✅🌹زندگی نامه شهید مهدی باکری🌹
6⃣قسمت ششم چگونگی شهادت مهدی باکری
شهید مهدی باکری پس از شهادت برادرش حمید و چند تن از یارانش، دیگر روحی در بدن نداشت.
مشخص بود که به زودی به اجتماع به آنان خواهد پیوست. پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و پس از خواندن صلوات خاصه علی ابن موسی الرضا (ع) از خداوند خواست که شهادت نصیبش شود.
سپس از امام خمینی و حضرت آیت الله خامنه ای با گریه و التماس اصرار و تقاضا کردند که برای شهادت ایشان دعا کنند.
این فرمانده شجاع در عملیات بدر در تاریخ ۲۵ بهمن ماه ۱۳۶۳ با توجه به شرایط بحرانی عملیات و طبق معمول در خطرناک ترین صحنه عملیات حضور داشت.
در حالی که در کنار رزمندگان لشکر در شرق دجله در نزدیکی لشکر مستقر شده بود و سعی به هدایت آن ها و مشارکت در جنگ داشت.
تلاش می کرد تا مواضع تصرف شده عراقیان را پس بگیرد، اما با تیراندازی مستقیم مأموران عراقی، با معشوق الهی اش ملاقاتی داده شد. سپس به مقام شهادت دست یافتند.
زمانی که پیکر مبارک ایشان را در آب های هورالظیم جابجا کردند، قایق حامل پیکر ایشان، مورد هدف نارنجک های راکتی (RPG) دشمن قرار گرفت.
قطرات خالص وجودش به دریا پیوست و هیچوقت پیدا نشد و جاوید الاثر شدند.
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگی_نامه_شهید_مهدی_باکری
#پلیس_ترازانقلاب
#قسمت_ششم
#ادامه_دارد
#تولیدی_عس_کردستان
✅🌹زندگینامه شهید بروجردی🌹
6⃣قسمت شیشم
نظر شهید حاج محمد ابراهیم همت در مورد نفوذ کلام محمد بروجردی:
«بودند برادرانی که در اثر فشار کار خسته شده بودند ولی بعد از چند دقیقه صحبت با شهید بروجردی، تمام مسائل آنها حل میشد و با دلی گرم و امیدوار دوباره سراغ کارشان میرفتند ... ما شاگرد او بودیم. ایشان دارای یکسری ویژگی های اخلاقی خاصی بودند که شاید من در طول زندگیم از کمتر انسانی دیدم و ولایتپذیری در این انسان بزرگ، استقامت و پایداری، اخلاق حسنه، خصوصاً در برخوردهای اجتماعی از ویژگی های خاص اولیه این مرد بود. او خیلی ساده از خطای دیگران درباره خویش میگذشت و به اشتباه خود اعتراف داشت و طلب عفو میکرد.»
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگی_نامه_شهید_بروجردی
#دفاع_مقدس
#مسیح_کردستان
#پلیس_ترازانقلاب
#قسمت_ششم
#ادامه_دارد
#تولیدی_عس_کردستان
✅🌹زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم🌹
🇵🇸کسی که میخواست اسرائیل را نابود کند 🇵🇸
قسمت ششم🇮🇷🇮🇷
💠انتصاب به عنوان فرمانده موشکی نیروی هوایی سپاه؛ شهریور ۱۳۶۴
👈پس از صدور فرمان تاریخی امام (ره) مبنی بر تشکیل نیروهای سه گانه سپاه پاسداران، شهید طهرانیمقدم در سال ۱۳۶۴ به سِمت فرماندهی موشکی نیروی هوایی سپاه منصوب شد.
💠روایت محسن رضایی از این ماجرا بدین ترتیب است: «جنگ شهرها که آغاز شد، صدام به شدت شهرهای ما را با موشک و بمباران هوایی مورد حمله قرار میداد و فشار خیلی زیادی روی ما میآمد. من یک روز برادر محسن رفیقدوست را که مسئول لجستیک سپاه بود خواستم و گفتم ما چارهای نداریم جز اینکه جواب موشکها را با موشک بدهیم، لذا ایشان را فرستادیم سوریه و لیبی و در آخر جنگ هم کره شمالی. بعد دیدم باید ساماندهی موشکها را خودمان انجام دهیم. بعد از مشورت با برادران رشید، صفوی و شمخانی به این نتیجه رسیدم که فرد مناسب برای این کار حسن طهرانی است. ایشان را فراخواندیم و گفتیم توپخانه را بسپار به شفیعزاده و خودت با تیمی از دوستانت یگان موشکی را تشکیل دهید. ایشان کمی به من نگاه کرد و چیزی نگفت. بعدها برادر جعفری مسئول زرهی سپاه به من گفت در سوریه که بودیم حسن به من گفت: برادر محسن از من خواسته تیپ موشکی تشکیل بدهم. توپخانه را میشد کاری کرد، ولی موشکها خیلی پیچیدهاند. به هر حال باید با توکل این کار را انجام دهیم».
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگینامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#پدر_موشکی_ایران
#ایران_قوی
#قسمت_ششم
#تولیدی_عس_کردستان
✅خاطرات همرزمان حاج قاسم
🌹قسمت ششم
ظاهراً سنگر خالی بود، جلوتر رفتیم دیدیم سنگر خالی است، خودمان را از سنگر بالا کشیدیم، این سنگر تیربار عراقی بود، تیربار هم داخلش بود، اینجا دیگر انتهای کانال بود. جادهی عراقیها از کنار همین کانال رد میشد و به سمت هویزه و خط کنارهی رودخانه کرخه نور میرفت.
عراقیها خاکریز یو شکلی داشتند با فاصله 100 متری این سنگر، تقریباً 30 تا 40 متر پشت خاکریز یو شکل عراقیها بودند. دیدیم چند تا نیروی عراق بالای خاکریز نشستهاند و با هم حرف میزدند. ما دیده بانی کردیم، دیدیم محور بسیار خوبی برای عملیات است. موقعی که برگشتیم من جلو حرکت میکردم و برادر جمشیدی پشت سر من حرکت میکرد.
در نقطهای ایستادیم تا کنارههای کانال را یکبار دیگر مورد چک و بررسی قرار دهیم ببینیم مین دارد یا نه؟ قرار شد جمشیدی قلاب بگیرد و من آویزان از روی دستهایش بالا بروم نگاه بکنم. در حین صحبت بودم ناگهان صدای یک انفجار شنیده شد، پای جمشیدی رفت روی مین، سریع پای او را بستم و او را روی شانهام انداختم تا انتهای کانال حرکت کردیم
#خاطرات_همرزمان_حاج_قاسم
#شهید_القدس
#قهرمان_مردم
#تولیدی_عس_کردستان
#عس_سنندج
#قسمت_ششم
✅زندگینامه امام خمینی
🔴قسمت ششم
امام خواستگاری اول خود را در ۲۵ سالگی انجام داد اما دختر سید محمد کمرهای ازدواج با ایشان را نپذیرفت . برای بار دیگر در سن ۲۷ سالگی اقدام به خواستگاری کرد و همسر گزید که حاصل این پیوند خجسته، سه پسر و پنج دختر بود که از این میان یک پسر و دو دختر، اندکی پس از تولد، به رحمت خدا رفتند. اسامی این فرزندان به این صورت است: مصطفی، علی (در چهار سالگی از دنیا رفت)، صدیقه (خانم اشراقی)، فریده (خانم اعرابی)، زهرا (خانم بروجردی)، سعیده (در کودکی در گذشت)، احمد و لطیفه (در کودکی در حوض افتاد و مرحوم شد). همسر ایشان، دختر حاج میرزا محمدثقفی از روحانیون تهران بود. پیشنهاد این پیوند مبارک را سید محمد صادق لواسانی، دوست و همدرس امام داد. روحالله جوان، چندین بار به خانه میرزا محمد ثقفی تهرانی، پیغام فرستاد و آنان را از نیت خود باخبر کرد. اما "قدس ایران" که دختری دبیرستانی بود و سخت به تحصیل و زندگی در تهران خو کرده بود، هربار پاسخ منفی داد. تا اینکه بر اثر خوابی که خود آن را بیان کرده است، زندگی در قم با روحالله را پذیرفت. "خوابهای متبرک دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدّر است.
#زندگینامه_امام_خمینی
#تولیدی_عس_کردستان
#شهرستان_سنندج
#قسمت_ششم
32.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مستند"فلسطین یا اسرائیل"
#قسمت_ششم(آخر)
♨️دلایل حمایت آمریکا از اسرائیل
#فلسطین_غزه
#طوفان_الاقصی
#تولیدی_عس_خراسانجنوبی
#از_عشق_تا_پاییز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ازعشق_تاپاییز
قسمت ۶
بعد از نماز و زیارت برگشتیم خوابگاه
خوابگاهمون یه کم دور بود به همین منظور یا با اتوبوس یا با تاکسی و بعضا با پای پیاده در رفت و آمد بودیم.
تو مسیر برگشت محمدمهدی به گوشیم تماس گرفت خوشحالیم با دیدن اسمش روی گوشیم دوچندان شد
باحالت مزاح توام با خنده گفتم
-سلام بر بانوی پاکدامن
-سلام اسماعیل خوبی
-ممنوووون شما چطوری
-خوبم کجایی
-تو خیابون. با علیرضا دارم از حرم برمیگردم
-علیرضا کیه؟؟
-علی دیگه همون که روزش تا دم در همراهیم کرد
علیرضا لبخندی زد و گفت
-سلامش برسون
-علی سلام میرسونه
-تو هم سلام برسون بگو مشتاق دیدار
-جانم مهدی جان کاری داشتی تماس گرفتی درخدمتم
-اها کلا یادم رفته بود. بعدازظهر برنامت چیه؟؟
-برنامههه؟؟ نمیدونم
نگاهی به علی انداختم و گفتم
-علییی بعدازظهر برناممون چیه؟؟ نمیدونی؟؟
-نمیدونم باید برسیم خوابگاه تابلو اعلانات و
ببینیم
-نمیدونم مهدی، علی هم نمیدونه، برای چی میپرسی؟
-هیچی گفتم ببینمت البته اگه وقت داشتهب باشی
-دیشب همو دیدیم که
-اگه دوست نداری اصراری نمیکنم
-نه نه شوخی کردم، برم خوابگاه بهت اس میدم برناممون چیه
-باشه پس خبر با تو
-چشششم استاد
با خداحافظی محمدمهدی گوشیو قطع کردم
یه چند ثانیه ای تو فکر بودم
که علیرضا پرسید
-چیشد اسماعیل تو فکری
-هیچی گفت میخواد من و ببینه
-دیشب باهم بودین که
-میدونم..... گفت کارم داره
-اها از اون نظر...... حالا میخای چکار کنی؟؟
-هیچی باید ببینم برنامه بعدازظهر چیه. خداکنه برامون کلاس نذاشته باشن وگرنه خیلی بد میشه
تا خود خوابگاه خدا خدا میکردم که بعدازظهر کلاس یا برنامه خاصی نداشته باشیم. بااینکه از اولین دیدارمون چیزی نمیگذره ولی مثل بچه ها ذوق دیدن محمدمهدی رو داشتم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_عشق_تا_پاییز
#خاطرات_یک_طلبه
#قسمت_ششم
این داستان ادامه دارد...