May 11
May 11
بسمالله نــور ...🌱
💠رَستــا
روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
صدای ما را از شهر اصفهان میشنوید.
@rasta_isf_1401
🔸محسن
پدرم آدمشناس بود. مثلاً نگاه میکرد میگفت: «هیمنز، این به درد نمیخوره؛ این مشتری کیه هر روز مزاحمه»
اما از محسن خوشش میآمد. چند دفعه با خود محسن بردیمش دکتر و آوردیمش. قلبش را عمل کرده بودیم و توی بیمارستان بستری بود. ساعت سه نیمهشب بیدار شده بود و توی بخش داد میزد: «محسن، بیا من رو ببر خونه»
میگفتم: «بابا، محسن اینجا نیست.»
اصرار میکرد: «نه، خوابیده. محسن، با توام؛ محسن، بلند شو بیا»
از بس این محسن در ذهنش آدم خوبی بود، آنجا هم محسن را صدا میزد.
راوی: هیمنز داویدیان، خدمات برق اتومبیل، خیابان خرم
#روایت_اول
#شهید_۲۵_آبان
#شهید_محسن_حمیدی
#رستا
#روایتسرای_تاریخ_شفاهی_اصفهان
#حسینیه_هنر_اصفهان
@rasta_isf_1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محسن حمیدی، به روایت هیمنز داویدیان
@rasta_isf_1401
🔸آچار فرانسه
حکم آچار فرانسه را داشت. هر چیزی لازم داشتیم، تعمیری، کاری اگر بود محسن جور میکرد. دهپانزده سال پیش به خاطر ساخت و ساز و تعمیر مسجد، پایگاه تعطیل شد. سابقه آشنایی من و محسن از پایگاه بسیج بود. چند سال پیش محسن و چند نفر دیگر دوباره پایگاه را راه انداختند. محسن، توی باتریسازی آقای مسائلی شاگردی میکرد. آقای مسائلی رئیس پایگاه بود. تا یاد دارم همیشه محسن همه کارهای مغازه را میکرد. زحمتکش بود و سرش به کار و زندگی. شبهای جمعه پایگاه مسلح داشتند. با چند نفر دیگر از بچهها میرفتند گشتزنی توی منطقه. چندسالی میشد که دیگر اسلحه نمیدادند برای گشت. این بار هم، گشت آخرش بود؛ بدون اسلحه.
▪️راوی: محمدامیر کمالینژاد، متولد1363، خدمات فني تایپ و تکثیر
🖋نگارش: فائزه درهگزنی
#شهید_محسن_حمیدی
#شهید_۲۵_آبان
#حسینیه_هنر_اصفهان
#رستا
@rasta_isf_1401
تولدت مبارک آقامحسن😌🍃
🔸محسن حمیدی
تولد: ۲۹ آبان ۱۳۶۱، محله الیادران اصفهان
تولد دوباره : ۲۹ آبان۱۴۰۱، گلستان شهدای اصفهان
@rasta_isf_1401
🔸مرخصی
چشمم که به صفحه شبکه خبر افتاد، شوکه شدم. یزد بودم. چند روزی رفته بودم مسافرت. حمیدی و کریمی را دورادور میشناختم؛ از فتنه ۸۸. از همان موقع، هر بار آتش فتنه روشن شده بود، کنارشان، با اغتشاشگرها مقابله میکردیم. دیدن نوار مشکی کنار عکسشان از قاب تلویزیون، خیلی سخت و دردناک بود؛ خیلی.
همیشه دغدغه برقراری امنیت را داشتند، همین شد که امروز چند ساعتی مرخصی گرفتم و آمدم تشییع...شاید من هم به آرزویم که شهادت است، برسم...
راوی: کاظمیان، متولد ۱۳۶۱، کارمند اداره برق
🖋نگارش: فائزه سراجان
#روایت_اول
#شهید_محسن_حمیدی
#روایت_سرای_تاریخ_شفاهی_اصفهان
@rasta_isf_1401
🔸دست خالی
نزديك غروب بود كه رسيديم فلكه نگهباني. از هشتبهشت میآمدیم. از دكتر برميگشتيم. تقریباً نه و نيم شب بود. يكهو دیدیم که شلوغپلوغ شد. شیشههای ماشين را داديم بالا. ترمز كرديم و پارك كرديم کنار خیابان که قاطی اغتشاشگرها نشویم.
دختربرادرم همراهم بود. گفتم: «اصلاً تکون نخور تا ماشین حرکت کنه.»
منتظر بوديم تا راه باز شود و حركت كنيم. بسیجیها که دیدند شیشههایمان بالاست و ترسیدیم، راه باز کردند كه برویم سمت خانه. تا وقتي كه ما بوديم، نه شليكي بود و نه اتفاقي. بسیجیها نه تفنگی داشتند و نه اسلحهای. فقط باتون دستشان بود. شاکی شده بودم كه اينها چطور ميخواهند دفاع کنند. چه جوری قرار است با دست خالي دفاع کنند؟ اینها باید تفنگ داشته باشند تا وقتي یکی آمد بیرون و شلیک کرد، بتوانند دفاع کنند از خودشان. ما به سلامت رسيديم خانه. بعداً از برادرم شنيدم که این اتفاق افتاده.
راوی: رقیه ضیائی،38ساله، خانهدار، ساكن خمينيشهر
♦️ حجله #شهید_اسماعیل_چراغی در محل شهادتش در فلکه نگهبانی.
@rasta_isf_1401
🔸غذای ارزان
گاهی اوقات اوستایمان پول میداد میگفت بروید غذا بگیرید.
من و بچهها میرفتیم چلوکباب میخریدیم. محسن ولی همیشه یک غذای ارزان میگرفت.
میگفت: "غذای گرون خواستم بخورم باید با کارت خودم بگیرم، حالا امروز که با مغازه است باید یه غذای ارزون بگیرم."
از آن طرف، برای دیگران بخشنده بود و دست و دلباز. با محسن که میرفتیم بیرون بهمان خوش میگذشت. اینجا صبحها که میآییم سرکار، هر وقت بچهها بخواهند با هم صبحانه بخورند، چون تعداد بالاست هزینه را بین هم تقسیم میکنند. محسن امّا روزهایی که پول در جیبش بود خودش میرفت حلیم و عدس یا نان و پنیر میخرید برای همه.
حتی اگر کسی دیر میآمد، سهمش را میگذاشت داخل کمدش که بعد بیاید بخورد.
👤راوی: ابوالفضل جعفری (معروف به ستار)، متولد ۱۳۷۱، شاگرد خدمات برق اتومبیل
🖋نگارش: مائده ارسطویی
#شهید_محسن_حمیدی
#رستا
@rasta_isf_1401
🔸️تهدید کرده بودند...
صبح پنجشنبه بود که اسم محمدجواد افتاد روی صفحه موبایلم. صدایش درنمیآمد. محمدجواد و محسن را سالها بود که میشناختم. پرسیدم چی شده جواد؟
_محسن، داداشم، دیشب توی پایگاه روبهروی مسجدالمحمود خانه اصفهان بوده، از پشت اومدند و همه رو بستند به رگبار، یه تیر از کمر خورده به قلبش و یکی هم به سرش. رسوندنش بیمارستان کاشانی برای احیا، اما فایده نداشت.
میگفت با یک کلاش آمدند و همه را ریختند روی زمین. نزدیک ده نفر مجروح شدند و دوسه نفر شهید. برای این سه روز مغازهدارها را تهدید کرده بودند. با قمه و قداره آمده بودند سروقتشان که اگر نبندید فردا مغازهتان جلوی چشمتان میسوزد. محسن و بچههای بسیج هم رفته بودند گشتزنی و مراقبت؛ همینطور با یونیفرم بسیج، بیاسلحه.
👤راوی: محمدامیر کمالینژاد، متولد1363، خدمات فنی تایپ و تکثیر
✍نگارش: فائزه درهگزنی
♦️عکس حجله شهید محسن حمیدی در محل شهادتش در فلکه نگهبانی خانهاصفهان.
#شهید_محسن_حمیدی
#شروع_درگیری
#شروع_اغتشاش
#تشییع
#خبر_شهادت
@rasta_isf_1401
🔸️تکرار تاریخ
از این ماجراها زیاد دیدهایم. یک زمانی هم رجوی و بنیصدر خیال کردند میتوانند کاری کنند ولی دیدیم که خودشان گول خوردند. خبر شهادت را همان شب از تلویزیون شنیدم. توی خانه راه میروم، برایشان سینه میزنم و گریه میکنم. دلم حتی برای بچهها و جوانهایی که گول خوردند و با دشمن همصدا شدند هم میسوزد.
👤راوی: اعظم انصاری، متولد۱۳۳۳، بازنشسته آموزش و پرورش
✍نگارش: فائزه سراجان
#شهید_محسن_حمیدی
#شروع_درگیری
#شروع_اغتشاش
#تشییع
#خبر_شهادت
@rasta_isf_1401
🔸️خداحافظ رفیق
چهارشنبه شب منزل پدرشوهرم بودیم. خانهشان محله ملکشهر است. آخر شب بود گوشی شوهرم زنگ خورد. رنگ از رویش پرید. پرسیدم کی بود؟ چیشده؟ شنیده بودم آن شب بعضی جاها درگیریهایی شده.
_حمیدی و کریمی رو شهید کردن.
بغض نگذاشت توضیح بیشتری بدهد. همه گرفته و ناراحت رفتیم سراغ اخبار و شبکههای اجتماعی. از رفقای شوهرم بودند. امروز هم با شوهرم آمدیم تشییع. دختر نوجوان دهه هشتادیام هم مدرسه بود وگرنه با ما میآمد.
👤راوی: خانم سعادت، خانهدار، متولد ۱۳۵۵
✍نگارش: فائزه درهگزنی
#شهید_محسن_حمیدی
#شروع_درگیری
#شروع_اغتشاش
#تشییع
#خبر_شهادت
@rasta_isf_1401
🔸نمیترسیم
مادربزرگهایم تعریف میکردند که زمان کشف حجاب رضاخان از ترسشان یک سال از خانه بیرون نرفتند. حالا ولی فرق میکند. با دوتا چادر کشیدن میدان را خالی نمیکنیم. حرکت میکنیم در جامعه. من حتی تا جایی که بتوانم با غسل شهادت از خانه بیرون میروم.
👤راوی: اعظم انصاری، متولد۱۳۳۳، بازنشسته آموزش و پرورش
✍نگارش: فائزه سراجان
#شهید_محسن_حمیدی
#شروع_درگیری
#شروع_اغتشاش
#تشییع
#خبر_شهادت
@rasta_isf_1401
🔸سریع بروید...
شیفت کاریام بعدازظهرها هست. ساعت سه میآیم و تا آخر شب مغازه هستم. میوهفروشی دارم. حدوداً ساعت هشتونیم شب بود که یکی از بچههایی که میخواست برود خانهشان، گفت: "مهدی، مهدی، زود باش ببند، کرکره را بکش پایین برو. جمعیت همین پشت هستند ...همین زمین خاکی پشت."
ظهر که آمدیم اوضاع عادی و آرام بود، فقط میدانستیم که فراخوان دادهاند. میدانستیم که مثلاً شب سر و صدا راه میاندازند یا مثلاً حملهای میکنند و ترقهای میزنند.
شک کردم. گفتم «بذار ببینم راست میگی که این پشت هستند؟»
دهبیست نفر بودند. صورتهایشان بسته و آماده بودند. معلوم بود میخواهند کاری انجام بدهند. دویدیم بیرون و به مغازهدارهای اطراف گفتیم مغازهها را ببندند.
در زیرزمین مغازه بغلیمان قایم شدیم. سروصداها و شعار و این چیزها شروع شد. خیلی صدای تیراندازی میآمد. صدای تیر بیشتر شد. ترکشها به در و دیوار مغازهها میخورد و صدایش میآمد.
وقتی صدای مأمورها را شنیدیم، در را یواشکی باز کردیم و گفتیم: «آقا، میشه ما بریم بیرون؟» گفتند «نه، برید داخل فعلاً اینجا امن نیست.» حدود ساعت ده و ربع بود که دوباره پرسیدیم: میتونیم بریم؟
گفت: «سریع از اینجا دور شوید.»
👤راوی: مهدی زمانی، 43ساله، میوهفروش
✍نگارش: مائده ارسطویی
#شهید_محسن_حمیدی
#شروع_درگیری
#شروع_اغتشاش
#تشییع
#خبر_شهادت
@rasta_isf_1401
🔸"ما شهید نشیم، کی شهید شه؟"
محسن حمیدی و محمدحسین کریمی از بچههای بسیج بودند. شوهرم سالها میشناختشان. شهید حمیدی را هر هفته نماز جمعه میدید. از شوخطبعی کریمی تعریف میکرد. میگفت محمدحسین میگه:" ما شهید نشیم کی میخواد شهید شه".
و حالا سه روز است محمدحسین شهید شده.
👤راوی: خانم سعادت، خانهدار، ۱۳۵۵
✍نگارش: فائزه درهگزنی
#شهید_محسن_حمیدی
#شهید_محمدحسین_کریمی
#شروع_درگیری
#شروع_اغتشاش
#تشییع
#خبر_شهادت
@rasta_isf_1401
43.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 روایت اول
تا پای جان، برای ایران🇮🇷
روایتی از ۲۵ آبان ۱۴۰۱، فلکه نگهبانی خانه اصفهان
#شهید_محسن_حمیدی
#شروع_درگیری
#شروع_اغتشاش
#تشییع
#خبر_شهادت
#رستا
@rasta_isf_1401