#یادداشت
⭕️ خاطراتی از آقای #امامی_کاشانی
✍مسعود شفیعی کیا
فوت ایشان مرا یاد چند خاطرهی خردسالی انداخت.
قبل از اینکه در پاییز ۵۷ به خیابان تهراننو نقل مکان کنیم، در میدان روز مادر نیروی هوایی مستأجر بودیم.
پیشنماز مسجد قدس در چهار راه کوکاکولا آقای امامیکاشانی بود.
۱. اشتباه نکنم تابستان گرم سال ۵۶ بود که در ماه رمضان با بچههای کوچه که بزرگتر از من بودند، به مسجد قدس میرفتیم، جاذبهی کتابخانه و جلسات قرآن برای نسل ما که تلویزیون و سینما و کوی و برزنش مملو از برهنگی طرب و رقص و میگساری بود بسیار جاذبهی جالبی بود!
"علیرضا موحدیکرمانی" از مسئولان فرهنگی مسجد پسر آقای "موحدیکرمانی" بود که در فتحالمبین شهید شد.
ظهر گرم همان ماه رمضان با شوق و ذوق به نماز مسجد رفتیم، با اینکه سن بلوغ نرسیده بودم ولی مثل بیشتر بچهها ذوقی شگفت داشتیم. آماده نماز شدیم که چند لباس شخصی بسیار جدی آمدند کنار سجاده #امامی_کاشانی و بردنش، یکی از ساواکیها که بیسیم دستش بود، پیرمردی عبا به دوش را از صف اول صدا کرد و گفت: "بیا جلو نماز بخون!" به بقیه مردم هم گفت : " شما هم پشت این پیرمرد نماز بخوانید و کسی تکون نخوره!" یکی از ما بچهها را هم صدا کرد و بهش گفت: "تکبیر بگو!"
و ایستادن تا نماز اقامه شد و همه بستند و وقت خواندن نماز زیر چشمی دیدم که #امامی_کاشانی را از مسجد بردند بیرون، آنجا با وحشت از ساواک آشنا شدم ...
۲.پاییز سال ۵۷ بود که با مادر سوار تاکسی شدیم بریم ژاله، سر کوکاکولا حاجآقا #امامی_کاشانی که در دولت آشتی "بختیار" آزاد شده بود، سوار تاکسی شد، وقتی میخواست حساب بکند، یک کیفی درآورد چندتا یک قرانی و دوزاری داد به راننده تاکسی، مادرم دلش سوخت که حاجی چقدر در ساواک زدنش که چشمهایش اینقدر ضعیف شده و این هم وضع مالیش ...
ولی این از آخرین بارهایی بود که حاجی سوار تاکسی میشد، چند ماه بعد که مردم انقلاب را پیروز کردند، حاجی از محل رفت و ماشینش هم ضدگلوله شد، دهه ۷۰ بود که در مدرسهی عالی جلسات "شیخ محمود امجد" را میرفتم که «بیامو» مدل بالا و زرهای آقای #امامی_کاشانی را رؤیت میکردم.
در محله یک بازاریِ امامزمانی و اهلدل داشتیم که لالهزار کالای برقی میفروخت و مثلا برای #نیمه_شعبان ها دهها ریسهی لامپ صلواتی به بچههای محل برای چراغانی میداد، حاج آقا #امامی_کاشانی که خانهای مصادرهای و بزرگ در شمیران را از سر تکلیف تحویل گرفته بود، این بنده خدا را برای شعلهکشی خانه برده بود، چون طاغوتی هایِ تاریک قلب نورپردازی درستی نکرده بودند! و حال چه گذشت بماند...
متأسفانه این جدا شدن سریع امثال آقای کاشانی از مردم و زی طلبگی خیلی از بچه محلها را عقب راند، از جمله این بازاری با صفا که ماجرا را پسرخالهها که در آن محل ماندند برایم بعد تعریف کردند.
البته آقای "موحدیکرمانی" هم بعد از شهادت پسرش "علیرضا" و جدایی همسر اولش به علت ازدواج مجدد از محلهی ما به بالای تهران تشریف بردند، ولی آقای "ربانی املشی" را در همان محل ترور کردند.
۳. آخرین بار ایشان را سال ۸۱ در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها دیدم، وقتی ایشان را به وضع موجود و اصلاح آن دعوت کردم، اولا که نایستاد تا سخن مرا بشنود بلکه به سرعت راه رفت، بعد هم ضریح حضرت معصومه سلاماللهعلیها را نشان داد و گفت : " اینجا جای دعا است، دعا کنید تا خدا کمک کند."
گفتم : "حاجآقا! خوب قبلش هم دعا میکردیم، چرا انقلاب کردیم؟ که محافظان حائل بین من و حاجآقا شدند.
پسر ایشان نیز داماد "صیاد شیرازی" شد، و در غسلِ صیاد در بیمارستان ارتش ایشان را دیدم و تا سردخانه همراهی کردم، ایشان که به ساخت و ساز مشغول است، ساختمان مسکونی ساده "صیاد شیرازی" در شهرک فرمانیه را به مجتمعی لوکس تبدیل کرده است .
بالاخره نامه یِ عمر آقای #امامی_کاشانی هم تمام شد، این نوشتار به معنای قضاوت ایشان نبود، بالاخره ایشان در این مدت طولانی تولیت مدارس سپهسالار و موقوفات گرانقیمت آن و مدارس با شهریهی گزاف آنجا زحمات فراوانی کشیدند و مأجور باشند، انشاءالله خدا عاقبت ما را با ظهور امامزمان علیهالسلام ختم به خیر کند، چون بازگشت همهی ما به سوی او است.
@antioligarchie