🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ــــرزخ 🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_وپنجم〗
🔰 هدیهای از وادی السلام
وارد حجره شدیم، حوریهای بر روی تخت نشسته بود که نور صورتش حجره را روشن و چشم را خیره میساخت، هادی گفت: این معقوده (همسر) توست و امشب از وادی السلام برای تو آمده. این را گفت و از حجره بیرون شد. من نزد او رفتم. او احتراماً به پا ایستاد و دست مرا بوسید و در پهلوی یکدیگر نشستیم.
⇦ گفتم: حَسَب و نَسَب خود را و سبب اینکه مال من شدهای، بیان کن!
🔹گفت: به خاطر داری که در فلان مدرسه در بحبوحه (دوران) جوانی شب جمعهای زنی را متعه نمودی؟ گفتم: بلی!
گفت: من از آن قطرات غسل تو آفریده شدهام، بلکه من عکس و کپیهای در مرتبه سوم از آنها هستم.
◁◈ گفتم: مراد خود را توضیح بدهید که من با اصطلاحات شما تازه آشنا شدهام، دیگر آنکه از سخن گویی و شیرین زبانی شما لذّت میبرم. از طَنّازی سری پایین انداخت و تبسّمی نمود که از بریقِ (درخشش و پرتو) دندانهایش تمام قصور روشن شد. گفت: نه تنها من از آن قطرات آب غسل آفریده شدهام، بلکه آنان در بهشت خُلْد هستند و زیاد هم هستند و به قدری با جمال و کمال هستند که فعلاً دیده شما تاب دیدن آنها را ندارد، مگر بعد از اینکه به آنجا برسید و از اشعّه (شعاع های نور) آنها در وادی السلام که نیز پرتوی از انوار جنّت خُلد است، حوریه هایی انعکاس یافته که فعلاً جناب عالی تاب دیدن جمال شان را ندارید، ومن که فعلاً در خدمت شما هستم عکس جمال آنها و مرتبه نازله وجود آنها میباشم.
گفتم: هیچ میدانی از چه جهت بر عمل مُتعه این همه خواصّ مترتّب و محبوب عند اللَّه شده است؟
🔹گفت: علاوه بر مصالح ذاتیهای که دارد، همه مردم قادر بر ادای حقوق ازدواج دائمی نیستند، و در صورت عدم تشریع این حکم، بسیاری مرتکب زنا میشدند و مفاسد زیادی داشت، چنانکه علیعلیه السلام فرمود: لولا منعها عمر، لما زنی إلّا الأشقی.
🌀 و مع ذلک (علاوه بر این) در این کار، دو رکن از ایمان مندرج است: یکی تولّی و دیگری تبرّی که بدون ولایت علی و اولاد اوعلیهم السلام و برائت از دشمنانشان، احدی روی رستگاری نخواهد دید، ولو عبادت ثقلین (جن و انس) را داشته و در تمام عمر دنیا قآئم اللّیل و صائم النّهار باشد (شبها به عبادت بپردازد و روزها روزه بدارد)، چنانکه حضرت حق، خود به همین مضمون در احادیث قدسیه فرموده و تو از من بهتر میدانی.
◁◈ گفتم: شما در کدام مدرسه و کدام کلاس درس خواندهاید که این همه قند و شکر از سخنت میریزد؟
🔹گفت: به اصطلاح شماها که در دنیا بودهاید و پابند الفاظ و اسامی میباشید، ما همه مولود عوالم آخرت هستیم، مدرسه و کلاسی نداریم، بلکه همه امّی هستیم یعنی دانای مادرزادی، چنانکه خواجه حافظ در وصف امثال ما گفته است:
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموزِ صد مدرّس شد
√√ لکن معلّم امثال من، آموزگاران وادی السلام و معلّمین آنها آموزگاران جنّت الخلد میباشند و معلّمین آنها اهالی فردوس اعلا و معلّم آنها بالکلّ «هو الحقّ المتعال الّذی لا إله إلّا هو؛ همان خداوند متعال که معبودی جز او نیست.
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_ششم〗
🔺به هادی گفتم: گفته پیغمبر است که اگر مبتلا را دیدی، آهسته شکر حق گوی که او نشنود و دلش نسوزد.
هادی گفت: آن حکم دنیا بود که اهل لا إله إلّا اللَّه در ظاهر محترم بودند، ولی در اینجا که روز جزا و سزاست، باید بلند تشکّر نمود که افسوس و غصّه شخص مبتلا بیشتر شود و کلّیه آنچه در غیب و مستور بوده، تدریجاً ظاهر و روشن گردد.
🔆 گویا از تاریکی به روشنایی و از کوری به بینایی و از خواب به بیداری میرویم. دنیا ظلمتکده و پژمرده است که:
✨ «وَإِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِیَ الحَیَوانُ»؛ ⇦ و همانا سرای آخرت زندگانی واقعی است.
✨ «إِنَّ اللَّهَ جاعِلُ الظُّلُماتِ وَالنُّورِ»».
🔻دیدم ابتلائات زیاد شد، زمین به شدّت میلرزد و هوا طوفانی و تاریک گردیده و از آسمان مثل تگرگ سنگ میبارد و در دو طرف راه، محشر کبرایی رخ داده و گرفتاران به هیاکل مُوحشی (قیافههای وحشتناک) درآمدهاند و در تلاش و در آن لجن های داغ غرق هستند و اگر پساز زحمتهایی خود را از لجنها بیرون کشند، سنگی از آسمان به سرشان خورده، دوباره مثل میخی به زمین فرو میروند.
☜ از این صورتِ واویلا (حال مرگبار) در وحشت فوقالعادهای افتادم و بدنم لرزید. از هادی پرسیدم: این چه زمینی است و این مبتلایان کیانند که عذابشان سخت دردناک است؟
به طوری باریدن سنگ از آسمان شدّت کرده بود که هادی در بالای سر من در پرواز بود و از خوف رنگش پریده و قوایش سستی گرفته بود.
⭕ جواب داد: «این زمین، همان زمین شهوت است و گرفتاران از اهل لواطند. تو سرعت کن! تا مگر از میان آنها به زودی خارج شویم که:
✨ الراضی بفعل قوم أو الداخل فیهم ولم یخرج، فهو منهم؛
⇦ هر کس به کار گروهی راضی باشد و یا در میان آنها بوده و خارج نشود، جزو آنان محسوب میگردد.
◽ گفتم: این لجنهای میان راه - که حقیقتاً شهوت آدمی است و به این صورت درآمده - به واسطه چسبندگی که دارد، اسب را سر نمیدهد که سرعت کند.
هادی گفت: چاره نیست! سپر را بر روی سر بگیر که سنگی به تو نخورد، چند تازیانه هم به اسب آشنا کن، بلکه به توفیق و مدد الهی از این بلا خلاص گردیم؛
✨«أ لم تکن أرض اللَّه واسعة، فتهاجروا فیها»؛
⇦ آیا زمین خدا پهناور نبود که در آن مهاجرت کنید.
◾ دو فرسخ بیش نمانده که از این بلا خلاص شویم.
من خود را جمع نمودم و چند شلّاقی به عقب اسب نواختم و با رکاب به پهلوی او زدم، اسب دم خود را حرکت داد و خود را گردباد کرد و باد به پره بینی انداخت و چون باد صرصر (تند و سخت) پریدن گرفت. هادی که همیشه در بالای سر من همچون شهباز در پرواز بود، عقب افتاد و من هم سرگرم خواندنِ [این آیه شدم] که: ✨ «سابِقُوا إِلی مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُها کَعَرْضِ السَّمآءِ وَالأَرْضِ»؛
⇦ از هم سبقت گیرید برای رسیدن به آمرزش پروردگارتان و بهشتی که وسعت آن به پهنای آسمان و زمین است.
⚡ناگهان سیاه ملعون هم چون دیو زرد خود را به من رسانید، اسب از هیکل او رم خورد و مرا به زمین زد و اعضایم همه درهم خرد گردید، و دو دست اسب هم از راه بیرون شد و به باتلاق فرو رفت و حیوان به زحمت دستهای خود را بیرون نمود.
هادی رسید، سر و دست و پای مرا بست وبه روی اسب محکم بست و خود لجام اسب را میکشید، چند قدمی رفتیم و از آن زمین پربلا بیرون شدیم.
◽ گفتم: هادی! تو هر وقت از من دور شدهای، این سیاه نزدیک آمده و مرا صدمه زده است. گفت: او هر وقت نزدیک میشود، من دور میشوم و نزدیک شدن او نیز از جانب خودتان است.
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_وهفتم〗
🔰در سرزمین «شکمپرستی و تنپروری»
داخل اراضی دیگری از اراضی شهوت شدیم که در آنجا اهالی شکمپرستان و تنپروران بودند، آنهایی که در دست راست به صورت خر و گاو و اغنام (گوسفندان) بودند، شکم پرستیشان از مال حلال خودشان بود و عذاب چندانی نداشتند.
🚫 ولی آنهایی که در دست چپ و به صورت خوک و خرس بودند، کسانی بودند که در شکل شکمپرستی و تنپروری خود بیباک بوده و فرقی میان حلال و حرام، مال خود و مال غیر نمیگذاشتند و شکم هایشان بسیار بزرگ و سایر اعضایشان لاغر و باریک بود و طایفه دست چپ، علاوه بر تغییر شکل در اذیت و آزار نیز بودند که:
✨ «أُوْلئِکَ کَالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»؛ ⇦ آنان همچون چهارپایان بلکه گمراه تر هستند!
📍وادی زشتیها و زیباییها
رسیدیم به منزلگاه مسافرین که در بیابان قَفْری (خشک) واقع بود و چیزی در این منزل پیدا نمیشد و مسافرین فقط از زاد و توشه خود که در میان توبره پشتی خود داشتند، اعاشه (گذران زندگی) مینمودند و چون اعضای من، به واسطه زمین خوردن از اسب دردمندی داشت، هادی از میان قوطی که توبره پشتی بود، دوایی بیرون آورد و به بدن من مالید، دردها رفع گردید و تندرست شدم.
🔹از هادی پرسیدم: این چه دوایی بود؟ گفت: «باطنِ حمدی (سپاسی) بود که در دنیا، در مقابل نعمتهای الهی به جا آورده بودی، زیرا چنانکه قرائت حمد در دنیا دوای هر دردی بود اِلّا مرگ، در آخرت نیز باطن حمد - که نعمتها را از جانب مُنْعِم حقیقی دانستن و از او امتنان داشتن است - دوای هر درد اُخروی است، که:
✨ قال اللَّه تعالی: حمدنی عبدی، وعلم أنّ النّعم الّتی له من عندی، وأنّ البلایا الّتی اندفعت عنه فبطولی أُشهدکم فإنّی أُضیف له إلی نعم الدنیا نعم الآخرة وأدفع عنه بلایا الآخرة کما دفعتُ عنه بلایا الدنیا؛
▣▷ خداوند تبارک و تعالی میفرماید: بنده من، مرا ستایش نمود و فهمید نعمتهایی که دارد از جانب من و بلاهایی که از او برطرف شد، به بخشش من بود [ای فرشتگان!] شما را گواه میگیرم که نعمتهای آخرت را به نعمتهای دنیای وی میافزایم و گرفتاریهای آخرت را از او برطرف خواهم کرد، همانگونه که بلاهای دنیا را از او برطرف نمودم.
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_وهشتم〗
📛 در سرزمین «شهوتِ زبان»
صبح حرکت نمودیم. هادی گفت: آخرِ امروز از زمین شهوت خارج میشویم، ولیکن شهوات امروزی متعلّق به زبان است و بلیّات (سختیها) و وحشت امروز کمتر نیست از روز اوّل که شهوت متعلّق به فروج بود و این اراضی بیآب است و باید با اسب، آب حمل کنیم و خودت حتّی الامکان باید پیاده بروی و سپر را بردار که امروز اهمّیت دارد.
🔹پرسیدم: این سپر چیست؟ گفت: از روزه گرفتن و گرسنه بودن تو بود که از شهوات فروجی تو را محفوظ داشت.
✨ فإنّ الصوم جُنّة من النّارِ، کما أنّه وجآءٌ؛
⇦ زیرا روزه سپری از آتش جهنّم میباشد، چنانکه شهوت جنسی را نیز فرو مینشاند.
🎐حرکت نمودیم و رفتیم. دیدم آقای جهالت نیز پیدا شد، گفتم: ملعون! از من دور شو!
گفت: تو از من دور شو!
من چند قدمی از او دور شدم. با هادی میرفتیم و آقای جهالت از طرف دست چپ راه میآمد و در دو طرف راه جانوران مختلفی به صورت سگ و روباه و میمون، به رنگهای زرد و کبود و بعضی به صورت عقرب و زنبور و مار و موش بودند که غالباً هم در جنگ بودند و یکدیگر را دریده و میگزیدند و از دهان و گوش بعضی از آنها آتش خارج میشد.
🔁 در بعضی نقاط، سراب، نمایش آب میکرد و همگی به آن سوی میدویدند، ولی مأیوسانه مراجعت میکردند و بعضی مشغول خوردن مردار بودند. بعضی در چاههای عمیق که از آن چاه ها دوده کبریت (گوگرد) و شعلههای آتش بیرون میآمد، افتاده بودند.
🔹از هادی پرسیدم: این چاهها، جای چه اشخاصی است؟
گفت: کسانی که به مؤمنین تمسخر میکردند و لب و دهن کجی مینمودند و چشم و ابرو بالا میزدند.
✨ «وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ»؛
⇦ وای بر هر بدگوی عیب جو.
و کسانی که مردار میخورند، غیبتکنندگانند و کسانی که از گوشهایشان آتش بیرون میشود، مستمعین (گوش دهندگان به) غیبت هستند و کسانی که یکدیگر را مثل سگ و گربه و گرگ میجوند، به یکدیگر فحّاشی و ناسزا گفته و تهمت زدهاند و کسانی که زرد چهره و دو زبان دارند، نمّام و سخن چینان و دروغگویانند
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_ونهم〗
🔴 هوای آن زمین به غایت گرم و عطشآور بود و ساعتی یک مرتبه از هادی آب طلب میکردم، او هم گاهی کم و گاهی اصلاً آب نمیداد و میگفت: راهِ بیآب در جلو زیاد داریم و آب کم حمل شده است.
گفتم: چرا آب کم حمل کردی؟ گفت: ظرفیت و استعداد تو بیش از این نبود.
🔻گفتم: چرا ظرفیت من باید کوچک باشد؟ گفت: خود کوچک نگه داشتی و کمتر آبِ تقوا به آن رساندی و او را خشک نمودی و رستگاری مطلق حاصل نشد و حق تعالی فرمود:
✨ «قَدْ أَفْلَحَ المُؤْمِنُونَ، الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ، وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ»؛
⇦ به راستی که مؤمنان رستگار شدند، آنان که در نمازشان خشوع دارند و از لغو و بیهودگی روی گردانند.
و تو چندان از لغویات اعراض و پرهیز نداشتی و در نماز خاشع نبودی.
✨ «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ، وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً یَرَهُ»؛
⇦ پس هر کس هم وزن ذرّهای کار خیر انجام دهد آن را میبیند! و هر کس هم وزن ذرّهای کار بد کند آن را میبیند.
و در این جهان ذرّهای حیف و میل نیست.
🔸گفت: به جلوی راه نگاه کن، چه میبینی؟ نگاه کردم، دیدم در نزدیکی افق دود سیاهی مخلوط با شعلههای آتش رو به آسمان میرود و نیز دیدم بوستانهای پُر از اشجار میوه، آتش گرفته است.
🔻به هادی گفتم: آن چیست؟ گفت: آب بوستانها، از اذکار و تسبیح و تهلیل مؤمنی ساخته شده و حالا از زبان مؤمن دروغ و تهمت و لغویاتی سر زده و آن به صورت آتشی درآمده و حسنات و باغهای او را دارد معدوم میکند.
و صاحب آن اشجار اگر ایمان مستقرّی داشت، البته به آنها اهمّیت میداد و چنین آتشی نمیفرستاد. وقتی که به اینجا برسد، میفهمد و دود حسرت از نهادش بیرون میآید، ولی سودی نخواهد داشت.
🌟 از این جهت حضرت حقّ، به ایمان داشتن به نتایج و ملکوت اعمال که انبیاء علیهم السلام به ما خبر دادهاند و در جهان مادّی از نظرها غائب است، اهمّیت داده و در اوّل کتابش «تقوا» را به «ایمان غیب» تفسیر میکند و میفرماید:
✨ «هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلوةَ»؛
⇦ [این قرآن]مایه هدایت تقوا پیشگان است، هم آنان که به غیب ایمان آورده و نماز را به پا میدارند.
🔹وقتی به آن باغهای آتش گرفته و خاکستر شده رسیدیم، باد تندی وزیدن گرفت و خاکسترها را بلند نمود و پراکنده و نابود ساخت. در این حال هادی قرائت نمود:
✨«أَعْمالُهُمْ کَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِی یَوْمٍ عاصِفٍ»؛
⇦ اعمال آنان [کافران]همچون خاکستری است که در یک روز طوفانی، تند بادی سخت بر آن بوزد.
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت 〖سیم〗
🔰ورود به سرزمین رحمت
🔴پس از آن باغهای سوخته، باغهای سبز و خرّم پیدا شد که پر از میوه و گل و ریاحین و آبهای جاری و بلبلان خوش نوا بود. با خود گفتم: حتماً آن باغهای سوخته هم مثل اینها بوده و اگر صاحبش به این قصّه آگاه بود، از غصّه و حیرت میمرد.
هادی گفت: اینجا اوّل سرزمین وادی السلام است که امنیت و سلامتی سراسر آن را فراگرفته. عصا و سپر را به اسب عِلاقه کن (بیاویز) و اسب را در چمنها رها کن تا وقت حرکت از این منزل، چرا کند.
پس از این کارها، رفتیم و به در قصری رسیدیم. در خارج دروازه قصر، حوضی از بلور و پر از آب دیدم که از صفای آب و لطافت حوض کأنّه آبی بود بی ظرف و حوضی بود بی آب.
(هم ظرف بلورین شفّاف بود و هم شراب، لذا شبیه همدیگر شدند، به گونهای که تشخیص آنها از دیگری دشوار بود، چنانکه گویی تنها شراب در میانه است و ظرفی در بین نیست، و یا ظرف است و شرابی در میان نیست).
🔺در اطراف حوض، میز و صندلیهای مرغوب و لُنگ و حولههای حریر ابریشمی نهاده بودند. لخت شدیم و در آن حوض غوطه خوردیم و ظاهر و باطن خود را از کدورات و غلّ و غشّ صفا دادیم، یعنی موهای ظاهر بشره (پوست بدن)، حتّی ریش و سبیل و سایر عیب و نقص های دیگر رفع شد. فقط موی سر و مژگان و چشم و ابروهای مشکین که مزیدِ بر حُسْن است (بر زیبایی میافزاید) باقی مانده و محاسن بشره یک پرده افزوده شده (زیبایی پوست زیباتر شد) و کدورات و رذایل باطن نیز پاک گردید.
✨ «وَنَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلِینَ»؛
⇦ هرگونه کینه [و شائبه های نفسانی]که در سینههای آنان است، بر کَنیم، برادرانه بر تخت هایی رو به روی یکدیگر نشستهاند.
▣▷ پرسیدم: اسم این چشمه چیست؟
هادی گفت: «ص * وَالقُرْآنِ الحَکِیمِ».
پس از صفای بدن، لباسهای فاخری را که در آنجا بود، پوشیدیم. لباسهای من از حریر سبز و لباسهای هادی سفید بود. به آینه نظر کردم، به قدری خود را با بها و جلال و کمال دیدم که به خود عاشق شدم و من با این همه خوبی، به هادی که نظر کردم در حسن و بهای او فرو ماندم و غبطه میخوردم.
▷ برخاستیم، هادی حلقه در را گرفت و دقّ الباب نمود (در را کوبید). جوان خوشرویی در را گشود و گفت: تذکره عبور خود را بدهید. تذکره را دادم، امضای آن را بوسید و با تبسّم گفت:
✨ «أُدْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِینَ»؛
⇦ [به اهل تقوا گفته میشود با سلامت و ایمنی در آنجا (باغها و چشمهسار ها) داخل شوید.
✨ «أَنْ تِلْکُمُ الجَنَّةُ أُورِثْتُمُوها بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ»؛
⇦ این بهشت را در برابر اعمالی که انجام میدادید، به ارث بردید.
داخل شدیم و در آن هنگام به زبان جاری نمودیم:
✨ «اَلحَمْدُ للَّهِِ الَّذِی هَدانا لِهذا وَما کُنّا لِنَهْتَدِیَ لَوْلا أَنْ هَدانَا اللَّهُ، لَقَدْ جآءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالحَقِّ [الَّذِی نَراهُ عَیاناً] »؛
⇦ ستایش مخصوص خداوندی است که ما را به این [همه نعمت]رهنمون شد و اگر خدا ما را هدایت نکرده بود راه نمییافتیم. مسلّماً فرستادگان پروردگار ما حقّ را آوردهاند. [همان حقی که ما آن را آشکار مشاهده میکنیم].
🔹هادی از جلو و من از عقب، داخل غرفهای شدیم که یکپارچه بلور بود. تختهای طلا در آن گذارده و تشکهای مخمل قرمز بر روی آنها انداخته و پشتیها و متکاهای ظریف و نظیف روی آن چیده بودند. عکس ما در سقف و دیوار غرفه افتاد، با آن حسن و جمال که داشتیم از دیدن خودمان لذّت میبردیم.
در وسط غرفه، میز غذاخوری نهاده بودند و در روی آن، اغذیه و اشربه (غذاها و نوشیدنی ها) چیده شده بود، و دختران و پسرانی برای خدمت به صف ایستاده بودند، ما بر روی آن تختها نشستیم.
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
ڪلیــڪ ڪنید ↩️
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــــ😱ـــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖سی_و_یکم〗
💢 از کسی که از قصر بیرون آمد، پرسیدیم: چه خبر است؟
گفت: حضرت ابوالفضل علیهالسلام بر یکی از علمای سوء که میبایست در زمین شهوت محبوس بماند و با اشتباهکاری داخل زمین وادیالسلام شده، غضب نموده و سواره فرستادند که او را برگردانند، و ما
✨ «خآئِفاً یَتَرَقَّبُ»؛ (بیمناک و در انتظار [حادثهای] بودن). وارد قصر شدیم.
🔹دیدیم صورت (حضرت ابوالفضل علیهالسلام) برافروخته و رگهای گردن از غضب پر شده و چشمها چون کاسه خون گردیده و میگفت: علاوه بر اینکه عذاب اینها دو برابر باید باشد، مع ذلک آزادانه وارد این سرزمین طیّب و طاهر شده و کسی هم از آنها جلوگیری ننموده، چه فرق است میان اینها و شُرَیح قاضی کوفه که فتوای قتل برادرم را داد؟
🔺از هیبت آن بزرگوار، نفسها در سینهها گره شده و مردم مانند مجسّمه های بیروح ایستادهاند، ما هم در گوشهای خزیدیم و مثل بید میلرزیدیم، تا آنکه سواران برگشتند و عرض نمودند که آن عالم را در «چاه ویل» محبوس کردیم و موکّلین (کارگزاران) را نیز تنبیه نمودیم.
√√ کمکم آن بزرگوار تسکین یافت و من و هادی جلو رفتیم و سلام و تعظیم نمودیم، هادی تذکره را داد. آن حضرت امضای حضرت علیعلیه السلام را بوسید و آن را برگرداند. من از خوشحالی سر از پا نشناختم و خود را به قدمهای مبارکش انداختم و زمین را بوسیدم و اشک شوق و خوشحالی از چشمانم جاری شد.
🔹فرمود: بر شما چه طور گذشت؟ عرض کردم:
✨ الحمد للَّه علی کلّ حال؛
⇦ سپاس برای خدا در هر حال.
در همه عوالم امید ما به شما بوده و خواهد بود.
✨ أنتم السبیل الأعظم والصّراط الأقوم والوسیلة الکبری؛
⇦ شمایید بزرگراه [هدایت] و راه استوار [خدا] و بزرگترین واسطه [پروردگار].
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت 〖سی_و_دوم〗
◽ مجدّداً خود را به قدمهای ایشان انداختم و بوسه زدم و ایستادم.
فرمودند: اگرچه دستوری داده نشده است که از شماها در همه عوالم برزخی توسّط (واسطه شده) و شفاعت بکنیم، بلکه این مسافرت را باید به زاد و توشه خود طی نمایید، مگر در آخر کار و سفر جهنّم، الّا آنکه مددهای باطن ما با شما است و فتوّت من مقتضی است که امثال شما مساکین که بارها تشنه در راه زیارت برادرم بوده و رفتهاید و اقامه عزای او را داشتهاید، دستگیری (کمک) و نگاهداری نماییم.
⇦ در این میان میدیدم جوانی کمسن، در پهلوی حضرت ابوالفضل علیهالسلام نشسته و مثل خورشید میدرخشد، به گونهای که طاقت دیدار نورانیت او را نداشتیم و جلالت و بزرگواری بسیار از او تراوش مینمود و حضرت ابوالفضل علیهالسلام گاهی با تأدّب و فروتنی با او سخن میگفت، معلوم بود که در نظر بزرگوارش مهمّ است.
🔻از هادی درباره او پرسیدم، گفت: نمیدانم! ولی آن صاحب صوت خوش که سوره «هل أتی (انسان)» را تلاوت مینمود، گویا همین شخص باشد.
از دیگری که از ما مقدّم بود، پرسیدم.
💫 گفت: گویا علی اصغر حجّت کبرای حسینی است. دلیل بر این، آن خطّ سرخی است که مثل طوق در زیر گلوی انورش دیده میشود که آن مبارک را زینت دیگری داده.
🔺گفتم: خیلی سزاوار و حتم است رجعت ما برای انتقام، ای کاش که ما را رجعت دهند.
حضرت ابوالفضل علیه السلام ملتفت مسّاره (گفتگوی سرّی) ما شد و فرمود: إن شاء اللَّه به زودی خواهد شد.
✨ «وَأُخْری تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِیبٌ»؛
⇦ و [نعمت] دیگری که آن را دوست میدارید، [به شما عنایت فرماید]، یعنی همان یاری خداوند و پیروزی نزدیک.
➰ من یقین نمودم که آن جوان، علی بن الحسینعلیهما السلام است و در جلال و جمال او مبهوت بودم، به قدری مرا مجذوب نمود که نتوانستم نظر از او بردارم، و تند نظر نمودن به بزرگان، لعلّ (شاید) خلاف ادب باشد، وانگهی جلال و بزرگواری او، دور باش! و کور باش! مینمود، جلالش میراند و جمالش میخواند، در بین این دو محذور متضادّ واقع شده بودم و بدنم به شدّت میلرزید، به گونهای که نمیتوانستم از آن خودداری کنم.
🔹توجّه به من فرمود، گویا حال مرا دریافت، خلعتی فرستاد، به دوش من انداختند. من که این مرحمت را دیدم - که عشق و علاقه من را نسبت به خود توجّه نموده - لذا زمین را بوسیدم و قلبم از آن اضطراب تسکین یافت، که محبّت طرفینی است و بی درد سر شد.
🔸هادی گفت: بیا برویم به منزل خود استراحتی بنماییم، و یا اینکه در میان این باغات سیاحتی کنیم. تذکره که امضا شده، خلعت هم که گرفتی.
با خود گفتم: این بیچاره از سببی که طورِ او ورایِ طورِ عقل است، خبر ندارد و نمیداند که من چنان به این مجلس و اهل آن علاقهمند هستم که توانایی جدایی ندارم.
گفتم: هادی! در این مجلس، من زبان سخن ندارم، بپرس این خلعت را چرا به من داد؟ و حال آنکه من خود را قابل آن نمیدانم که نظری به من کند، تا چه رسد به این موهبت عُظمی هادی این عرض حال را به وکالت از من اظهار داشت.
◁◁ ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت 〖اخر〗
💠 حضرت ابوالفضل علیه السلام فرمودند: وقتی در منبر، پس از عنوان آیه «یا أَیُّهَا المُدَّثِّرُ، قُمْ فَأَنْذِرْ»؛ ای کشیده ردای شب بر سر، برخیز و بیم ده و بیان شأن نزول آن، آن را تطبیق نمود بر حال من در حالی که پدرم تنها در میدان کربلا، صدایِ «هل من ناصر» بلند نمود و من در میان خیمه گریان شدم، این تطبیق مرا خشنود نمود، بلکه پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله نیز خوشش آمد برای این تطبیق، آن را دادم، این ولو درخور او نیست، ولی درخور این عالم هست، چه آنچه در این عالم است از حسن و بها و زیبایی، رقیقه آن حقیقت و سایه آن شاخه گل است و از این جهت برزخ است و چنانچه به موطن اصلی و آن حقایق صرف رسید، به او چیزهایی خواهد رسید:
✨ ما لا عین رأت و لا أذن سمعت و ما خطر علی قلب بشر؛
⇦ نه چشمی آنها را دیده و نه گوشی شنیده و نه بر قلب بشری خطور کرده.
🌀 ناگهان برخاستند و بر اسبهای خود سوار شدند و اسبها پرواز نموده و از آن شهر بیرون رفته و به مقام شامخ خود رهسپار شدند. دست هادی را گرفتم و با حسرت تمام رو به منزل آمدیم و هر چه نظر کردیم آن نمایشی که اوّل داشتند دیگر نداشتند و آن دلبستگی به آنها از هم گسیخته گردید.
🔸گفتم: خوب است فردا حرکت کنیم. گفت: ممکن است تا ده روز در اینجا استراحت کنیم.
گفتم: ده دقیقه هم مشکل است! من هیچ راحتی ندارم، مگر اینکه به او برسم و یا نزدیک او باشم.
🔻گفت: چه پر طمعی تو! مگر ممکن است در این عالم تعدّی از حدود خود. اینجا دار دنیای جهالت آمیز نیست که حیف و میلی رخ دهد و میزان عدلش سر مویی خطا کند.
بلی! ایشان از تفضّلاتی که دارند، گاهی عطف توجّهی به دوستان کنند. امّا جریان یافتن هوسناکیهای بی ملاک، فحاشا و کلّا (هرگز و به هیچ وجه) آنها در اوج عزّت وتو در حضیض (پستی) تراب مذلّت.
✨ وما للتراب وربّ الأرباب؛
⇦ خاک پست کجا و پروردگار جهانیان کجا!
☑️ اگرچه لوعه (ترس و وحشت) دل فرو ننشست ولی چارهای جز سکوت نداشتم. چون شرح حال من به قیاسات منطقی قالب نمیخورد و هادی هم به غیر آن منطق منطقی نداشت، پس لب فرو بستم، تا خدا چه خواهد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت 43
صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن.
بعدزانوهایم رادرآغوش گرفتم وباخداحرف زدم.
خدایا، من می دانم اگربا آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن.
خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم می دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله راشروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت.
با آلارم گوشیام بیدار شدم و آماده شدم.
مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت:
–قراره عصری با خاله اینابریم بیرونا.
با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم:
– آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خواد بیاددانشگاه، دنبالم.
راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟
مادر با تعجب گفت:
–خودش خواست؟
ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد.
ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعتهایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون.
دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده.
سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد.
ولی خوب، الان دیگه نری بهتره.
چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم.
امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند.
با دیدن من بلند شد، نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم.
پاتند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت:
–سلام خوبید؟
نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه.
همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم.
جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد.
بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش.
وقتی سعیده دنبالم امد.سوگندو سارا هم بامن بودند، آنهاراهم تا ایستگاه مترو رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید:
–آقا خوش تیپ نبودچرا؟نیومده بود؟
ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت.
بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زدوگفت:
–راحیل داری اشتباه می کنی.
وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند.
خاله بر عکس مادرم چاق بودو قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم.
بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی توی خرج افتاد.
بعدهم خاله یک بسته ی کادوپیچ شده راروی میزگذاشت و گفت:
–راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله.
بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفیدبسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم:
– خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم.
خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت:
–فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت 44
روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود.
گوشی ام رابرداشتم تا حالش راازپدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر درذهنم ازاین کارمنعم کرد. مادر درست می گفت وَمن به حرفهایش اعتمادداشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهدبپوشاندراپرده برداری می کرد
وَآن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می کنی پرده راسرجایش بکشی وشتردیدی ندیدی.
البته بایداین راقبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و نجنگم.
با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام رابرطرف کردم. پدرش باهمان صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل تنگ است.
با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف می زدیم. سه روز از وقتی جواب سلام آرش را نداده بودم، گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش.
نیمه ی اسفند گذشته بودوهوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم شده بود و بوی بهار می آمد.
مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشدازسارا سراغش رابگیرم. ازترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند هربارکه می خواهم حرفی ازآرش بزنم پشیمان می شوم.
درهمین فکرها بودم که سارانگاه مرموزی به من انداخت و گفت:
–بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کلاس غیبت داشت شماها خبری ازش ندارید؟
از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم شد، شایدهم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
– ما باید از کجا بدونیم.
با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آوردو گفت:
– نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم.
شماره را گرفت و منتظر ماندباز این قلب من بود که تالاپ، تالاپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و بااو خوش و بش کند انوقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط می داد. نفس راحتی کشیدم.
ــ دسترس نیست.احتمالا خاموشه.
باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش.
سوگند لبخندی زدو گفت:
–وای توکه اینقدر شهیدشی، چرا خب بی خیال نمیشی، بله رو بگو، خلاص.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
–چطور؟
خنده ایی کردو گفت:
–استرست توحلقم. دیگه چیزی نمونده بودباچشمات زمین روسوراخ کنی.
ــ امیدوارم سارام متوجه...
ــ نه بابا، اون به خوبی من، تو رو نمیشناسه.
همین که داخل سالن شدیم، سارا هراسان به طرفمان امدو گفت:
– بچه ها آرش تصادف کرده.
یه آن احساس کردم دیوارها فروریخت ومن تنها روی آوارها ایستاده ام. مات فقط نگاهش کردم.
سوگند پرسید:
– چیزیش شده؟
ــ آره، موقع تصادف کمربندنبسته بوده، به سرش ضربه بدی خورده ،دو روز بیهوش بوده، ولی الان حالش بهتره، آوردنش توی بخش.
زبانم نچرخید چیزی بپرسم فقط نگاه می کردم. سارا با استرس پرسید:
–فردا بچه ها می خوان برن ملاقات، منم باهاشون میرم. شمام میایید؟
سوگند خیلی زود جواب منفی دادو من هنوز هم متحیر بودم.
سوگندپرسید:
–پس چرا تا حالا کسی حرفی نزده بود؟
ــ خب جز سعید کسی نمیدونسته، خود سعیدم امروز امده دانشگاه، بیمارستان بوده.
سوگند دستش را پشتم گذاشت و همانطور که به طرف کلاس هدایتم می کرد زیر گوشم گفت:
–تو برو کلاس بشین من برم یه آب میوه بگیرم زود میام، رنگت پریده.
فقط او می فهمیدچه حالی دارم وچه جنگی درشاه راه گلویم بابغض به پاکرده ام. دردلم صدبار خدارا شکر کردم که آرش حالش خوب شده.
به خانه که رسیدم آنقدر دمق بودم که مادر متوجه شد. برایم دم نوش گل گاو زبان درست کرد و با خرما به خوردم داد.
نمیدانم این سعیده از کجا بو کشید که فوری ظاهر شدو اصرار کرد که برویم یک دوری بزنیم.
اسرا به شوخی گفت:
– سعیده جان دوباره نری یکی دیگه رو بکشی کار بدی دست خواهر ماها، بیچاره تازه دو روزه بیکار شده ها. بزار منم باهاتون بیام حواسم بهتون باشه.
سعیده خندید.
– بد کردم، کلی تجربه بچه داری کسب کرد.
با این بهانه ها هم تو رو با خودمون نمی بریم.
ــ اصلا من بهتون افتخار نمیدم، کلی درس دارم.
همین که روی صندلی ماشین جاگرفتم، فوری پرسید:
–دوباره در مورد آرشه؟
با تعجب گفتم:
– چی؟
ــ همین قیافت دیگه، این دفعه چه جور دلبری کرده؟
سرم راپایین انداختم.
–تصادف کرده.
همه چیز را تعریف کردم.
ــ خب خدارو شکر که حالش خوب شده، این که ناراحتی نداره.
سکوت کردم. لبخندزد.
– خب برو ملاقاتش با دوستات تا مطمئن بشی.
ــ روم نمیشه، اونم پیش بچه های کلاس، می ترسم جلوشون چیزی بگه، همه م
توجه بشن. تازه کلا من برم ملاقاتش همه شاخ درمیارن. چون من از این کارا نمی کنم
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت 46
دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست.
چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد. سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که باهزارزحمت این قفل رابازکردمن بودم. سلام دادم و گلهارا روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دوتخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعدسلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کردو جواب سلامم را دادو تشکر کرد.
نگاهش را به گلها انداخت و گفت:
–چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون برام یه دنیا می ارزید.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
–قابلی نداره.
دستهایش را به هم گره زدو نگاهشان کرد.
– وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد، خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمی شنیدم.
نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم:
–وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم.
لبخندی زدو گفت:
–وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که امدید.
تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شمارو یه بار دیگه ببینم. بی محلی اون روزتون این بلا روسرم آورد.
از حرفهایش قلبم ضربان گرفت .نگاه سنگینش این ضربان را به تپش تبدیل کرد. اصلا دلم نمی خواست بینمون سکوت جولان دهد. چون حالم بدتر میشد، نگاهش کردم و گوش سکوت راپیچاندم.
–با بچه ها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار درستی نبود. با دختر خالم امدم، الانم دم در وایساده که اگه همراهتون امد خبرم کنه،
بعد آهی کشیدم و گفتم:
–دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه. از این که حالتون بهتره، خدارو شکر می کنم. یه کم بیشتر مواظب ...
حرفم را بریدو گفت:
–چرا اینقدردر مورد من سخت می گیرید؟کاش منم با دختر خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید.
از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم:
– با اجازتون من برم.
نگاهش رابه چشمهایم کوک کرد،
این چشم هاحرفها برای گفتن داشت. نمی دانم ازسنگینی حرفهای دوگوی سیاهش بودیاشرم، که احساس کردم یخ شده ام زیرآفتاب داغ وهرلحظه بیشترآب می شوم وچیزی از من باقی نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صدایش ایستادم.
– کاش خودت می آمدی نه با آرزوی من.
این بارنگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه نبودن. حال منم بهتر از او نبود.چشم هایم پر شد، برای سرریز نشدنش زیر لب گفتم:
–خدا حافظ و دور شدم.
کنار سعیده که رسیدم گفت:
–وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام.
ــ نه سعیده نیازی نیست.
اخم هایش را در هم کشیدو گفت:
–زشته بابا.
ــ پس من میرم پیش ماشین توام زود بیا.
تازه متوجه ی حال بدم شد.با غمی که در چشم هایش دوید گفت:
– راحیل با خودت اینجوری نکن.
کنار ماشین ایستادم، بلافاصله سعیده امد.
پرسیدم:
–چی شد پس؟
–حالش خیلی گرفته بود.
همین که پشت فرمان جای گرفت گفت:
–راحیل دلم براش کباب شد.
با نگرانی پرسیدم:
– چرا؟
ــ به تختش که نزدیک شدم دیدم گل تو رو گرفته دستش و زل زده بهش و اشک رو گونه هاشه.
دیگه جلوتر نرفتم و از همون جا برگشتم.
با گفتن این حرف اشکش از گونه اش سر خورد و روی دستش افتاد.
بعد سرش راروی فرمون گذاشت و هق زد.
🍁به_قلم_لیلا_فتحی_پور🍁
@ranggarang