eitaa logo
رستا
477 دنبال‌کننده
1هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
💠رَستــا روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌱 (حسینیه هنر اصفهان) ادمین: @f_sarajan کانال ما در بله: https://ble.ir/rasta_isfahan کانال ما در تلگرام: https://t.me/rasta_isfahan پیج ما در اینستاگرام:https://www.instagram.com/rasta.isf?igsh=emNzMGs2MjI0MWxu
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸️تهدید کرده بودند... صبح پنج‌شنبه بود که اسم محمدجواد افتاد روی صفحه موبایلم. صدایش درنمی‌آمد. محمدجواد و محسن را سال‌ها بود که می‌شناختم. پرسیدم چی شده جواد؟ _محسن، داداشم، دیشب توی پایگاه روبه‌روی مسجدالمحمود خانه اصفهان بوده، از پشت اومدند و همه رو بستند به رگبار، یه تیر از کمر خورده به قلبش و یکی هم به سرش. رسوندنش بیمارستان کاشانی برای احیا، اما فایده نداشت. می‌گفت با یک کلاش آمدند و همه را ریختند روی زمین. نزدیک ده نفر مجروح شدند و دوسه نفر شهید. برای این سه روز مغازه‌دارها را تهدید کرده بودند. با قمه و قداره آمده بودند سروقت‌شان که اگر نبندید فردا مغازه‌تان جلوی چشم‌تان می‌سوزد. محسن و بچه‌های بسیج هم رفته بودند گشت‌زنی و مراقبت؛ همین‌طور با یونیفرم بسیج، بی‌اسلحه. 👤راوی: محمدامیر کمالی‌نژاد، متولد1363، خدمات فنی تایپ و تکثیر ✍نگارش: فائزه دره‌گزنی ♦️عکس حجله شهید محسن حمیدی در محل شهادتش در فلکه نگهبانی خانه‌اصفهان. @rasta_isf_1401
🔸️تکرار تاریخ از این ماجراها زیاد دیده‌ایم. یک زمانی هم رجوی و بنی‌صدر خیال کردند می‌توانند کاری کنند ولی دیدیم که خودشان گول خوردند. خبر شهادت را همان شب از تلویزیون شنیدم. توی خانه راه می‌روم، برایشان سینه می‌زنم و گریه می‌کنم. دلم حتی برای بچه‌ها و جوان‌هایی که گول خوردند و با دشمن همصدا شدند هم می‌سوزد. 👤راوی: اعظم انصاری، متولد۱۳۳۳، بازنشسته آموزش و پرورش ✍نگارش: فائزه سراجان @rasta_isf_1401
🔸️خداحافظ رفیق چهارشنبه شب منزل پدرشوهرم بودیم. خانه‌شان محله ملک‌شهر است. آخر شب بود گوشی شوهرم زنگ خورد. رنگ از رویش پرید. پرسیدم کی بود؟ چیشده؟ شنیده بودم آن شب بعضی جاها درگیری‌هایی شده. _حمیدی و کریمی رو شهید کردن. بغض نگذاشت توضیح بیشتری بدهد. همه گرفته و ناراحت رفتیم سراغ اخبار و شبکه‌های اجتماعی. از رفقای شوهرم بودند. امروز هم با شوهرم آمدیم تشییع. دختر نوجوان دهه هشتادی‌ام هم مدرسه بود وگرنه با ما می‌آمد. 👤راوی: خانم سعادت، خانه‌دار، متولد ۱۳۵۵ ✍نگارش: فائزه دره‌گزنی @rasta_isf_1401
🔸نمی‌ترسیم مادربزرگ‌هایم تعریف می‌کردند که زمان کشف حجاب رضاخان از ترس‌شان یک سال از خانه بیرون نرفتند. حالا ولی فرق می‌کند. با دوتا چادر کشیدن میدان را خالی نمی‌کنیم. حرکت میکنیم در جامعه. من حتی تا جایی که بتوانم با غسل شهادت از خانه بیرون می‌روم. 👤راوی: اعظم انصاری، متولد۱۳۳۳، بازنشسته آموزش و پرورش ✍نگارش: فائزه سراجان @rasta_isf_1401
🔸سریع بروید... شیفت کاری‌ام بعدازظهرها هست. ساعت سه می‌آیم و تا آخر شب مغازه هستم. میوه‌فروشی دارم. حدوداً ساعت هشت‌ونیم شب بود که یکی از بچه‌هایی که می‌خواست برود خانه‌شان، گفت: "مهدی، مهدی، زود باش ببند، کرکره را بکش پایین برو. جمعیت همین پشت هستند ...همین زمین خاکی پشت." ظهر که آمدیم اوضاع عادی و آرام بود، فقط می‌دانستیم که فراخوان داده‌اند. می‌دانستیم که مثلاً شب‌ سر و صدا راه می‌اندازند یا مثلاً حمله‌ای می‌کنند و ترقه‌ای می‌زنند. شک کردم. گفتم «بذار ببینم راست میگی که این پشت هستند؟» ده‌بیست نفر بودند. صورتهایشان بسته و آماده بودند. معلوم بود می‌خواهند کاری انجام بدهند. دویدیم بیرون و به مغازه‌دارهای اطراف گفتیم مغازه‌‌ها را ببندند. در زیرزمین مغازه بغلی‌مان قایم شدیم. سروصداها و شعار و این چیزها شروع شد. خیلی صدای تیراندازی می‌آمد. صدای تیر بیشتر شد. ترکش‌ها به در و دیوار مغازه‌ها می‌خورد و صدایش می‌آمد. وقتی صدای مأمورها را شنیدیم، در را یواشکی باز کردیم و گفتیم: «آقا، میشه ما بریم بیرون؟» گفتند «نه، برید داخل فعلاً اینجا امن نیست.» حدود ساعت ده و ربع بود که دوباره پرسیدیم: میتونیم بریم؟ گفت: «سریع از اینجا دور شوید.» 👤راوی: مهدی زمانی، 43ساله، میوه‌فروش ✍نگارش: مائده ارسطویی @rasta_isf_1401
🔸"ما شهید نشیم، کی شهید شه؟" محسن حمیدی و محمدحسین کریمی از بچه‌های بسیج بودند. شوهرم سال‌ها میشناخت‌شان. شهید حمیدی را هر هفته نماز جمعه می‌دید. از شوخ‌طبعی کریمی تعریف می‌کرد. می‌گفت محمدحسین میگه:" ما شهید نشیم کی می‌خواد شهید شه". و حالا سه روز است محمدحسین شهید شده. 👤راوی: خانم سعادت، خانه‌دار، ۱۳۵۵ ✍نگارش: فائزه دره‌گزنی @rasta_isf_1401
43.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 روایت اول تا پای جان، برای ایران🇮🇷 روایتی از ۲۵ آبان ۱۴۰۱، فلکه نگهبانی خانه اصفهان @rasta_isf_1401
🔸️سیلِ خروشان پنج‌شنبه شب بود که خبر را از تلویزیون شنیدم. از قبل آشنایی با سه شهید نداشتم. حتی اسم‌شان را هم نشنیده بودم. امروز همین دو سه ساعت پیش از شروع مراسم با چندتا از رفقا به ذهنمان رسید یک پذیرایی از مردمی که به سمت گلستان شهدا می‌آیند داشته باشیم. چند تا فلاسک چای و تریموس آوردیم. لیوان یکبار مصرف و قند خریدیم و شروع کردیم به پذیرایی. همینطور ساده. سیل جمعیت شرکت کننده در تشییع واقعا زیاد است. 👤راوی: آقای نظری، کارمند ✍نگارش: فائزه سراجان @rasta_isf_1401
🔸سختیِ شیرین شوهرم به خاطر شغلش نتوانست بیاید مراسم. اما تماس گرفت و تشویقم کرد که حتما شرکت کنم. دختر یک سال و نیمه‌ام را سوار کالسکه کردم و برای تشییع آمدم. بعضی می‌گویند خوب با بچه کوچک سخت است چرا آمدی؟ می‌گویم سختی‌هایش هم شیرین است. این چند وقت بارها شده موقع بیرون آمدن از خانه بترسم. خودم و خانواده‌ام را به خدا سپردم و توکل کردم. راستش درد و دل آن دختر شهید با پدرش را که دیدم دلم آتش گرفت. انگار این اتفاق برای خودم افتاده باشد. واقعا ما هم داغداریم. 👤 راوی: عطیه قاسمی،1373،خانه‌دار ✍نگارش: مائده ارسطویی @rasta_isf_1401
🔸نان حلال توی کار ما آدم‌ها راحت می‌توانند حرام بخورند. قطعه‌ی دست دوم را تمیز می‌کنند و به‌جای قطعه نو روی ماشین ‌می‌اندازند و تمام. مشتری هم بدون این‌که بداند فکر می‌کند اشکال ماشین از این قطعه است و حتما باید عوض بشود. یک بار ماشینی را برای محسن آورده بودند. تعمیرکار قبلی، قطعه دست دو روی ماشین انداخته بود و پول نو را گرفته بود. اعصابش بهم ریخت. نتوانست همین طوری ماشین را تعمیر کند و هیچی نگوید. از طریق اوستایش زنگ زد به تعمیرکار قبلی و گفت: «شما این جنس رو اشتباه دادید به این بنده خدا. جنس دست دومه ولی پول زیادتر ازش گرفتید.» با وساطت محسن، تعمیرکار قبلی پول اضافی را به مرد برگرداند. 👤 راوی: حسن مسائلی ✍ نگارش: زهرا لطفی @rasta_isf_1401
🔸تا پایِ جان سه‌شنبه شب بود که از صفه برمی‌گشتیم. از طرف مدرسه رفته بودیم دیدن نمایش "تا پای جان". از سمت ملک‌شهر برمی‌گشتیم به سمت مدرسه. خانواده‌ها قرار بود بیایند دم مدرسه دنبالمان. خیابان شلوغ بود. حدود صد نفر جمع شده بودند. نمیدانم شاید هم بیشتر. یک عده هم داشتند سریع از آنجا دور می‌شدند. صدای تیراندازی می‌آمد. ترسیدیم. از شیشه اتوبوس خیابان را نگاه می‌کردم. دلم برای سرباز‌ها و پلیس‌ها می‌سوخت. می‌ترسیدم تیر بخورند. راننده دور زد و سریع از آنجا فاصله گرفت. فردا شبش خبر شهادت این شهدا را از تلویزیون شنیدیم. قبل از این ماجراها آرامش بیشتری داشتیم. آخر این سربازها امنیت ما را تامین می‌کنند مثل زمان جنگ. 👤راوی: امیرعلی احمدیان، متولد۱۳۹۰، دانش‌آموز ✍نگارش: فائزه دره‌گزنی @rasta_isf_1401
🔸حرف حق سال 1392، در جریان انتخابات، جو سیاسی کشور به‌شدت ملتهب شده بود. یک مشتری تهرانی تندمزاج به پست ما خورد. از اتفاق کارش طول کشید. عصبانی شد و شروع کرد به ناسزا گفتن و همه چیز را به هم ربط دادن که این گرانی‌هاهمه کار رئیس‌جمهور قبلی است و ببینید این کاندید جدید آمده دلار دارد می‌آید پایین. محسن گفت:« چرا ناراحتی؟ گرونیه؟ مشکلات هست؟ هزینه ماشین بالا شده؟ ما سعی می‌کنیم اینجا رعایت شما را بکنیم، دستمزدها را به هرصورت تا بشه کم می‌گیریم. فقط شما قول بده به من تحقیق بکنی بعد این حرفا رو بزنی، علت پایین اومدن دلار این نیست.» بعد هم شروع کرد با مشتری صحبت کردن. آدم خوش خلقی بود بین صحبت‌هایش مدام شوخی می‌کرد. مشتری آخر صحبت‌ها خندید و گفت: «آقا تسلیم! قانع شدم، حرفتون منطقی بود.» و ماشین را گرفت و رفت. 👤راوی: حسن مسائلی ✍ نگارش: زهرا لطفی @rasta_isf_1401
رستا
🔸 روایت اول تا پای جان، برای ایران🇮🇷 روایتی از ۲۵ آبان ۱۴۰۱، فلکه نگهبانی خانه اصفهان #شهید_محسن_
🔸 روایت اول تا پای جان، برای ایران🇮🇷 روایتی از ۲۵ آبان ۱۴۰۱ فلکه نگهبانی خانه اصفهان بازنشر به مناسبت سالگرد شهادت محسن حمیدی، محمدحسین کریمی، شهیدچراغی 🍃 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isf_1401