اگر برای مسائل بی اهمیت
مدام در حال تصمیم گیری باشی
انرژیت برای گرفتن تصمیم های
بزرگ تموم میشه!
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃
🌻صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم بدم ما بسته دام نوایم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بی نیاز
🎙مولانا
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_زندگی_اعضا
#عشق_و_حسرت
به قلم پاک آسمان
🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🌸🍃 منتظر جواب دادگاه بودیم و روزها به کندی میگذشت.دلم نمیخواست از اتاقم بیام بیرون...بردیا
🍃🍃🍃🌸🍃
مامان داشت به آقاجون میگفت:حالا کی با این وضعیت رعنا حالو حوصله عروسی داره...کی دلِ خوش داره؟؟
آقاجون:اتفاقا باید ببریمش عروسی تا حالو هواش عوض بشه...مگه ندیدی از اتاقش درنمیاد بیرون من نگرانشم...میترسم افسردگی بگیره...
مامان:حالا تا ده روز دیگه خدا بزرگه
آقاجون رفت سرکار...پله ها رو رفتم پایین و به مامان گفتم :مامان عروسی کی دعوتیم؟؟
مامان با بیحوصلگی کارت عروسی رو روی میز گذاشت و گفت:ولش کن مادر.توی این اوضاع عروسی رفتنو کم
داریم...
کارت عروسی رو از روی میز برداشتم با دیدن اسمش قلبم ریخت ❤️🩹
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
─┅─═इई 🌼🐞🌼ईइ═─┅─
📚داستانک
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام
از دانشجویان کلاس یک بادکنکِ
باد شده و یک سوزن داد و گفت:
یک دقیقه فرصت دارید
بادکنکهای یکدیگر را بترکانید.
هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را
سالم تحویل داد برنده است.
مسابقه شروع و بعد از یک دقیقه من و
چهار نفرِ دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت:
من همین مسابقه را در کلاس دیگری
برپا کردم و همهی کلاس برنده شدند
زیرا هیچ کس بادکنک دیگری را نترکاند
چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه
هرکس بادکنکش سالم ماند
برنده باشد که اینچنین هم شد.
ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر نیستیم
و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.
قرار نیست خوشبختی خود را
با تخریب دیگران تضمین کنیم.
میتوانیم با هم بخوریم ، با هم رانندگی کنیم.
باهم شاد باشیم. باهم…باهم…
پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی نخوابیده بودی که؟ گفتم شاید سردت باشه برات پتو آوردم رسماً مرا نادیده می گرفت و ح
🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
سمیرا با لبخندهای معنادارش مرا برای حمام رفتن سوژه کند، فراری بودم. آتو که
دستش می دادی تا ذله ات نمی کرد، بیخیال نمی شد .
به دیوار تکیه داده بودم و به زندگی متفاوتم فکر می کردم .
در زمان مدرسه سارا یکی از هم کلاسی هایمان که از قضا متاهل نیز بود، به شدت از
جاری و خواهر شوهرش می نالید . دختری که به سبب فامیلی اش با مدیر مدرسه، با
وجود تاهل در مدرسه ی دولتی درسش را ادامه می داد و به مدرسه ی بزرگسالان نرفته
بود .
من مانند سارا نبودم نه سارا و نه هیچ کس دیگر، تمانی زن هایی که در زندگی ام دیده
بودم از خواهر شوهر و مادرشوهر و حتی جاریشان می نالیدند و کمتر کسی بینشان بود
که رابطه ی دوستانه ای با خانواده ی شوهرش داشته باشد، من نیز در قائله ی هیچ
کدامشان نبودم. آرزویی که بی آزار بود و کاری به کارم نداشت، سمیرایی که خواهرانه
برایم خرج می کرد، در میانشان عماد نقش منفوری داشت او تمام بدی های نکرده ی
سمیرا و آرزو را جبران می کرد و توران خانم هم که جای خودش را داشت و در سر هرم
بود.
با آمدن عمران، از خانواده اش و کارهایشان دل کندم و از روی تخت پایین آمدم .
-بیدار شدی؟ چرا نیومدی بیرون؟
شرمگین به لب هایش چشم دوخته بودم .
-دوش گرفتم، منتظر بودم موهام خشک بشن تک خنده ای کرد .
-بیا بریم یچی بخور. چقدر سرخ و سفید میشی آخه !
به دنبالش از اتاق بیرون رفتم. همگی به جز علی در آشپزخانه بودند و مشغول خوردن
حلوا بودند .
سمیرا با دیدنم از جا بلند شد .
-صبخیر خیلی می خوابی دختر !
عمران صندلی را عقب کشید و خودش کنار عماد نشست .
-خواب نبود.
با همان دو کلمه اش زبان توران خانم را برای غرغر بسته بود البته بعید می دانستم
توران خانم کنار عمران نیز زبان به بدگویی ام باز کند، دیشب نیز این چنین رفتارهایی
نکرده بود .
سیاست این زن حسابی سردرگمم کرده بود.
با استکان چایی که سمیرا مقابلم گذاشته بود مشغول بودم که عمران سرش را کنار
گوشم کشید .
-صبحونتو بخور .
چند لقمه ای حلوایی که توران خانم برای نذری دادن پخته بود را خوردم . شیرینی اش
حالم را به هم می زد اما عمران دست بردار نبود، باالخره علی صدایش زد با و رفتنش
نفسی از سر آسودگی کشیدم چای سرد شده ام را سر کشیدم و مشغول کمک کردن به سمیرا شدم. تمام تلاشم برای
آن بود که عمران را ببینم و از او بخواهم مرا به خانه ببرد اما او نبود، نمی دانم با علی و
عماد کجا رفته بودند .
سمیرا صدایش از آشپزخانه بالا برد تا به گوشم برسد .
-بهار جان ببین ماهان بیدار شده...
آب پاشی که سمیرا داده بود تا گل های توران خانم را آب پاشی کنم، روی سکوی گل
خانه ی کوچک گذاشتم و به سوی اتاق ماهان رفتم. در تختش بود و دست و پایش را
در
هوا تکان تکان می داد .
کمی صدایم را بالابردم.
-آره بیداره...
ماهانی که در آغوشم آرام گرفت ه بود را بلند کردم و سرش را روی شانه ام گذاشتم که از
درد اخم هایم در هم رفت.
دستم را کم جان به پشت ماهان می زدم و به سوی آشپزخانه می رفتم که با حس
خیسی سرشانه ام، وایی گفتم .
سمیرادست کش ها را از دستش بیرون کشید و ماهان از را آغوشم گرفت .
-اِ مامان جان چر ا زن عموتو شیری کردی؟
با دو انگشت لباسم را بالا گرفتم و نگاهی به پشتم انداختم. از روی شانه تا اواسط کمرم...
ادامه دارد.....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸**
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🌸🍃 #رسوایی سمیرا با لبخندهای معنادارش مرا برای حمام رفتن سوژه کند، فراری بودم. آتو که دستش
🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
را ماهان با یک آروغ به گند کشیده بود. سمیرا که گویی اتفاق خاصی نیفتاده بود، دست
دور بازویم انداخت .
-بیا بریم یه لباس بدم بپوش اینو بشورم برات، دیگه زن عمو شدنم دردسر داره دیگه .
سارافن آبی رنگ حریری از را کمد بیرون کشید و به دستم داد .
-این لباسو از خیلی وقت پیش دارم، قبل حاملگیم، اون موقع ها منم مثل تو ریزه میزه
بودم .
لباس را بالا و پایین کردم، کاش می شد نپوشم . وسواس لعنتی ام از یک طرف و خراب
کاری ماهان که هزار بار بدتر بود از طرفی دیگر .
از اتاقشان بیرون رفتم .
-من برم بپوشمش .
به دنبالم روانه شد .
-کجا دختر از منم خجالت می کشی؟! خوب همون جا تو اتاق ما عوض می کردی دیگه .
خجالت؟! آری خجالت می کشیدم .
ماشین علی وارد حیاط شد که پا تند کردم تا سریع تر لباسم را تعویض کنم .
سمیرا بیخیال تر از آن بود که تعلل و دو دلی ام را ببیند. روی تخت عمران نشست و
ماهان را روی تخت خواباند و با زبان کودکانه با کودکش مشغول صحبت شد .
نیم رخ به او ایستاده بودم و دکمه هایم را باز می کردم این کبودیا !
نمی دانم چه زمانی از روی تخت برخاسته بود و کنارم آمده بود، تمام تمرکزم روی آن
بود که مبادا دستم به رد دندان های عمران روی سرشانه ام بخورد .
سمیرا مات شده پیراهن از را روی شانه ام کنار زد که بی اختیار ناله ای از زیر زبانم بیرون آمد .
-آخ !
با وجود آن که زن بود باز هم از نگاه خیره اش خجالت زده بودم .
از زیر گردن تا روی سینه ام را بارها و بارها با نگاه ناباورش از نظر گذراند .
-ای...اینا کار عمرانه؟
پیراهن را روی تنم مرتب کردم و با نفسی که به زور به داخل ریه هایم می فرستادم،
پاسخ دادم :
-چیزی نیست...
نبود دیگر، اگر کبودی روی ران پایم را می دید چه می گفت !
البته همان چند کبودی روی گردنم که به طرز بدی خون مرده شده بودند هم صدای
سمیرا را بالا برد .
-چیزی نیست؟ این کار یه آدمه بهار، ت...تو چجوری زنده موندی بزار ببینم عمران کجاس...
ادامه ی حرف هایش با صدای عمران درگلویش ماند. در چارچوب در ایستاده بود چیشده زنداداش چیکارم داری؟
سمیرا پرخاشگرانه به او توپید .
-تازه می پرسی چیکارت دارم؟! این چه بلاییه سر بهار آ وردی؟
در را تا نیمه بست و با همان ژست مغرورانه اش جلو آمد .
-قبلًا بهت گفتم تو رابطه ی من با زنم دخالت نکن، نگفتم؟
سمیرا ناباور سری تکان داد .
-تو دیونه ای، اینا کار یه آدم مریضه ...
تک خنده ای کرد و به در اتاق اشاره زد .
-آره دیوونم حالا برو بیرون...
کاش نمی رفت و مرا با این مرد تنها نمی گذاشت. نگاهش کوله باری از عصبانیت به
همراه داشت .
با کوبیده شدن در اتاق توسط سمیرا، همانطور که دست در جیب شلوار جینش فرو کرده
بود، مقابلم قد علم کرد .
-دیشب یچیزایی بهت گفته بودم، نه؟
مهلت نداد تا لب بگشایم .
-گفتم هر چی رو تخت میگذره رو من میدونم و تو، نه هر ننه قمری...
دکمه ی پیراهن را در جایش فشردم که سرش را پایین آورد .
-الان میره یه کلاغ چهل کلاغ می کنه که عمران با بهار فلان کرد....
ادامه دارد....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺💝شما مدت کمی در این جسم زندگی خواهید کرد ، تا زنده هستید ببخشید چون در دنیای بعدی اموال شما به کارتان نمی آید ✌️
ممنونم از نگاه زیبات 😍
نشر از تو دوست من ❤️
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🌸🍃
خواهریا خواندن آیه الکرسی رو فراموش نکنید👌
🌸 آیه الکرسی 🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🍃اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ
منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🍃
🍃لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🍃
🍃اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا
أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🍃
⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️
🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی،اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ🌺
❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم❤️
🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_ایل_آی به قلم پاک #فاطمه_دادبخش(یاس) محمد یا اصلا متوجه نبود که من در چه حال
🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #فاطمه_دادبخش(یاس)
مامان رفت سمت چای ساز و کتریش پر آب کرد
و من همینجور مات و مبهوت نگاهش میکردم
از عصبانیت زیاد دستمامو مشت کردم تا نلرزه
ولی تمام من برای مادرم رو بود فهمید حالم بده
چند قدم اومد سمتم چندین بار گوشه لبمو گزیدم تا نلرزه تا گریه نکنم ولی کجا امنتر و مطمعن تر از آغوش مادر برای بچش است
دیگه نتونستم خوددار باشم و گریم گرفت
بغلم کرد و گفت
عین بچگیات دروغ گفتن هم بلد نیستی
پشتمو ماساژ میداد و میون گریه میخندید و میگفت
_یادته با آراز دعوا میکردی ولی نمیخواستی بابات بفهمه
میخواستی ادا دربیاری بگی هیچی نشده ولی تا بابات نگات میکرد گریت میگرفت
خندیدم و همینجور که تو بغلش بودم گفتم
عمو و زن عمو آراز خیلی لوس میکرد همیشه پول تو جیبی داشت ولی بابا از من زیاد خوشش نمیومد همیشه با آیناز بیشتر توجه میکرد
__ولی آخرشم که پول تو جیبی یکسانی بهتون میداد
_خوب این انصاف نبود آیناز از من چهارسال کوچکتر بود باید به اون کمتر میداد
__تو هم که زیرزیرکی خوب آتیش میسوزندی
گریه ام شدیدتر شد و گفتم
.______کجا آتیش سوزوندم کاری نکردم که همه آتییش سوزتدنم سو استفاده از مهربونی آراز بود اونم که کمی بزرگ شد دیگه همبازی من نشد من تنهاتر شدم
ولی من خیلی چیزا یادمه
_چی مامان پس چرا من یادم نیس
_بیا یه لیوان آب بریزم برات بعد بریم اتاق بخوابیم بهت میگم
خوشحال از پیشنهادش یه لیوان آب جوش برداشتم و باهم به اتاق طبقه پایین که رفتیم
آیسو و ایلماه رو تخت دونفره خوابیده بودن
ایلماه مثل من که مثل یه نوزاد تو خودم جمع میشم خوابیده بود ولی آیسو مثل آیناز کج و کوله و پاباز دست باز
انگار میخواد پرواز کنه
خندم گرفت و پاشه پاش از کله ایلماه برداشتم و سعی کردم بغلش کنم و دوباره سرش رو بالش بزارم
مامان با تبسم گفت
بیخودی زحمت نکش این دخترت عین خالش یه جا نمیخوابه که همه تخت یه دور میخوابه ولش کن فقط این پتورو بکش رو شکمش سردش نشه
_حالا کجا بخوابیم
مامان دو تا پتورو رو زمین کنار تخت انداخت بالش گذاشت و گفت
بیا اینجا
_پس پتو رومون نکشیم مامان
_دیگه اینجا پتو نداریم آخه
___واسا من تو اتاقم دارم الان میارم
اجازه جواب ندادم و رفتم بالا
بی سرو صدا از اتاقم یه پتو دونفره برداشتم و رفتم پایین
با مامان کنار هم دراز کشیدیم
مامان انگار دلش میخواست برام قصه بگه
____یه روز اقدس اومد عصبانی و گفت
__لیلا این چه بچهای تربیت کردی
گفتم چی شده ....دست به کمر گفت
این بچه برداشته آفتابه دسشویی با آب داغ پر کرده آراز بیچاره هم از همه جا بیخبر خودش سوزنده
چشمام ۴تاشد من کی همچین کاری کردم
از خنده از چشام اشک اومد
مامان گفت
_حق داری یادت نیاد آخه اون موقع پنج شیش سالت بود ما و عموتینا تو یه حیاط زندگی میکردیم دسشوییم حیاط بود و یه آبگرم کن بزرگ بشکه ای گوشه دسشویی بود وقتی ازت پرسیدیم چرا اینکارو کردی خیلی طلبکارانه گفتی
آراز با دختر عمت بادوم بازی کرده تو هم دیگه دوسش نداری خوب کاری کردی
از تصور اینکه آراز با آبجوش داخل آفتابه خواسته خودش بشوره و یهو با ریختن آب داغ بالا پریده و جیغ کشیده خندم گرفته بود
کلا بدن درد و اضطرابم فراموش شد به قدری خندیدیم که آیسو عصبانی شد و گف ساکت
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸**