روح الله لحظه ای اطراف را نگاه کرد و بعد آرام مشتش را باز کرد، کاغذ تاشده در نسیم صبحگاهی میرقصید تا به آب روان افتاد. کاغذ که داخل آب افتاد، به یکباره روح الله مانند مارگزیده ای در خود پیچید، شکمش را با دو دست گرفت و همان جا رو پل زانو زد. فاطمه با رنگی مثل مجسمه جلو آمد دستان لرزانش را دور شانه های پهن و مردانه روح الله گرفت و گفت: چت شده ؟! حالت خوبه؟! روح الله سرش را بالا آورد و ناگهان هر چه خورده بود بیرون داد... استفراغ روح الله تمامی نداشت. فاطمه که نمی دانست چکار کند، با هر بدبختی بود،زیر بازوی روح الله را گرفت و او را کشان کشان به طرف ماشین برد. فاطمه پشت رول نشست و روح الله با گردنی شل و لباس هایی که زیر استفراغ بود در کنارش نشسته بود و عباس و زینب و حسین هم مثل سه تا جوجه گنجشک ترسان، بی صدا صندلی عقب بودند. فاطمه ماشین را روشن کرد و همزمان گفت: باید ببرمت بیمارستان...چت شده یک باره... روح الله همانطور که با دو دست جلوی دهانش را گرفته بود گفت: ن...ن...نه..بریم خونه، من باید برم توالت، انگار بیرون روی پیدا کردم. فاطمه پایش را روی گاز فشار داد و ماشین به سرعت از جاده و کوچه و خیابان گذشت و جلوی خانه ایستاد، هنوز بچه ها پیاده نشده بودند که روح الله با سرعت خودش را به خانه رساند. بیش از یک ساعت، روح الله مدام در راه هال و توالت بود و بعد از گذشت ساعتی سخت و طاقت فرسا، همان وسط هال افتاد، انگار خوابی عمیق او را در برگرفت خوابی شبیه بی هوشی.. فاطمه به اداره همسرش زنگ زد و مرخصی ساعتی او را تبدیل به مرخصی روزانه کرد و اطلاع داد که روح الله آن روز سر کار نمی آید... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: مدتی از اون اتفاق شوم، همانکه می خواست به قیمت جان عباس و روح الله تمام شود. می گذشت و روح الله کاملا متوجه شده بود که از راه شیطان و طلسم های شیطانی نه می شود به جایی رسید و نه می توان به شیطان ضربه زد. اوضاع زندگی شان به گونه ای بود که هر روز و هر روز خانواده به طریقی اذیت می شد، یک بار بچه ها دچار کابووس و ترس میشدند و یک بار خودش ناگهان دچار خفگی می شد،فشار خون و قند روح الله هم مضاف بر همه چیز باعث آزار روح الله بود،بیماری فاطمه هم انگار برگشته بود و علاوه بر آن او در وقت تنهایی و اکثر شبها هنگام خواب سایه هایی را میدید،سایه هایی که از هر واقعیتی واقع تر بودند و مدام در پی آزار او بودند، گاهی موهایش را می کشیدند و گاهی با جابه جایی وسائل باعث ترس او میشدند و این ترس به عباس و زینب و حسین هم منتقل میشد،زینب این روزها وضعش بدتر بود، هر شب با کابوس و ترس از خواب میپرید و همراه مادر گریه می کرد و اشک میریخت. و این موضوعات به همین جا ختم نمیشد، با اینکه ماه ها بود که روح الله درخواست جدایی از شراره را داده بود اما هیچ خبری از طرف دادسرا نمی شد و این خیلی عجیب بود، در عصر کنونی که تمام ارتباطات توسط عالم مجازی ست و احکام به راحتی در پرونده الکترونیکی جای میگیرند و به دست فرد میرسند، یک پرونده ناگهان مهرو موم شود ، خیلی عجیب است، روح الله چندین بار حضوری به دادسرا مراجعه کرد و هر بار با این جواب روبه رو میشد: اصلا درخواستی از شما به این شرح در سیستم ما موجود نیست و روح الله چندین بار درخواست کتبی نوشت و به محضر دادگاه ارائه کرد و در کمال تعجب هر بار همین جواب را میشنید، پرونده ای که به محض باز شدن، نامریی میشد و دست او به جایی بند نبود و روح الله حالا خوب میدانست که مشکل این پرونده از کجا آب می خورد. دیدن این وضعیت و تحمل آن برای روح اللهی که قلبش در گرو مهر همسر و فرزندانش بود زجر آور و کشنده تر از هر چیزی بود، پس به دنبال راه حل افتاد و کتاب های حوزوی و فقهی زیادی را جستجو کرد، دستش باز بود و به علمای زیادی دسترسی پیدا کرد، می خواست کاری کند، اما قبل از آن باید می فهمید که این کار در دین امری پسندیده و طاهر است و منعی برای آن نشده؟ تمام علما و مطالب کتاب هایی که خوانده بود همه متفق القول بر این مطلب دلالت می کردند که : تسلط بر علوم غریبه و به خدمت درآوردن روحانیت های پاک و علوی برای ازبین بردن موکل های سفلی و شیطانی که باعث آزار بندگان مومن خدا میشوند و گره در کار و زندگیشان می اندازند، اگر برای آسایش بندگان باشد، کاری پسندیده است و بنا بر حکم همه علما روح الله که زندگی اش تحت تاثیر ماورایی ها قرار گرفته و بسیار اذیت شده بود می توانست در دفاع از خود با توسل و کمک از موکلین علوی و مسلمان، به موکلین سفلی و شیطانی حمله کند و از زندگی خود و فرزندانش دفاع کند. چندین روز روح الله درگیر این موضوع بود و حال که به او ثابت شده بود، کارش درست است، پس نیت کرد تا با توکل به خدا و طبق دستوراتی که گفته شده بود دست بکار شود و گویا این آخرین و تنها راه باقی مانده برای او بود... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: مرحلهٔ جدیدی در زندگی روح الله آغاز شده بود، مرحله ای مهم و سرنوشت ساز، روح الله تحت نظر برخی اساتید علوم غریبه، برای به استخدام گرفتن موکلین علوی و خادمین سوره های قران، تلاش می کرد، او می خواست با قدرت های ماورایی پاک به جنگ با قدرت های ماورایی ابلیسی برود. مدتی بود که مدام چله نشینی داشت و اعمال چله را آنطور که به او می گفتند، انجام میداد، برای گرفتن موکلین علوی هم می بایست اعمال خاصی انجام داد و تعهداتی هم به موکل داد. درست مثل موکل سفلی، اما با این فرق که تمام اعمال برای استخدام موکل علوی معمولا پیرامون معنویات و مستحبات و قران بود و اگر موکلی هم به استخدام در می آمد، فرد استخدام کننده میبایست در قبال کاری که موکل انجام میدهد، سوره های قرانی خاصی را با تعدادی که مورد تعهد قرار می گرفت، روزانه بخواند ولی موکلین سفلی و شیطانی، از انسان طرف قرار دادشان فقط و فقط اعمال منافی عفت و شیطانی می خواستند و حتی بعضی از اعمال خواسته شده موکلین سفلی و شیطانی، مرز بین اسلام و کفر را در می نوردید و صدالبته گرفتن موکل سفلی بسیار راحت تر از به استخدام در آوردن موکلین و روحانیت های علوی و پاک بود. روح الله چندین مرتبه تلاش کرد، اما هر بار موفقیتی در کار نبود، انگار کارش قفل شده بود، قفلی که هیچ راه حل و کلیدی نداشت. اوضاع خانه بد و بدتر می شد، حالا تمام اعضای خانواده و هر کدام به طریقی درگیر حمله های شیطانی بودند و حتی این حمله ها به خانواده فاطمه هم رسیده بود و سلامت آنها را تحت تاثیر قرار داده بود. انگار شراره به سیم آخر زده بود و حالا که می فهمید هدف روح الله طلاق دادن اوست و او به هیچ کدام از خواسته های شیطانی اش نمی رسد، پس با تمام توان به همراه دوستان و آشنایان، خانواده روح الله را به رگبار بسته بودند. روح الله که اوضاع را اینچنین می دید، توکل به خدا کرد و عهد نمود تا خدا دری باز نکند دست از عبادت و خلوت و ریاضت کشیدن بر ندارد،بنابراین تمام روزها برای روح الله انگار ماه رمضان بود، روزها روزه می گرفت و شبها تا پاسی از شب به عبادت و تطهیر روح و روانش مشغول بود، در شبانه روز شاید یک ساعت می خوابید و قبل از اذان صبح برای ادای نماز شب بلند میشد، بچه ها یا پدرشان را نمیدیدند و سرکار بود و یا اگر میدیدند روی سجاده و مشغول عبادت بود، دیگر قانون هیچ چله ای برایش معنا نداشت گویا کل زندگی و عمرش شده بود چله عبادت و راز و نیاز و مطمئن بود که خداوند بنده ای را که از اضطرار رو به درگاهش می آورد، ناامید بر نمی گرداند چرا که فرموده خداست: ادعونی استجب لکم.. بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.. و چه خدای مهربانی داریم و چه بنده های غافلی هستیم ما... چند روزی بود که حال زینب از همه بدتر بود، روزها با حالتی افسرده یک گوشه کز می کرد بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند و شبها مدام کابوس میدید و با جیغ های بلند و ترسناک از خواب میپرید. شب جمعه بود و دل روح الله بیش از قبل شکسته بود، به زینب اشاره کرد که داخل هال بخوابد تا لااقل بقیه داخل اتاق باشند و کابوس های پایان ناپذیر زینب ،آنها را تحت تاثیر قرار ندهد و خودش در کنار زینب مشغول ذکر و عبادت بود که... ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: روح الله به سجده رفته بود و همراه با گفتن ذکر، دانه های تسبیح را میشمرد، آخرین دانه ها بود که با صدای پراز هیجان زینب و دست های او که شانه هایش را تکان میداد از عالم عبادت بیرون آمد. بابا..بابا...بابا پاشو.‌.. روح الله سر از سجده برداشت و رو به زینب لبخندی زد و گفت: چی شدی بابا؟! امشب حواسم بهت بود کابوس ندیدی، تازه تو خواب لبخند هم میزدی، معلوم خواب شیرینی میدیدی زینب کنار سجاده نشست دست پدرش را در دست گرفت و‌گفت: خیلی خواب خوبی بود، اصلا انگار واقعی بود، یه جای خوشگل پر از گلهای محمدی، تازه گلهاش مثل گلهای دنیای ما نبود یک رنگ و یک بویی داشت بابا... یکدفعه یه فرشته نورانی از آسمان اومد یه کلید درخشان و نورانی بهم داد و گفت اینو بده به بابات و بعد سرش را به بازوی پدرش چسپاند و‌گفت: بابا خوابش خیلی خوب بود، معنیش چی میشه؟! روح الله که انگار تپش قلبش زیاد شده بود، دستی روی سر زینب کشید و گفت: خوابش خیلی خوبه، ان شاالله فرجی بشه و مشکلات زندگیمون تموم بشه، حالام اگر دوست داری بگیر بخواب عزیزم، فردا با هم حرف میزنیم.. زینب نگاهی به سجاده بابا کرد و گفت: تا اذان صبح خیلی مونده؟! روح الله سری تکان داد و گفت: اندازه اینکه یه نماز شب بخونیم همین.. زینب از جا بلند شد و همانطور که به طرف سرویس ها میرفت گفت: الان خیلی ناجور دلم می خواد نماز شب بخونم. روح الله که با نگاهش زینب را دنبال می کرد گفت: برو وضو بگیر و بیا منم رکعت آخر نماز شب را می خونم، بعد با هم حسابی حرف میزنیم. روح الله سلام نماز را داد، احساس میکرد بوی خیلی خوشی از سمت راستش می آید،به عادت همیشه بعد از سلام نماز، رویش را سمت راستش کرد و با دیدن چیزی که پیش چشمش بود یکه ای خورد، اما با صدای ملکوتی او آرامشش به او برگشت. پیرمردی ملکوتی که نور از چهره اش می بارید، با محاسنی بلند و سفید که روی شانه هایش ریخته بود و دشداشه ای سفید که از تمیزی میدرخشید به او سلام کرد و گفت: قبول باشه فرزندم و دستش را به سمت روح الله دراز کرد. روح الله دست گرم و مردانهٔ پیرمرد را در دست گرفت، آرامشی عجیب در جانش نشست. پیرمرد لبخند زیبایی زد و گفت: من نتیجهٔ تمام دعاها و راز و نیازها و ریاضت های تو هستم، به من ابلاغ شده که در خدمت تو باشم و هر خواسته ای که داشته باشی عمل کنم. روح الله که از شوق انگار زبانش بند آمده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: پس تو موکلی از موکلین روحانی و علوی هستی و در قبال خدمتت چه سوره ای باید تلاوت کنم و چه تعهدی بدهم. لبخند پیرمرد پررنگ تر شد و گفت: آری من از روحانیت های علوی هستم و هیچ از تو نمی خواهم...آنکه آفریدگار من و توست، به من امر نموده که بی چشم داشت در خدمتت باشم، انگار خاطرت برای خدا خیلی عزیز است پسرم.. روح الله نمی دانست چه بگوید و از کجا شروع کند، انگار ذهنش هنگ کرده بود و در همین حین زینب با چادر سفید نمازش کنار پدر ایستاد و گفت: به به...بابا چه بوی خوبی اینجا میاد، درست مثل همون عطری که توی خواب شنیدم، یه عطر گل محمدی که نمونه اش را توی دنیا ندیدم و وقتی دید پدرش خیره به نقطه ای در سمت راستش هست و به حرفهای او توجهی نمی کند به شانه اش زد و گفت: بابا این بو را تو هم میشنوی؟ صدای اذان بلند شد، روح الله بدون اینکه کلامی حرف بزند، به نماز ایستاد‌‌.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: با مدد خداوند و یاری آن پیرمرد نورانی که از اجنه شیعه بود، روح الله توانست موکلین قرانی زیادی به خدمت بگیرد، حال دیگر آن روی سکه نمایان شده بود. روح الله روزها به اداره می رفت و شب هنگام که موقع خواب انسان ها و کار اجنه بود، مجال خواب نداشت زیرا موکلین سفلی متوجه قدرت او شده بودند و حمله های شبانه شان را شدت داده بودند. روح الله اکنون که چشم سومش به عالم ماورایی باز شده بود،هر شب با چشم خود حمله اجنه سفلی و شیطانی را به خانواده اش میدید،اکنون میدانست که این اجنه موکلین جادوگرهای انسان نما هستند و او با بکار گیری اجنه علوی و روحانیت های پاک به مبارزه با آنها بر می خواست. هر چه روح الله بیشتر تلاش می کرد، حمله اجنه هم بیشتر می شد و هر جنی که از بین می رفت شب بعد یکی دیگر جلوی راهش سبز می شد، روح الله با کمک موکلین قرانی متوجه شده بود که این اجنه از سمت یک زن و مرد به طرف آنها حمله می کنند و پس از کنکاش زیاد، فهمید که آن زن و مرد کسی جز زن داداش فاطمه و برادرش نمی توانند باشد،برایش جای تعجب بود که به چه دلیل و چه کینه ای این دو نفر به آنها حمله میکنند و نمی دانست که این دو ماموری از جانب شراره هستند ، چون شراره رابطه مخفیانه با برادر رضوان داشت و اصلا همین رابطه منجر شد که شراره نقشه بکشد و رضوان را وارد زندگی فاطمه و خانواده اش بکند. شراره که در دنیای تسخیر اجنه و راز و رمز این دنیا خیلی مهارت پیدا کرده بود و نابغه ای در این سرزمین محسوب میشد و می دانست اگر حمله هایش را توسط موکلین دیگران و دوستانش انجام دهد، قابل شناسایی نخواهد بود،پس ابتدا از رضوان و برادرش کمک گرفت و وقتی متوجه شد موکلین رضوان و برادرش توسط روح الله از بین رفته اند، پس تصمیم گرفت با تمام قوا، خودش وارد میدان مبارزه شود با موکل قوی و شیطانی اش، ملکه عینه و شیطانک های خدمتگزار او به جنگ با روح الله رفت. چند شب گذشت و روح الله متوجه شد که حمله اجنه بیشتر و بیشتر شده، او از هیچ چیز نمی ترسید و تنها نگرانی اش پیرامون زن و فرزندانش بود و میترسید در این جنگ، آسیبی به آنها برسد، پس باید کاری می کرد که این حمله ها را از سرچشمه نابود می کرد، شیطانک ها یکی پس از دیگری حمله می کردند و موکلین قرانی روح الله به اذن قاضی اجنه و امر روح الله با آنها می جنگیدند و موکلین شیطانی را می کشتند و از بین می بردند تا اینکه... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @mahman11
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شب و روز روح الله شده بود کار و فعالیت، روزها که کار اداری داشت و شبها هم جنگ با موکلین شیطانی و اگر اینجور پیش می رفت، طولی نمی کشید که روح الله از پا در می آمد، پس باید فکری می کرد، فکری اساسی که فرصتی برای خواب و استراحت برایش فراهم شود. شراره هم که با موکل قوی اش پا به میدان گذاشته بود و حمله های وحشیانه ای انجام میداد. درست سر شب بود و سفره غذا پهن شد که دل دردی شدید به جان فاطمه افتاد و کم کم این درد به بقیه اعضاء بدنش سرایت کرد و بعد از آن استفراغ شدید هم عارضش شد، زینب سرش را گرفته بود و از درد می نالید، عباس بداخلاق تر از همیشه به حسین می پرید و حسین بی بهانه و با بهانه مدام جیغ می کشید، با این وضعیت دست روح الله به غذا نمی رفت، کفگیری برنج کشید که احساس کرد کسی گلویش را گرفته و به شدت فشار میدهد، به طوریکه درد از گلو شروع و به ریه های او می رسید. روح الله بدون زدن حرفی از سر سفره بلند شد، سفره ای که هیچ مشتری نداشت. روح الله وارد اتاق شد و یکی از موکلین قرانی را احضار کرد، موکل به او گفت که هم اکنون زنی دست به کار شده و لشکری اجنه به سمت خانهٔ او فرستاده، روح الله هم امر کرد تا موکلین قرانی به مبارزه با آنها بپردازند و در کمتر از ساعتی به او خبر دادند که تمام حمله کننده ها از پای درآمدند و به یکباره وضعیت خانواده به صورت عادی در آمد، نه خبری از دل درد فاطمه بود و نه زینب از سردرد شکایت داشت و حسین و عباس هم بی صدا مشغول بازی و درس بودند. روح الله برایش سوال پیش آمده بود و از همان پیرمرد نورانی سوال کرد اگر یک زن با جادو به آنها حمله کرده باید یک موکل به انها حمله می کرد چون هرکسی یک موکل می تواند داشته باشد اما با دیدن وضعیت ساعتی قبل ،کاملا مشخص بود به جای یک موکل یک لشکر به آنها حمله کرده.. پیرمرد نورانی با لحنی ملکوتی جواب داد: زنی که موکل گرفته، موکلی قوی گرفته و ان موکل مهتر و بزرگتر لشکر عظیمی از اجنه شیطانی ست که برای حمله، نه خودش بلکه از لشکرش استفاده می کند. روح الله با تعجب سوال کرد، آن موکل قوی چه کسی ست؟ و پیرمرد جواب داد: او ملکه عینه یکی از دختران ابلیس است که قدرتی عجیب دارد و به خدمت درآوردنش بسیار راحت است و تعهداتی که در مقابل خدمتش میگیرد، تعهداتی بسیار مخرب و ویرانگر است. از شنیدن این سخنان نفس در سینه روح الله حبس شد و با ترسی که از او بعید بود گفت: آیا موکلین علوی توان مبارزه با ملکه عینه را دارند؟ و چه کسی این ملکه عینه را برای مبارزه با من به خدمت گرفته؟! پیرمرد باز جواب داد: موکلین علوی هر دستوری به انها داده شود اجرا می کنند و با کمک خداوند هر کاری امکان پذیر است گرچه در این جنگ تلفات و کشتاری هم از موکلین علوی خواهد بود و سپس مشخصات زنی را که ملکه عینه را به خدمت گرفته بود به روح الله داد.. هر چه که پیرمرد بیشتر توضیح میداد ، روح الله بیشتر و بهتر به این نتیجه میرسید که آن زن کسی جز شراره نمی توانست باشد و برایش قابل قبول نبود، شراره ای که جلوی او سجاده آب می کشید حاضر باشد با اعمال خلاف حیا و عفت ملکه عینه را به استخدام خود درآورده باشد... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: روح الله ساعت ها فکر کرد و تنها راه نجات از دست حمله شیطانک ها را کشتن ملک اصلی آنها که همان ملکه عینه بود، می دانست. پس قاضی الجن را احضار کرد، شکایتش را از دست اذیت و آزارهای ملکه عینه ابراز کرد و حکم جهاد با ملکه عینه را از قاضی الجن گرفت. سپس به لشکری بزرگ از اجنه علوی امر کرد تا به جنگ با ملکه عینه بروند. دقایق و ثانیه ها به کندی می گذشت، روح الله روی سجاده نشسته بود و مدام ذکر و قران به لب داشت و گوشش به زنگ بود. بالاخره بعد از گذشت ساعتی، همان پیرمرد نورانی به خدمت روح الله رسید و مژدهٔ نابودی ملکه عینه را به او داد. روح الله همانطور که تسبیح به دست داشت، دستانش را بالا برد و خدا را شکر کرد و سر به سجده نهاد، اما همچنان حضور و عطر پیرمرد را حس می کرد. پس از دقایقی سر از سجده بلند کرد و رو به روحانیت علوی گفت: من واقعا از شما ممنونم، آیا در این جنگ تلفاتی هم دادیم؟! پیرمرد آه کوتاهی کشید و گفت: نزدیک به یک میلیون اجنه علوی کشته شدند اما در مقابل ملکه عینه و صدها میلیون اجنه شیطانی که همه خدمتگزار ملکه عینه بودند نابود شدند. بغضی سنگین به گلوی روح الله نشست و برای روحانیت های علوی که در این جنگ کشته شده بودند باران چشمانش شروع به باریدن کرد، هر چه گریه می کرد سبک نمی شد و آنقدر گریست که متوجه نشد کی خوابش برد... صدای روح بخش اذان در فضا پیچید و روح الله همزمان با صدای اذان از خواب بلند شد، از جا برخواست و خودش را روی سجاده دید، باز به یاد ساعاتی قبل افتاد، چقدر سخت و نفس گیر بود، برای گرفتن وضو به سمت سرویس ها رفت.. نماز صبح را خواند و مشغول تعقیبات نماز بود که متوجه شد گوشی اش زنگ می خورد، سجاده را بهم آورد و به سمت میز عسلی کنار مبل رفت، نگاهی به صفحه گوشی انداخت، باورش نمی شد ، یکی از اساتیدی بود که در علوم غریبه او را راهنمایی می کرد. روح الله با تعجب تماس را وصل کرد، اخر این وقت صبح سابقه نداشت.. روح الله با صدای گرفته گفت: سلام استاد، صبح به خیر... استاد که با صدایی سرشار از هیجان گفت: سلام، ان شاالله حالت خوب باشه، ببخشید این موقع صبح مزاحم شدم، اما خبر مسرت بخشی بود که حیفم اومد بهت نگم روح الله لبخند کمرنگی زد و گفت: نفرمایید استاد، شما مراحمید، اتفاقی افتاده؟! استاد با لحنی ملکوتی گفت: بله اتفاق افتاده اونم چه اتفاقی...دیشب به من خبر رسید که در آسمان ها بین روحانیت های علوی جشنی بزرگ برپا بود، انگار جنگی بین اجنه در گرفته و یکی از دختران ابلیس که سهم بزرگی در گمراهی انسان ها داشته و تقریبا میشه گفت یکی از بزرگترین ابلیس های جادوگری بوده که اغلب جادوگران برای سحر و طلسم به او متوسل میشدند به درک واصل شده، این ابلیس نامش ملکه عینه بوده، الان باید بگم دست خیلی از ساحرانی که موکلشون این ابلیس بوده از سحر و جادو کوتاه شده و .... روح الله دیگه حرفهای استادش را نمی شنید و دوباره گریه اش شروع شد و این اشک ها، هم اشک شوق بود و هم دلتنگی... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شراره که انگار سرتا پایش در آتشی سوزنده بود و به رسم کودکی شروع به جویدن ناخن هایش کرد، اصلا حواسش نبود که خون زیر ناخن هایش را که جاری شده بود، می خورد. شراره دستی توی موهای بهم ریخته و شرابی رنگش کشید، از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباس رفت و داخل آینه روی در کمد لباس خودش را نگاهی انداخت با مشت به آینه کوبید و گفت: چررررا وشوشه ها از کار افتادن، چرا خبر برام نمیارن... چرا موکلم خبری ازش نیست؟! من که به تعهداتم عمل کردم...چرا؟! و با زدن این حرف به سمت گوشی اش رفت، گوشی را از روی پاتختی برداشت، داخل مخاطبین رفت و اسم زرقاط را لمس کرد و صدایی در گوشی پیچید: مشترک مورد نظر در حال مکالمه است.. شراره اوفی کرد و دوباره روی تخت نشست، در حرکاتش اثری از یک جنون بود، دوباره شماره زرقاط را گرفت و باز هم همان و دوباره و دوباره... آخرش گوشی را محکم روی تخت پرت کرد، باید کاری می کرد که آرام بشود، از جا بلند شد روبه روی تخت پشت میز جلوی سیستم نشست، روشنش کرد و وارد پوشهٔ آهنگ ها شد، آهنگ تندی را انتخاب کرد و صدای اسپیکر را تا جایی که راه داشت باز کرد. به سمت تخت برگشت و خودش را روی تخت انداخت، چشمانش را بست و شروع به همخوانی با آهنگ کرد... حرکاتش دست خودش نبود، دوست داشت تیشه ای برمی داشت و توی قلب روح الله و فاطمه فرو می کرد، نفهمید که چه مدت گذشت،با تکان های شدید شانه اش چشمانش را باز کرد. زیور به طرف میز رایانه رفت و همانطور که صدای دستگاه را کم می کرد گفت: چه خبرته شراره؟! یادت رفته ما اینجا توی خونه آپارتمانی مستأجر هستیم؟! بابات خونه ویلاییش را به نام اون زنیکه زده و من و تو و خواهرات هم انگار به چشم نمی یومدیم، حالا تو اینقدر صدای این آهنگ را زیاد کن که از همین جا هم عذرمون را بخوان و بیرونمون کنن.. شراره روی تخت نیم خیز شد و گفت: مامان کمش کردی برو بیرون، سر به سر من نذار، اعصابم داغونه...داغون میفهمی؟! زیور که برای اولین بار بود حالات شراره را اینجور میدید به سمتش آمد و همانطور که روی تخت می نشست، دست شراره را توی دستش گرفت و گفت: چی شده دخترم؟! مشکلی پیش اومده؟! هر چی شده به من بگو.. شراره چشمهایش را خیره به نقطه نامعلومی روی دیوار کرد و گفت: مامان وشوشه من از کار افتاده، موکلم که کلی برای استخدامش زحمت کشیدم هم یک دفعه ناپدید شده، دارم دیوونه میشم... زیور آه بلندی کشید و گفت: عه...یعنی چی شده؟! وشوشه منم کار نمی کنه...اما موکلم هنوز هست.. نکنه مثل همین اختلال های امواج تلفن، وشوشه ها دچار اختلال شدن؟! شراره خندهٔ جنون آمیزی کرد و گفت: چی میگی مادرمن؟! مگه اجنه فضا مجازی هست که از کار بیافته؟! اونا واقعی هستن فقط انسان ها نمی تونن ببیننشون همین.. زیور دست شراره را نوازش کرد و گفت: می خوای دوباره به روح الله و فاطمه حمله کنی؟! شراره سری به نشانه بله تکان داد و زیور ادامه داد: خوب بگو‌چکار کنم؟! من به موکلم میگم انجام بده.. شراره آه کوتاهی کشید و‌گفت: تو هر کار دستت میرسه برای سلب آرامش این دو تا آب زیر کاه انجام بده، اما کارهایی که من می خوام کنم باید یه موکل قوی داشته باشه...من باید زرقاط را ببینم و اینبار نه بچه شیطان بلکه خود ابلیس را به خدمت بگیرم... در همین حین گوشی شراره زنگ خورد و نام زرقاط روی آن نقش بسته بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره تماس را وصل کرد و از آن طرف خط صدای بی حال زرقاط توی گوشی پیچید: سلام شراره چی شده؟! مهلت نفس کشیدن نمی دی ، تماس پشت تماس... شراره با لحنی غمگین گفت: سلام ببخشید،دست خودم نبود، موضوع اضطراری بود، وشوشه هام کار نمی کنن، موکلم هم که اینهمه براش زحمت کشیدم، نیست، هر چی احضارش میکنم نمیاد انگار ملکه عینه آب شده رفته تو زمین زرقاط آهی کشید و گفت: بله...انگار روح الله، همسر جنابعالی کار خودش را کرده، ملکه عینه و تمام اعوان و انصارش را کشته، دست منم از این موکل قوی کوتاه شده‌.. شراره که باورش نمی شد،روح الله بتونه توی وادی اجنه وارد بشه از جاش بلند شد و ناخوداگاه به سمت دیوار رفت و دست مشت شده اش را به دیوار کوبید و گفت: روح الله همسر من نیست...همسری که یک بار هم دستش به دست من نخورده و رابطه نداشته همسر نیستتتت، من دشمن خونی روح الله هستم تا خودش و اون زن و توله هاش را از بین نبرم از پا نمی نشینم، یعنی چی ملکه عینه کشته شده؟! مگه کسی میتونه دختر ابلیس را بکشه؟ زرقاط اوفی کرد و گفت: حالا که تونسته، رد گیری کردم به روح الله رسیدم، مثل اینکه اونم موکل های قوی قرانی و علوی داره ، حالا تو تلاشت را بکن، شاید تونستی به این آدم ضربه بزنی، دیگه کاری نداری؟! شراره با دستپاچگی گفت:ن..ن..نه صبر کن کارت داشتم، اگر ملکه عینه نابود شده، پدرش که هست، من می خوام خود ابلیس را به خدمت بگیرم... زرقاط که تعجب در حرفاش موج میزد گفت: چی میگی تو؟! ابلیس را به خدمت بگیری؟! شراره سری تکان داد و گفت: بله...من تا زهرم را به اینا نریزم ول کن نیستم،یا من نابود میشم یا روح الله و خانواده اش... زرقاط نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خیلی سخته...یعنی از سخت بودن هم یه پله اونورتره، فکر نکنم بتونی و شایدم به قیمت جونت تموم بشه، آیا با این وجود حاضری؟! شراره آب دهنش را قورت داد و گفت: آ...آره من هستم. زرقاط لحظه ای سکوت کرد و بعد شمرده شمرده گفت: ببین من الان خودم می خوام ابلیس را به استخدام در بیارم، حالا که تو هم میخوای،بیا با هم تلاش می کنیم، بالاخره یکیمون موفق میشیم ،یک سری وسایل و ملزومات هست باید تهیه کنم. سعی کن وقت غروب آفتاب بیای پیش من، همون خونه اونروز، یا آدرس بده یه جا بیام دنبالت که با هم انجام بدیم، چون وشوشه ها منم از کار افتاده و این برای تو شاید یه موضوع ناراحت کننده باشه اما برای من یه فاجعه است، چرا که من مریدهای زیادی دارم و همچنین دشمنان بی شماری...بارها و بارها لو رفتم و پلیس در صدد دستگیریم بوده، همین وشوشه ها باخبرم کردند و دست کسی به من نرسیده، اما اگر الان اقدام به دستگیری من کنن، مطمئنا در امان نیستم، چون وشوشه ای نیست به من خبر بده پس باید ابلیس را به خدمت بگیرم تا قدرتمندترین موکل را داشته باشم و... زرقاط توضیح داد و توضیح داد، شراره سرش را تکان میداد و زیور که شاهد ماجرا بود ترس از آن داشت که با این کارهای شراره بلایی به سرش بیاد، درسته براش مهم بود دخترش موکل داشته باشه اما دوست نداشت این ما بین از طرف موکلش آسیبی به او برسد... ادامه دارد.. 📝بر اساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: زیور برای چندمین بار شماره شراره را گرفت و باز هم مشترک مورد نظر در دسترس نبود. زیور که دستانش از استرس می لرزید زیر لب گفت: کجا رفتی دختر، آخه تو چقدر کله نترسی داری نمی دونی با دل من چکار میکنی؟! و بعد اسم مادر را لمس کرد و با شمسی تماس گرفت. تماس وصل شد، صدای شمسی توی گوشی پیچید: الو ... زیور با بغضی در صدایش گفت: سلام مادر، حالت چطوره؟! شمسی آهی کشید و گفت: هی میگذره، تو چطوری؟! بچه هات خوبن؟! زیور بغضش را فرو داد و‌گفت: شراره یه چند روزه رفته و نیست، اصلا نگفت کجا میره فقط گفت پیش یکی از استاداش میره، من میترسم این دختر دست به کار خطرناکی بزنه که به قیمت جونش تمام بشه، اونطور که از حرفاش فهمیدم می خواست ابلیس را به استخدام خودش در بیاره، من خیلی میترسم، الانم می خواستم ببینم شما میتونین در بیارین کجاست و.. شمسی اوفی کرد و وسط حرف زیور دوید و‌گفت: انگار وشوشه هام از کار افتادن، نمی تونم چیزی ازشون بپرسم، اما شراره باهام تماس گرفت که با موکلاش به روح الله و زنش حمله کنم ومنم هر وقت سرم خلوت باشه انجام میدم، نگرانش نباش مادر، این دختر اینقدر مار خورده که افعی شده، حقا که دختر همون پدری هست که کلاه همه را برمیداشت و آب از آب تکون نمی خورد.. زیور دندان هاش بهم سایید و‌گفت: اسم اون گور به گور شده را جلو من نیار، تا وقتی خودش بود از خودش می کشیدم و الانم که نیست از دخترش.. زیور توی آشپزخانه مشغول صحبت کردن با شمسی بود که صدای باز شدن در هال بلند شد. گوشی را به گوشش چسپاند و از پشت اوپن سرکی کشید و تا چشمش به شراره افتاد گفت: مامان ببخشید،شراره اومد، من برم ببینم کجا بوده و با زدن این حرف خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد. زیور با شتاب خودش را به شراره که به طرف اتاقش می رفت و هیچ توجهی به مادرش نداشت و حتی سلامی کوتاهی هم نکرد، رفت و پشت سرش ایستاد و گفت: کو‌ سلامت؟! چند روزه کجا غیبت زده؟! یه خبر کوچولو هم نمی تونستی به من بدی؟! حالا هم اومدی،انگار نه انگار که مادری وجود داره . شراره دستش روی دستگیره در بود و گفت: مامان تو رو خدا دست از سرم بردار، خسته ام.. زیور شانه های شراره را در دست گرفت و به سمت خودش چرخاند و گفت: چی چی دست از سرت بردارم، چند شبانه روزه که.... و تا چشمش به صورت شراره افتاد، جیغ بلندی کشید و دوتا دستش را روی سرش کوبید و گفت: خدا مرگم بده، چرا این شکلی شدی؟! شراره همانطور که زیور را به کنار میزد به سمت اتاق برگشت و گفت: دوست ندارم کسی مزاحمم بشه، حق نداری به کسی چیزی بگی، با یه دکتر زیبایی صحبت کردم، با چندتا عمل زیبایی درست میشه و با زدن این حرف داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست. زیور در حالیکه گریه می کرد به سمت آشپزخانه رفت، ناخوداگاه گوشی را از روی اوپن برداشت و شماره مادرش را گرفت، تا تماس وصل شد صدای گریه اش بلند شد و گفت: مامان به دادم برس، شراره برگشته، صورتش انگار سوخته، نه مثل سوختگی های معمول که پر آبله باشه، مثل یه سوختگی که خیلی از زمان سوختگیش گذشته باشه، گوشت روی گوشت،از پیشانی تا چانه اش را گرفته، دختر به اون خوشگلی الان مثل یه هیولا شده که نا گاه با صدای جیغ شراره به خود آمد.. شراره مثل یک گراز وحشی به سمت زیور یورش برد و گوشی را از دستش گرفت و همانطور که قطعش می کرد گفت: مگه این هیولا نگفت که حق نداری به کسی بگی؟! مگه نگفتم صحبت کردم با یه عمل زیبایی درست میشه...چرا تو آبروی منو می بری؟! زیور که خیلی ترسیده بود با لکنت گفت: ما...ما..مامان بزرگت بود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: فاطمه مشغول اماده کردن نهار بود و بوی عطر برنج ایرانی و خورش قورمه سبزی مشام آدم را نوازش می داد، چند روزی بود انگار شراره و اذیت هایش آب شده بود و به زمین رفته بودند انگار با نبود شراره، نیروهای شیطانی هم محو شده بودند و چند روزی بود که زندگی آن روی سکه اش را نشان این خانواده رنج کشیده داده بود که در هال باز شد و صدای شاد روح الله به گوش رسید: سلااام بر اهل بیت من! به به چه بویی راه انداختی خانم خانما، فکر انگشتان ما هم می کردی عزیزم! بچه ها با بلند شدن صدای پدرشان یکی یکی از پناهگاه خودشان بیرون آمدند و حسین همانطور که به طرف پدر می دوید با زبان شیرین کودکی گفت: بابا! ما داستیم،قامم باشک باسی می کردیم. روح الله حسین را در آغوش گرفت و گفت: قربون اون زبون نصف و نیمه ات بشم، تو اصلا میدونی قایم موشک چی چی هست؟! فاطمه همانطور که ملاغه به دست داشت،از آشپزخانه بیرون امد و گفت: سلام آقا، خوش امدین، خسته نباشین و بعد لپ حسین را فشاری داد و گفت: بله...گل پسرم یاد گرفته چطوری بازی کنه و بغض گلوش را فرو داد و ادامه داد: بچه از وقتی پا به این دنیا گذاشته مدام درگیر سحر و ساحری یک مشت خدانشناس بوده، تازه میفهمه چیزی هم به اسم بازی هست و بعد رویش را به آسمان کرد و گفت: خدایا این آرامشی که چند روزه انداختی تو دامنمان را ابدی و همیشگی کن... روح الله لبخندی زد و گفت: ان شاالله که چنین است، برو سفره را بکش که الان اینقدر اشتها دارم که میتونم یه گاو درسته را بخورم. فاطمه همانطور که چشمی می گفت به سمت آشپزخانه رفت و گفت: چی شده آقایی؟! همچی کبکت خروس می خونه؟! روح الله، حسین را زمین گذاشت و به سمت اوپن آشپزخانه آمد، تکه کاهویی را از ظرف سالاد برداشت و داخل دهانش گذاشت و گفت: خوب حالا شما خوب باشه، حال منم خوبه، اما تمروز دو تا خبر دارم براتون، یکی خوب و یکی بد، حالا بگو اول کدوم را بگم.. فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت: خدای من!! بازم خبر بد؟! اول همون خبر بد را بگو که شیرینی اون خبر خوبت را زایل نکنه... روح الله مزه دهانش را گرفت و گفت: عرض کنم حضور انورتان، بنده برای مدتی باید برم مأموریت و نیستم که سعادت حضور در کنارتان را داشته باشم و شما به تنهایی سکان دار این کشتی هستید... فاطمه با نگاه خیره اش به ظرف غذا آهسته زیر لب گفت: اه، چندوقت باید تنها باشیم؟! روح الله داخل آشپزخانه شد، عمامه را از سر برداشت و زیر بغلش گرفت و پشت سر فاطمه ایستاد و گفت : حالا ذهنت را درگیر این موضوع نکن، روزها داره زود میگذره و تا چشم بهم بزنی تموم میشه، الان بذار خبر خوبه را بگم... لبخند کمرنگی صورت فاطمه را پوشوند و گفت:حتما ماموریتت رفتن به کربلاست هاااا اینم خبر خوبت... روح الله قهقه ای زد وگفت: نه بابا!چی می گی تو؟! باید به عرضت برسونم امروز بهم خبر دادند پرونده مفقود شده طلاق شراره پیدا شده... فاطمه با ناباوری خیره به دهان روح الله شد، انگار می خواست واژه ها را ببلعد،پس گفت: چی می گی روح الله؟! پیدا شده؟! روح الله سری تکان دادو گفت: آره اینطور که می گفتن، در خواست کتبی ما توی فایل درخواست ها اون زیر زیرا بوده که الان پیدا شده... فاطمه خنده بلندی کرد و گفت: کار ملکه عینه بوده حتما .... روح الله که درخشش برق خوشحالی را در چشمان همسرش میدید گفت: انگار همین طوریا بوده و من می خوام قبل از رفتن به ماموریت با هم بریم قم و این پرونده را به جاهایی برسونیم و شر و نحوست شراره را از زندگیمون بکنیم.. فاطمه نفسش را آهسته بیرون داد و بار دیگه نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت: خدایاااا، شکرت ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: روح الله عازم مأموریت شد و دل فاطمه تنگ تر از همیشه به هول و ولا افتاد و گویا به او هشدار خطر میداد. انگار روح الله با رفتنش، آرامش به وجود آمده چند روزه را هم با خود برد. فاطمه به توصیه روح الله مشغول عبادت و ریاضت کشی بود، مدام ذکر می گفت و بر هالهٔ معنوی خود می افزود تا شیاطین جنی و انسی را از خود و فرزندانش براند. شب از نیمه گذشته بود، فاطمه سجاده را جمع کرد و می خواست به قصد خوابیدن به اتاق خوابش برود، حالا که روح الله نبود، حسین مونس شبهای او شده بود. زینب و عباس به جای اتاق خواب داخل هال خوابیده بودند، فاطمه پتوی بچه ها را مرتب کرد و به سمت اتاق خواب رفت. در اتاق را باز کرد و حسین چون فرشته ای پاک و معصوم روی تخت خوابیده بود.فاطمه روی تخت نشست، نگاهی از سر مهر به حسین کرد و همانطور که لبخند میزد، بوسه ای از سر او گرفت و کنار ته تغاری خانه دراز کشید. نفهمید چقدر طول کشید اما خوابی او را در ربود، باز هم صحرایی سوزان و بی انتها با صداهایی وحشتناک در پیش چشمش بود. فاطمه انگار حیران در این صحرا بود، تشنگی شدیدی بر جانش افتاده بود و به هر طرف نگاه می کرد جز ریگ بیابان چیزی نبود، ناگهان متوجه سیاهی شد که از دور با سرعتی زیاد به او نزدیک میشد، فاطمه با دیدن آن سیاهی که چیزی شبیه یک هیولای شاخدار و بسیار ترسناک بود، شروع به دویدن کرد و همزمان جیغ هم میکشید، نفسش تنگ شده بود که با حس دست هایی داخل موهایش از خواب پرید. چشمانش را باز کرد، عرقی که روی پیشانی اش نشسته بود غلطید و داخل یکی از چشم هایش افتاد، فاطمه همانطور که تخم چشمش احساس سوزش میکرد، با دیدن حسین در دید نگاهش، نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: خدایا شکرت که خواب بود و در همین موقع با احساس دستی داخل موهایش لبخندی روی لبش نشست و به خیال اینکه روح الله متوجه کابوس دیدن او شده و مشغول نوازش موهایش هست به سمت مقابل برگشت و ناگهان با دیدن شخصی قد بلند و نیمه عریان با تنی سیاه و کبود و موهای بلند و آشفته که پشت در ایستاده بود و دستش را آنقدر دراز کرده بود که داخل موهای فاطمه بود، جیغ بلندی کشید. فاطمه مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و حسین هم همزمان بیدار شد، بچه، درست به نقطه ای که آن جسم وحشتناک بود خیره شده بود و انگار نفسش بند آمده بود. فاطمه که متوجه حال حسین شده بود، حسین را محکم به سینه چسپانید و همانطور که او را ناز می کرد شروع به گفتن«یاصاحب الزمان الغوث و الامان » کرد، لحظه ای تنفس حسین عادی شد و دیگر خبری از آن جسم سیاهرنگ نبود. فاطمه حسین را به سینه چسپانید و خودش را داخل هال رساند. زینب و عباس در خواب بودند و حسین از ترس و بی صدا داخل آغوش مادر کز کرده بود. فاطمه به سمت آشپزخانه رفت، با یک دست لیوانی برداشت و مقداری اب از شیر برداشت و آرام آرام به گلوی خشک حسین ریخت و سپس داخل هال شد و کنار تشک عباس نشست و شروع به نوازش حسین کرد و آنقدر او را تکان تکان داد که بچه خوابید. فاطمه می خواست آرام حسین را کنار عباس بخواباند که صندلی های آشپزخانه شروع به صدا دادن کردند، انگار کسی آنها را جابه جا می کرد. فاطمه سرش را بالا گرفت تا آشپزخانه را نگاهی کند که ناگهان همان موجود وحشتناک را کنار ورودی آشپزخانه دید. فاطمه اینبار جیغ و فریاد نزد، اما تمام تنش مثل گوشی موبایلی که روی ویبره است و زنگ می خورد، شروع به لرزیدن کرد. فاطمه حسین را داخل اتاق خواب بچه ها برد و برگشت و هنوز آن موجود نفرت انگیز با لبخندی ترسناک به او خیره شده بود، فاطمه به هر زحمتی بود، زینب و عباس را کشان کشان داخل اتاق برد و دوباره به هال برگشت و باز هم آن موجود را دید که چشم از او برنمیداشت. فاطمه خیره در چشمهای قرمز او شد و آرام آرام به سمت میز عسلی که قران رویش بود رفت، قران را برداشت و به سینه چسپاند و شروع به خواندن آیه الکرسی نمود، هنوز آیه اول ایه الکرسی تمام نشده بود که آن موجود غیب شد، فاطمه با قدم های بلند خودش را به اتاق خواب بچه ها رسانید، در را بست و پشت در نشست. با نشستن فاطمه، دوباره سر و صدا از داخل هال بلند شد، فاطمه قران را باز کرد و برای اینکه از صداهای بیرون نترسد صدایش را بالا برد و شروع به خواندن قران نمود، خواند و خواند و خواند و آنقدر قران خواند که متوجه نشد کی خوابش برد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: میلاد وارد خانه رضوان شد و بعد از سلام و علیک کوتاهی به سمت مبل روبه روی آشپزخانه رفت و همان طور که روی مبل می نشست گفت: شوهرت کی از سر کار برمیگرده؟! رضوان کارد و بشقاب میوه خوری را روی میز جلوی میلاد گذاشت و‌گفت: مثل همیشه، احتمالا تا یه ساعت دیگه بیادش، میوه پوست کن بخور، شما چه خبرا دارین؟! چی شد یاد ما کردین؟ زن داداش چطورن؟! نی نی چطوره؟ میلاد آه کوتاهی کشید و‌گفت: شکر خوبن و بعد به جلو خم شد و گفت: رضوان! چقدر از زندگی خواهر شوهرت فاطمه و همسرش روح الله میدونی؟! رضوان خنده بلندی کرد و گفت: همونقدر که تو و شراره میدونید، من که هر چی پیش میاد برا شما دوتا میگم، الانم چند روزه که به توصیه شراره مدام بهشون حمله می کنیم، بیچاره ها مطمئنم خواب و خوراک ندارن... حالا چی شده یادت افتاده در این باره صحبت کنی؟! راستش من آخرش نفهمیدم تو شراره را از کجا پیدا کردی و بعدم پیشنهاد دادین که عروس خانواده فاطمه بشم و... میلاد به پشتی مبل تکیه داد و گفت: داستانش مفصله، کاش هیچ وقت با این شیطان مجسم آشنا نمی شدم ، توی یه گروه سحر و ساحری با هم آشنا شدیم، شراره توی این میدان بی نظیر هست، یکی از اساتید ما محسوب میشه، خبر داری چقدر از کسانی که دوست دارن بتونن کارای ماورایی انجام بدن توسط همین شراره تعلیم دیدن؟! رضوان با تعجب نگاهی به میلاد کرد و گفت: جدی؟! من فکر کردم موکل گرفتن را فقط به من و تو و آشناها یاد میده تا کمکش کنیم، حالا چرا می گی کاش باهاش آشنا نشده بودی؟ میلاد سری تکان داد و گفت: توی صفحه های مجازی و فضاهای مجازی مختلف کلی مرید داره، الانم‌که اومدم پیشت می خوام بهت بگم، ما باید کم کم از شراره فاصله بگیریم و ارتباطمون را باهاش کم و در آخر قطع کنیم. رضوان که هم متعجب شده بود و هم کنجکاو گفت: چرا؟! مشکلی به وجود اومده که من نمی دونم؟! خیلی حرفات مبهم هست، بگو ببینم چی شده؟ میلاد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: اون داره استفاده ابزاری از ما می کنه و از طرفی خیلی پلید و خطرناک شده، من میترسم آخرش آسیبی به ما بزنه و بعد انگار بغضی گلویش را گرفت، ادامه داد: شراره بیماری ایدز داره... رضوان دستش را روی دهانش گذاشت و گفت: وای خدای من! مطمئنی؟! میلاد که خیره به نقطه ای روی زمین شده بود سرش را به نشانه تایید تکان داد. رضوان یکدفعه یاد ارتباطات میلاد با شراره افتاد و با لکنت گفت: تو ...تو سالم هستی؟! میلاد از جاش بلند شد همانطور که به طرف در میرفت زیر لب گفت: ارتباطتت را قطع کن باهاش.. رضوان خودش را به میلاد رساند تیشرت سورمه ای رنگش را با دست چسپید و همانطور که تکان تکان میداد گفت: گفتم تو سالمی؟! مشکلی نداری؟! میلاد بدون اینکه نگاهی به رضوان کند، در هال را باز کرد و زیر زبانی گفت: نه متاسفانه من هم درگیر شدم. رضوان همان جلوی در زانو زد...این چی می گفت؟! وقتی میلاد درگیر شده باشه یعنی همسرش هم آلوده شده ، وقتی همسر میلاد آلوده شده باشه، یعنی بچه ای که قرار تا چند ماه دیگه به دنیا بیاد هم بیمار است.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره برای چندمین بار طول و عرض اتاق را پیمود، دردی وحشتناک زیر شکمش پیچید و او را مجبور کرد به طرف تختش برگردد. شراره همانطور که زیر شکمش را گرفته بود چون لاک پشتی پیر خود را به تخت رساند و روی آن رها کرد. درد امانش را بریده بود، شراره به شکمش چنگ زد و فریاد زد، این کرم های کوچک و متعفن از کجا وارد بدن من شدند؟! ایدز و هپاتیت کم بود این هم اضافه شد، کرم هایی که از پایین شروع کرده اند و کم کم دارن بالا میان و تمام اندام هام را میگیرن، وضعم اینقدر بد هست که نمی تونم و روم نمیشه پیش هیچ دکتری برم. درد شدیدتر شد، تحملش سخت بود، شراره دوباره از روی تخت با کمری خم بلند شد، خودش را به میز کامپیوتر روبه رو رساند، کشوی میز را باز کرد و فندک و زرورق و بسته کوچکی گرد سفید رنگ بیرون آورد و خودش را روی صندلی انداخت. پس از دقایقی که دودی سفید اطراف او را گرفته بود، شراره صورتش را توی صفحه خاموش کامپیوتر دید، همانطور که دستی به چانه اش میکشید گفت: با اینکه کلی پول خرج دست پزشک زیبایی کردم، اما هنوز آثار سوختگی به جا مانده، شراره انگار فکرش به جای دیگه کشیده شده بود دندانی بهم سایید و گفت: می کشمت روح الله...خفه ات می کنم فاطمه، بچه هاتون را یکی یکی میکشم، من به خاطر شما این بلاها سرم اومد.. بایددد جواب تک تک این بلاها را بازجر کش کردن شما بگیرم.. این روزها که همدست های قدیمیم خودشون را کنار کشیدن و تنهام گذاشتن، خودم خود خود خودم با حمله های پی در پی اول دیوونتون می کنم و بعد سر فرصت می کشمتون در همین حین تقه ای به در خورد. شراره با سرعت زرورق دستش را توی کشو میز جا داد و با صدای ضعیفی گفت: کیه؟! منور در اتاق را باز کرد و با نگاهش دنبال شراره می گشت و وقتی چشمش به او افتاد آهی کشید و گفت: کجایی دختر؟! یعنی صدای زنگ در را نشنیدی؟! وکیلت اومده، انگار درخواست طلاق روح الله داره به سرانجام میرسه و وکیلت می خواد باهات حرف بزنه.... دوباره زیر شکمش تیر کشید، شراره همانطور که دست به لبه میز میگرفت و بلند میشد گفت: برو بگو بره رد کارش، حالم خوش نیست، حوصله هیچ کس را ندارم، بگو هر غلطی دلش می خواد بکنه... منور که زجر کشیدن شراره ناراحتش کرده بود،بغض گلویش را فرو داد و گفت: میگه بهترین راه اینه که نصف سکه های مهریه را بگیری و تمام .. شراره روی تخت افتاد و گفت: بگو فعلا برو خبر مرگت، حالم خوب شد باهاش تماس میگیرم.. منور سری تکان داد و با همان حالت در اتاق را بست و شراره دنبال راهی بود برای زجر کش کردن روح الله و خانواده اش، دیگه طلسم برای روح الله و فاطمه و بچه هاش و حتی خانواده فاطمه، پدر و مادر و خواهر و دایی و عمو و .. که قبلا انجام داده بود مدنظرش نبود، طلسم هایی که باعث جنون دایی فاطمه، بیماری مادر و نزدیکان فاطمه شده بود، اما شراره دنبال راهی بهتر برای سوزاندن بیشتر روح الله و فاطمه بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: روزی سرنوشت ساز بود، هم برای شراره و هم روح الله و فاطمه، آخرین دادگاه آنها که بالاخره تکلیف را مشخص می کرد، روح الله می بایست غرامت ازدواجی را بدهد که حتی یک لحظه هم زیر یک سقف نبودند و تا دلت بخواهد زیر شکنجه های ابلیسی شراره بودند. شراره فکرهای شیطانی زیادی در سرش چرخ چرخ میزد، باید ضربه اصلی را به روح الله میزد، ضربه ای سخت و ماندگار ... این زن که مصداق واقعی «تجسم شیطان» بود، تصمیم خودش را گرفته بود، آب که از سر گذشت چه یک وجب و چه چند وجب، حالا خوب میدانست که با مرگ فاصله چندانی ندارد، پس میبایست آخرین زورش را هم بزند، پس بهترین نقشه را انتخاب کرد، باید داغی به دل این خانواده می گذاشت و سپس جایی خودش را گم و گور می کرد و تا پایان عمر مخفیانه زندگی می کرد، که البته زندگی نبود، بندگی شیطان می کرد. وقت دادگاه ساعت ده صبح داخل یکی از دادسراهای تهران بود، شراره خوب می دانست، فاطمه از ذوقی که دارد شاید ساعتی زودتر از وقت مقرر در آنجا حاضر شود و از علاقه او به بچه هایش خبر داشت و بی شک این جلسه دادگاه را می خواست با حضور بچه ها به جشنی خانوادگی بدل کند. شراره یک ساعت زودتر از وقت موعود، جلوی دادگاه حاضر شد، سروصورتش را آنچنان با شال مشکی و چادری که تنگ گرفته ، پوشیده بود که در لحظه اول شناخته نشود و مطمئنا هیچ کس به ذهنش خطور نمی کرد که این زن نحیف چادری، همان شرارهٔ بی حجب و حیا باشد. شراره اطراف را با دقت از نظر گذراند، اما انگار خبری از آنها نبود، زیر لب گفت: احتمالا توی راهرو دادگاه هستن، اما با یه لشکر بچه که نمی شه رفت اونجا و با زدن این حرف می خواست به طرف در ورودی دادگاه برود که ناگهان متوجه سمند سفید رنگی شد که بدون تردید متعلق به کسی جز روح الله نبود. شراره راه رفته را برگشت و در پناه دیواری دور از دید روح الله ایستاد. با دیدن فاطمه و بچه هایش، سری تکان داد و گفت: درست حدس زده بودم، همه باهم اومدن، کاش یه تفنگ داشتم همه شون را به رگبار میبستم.. شراره تمام وجودش شده بود چشم، او برای ربودن حسین نقشه کشیده بود،نگاه شراره به عباس افتاد، از تعجب دهانش باز ماند و آهسته گفت: این که شده کپی باباش، فقط توی سایز کوچک تر، پسرکی با شانه های پهن که صورتش با روح الله مو نمیزد... روح الله ماشین را پارک کرد و به طرف دادگاه رفت، فاطمه و بچه هایش هم به طرف نیمکت سیمانی آبی رنگی که روی چمن های روبه روی دادگاه گذاشته بودند رفت. زینب و فاطمه روی نیمکت نشستند و حسین با دیدن چمن ها شروع به ورجه ورجه کردن نمود و عباس هم مثل عقابی تیز چشم بالای سر حسین ایستاده بود و مراقبش بود. باید حداقل یک ربع می گذشت تا نقشه اش را عملی می کرد. شراره خیره به حرکات فاطمه بود و دید که گوشی اش را بیرون اورد و انگار شماره ای را گرفت و شراره خوب میدانست که فاطمه شماره روح الله را گرفته تا بفهمد هوویش آمده یا نه؟! شراره خیره به فاطمه که با گوشی صحبت می کرد زهر خندی زد. فاطمه تماس را قطع کرد و حالا نوبت شراره بود، گوشی را بیرون آورد و می خواست شماره روح الله را بگیرد که ناگهان متوجه شد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره طبق نقشه قبلی می خواست شماره روح الله را بگیرد و به طریقی که از ترفندهای شیطانی او بود، فاطمه را داخل دادگاه بکشاند و در یک لحظه حسین را برباید و برود، هنوز شماره نگرفته بود که متوجه شد عباس به سمت مغازه ای کمی دورتر از فضای سبز که از قضا شراره همانجا ماشینش را پارک کرده بود رفت، یک لحظه فکری جدید از ذهنش گذشت، بله بهترین کار همین بود، او می خواست جگری از روح الله و فاطمه بسوزاند، پس با ربودن عباس بهتر به آن خواسته اش میرسید. نگاهی انداخت به سمت عباس که هنوز از خیابان رد نشده بود و بعد خیره شد به حرکات فاطمه، فاطمه غرق حسین بود و حواسش بیشتر به سمت در دادگاه بود و اصلا متوجه عباس نبود. شراره چادرش را زیر بغل هایش جمع کرد تا سرعت قدم هایش را نگیرد و با شتاب خود را به آن طرف خیابان رساند. عباس جلوی در مغازه بود، شراره خودش را به او رساند و با لحنی مهربان رو به او‌گفت: خوبی خاله؟! عباس با دیدن شراره انگار کمی ترسیده بود، عقب عقب رفت تا پشتش به در شیشه ای مغازه خورد و نگاهی از آن فاصله به مادرش که اصلا رویش به آن سمت نبود انداخت و با لکنت گفت:چ...چ...چکار من داری؟! شراره جلو‌ رفت و‌همانطور که گونهٔ نرم و تپل عباس را نوازش می کرد گفت: چرا از من میترسی؟! یعنی من اینقدر ترسناکم؟! آخه پدر و مادرت چی از من تو گوش تو‌خوندن که... عباس آب دهانش را قورت داد و وسط حرف او پرید و‌گفت: به من دست نزن، چیکار داری؟! برو تو دادگاه بابام اونجاست.. شراره همانطور که هنوز لبخند کمرنگی روی صورتش نشسته بود گفت: کاری ندارم یه پیغام با یه بسته برا بابات دارم، از قول من بهش بگو‌که من دیگه کاری به زندگی شماها ندارم، میخوام یه جایی برم که هیچ کس نباشه، می دونی من دارم میمیرم، مریضم... و چند لحظه صبر کرد تا اثر حرفش را ببیند و بعد که حس کرد عباس کمی نرم شده با اشاره به ماشینش، ادامه داد: یک سری وسائل هست من گذاشتم توی کارتون صندلی عقب ماشین ، مال بابات هست، سنگینه بیا بردار ببر و پیغام منم بهش برسون.. عباس ناباورانه به شراره نگاهی انداخت و شراره زیر لب وردی خواند عباس بی صدا به سمت ماشین شراره رفت، در عقب ماشین را باز کرد و در همین حین دستان شراره با دستمالی سفید جلوی دهان و بینی اش قرار گرفت و او چشمانش سیاهی رفت و چیزی از دور و برش نفهمید.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang