eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.1هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
◾️سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه به سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد. به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مُصِر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. هرگز او را ندیدم. تا اینکه روزی برگشت. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمیدانم چه کار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود. اما فهمیده بود که چرا باید آنجا را ترک می کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود. در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند. او گفت......👇🏻😭😭⭕️⭕️ https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
👌 من یه دختر سبزه و پرمو با ابروهای پیوندی بودم با اینکه پدرم استاد دانشگاه بود مادرم معلم بود ولی خانواده بسیار معتقد و پایبند به رسم و رسومات بودیم دخترای فامیل و تقریباً همه همکلاسیام توی دانشگاه ابرو اصلاح کرده بودند و به اصطلاح به زیبایی شون می رسیدند ولی من این حق را نداشتم دیگه یاد گرفته بودم باید به نظرات پدر مادرم احترام بگذارم برای همین هم زیاد به فکر نبودم یه روز دوست صمیمیم با پوزخند بهم گفت تو اینجوری عصر حجری رفتار می کنی فکر نکنم کسی نگاهت کنه چه برسه به ازدواج اون لحظه با دلیل و منطق جوابشو دادم و گفتم که ارزش و احترام آدمها به شخصیت و رفتارشون نه لباس و زیبایی صورت ولی در حقیقت دلم شکست و ناراحت شدم یک مدت افسرده بودم همه دوستان و کنار گذاشتم و چسبیدم به درس من مهندسی شیمی میخونم ولی علاقه زیادی به زمین شناسی و مهندسی معادن داشتم یک روز اتفاقی بنر همایش سنگ شناسی بچه های دانشکده معدن را دیدم برای گذران وقتم و همچنین علاقه‌ای که به سنگها داشتم رفتم و تو همایش نشستم خیلی جالب بود آقایی که همایش را مدیریت می‌کرد پسر جوونی بود ولی اطلاعات خیلی بالایی داشت بعد همایش چادرم رو مرتب کردم و رفتم کنارش خیلی مودبانه سوالات مو پرسیدم اونم با حوصله توضیح می‌داد و این شد آشنایی من با همسرم آرمان از اون روز گاهی به دیدنش می‌رفتم و راجع به سنگها بلور ها و کانی ها بحث میکردیم آرمان برعکس من بسیار خوش چهره بود برای همین وقتی ازم خواستگاری کرد مات و مبهوت مونده بودم با کمال میل درخواستشو قبول کردم و خیلی زودتر از دوستام عروس شدم همه فکر میکردن آرمان جو زده شده و اشتباه میکنه ولی من درون آرمان رو میشناختم تو یک سالی که با هم بحث های علمی داشتیم فهمیدم چه گوهر با ارزشی است که به ظواهر آدم ها هیچ اهمیتی نمیده امروز افتتاحیه کارخانه تولید پودر معدنی من و آرمان که خوراک اولیه و مورد مصرف خیلی از کارخانه هاست.این کارخونه اولین مورد در خاورمیانه است برای راه اندازی این کارخانه دانش بنیان دوساله تمام پژوهش و تحقیق کردیم کلی وام گرفتیم کلی قرض کردیم ولی میدونم که آینده خوبی در انتظار ماست😍 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 من یه پرستار بخش سوختگی هستم یکی از پریشان ترین روزای زندگیم تو شب شهادت خانوم فاطمه زهرا برام اتفاق افتاد اون شب منو همکاری که شیفت شب بودیم باهم داشتیم شب کاری آرامی داشتیم مثل هر شیفت کاری معمولی انجام می‌دادیم که صدای جیغ داد اومد اومد یه خانواده ۳ نفری سوخته بودن😔😔 حال مرد و خانم وخیم بود همه همکارا دکتر بالا سرش بودیم زخمای که سوختگی نوع سوم بودن هیشگی امید به زندگی آقا و خانوم نداشتیم ولی ما تلاشمونو میکردیم وضعیتشون خیلیی بد بود پانسمان میکردیم خانواده هاشون رو سرهم میزدن خدا سر هیشگی نیاره اشوبی بود تو بخش من به خانوم که وضعیت وخیمی داشت رسیدگی کردم بردنش ای سی یو همکارام صدام کرد رفتم کمک آقا که وضعتش وخیم تر شد مرد تو حالت نیمه بیهوش بود تا رسیدم بالا سر آقا بیمار هم بیهوش بود انگار وجودمو احساس کرد چشاشو باز کرد خیره نگاهم کرد چهرش سوخته بود نمیشد فهمید کی هست ولی من این نگاه می‌شناختم این اتفاق برای صدم ثانیه اتفاق افتاد انگار تونلی باز بشه من پرت بشم به دوران نوجوانیم که باصدای دکتر که داد زد بیمار از دست دادیم بیمار از دادیم به خودم اومدم باورم نمیشد ..... ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ....
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#یک_نکته_از_هزاران #داستان_واقعی 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 من یه پرستار بخش سوختگی هستم یکی از پریشان ترین روز
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 عرفان مرده باشه ولی خط مستقیم مانیتور بهم ثابت میکرد که این مرد تموم کرده ملافه رو کشیدن روش دستی رو شونم نشست دست دوستم بود بهم گفت آروم باش ما باید قوی باشیم اشکاتو پاک کن ناخدا گاه دستمو کشیدم به صورتم رودی رو گونه هام جاری بود کی گریه کردم که نفهمیدم صورتمو پاک کردم به خودم نهیب زدم شاید اشتباه کردم رفتم پرونده پزشکی بیمار برداشتم اسمشو دیدم عرفان جوانمرد همون پسر خوشتیپ صاحب کار بابام اون روزهای شیرین نوجوانی وقتی من ۱۴ سالم بود و عرفان ۲۱ ساله عشق زیبایی تو دلمون جونه زد خیلی زود نامزد کردیم عرفان برای ادامه تحصیل رفت خارج کشور اون رفتن بود ک رفت روزای اول باهم صحبت میکردیم ولی کم کم عرفان سرد شد تو آلمان عاشق هم دانشگاهیش شد و ازدواج کرد وقتی بهم گفت باید نامزدی تموم کنیم ما باهم تفاهم نداریم قلبم هزار تیکه شد ولی بخدا من هیچوقت نفرینش نکردم حتی بعدها که سنم زیاد شد رسیدم به بیست سالگی بخشیدمش من هیچ عقده ای از گذشته نداشتم ولی ته ته قلبم هنوزم دوسش داشتم تو پرونده پزشکی نوشته بود به خاطر انفجار تو خونه سوخته بودن هر سه نفر بعد اون شب دو روز بعدش مادر خانواده هم به رحمت خدا رفت فقط دخترشون که از ناحیه پا دچار سوختگی شده بود زنده موند بعد مرخصی با مادر بزرگش رفت.....
به قلم 🌱 من یه دختر بی نظم و شلخته بودم از مدرسه که میومدم با این که دیگه بچه نیستم و سوم دبیرستان هستم ولی حتی لباس‌های خودمم هم جمع و جور نمی کنم و از کیفم گرفته تا لباس هام که در میارم همونجا روی زمین می میموند به نظرم جمع و جور کردن و نظم و این حرف ها فقط هدر دادن وقت و انرژی است و به جای اون کارها می توانیم خیلی کارهای دیگه بکنیم که بهمون خوش بگذره من با مامانم همیشه سر این موضوع بحث داشتیم بیچاره مامانم همیشه حرص می خورد و می گفت دیگه بزرگ شده ام و باید از شلختگی در بیام ولی من به حرفهاش توجهی نمی کردم من از بچگی همین بودم قصد تغیر هم نداشتم هر چند برای خودمم سخت بود مثلاً هر روز سر پیدا کردن وسایلم مثل جوراب خودکار و مانند اینها کلی وقتم هدر می رفت و با پررویی تمام معتقد بودم اگر مامانم دست نزنه و اجازه بده همون جایی که گذاشتم بمونه هیچ چیز گم و گور نمی شود یه روز مامانم مریض شد و نتونست به کارهای خونه برسه خواهر کوچکترم همه چیز و بدتر کرده بود خونه طوری شده بود که روی زمین جای خالی نبود بیچاره مامان نای تکون خوردن نداشت داشتم براش چایی می بردم که بخوره دیدم رنگش سیاه شده اشاره کرد که قرص فشار شو بیارم چای گذاشتم روی میز و سمت آشپزخونه دویدم تا قرص فشار مامانم رو پیدا کنم ولی خونه و آشپزخونه به قدری به هم ریخته بود که نمیتونستم قرص ها رو پیدا کنم مامانم داشت از دست می رفت گریه ام گرفته بود هر جا می دویدم پیدا نمی کردم نمیدونستم چیکار کنم هول شده بودم دویدم و همسایه رو صدا زدم ملاحت خانوم همسایمون زود اومد بالای سر مامانم که بیهوش شده بود فریاد زد گوشی بیار زنگ زد اورژانس و بابام هم تو همین حین از راه رسید بابا با آمبولانس همراه مامانم رفت ملاحت خانوم وضعیت خونه رو نگاه کرد و سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و پا شد رفت خواهرم گریه میکرد آب دماغ و دهنش قاطی شده بود موهاش شلخته بود خونه در حد انفجار به هم ریخته بود بیچاره مامان تمیز میکرد مرتب می کرد نمیدونستم چقدر زحمت میکشه با گریه پاشدم خونه رو مرتب کردم خواهرمم بردم حموم و شستمش هرچقدر به گوشی بابا زنگ میزدم جواب نمی داد فکرم هزار جا رفت قلبم از ناراحتی کم مونده بود بایسته به خدا گفتم خدایا منو ببخش و مامانمو بهم برگردون حس میکردم همه چیز تمومه بلاخره شب شد و بابا همراه مامان که ناتوان و ضعیف شده بود از راه رسیدن مامانم بغل کردم و یک دل سیر گریه کردم مامانم با اینکه خیلی ضعیف بود ولی سرمو نوازش کرد بابا گفت این بار خطر رفع شد نباید فشارش بره بالا قرصاشو میزارم توی قفسه یادت نره با گریه رو به مامانم کردم و گفتم قول میدم دیگه همونی میشم که تو میخوای فقط تو برایم بمون. ✅برای سلامتی و تن درستی همه مادران و هدیه به روح پاک خانم فاطمه زهرا ( علیهاالسلام )پنج صلوات هدیه کنیم ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
به قلم 🌱 من یه مادرم و مثل همه مادرها آرزوم بچه هام زودتر سر و سامون بگیرن دوتا دختر ۲۱ ساله و ۱۹ ساله دارم و یه پسر که هنوز خیلی کوچیکه تو شهرستان ما رسم بود که دخترها زودتر ازدواج کنن ولی من با این حال من به دخترام اجازه دادم مدرسشون رو تموم کنن و دانشگاه برن کم کم همه دخترای فامیل ۱۴ ساله ها و ۱۵ ساله ها ازدواج کردند و فقط دخترهای من موندن حرف و حدیث های فامیل خصوصاً جاری ها که دختراشون زود ازدواج کرده بودند باعث شد منطقم را از دست بدم دیگه اون مادری که معتقد بود یه دختر باید درس بخونه باید استقلال مالی داشته باشه نبودم الان فقط به این فکر میکردم که دخترام زودتر ازدواج کنن ولی دختران انگار برعکس من دیگه اصلا به ازدواج فکر نمی کردند حسودی احمقانه من به دخترهای فامیل باعث می شد که هر روز سر این موضوع و بحث های بچه گانه با دختران جنجال داشته باشم من اصرار داشتم ازدواج کنن ولی اون ها اصرار داشتن که فعلاً زوده و تا تموم شدن درسشان و پیدا کردن کار مناسب ازدواج نمی کنند از طرفی مورد مناسب ازدواج هم براشون پیش نیومده بود و این موضوع بیشتر منو حرص میداد آخرش حرف های من باعث شد که دختر بزرگم با یه پسر توی فضای مجازی آشنا شده و وارد رابطه بشود و این رابطه خیلی زود سر پنج ماه به خواستگاری و ازدواج سرانجامید اولش خیلی خوشحال بودم ولی با فهمیدن وضعیت زندگیشون خوشحالیم به ناراحتی تبدیل شد شوهر دخترم اصلاً اهل کار نبود ولی درعوض تا میتونست از طریق همین فضای مجازی دنبال چت و اینکارا بود اصرار احمقانه من به ازدواج بود که باعث شد دختر عاقل و سرسنگین من دست به این کار بچه گانه بزنه امروز که صیغه طلاق شون جاری شد تصمیم گرفتم به خاطر هیچکس آرامش و آسایش خانوادمو نگیرم درست بهای سنگینی دادم و نمیتونم برای دخترم جبرانش کنم ولی تا عمر دارم پشت دخترام هستم خواستم به مادر ها بگویم به خاطر چشم و هم چشمی دهن بین حرف هیچکس نباشید هرچی عقل و قلب خودتون میگه به همان عمل کنید نویسنده: ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#ادمین:داستان_کوتاه از زندگی واقعی یکی عزیزانمون💐🌺 #ارسالی_اعضا🌱 #نگار سلام دست خودم نیست وقتی به
🌱 دوره راهنمایی که شروع کردم دیگه اون دختر بچه نبودم که دلش خوراکی بخواد دلم میخواست ولی میتونستم حریف دلم بشم 😀😀 دیگه نبود خوراکی یا مداد رنگی یا چیزی دیگه باعث ناراحتیم نمیشدن چون چیزایی بودن که خوشحالم میکردن مثلا چون دانش آموز زرنگه بودم همه بچه ها آرزوشون بود که توی گروهی باشن که من سرگروهشم و این باعث دلگرمی من میشد معلما واقعا دوستم داشتن چون هم زرنگ بودم هم با ادب. همیشه معلم ها میگفتن دکتر آینده یا معلم آینده. وقتی خودشون جلسه داشتن من به بچه ها درس میدادم. خلاصه سرما و همه سختی ها رو به جون میخریدم به امید آینده ای بهتر ☹زهی خیال باطل😕 کلاس سوم راهنمایی بودم برام خواستگار اومد اونم نه یکی سه تا. یکیش کلا بیخیال شدیم به دلایلی و ردش کردیم بیین اون دو من پسر دایی رو دوس داشتم خانوادم انتخابشون پسرعمو بود چون پسر عمو از چند سال قبل گفته بود که منو میخواد و ی طوری قولم از خانوادم گرفته بود. با پسر عموم به ناچار نامزد کردیم و میدونستم دیوانه وار دوستم داره ولی من دوسش نداشتم و هرکاری کردم که بره پی زندگیش بیخیال من بشه نرفت. اونموقع گوشی زیاد نبود یااگه بود همه نداشتن پسر دایی با واسطه برام پیغام میفرستاد که نامزدی بهم بزن اما میدونستم نمیشد هم اینکه خانوادم وضع خوبی نداشتن بالاخره دوس داشتن حالا که خواستگاره خوبه دختره ازدواج کنه بره. تا اینکه نامزدم فهمید که پسر داییم ول کن نیست رفت و تهدیدش کرد همینطور منو هم تهدید کرد یا برا منی یا برا هیچ کس و همین باعث شد برای همیشه جواب رد بدم به پسر داییم و بخوام که بره برا همیشه و رفت..😔 ادامه دارد..... ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
این یک است🌱❗️ ماجرای تولد و ، قسمت اول. همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند. دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم. عادت داشت که بعد از سرکارش و تعطیلی مغازه، با رفقای باب و ناباب جمع شوند و الواتی کنند و من هر شب تا نیمه شب منتظر او بودم. گاهی شام خورده بود و گاهی نه و من فقط سکوت میکردم. وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه پائین آشپزخانه و پذیرائی ... تولد همسرم بود و از دو طرف مهمان داشتیم. وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگه کاری هست انجام بدم و ... بالا رفتم و در اتاق خوابمان را باز کردم و صحنه ای دیدم که امیدوارم هیچ زن متاهلی نبیند. همسرم و دخترخاله اش. چیزی نگفتم و ... بعد از مدتی که از ازدواج ما گذشت،دخترخاله همسر بدلیل نداشتن تفاهم، از همسرش جدا شده بود و حالا شده بود یک زن آزاد !!! تمام توفانی که در درونم برپا شده بود را کنترل کروم و سریع پائین آمدم. بفاصله ی کمی همسرم و دخترخاله پائین آمدند و مثل موش تا آخر مهمانی هردو با ترس و لرز در گوشه ای نشسته بودند. مهمانی تمام شد و من با کنترل بسیار خیلی عادی جشن را ادامه دادم و انگار نه انگار. حالا بقیه داستان از قول آقا: اصلا فکر نمیکردم در آن شلوغی مهمانی همسرم ببالا بیاید و مچ ما را بگیرد. شرایط خیلی بدی بود. سریع لباس پوشیدیم و با فاصله آمدیم پائین تا جلب توجه نکنیم. هرآن منتظر برپائی طوفان عظیمی از جانب همسرم بودم. اما انگار نه انگار که این زن چه دیده. جشن را با روی خوش ادامه داد و با مهربانی بمن هدیه داد و بقیه هدیه دادند و کم کم مهمانهای دورتر که میرفتند و پدر مادرهایمان فقط مانده بودند، هرآن منتظر بودم تا همسرم دیده هایش را بیان کند. دخترخاله که سریع بعد شام و کیک رفت و همسرم خیلی عادی با او برخورد کرد. هرچه تنهاتر میشدیم ترسم بیشتر میشد اما خانمم انگار نه انگار !!! پدر و مادرم رفتند و قبل آنها هم پدر و مادر و برادر همسرم. از بدرقه که برگشتم دیدم همسرم مشغول جمع و جور کردن پذیرائی و جمع کردن بشقابهای پیش دستی و ... بود. کمی کمکش کردم و باز منتظر طوفان بودم. خیر خبری نبود رفتم خوابیدم ... مگر خوابم میبرد. ادامه دارد.... ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
👌 (زندگی پس از زندگی) 🌺 من بهاره دختره خوشگل وتپل وسفیدی بودم که ازبدوتولدهمه عاشق زیبایی من بودند. دردورانی که دربچگی به سرمیبردم انگاربزرگترین نعمت برای من بوددخترخاله ای داشتم همسن وسال خودم که خیلی ازتوجه ای که دیگران نسبت به من داشتن حسودی میکرد شایدبعضی مواقع این حسودی باعث زدن لطمه هایی به زندگیم هم بود کم کم مدارس داشت شروع میشدومن کلاس ششم بودم یعنی ١٢ ساله میشدم دیگرمادرم خیلی کم میگزاشت باهم سن وسال های خودم بازی کنم وازهمان اول مرابه جمع بزرگان برد درسن دوازده سالگی من دخترپرشورواشتیاق باارزوهای خیلی زیادفکرمیکردم دنیاهمینطوربروفق مرادم خواهدماندزندگی همین طورمیماندومن همیشه شادم ولی هرگزانطورکه خواستم نبود زندگی چرخ وفلک روزگاران رویش راهم به من نشان داد نشان دادکه هیچ چیزدراین زندگی آنی نیست که مامیخواهیم من به مدرسه میرفتم وهرروزم رابادرس وتلویزیون به پایان میرساندم دراین بین یک روزکه پس ازتعطیلی مدرسه به خانه امدم متوجه نگاهای معنی دارپدرومادرم شدم وپچ پچ هایی باهم دیگرداشتن ادامه دارد.... ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
👌 من یه دختر سبزه و پرمو با ابروهای پیوندی بودم با اینکه پدرم استاد دانشگاه بود مادرم معلم بود ولی خانواده بسیار معتقد و پایبند به رسم و رسومات بودیم دخترای فامیل و تقریباً همه همکلاسیام توی دانشگاه ابرو اصلاح کرده بودند و به اصطلاح به زیبایی شون می رسیدند ولی من این حق را نداشتم دیگه یاد گرفته بودم باید به نظرات پدر مادرم احترام بگذارم برای همین هم زیاد به فکر نبودم یه روز دوست صمیمیم با پوزخند بهم گفت تو اینجوری عصر حجری رفتار می کنی فکر نکنم کسی نگاهت کنه چه برسه به ازدواج اون لحظه با دلیل و منطق جوابشو دادم و گفتم که ارزش و احترام آدمها به شخصیت و رفتارشون نه لباس و زیبایی صورت ولی در حقیقت دلم شکست و ناراحت شدم یک مدت افسرده بودم همه دوستان و کنار گذاشتم و چسبیدم به درس من مهندسی شیمی میخونم ولی علاقه زیادی به زمین شناسی و مهندسی معادن داشتم یک روز اتفاقی بنر همایش سنگ شناسی بچه های دانشکده معدن را دیدم برای گذران وقتم و همچنین علاقه‌ای که به سنگها داشتم رفتم و تو همایش نشستم خیلی جالب بود آقایی که همایش را مدیریت می‌کرد پسر جوونی بود ولی اطلاعات خیلی بالایی داشت بعد همایش چادرم رو مرتب کردم و رفتم کنارش خیلی مودبانه سوالات مو پرسیدم اونم با حوصله توضیح می‌داد و این شد آشنایی من با همسرم آرمان از اون روز گاهی به دیدنش می‌رفتم و راجع به سنگها بلور ها و کانی ها بحث میکردیم آرمان برعکس من بسیار خوش چهره بود برای همین وقتی ازم خواستگاری کرد مات و مبهوت مونده بودم با کمال میل درخواستشو قبول کردم و خیلی زودتر از دوستام عروس شدم همه فکر میکردن آرمان جو زده شده و اشتباه میکنه ولی من درون آرمان رو میشناختم تو یک سالی که با هم بحث های علمی داشتیم فهمیدم چه گوهر با ارزشی است که به ظواهر آدم ها هیچ اهمیتی نمیده امروز افتتاحیه کارخانه تولید پودر معدنی من و آرمان که خوراک اولیه و مورد مصرف خیلی از کارخانه هاست.این کارخونه اولین مورد در خاورمیانه است برای راه اندازی این کارخانه دانش بنیان دوساله تمام پژوهش و تحقیق کردیم کلی وام گرفتیم کلی قرض کردیم ولی میدونم که آینده خوبی در انتظار ماست😍 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃😚 🔴 بارداری شب ازدواج همسرم😱 دوازده سالم بود زنش شدم ... با یه پدر معتاد و یه مادر بی کس و کار و هشت تا خواهر و برادر ازدواج با یه مرد سی ساله بیشتر بنفعم بود لاقل یه نونخور کمتر میشد😔 بعد چندسال زندگی کم کم عاشقش شدم...خیلی عاشق...جوریکه نفسم به نفسش بند شد. اوایل همه چی خوب بود اما بعد از دوسال کم کم ورق زندگیم برگشت...کم کم تیکه ها شروع شد...کم کم پرسیدنا شروع شد... هی میپرسیدن خبری از نی نی نیست؟ همه چی خوب بود اما من باردار نمیشدم! دوسال شد سه سال و چهار سال و پنج سال و شیش سال... زندگیم داشت تو سکوت محض میگذشت ۹ سال بود از زندگیمون میگذشت و از بچه خبری نبود تااینکه مادرشوهرم با همکاری شوهرم دست بکار شدن برای راضی کردن من واسه همسر دوم و اوردن نوه😏 روزگارم سیاه شد هرشبم گریه بود به مادرم که زنگ زدم در کمال ناباوری با گریه گفت قبول کن از خونه بابای معتادت خیلی بهتره اونجا ... فهمیدم خونه پدرمم جایی ندارم و بخودم اومدم دیدم دارم میرم خاستگاری واسه شوهرم بعد از یه ماه خون گریه کردنام بلاخره شوهرم از یه خانم مطلقه خوشش اومد و قرار شد توافقی عروسی کنن و بعد از بچه دار شدن خانمه بره دنیا رو سرم خراب بود حال خوبی نداشتم و مجبور بودم به تحمل شب عروسیشون به خواست همسرم رفتم شهرستان خونه مادرم درکمال ناباوری تاصبح استفراغ کردم ..‌اولش فکر کردن از اعصابمه ولی وقتی رفتیم بیمارستان با خبر حاملگیم صدای جیغ شادی تو کل بیمارستان پیچید! همون شب به شوهرم اس دادم ... خدا همیشه هست و به موقع تلنگرشو به ما آدمای کم صبر زندگیمون میزنه داری بابا میشی! 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ⛔️ ⛔️ هیچ گاه تصور نمی کردم، تنها یک آشنایی در شبکه های اجتماعی  چنین عاقبتی داشته باشد، اکنون نیز از کرده خود پشیمانم و نمی دانم با این آبروریزی چه کنم. زن 23ساله که در میان متهمان پرونده نزاع و چاقوکشی🔪 قرار داشت، در حالی که عنوان می کرد، عامل اصلی همه این بدبختی ها و رسوایی، کارهای اشتباه من بود، درباره چگونگی وقوع این حادثه خونین به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: 2سال قبل بود که زندگی مشترکم را با «جمیل» آغاز کردم.  با آن که او جوانی مهربان و خوش برخورد بود و برای رفاه و آسایش من تلاش می کرد اما فردی بی احساس و دل مرده بود. از همان ابتدای زندگی مشترک فهمیدم او به بیماری کلیوی دچار است و به همین  دلیل در انزوا به سر می برد و به فردی گوشه گیر و ساکت تبدیل شده بود. احساس می کردم او نمی تواند نیازهای روحی مرا برآورده کند چراکه خودش بیشتر از هر کس دیگر به محبت نیاز داشت.چند ماه اول زندگی سعی می کردم با این شرایط کنار بیایم و همسرم را درک کنم اما من هم انسان بودم و دوست داشتم مورد توجه همسرم قرار بگیرم ولی... کم کم رنگ و بوی زندگی مشترک با «جمیل» برایم یکنواخت شده بود، از سوی دیگر، همسرم معتقد بود در چند ماه اول زندگی نباید فرزندی داشته باشیم تا وضعیت مالی مان بهتر شود و فرزندانمان در رفاه و آسایش زندگی کنند، اما من که از تنهایی رنج می بردم، همه تلاشم را به کار بستم تا او را برای داشتن یک فرزند قانع کنم. این در حالی بود که همسرم مدام با بهانه های واهی و مختلف از زیر بار این مسئولیت شانه خالی می کرد. در همین روزها بود که با مرد 38ساله ای در شبکه های اجتماعی آشنا شدم.  «کبیر» با پیامک های زیبایش مرا جذب خودش کرده بود. همه فکر و اندیشه ام در پیامک های او خلاصه می شد، به طوری که ساعت ها به صفحه گوشی تلفن همراهم خیره می ماندم تا پیامکی از او برایم ارسال شود. آن قدر از خواندن آن جملات احساسی و عاشقانه لذت می بردم که روزی تصمیم گرفتم صدای او را بشنوم. با خود می اندیشیدم آیا صدایش نیز همانند پیامک هایش زیبا و دلنشین است؟ این گونه بود که با اولین تماس تلفنی، رابطه پنهانی من و «کبیر» شروع شد. آن قدر غرق در این رابطه شیطانی شده  بودم که دیگر همه چیز را فراموش کرده بودم، به طوری که گذر زمان را نیز احساس نمی کردم و در هر ساعت از شبانه روز با او تماس می گرفتم. تا این که چند روز قبل به اصرار «کبیر» با او قرار ملاقات گذاشتم، غافل از این که همسرم پی به ارتباط تلفنی من برده بود. «جمیل» وقتی مرا هنگام ملاقات با آن مرد دید، دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و به شدت کتکم زد. برادرم که متوجه کتک کاری او شده بود، به در منزل ما آمد و به حمایت از من سر و صدا و فحاشی می کرد. این گونه بود که درگیری شدیدی شروع شد و در نهایت به چاقوکشی 🔪انجامید. وقتی به گذشته می اندیشم، تنها خودم را عامل این رسوایی و نزاع می دانم، چراکه هیچ گاه به عاقبت این ارتباط خیابانی فکر نکردم... پایان❤️ 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c