🌷مهدی شناسی ۳۳🌷
💠امام کهف حصین ماست و مثل پدر و مادری که به طور دائم،مستقیم و غیر مستقیم،دنبال فرزندشان هستند و از او جدا نمی شوند،پیوسته در پی ماست.
💠همیشه و در همه حال با مولایمان حرف بزنیم.چون او مجرای ما برای رسیدن به خداست.
💠"من اَرادَ الله بَدَاَ بِکم"
هر که خدا را بخواهد،از شما و با شما آغاز می کند.
💠ما در زندگی خود می بینیم که هر وقت دستمان را به بزرگ ترها داده ایم،حتی اگر هم افتاده باشیم،آن ها ما را گرفته و بلند کرده اند.
💠بیاییم وجودمان را به دست پدر و علت وجودمان بدهیم و همیشه با او باشیم.
💠دست در دست او به خیابان برویم و خرید کنیم؛دست در دست او رانندگی کنیم؛دست در دست او به خواستگاری برویم و عروسی بگیریم و...
💠در همه چیز با عشق و یاد او باشیم؛منتها در وجود و جانمان،نه در زبان!
💠بزرگان فرموده اند که البته از سوی دیگر هم از خود غافل نشویم،همیشه روی خودمان کار کنیم و تزکیه ی نفس داشته باشیم.
💠مبادا شیطان القا کند که:"هر کاری خواستی انجام بده،آقایت دستت را می گیرد!"
💠این مطالب را به خود تلقین کنیم.اگر یادمان رفت،دوباره و دوباره تمرین کنیم؛آن قدر به نفسمان بگوییم تا برایمان ملکه شود.
💠آن وقت دیگر خودمان نیستیم و اینجاست که اتصال با حضرت برقرار می شود.
#مهدی_شناسی
#قسمت_33
ادامه دارد..
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_33
در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد و من هم پشت سرش خشک می کردم.
سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
–راحیل یه چیزی بگم؟
ــ بگو، راحت باش.
–می گم تو خیلی سخت نمی گیری؟ آخه زندگی که فقط این چیزایی که تو میگی نیست؟
ــ خب پس زندگی چیه؟
ــ خب وقتی بین دونفر علاقه باشه، اینا حل میشه.
دستمالی که در دستم بود را باز کردم پشت و رو تا کردم وکشیدم روی دیوار.
–چطوری حل میشه؟
ــ خب وقتی اون دوستت داره، کم کم علایق توام براش مهم میشه.
دستمال را محکم تربه دیوارکشیدم.
–فکر کنم فیلم زیاد دیدی اونم از نوع عاشقونش.
ــ خب اون فیلم هارم از داستان زندگی من و تو ساختن دیگه.
خنده ایی کردم و گفتم:
–آهان پس همیشه اینجوری خودت رو گول می زنی؟
ــ گول چیه بابا، تو خودت الان درگیرش هستی. به خاطرش کم کوتاه نیومدی.
با تعجب نگاهش کردم.
–منظورت چیه؟
ــ خب همین که چند بار سوار ماشینش شدی، همین رفت و آمدا و..
حرفش را بریدم.
–سعیده! چه رفت و آمدی؟
ــ بالاخره دیگه... یادت نیست پارسال، همین پسر همسایه ی ما چقدر پا پیچت شد.
سر قضیه تصادف همش خونه ی ما بودی فکر کرده بود خواهر منی.
چقدر خودش رو به آب و آتیش زد ولی تو محل سگشم نذاشتی.
هی بهت گفتم، پسر خوبیه، حالا یه بار با هم حرف بزنید، نیتش خیره.
گفتی: نه پسری که تو خیابون جلو آدم رو بگیره به درد زندگی نمی خوره، تازه تیپش هم از اون مدل هایی بود که تو دوست داری.
ــ اولا که تیپش رو دوست نداشتم چون ریش گذاشته بود تا از مد عقب نیوفته و فکر آدم ها برام مهم تره.
دوما: طرز حرف زدنش از همون اول تو ذوقم خورد.
سعیده جان هر گردی که گردو نیست.ظاهر و باطن باید حداقل نزدیک به هم باشن.اون پسره که ظاهرش با رفتارش زمین تا آسمون فرق داشت.
سوما: من هر بار سوار ماشین آرش شدم یه جورایی پیش امد، نشد که سوار نشم، قرار قبلی که نداشتیم.
در ضمن، عشق و عاشقی بین دونفر، زمانش که بگذره و تموم بشه،
اونوقته که تازه همه چی شروع میشه.
نگاه عاقل اندر صحیفی بهم انداخت و گفت:
–الان تو، داری این ها رو میگی؟ خودتی راحیل؟
دستمال راکناری پرت کردم و تکیه ام را به دیواردادم و گفتم:
–آره من میگم، منی که همه ی این ها رو می دونستم و...
سکوت کردم و نگاهم رااز نگاهش سُر دادم روی سطل آب، که حالا با چند بار شستن دستمال داخلش کدرو خاکستری شده بود.
سعیده با انگشت سبابهاش به بینیام زد و گفت:
–قربونت برم، عاشقی که خجالت نداره،
همانجا روی زمین نشستم وزانوهایم رابغل گرفتم و گفتم:
– خیلی ضعیف شدم سعیده، باید راه قوی شدنم رو پیدا کنم.
ــ تو راه همه چی روپیدا می کنی، باورم نمیشه حرف ازضعیفی بزنی.
نگاهش کردم.
–خودمم باور نمی کنم.واقعا درسته که میگن خدا از جایی امتحانت می کنه که ضعف داری، روبه روم نشست و دستم را گرفت و گفت:
– من مطمئنم امتحانت رو قبول میشی.
این قیافه رو هم به خودت نگیر که غم عالم میاد توی دلم.
همین موقع مامان داخل اتاق آمدو با دیدن ما در آن حالت، ابرو هایش را بالا داد وگفت:
– نشستین به حرف زدن؟
هر دو لبخند زدیم و سعیده گفت:
–خاله جان یه ربع دیگه تمومه، دیگه آخرشه.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang