eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 یاور همه مظلومان سال ۱۴۰۰ در اوج اغتشاشات با تعدادی از جوانان دانشجوی عراقی در دانشگاه تبریز صحبت می‌کردم. یکی‌شان گفت: «به قدری نگران جمهوری اسلامی هستیم که تا حالا در هیچ یک از فتنه‌های عراق این‌جور دل‌نگران نبودیم، چون معتقدیم اگر ایران بماند، همه مظلومان یاور دارند ولی اگر... امروز وقتی حس و حال همان جوانان را در تشییع سید مظلومان در تبریز دیدم که با پرچم عراق خودنمایی می‌کنند، فهمیدم چقدر آن حرف‌هایشان حساب شده بود. آنها شهید رئیسی را یاور و حامی مظلومان نه فقط ایران، بلکه عالم می‌پندارند. صابر عیسی‌پور چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 اهل ورزقان که باشی ... اهل ورزقان که باشی، دنیا را یک‌جور دیگر می‌بینی. صلابت خودت را مدیون این کوه‌ها می‌دانی. انگار که غیرت و اصالت کوه‌هایش به تو ارث رسیده است. بوی کوه و دشت و خاک و دشت و وطن را ...یک‌جور دیگر می‌شنوی همیشه صلابت و محکمی و نجابت را ... می‌شود از تک تک مردمش دریافت ... روستازاده هم که باشی این صلابت مردمانش را چندین برابر می‌کند. علتش زندگی در کنار کوه‌هایی چون ارسباران هست. به روستایمان که وارد می‌شوم، اول از همه این کوه‌ها هستند که به بدرقه‌ات می‌آیند. با وجود گذر چندین سال همچنان به تماشای بندگان خالق خودشون می‌ایستند. گاهی مواقع دلم می‌خواهد زبان باز می‌کردند و قصه و زندگی بندگان پاک و مخلص را برایم بازگو می‌کردند و می‌گفتند که این انسان‌های برگزیده چه درددل‌ها در دل این کوه‌ها که نکردند. چه اشک‌ها که نریختند. چه عشق‌هایی که در دل این انسان‌ها غلیان نکرده و ... ولی این‌دفعه یک کاری کردند که تا عمر دارم ‌نمی‌توانم پا به این کوه‌ها بگذارم ... چرا ورزقان؟ چرا این کوه‌ها؟ منی که با کوه و دشت رفاقت دیرینه دارم، منی که صلابتم و ثابت قدم بودنم در خیلی مسائل را مدیون صلابت این کوه‌ها هستم حالا چگونه بدون سوءظن می‌توانم دوباره درس زندگی و آزادگی را از این کوه‌ها بگیرم ... برای همیشه ما را داغدار کردید. مهری بر پیشانی خودتان زدید، خادمان این ملت را در دل خود جای دادید. قرار بود گل‌های مناطق خودتان را بچینید، نه اینکه گلی از مشهد، گلی از تهران و از تبریز مراغه و ... بیاورید، در دل خودتان جا بدهید. راست است که می‌گویند خدا بهترین گل‌ها را برای خودش برمی‌دارد. شما هم گویا راه و رسم آفریدگار خودتان را رفتید ... مدینه دهقان چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آن پیرزن روستایی هم آمده بود لباس‌های محلی‌اش توجهم را جلب کرد. موقعی که پیکر شهدا را داشتند از جلوی جایگاه رد می‌کردند، نیروهای محافظ، برای تبرک گل‌ها را پرت می‌کردند به سمت مردم. این خانم خیلی تلاش می‌کرد تا بتواند تبرکی از آن گل‌ها داشته باشد. از دیگران هم راهنمایی می‌خواست ... از روستایشان تنهایی آمده بود تبریز. روستایی که کیلومترها با تبریز فاصله داشت، صبح به آن زودی، کار و زندگی شلوغ روستایی را ول کرده و آمده بود برای بدرقه شهدای خدمت. می‌گفت: «تنها کاری که توانستم بکنم همین است. دو روز است که چشمانم بارانی ست.» بالاخره با هر مکافاتی خودش را برای تشیع رسانده بود. اسم آقای رئیسی و آل هاشم از زبانش نمی‌افتاد. به زبان محلی «اوخشاما» می‌گفت. به دستش می‌زد. جوری ضجه می‌زد که آدم فکر می‌کرد عزیزترین فردش را از دست داده است. گاهی به عکس استاندار جوان نگاه می‌کرد و روضه حضرت علی اکبر می‌خواند، زیر لب زمزمه می‌کرد: «بالا نه نن اولسون». مدینه دهقان چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 روایت تبریز بخش هفتادویکم پیکر شهید آل‌هاشم رسیده است به وادی رحمت؛ در محل دفنش، منتظر پدر است؛ تا برسد و او را تا منزل ابدی بدرقه کند. قیامت عظمایی به پاست. آنقدر مردم و ازدحامش زیاد است که ناخودآگاه یاد اربعین و کربلا می‌افتی. وسط جمعیت مردها گیر کرده‌ام که آقایی با لباس یگان ویژه به دادم می‌رسد. راه را برایم باز می‌کند و به نقطه امنی راهنمای‌ام می‌کند که برای خواهران ساخته تا زیر آفتاب سوزان و به دور از فشار مردها بایستند. به جای راحت و دنج که می‌رسم، چشم و گوشم بازتر می‌شود انگار! حواسم به درجه‌دار یگان بیشتر جلب می‌شود. مردی دارد می‌آید این سمتی. با شاخک بی‌سیمش می‌زند به شانه‌ی مرد و با همان خیلی نرم هلش می‌دهد به عقب: «هارا بِله؟ بورا خانیم‌لارین‌دی. گُئی ایستی هاوادا راحت دورسونلار؛ کجا؟! اینجا جای خانم‌هاس. بذار توی هوای گرم راحت وایسن» تا مرد را از آنجا دور می‌کند که یک دفعه خودش را می‌رساند بالای سر دختر جوان؛ مثل قهرمانان فیلم‌های هالیوودی. دختر هم گیر افتاده است بین جمعیت مردها و نمی‌تواند رد شود: «باجی گل بویاننان خانیملارین یانینا!؛ خواهر از این طرف بیا سمت خانما!» با غیرت تمام راه را می‌شکافد مثل رود نیل که برای موسی شکافته شد و دختر را به این طرف و کنار ما می‌رساند. چقدر این کارش، این غیرتش برای راحت عزاداری کردن خانمها دلچسب بود! خدا خیرش دهد! ادامه دارد... حکیمه برتینا پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۰۵ | وادی رحمت ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایت تبریز بخش هفتادودوم با اینکه خسته‌ام، با اینکه کل دیشب را بیدار بودم‌، با اینکه سرم گیج می‌رود و تیر می‌کشد، ولی باید در مراسم عصر مصلی حضور داشته باشم. این کوچک‌ترین کاری هست که می‌توانم بکنم... وارد مصلی که می‌شوم چایخانه حضرت رضا (ع) به پا ست. همان دم در به یاد حرمش عرض ادبی به حضرتش می‌‌کنم... از در که وارد می‌شوم، به سمت درب ورودی اصلی مصلی می‌روم. این‌قدر شلوغ است که حتی نمی‌شود رد شد. دوستان توصیه می‌کنند که زیاد خودت را اذیت نکن، بیا در همین حیاط بایستیم... از بس شلوغ است، طبقه دوم مصلی را هم باز کرده‌اند... هر جا را که نگاه می‌کنی، یکی گوشه‌ای، کنجی، حتی در اون شلوغی کنار دوستش، چادرش را انداخته صورتش؛ هق هق گریه‌اش را می‌توانی بشنوی... با اینکه جای سوزن انداختن نیست، انگار امروز در چهره تک‌تک مردم می‌شد آن حزن مشترک را با گوشت و پوست لمس کرد. همه لبخندها محو شدند. چهره‌ها گرفته هستند. چشم‌های سرخ‌شده نشان از اندازه بارانی بودن چشم‌ها را می‌رساند. گویا این بارانی بودن چشم‌ها با شدت بارانی بودن هوای شهرم بی ارتباط نیستند. از دیشب آسمان هم مثل مردم شهرم استراحتی به خودش نداده است... ادامه دارد... مدینه دهقان دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | مصلی تبریز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش هفتادوسوم در یکی از دست‌هایش پرچم ایران و در آن یکی، پرچم فلسطین است. زیر نور خورشید قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش می‌درخشند، یکی یکی پایین می‌چکند و لبه‌های روسری اش را خیس می‌کنند. چادرش را می‌کشم: «حاج خانم! خسته شدین با پرچم‌ها.» می‌خندد: «نه! قند دارم و انسولین زدم. حالم برا همینه قربونت برم. وگرنه با پرچم‌ها خسته نمی‌شم.» به دوردست‌ها خیره می‌شود: «اولین راهپیمایی من می‌دونی کی بود؟ زمان آقای طالقانی. بچه بودم چادر سر کردم و رفتم. شعار می‌دادیم: «آقای طالقانی! اولماغون تزدی سنون/ احتیاجی‌وار سنه هم دولتین هم ملتین.»» مردمک‌هایش وسط اشک‌ جمع‌شده توی چشم‌هایش می‌درخشد: «دیروز تا در ورودی مصلی رفتم. همینکه چشمام به محوطه افتاد، دلم لرزید. پاهام نا نداشتن که وارد بشم. از همون‌جا برگشتم. البیر آتام تَزَشدان اولوپ، یارالاریم تَزَلنیپ.» جوری به پرچم‌هایش چشم می‌دوخت و ازشان حرف‌می‌زد که انگار فرزندش باشند و از تن و جان خودش: «هر جمعه پرچم‌هام رو به عشق آیت‌الله‌ آل‌هاشم و جدش امام حسین می‌بردم مصلی. ولی امروز برای آخرین بار اومدم که...» انگار که خاطره‌ی تلخی یادش افتاده باشد، وسط ابروهایش چین می‌افتد: «میدونی؟ یه‌بار داشتم از راهپیمایی با پرچم‌هام، برمی‌گشتم. یه ماشین جلوی پام ترمز کرد و سرش رو از پنجره بیرون کشید؛ حاجتت رو گرفتی حاج خانم؟ آخی سنین الان پرچم فیراتماخ زمانین‌دی؟ اینها را گفت، گازش را گرفت و رفت. انگار دلم را مچاله کرده بودند. اون روز با خودم گفتم پرچم‌هامو برمی‌دارم و می‌رم راهپیمایی و نمازجمعه‌ی شهرهای دیگه ولی با این اتفاقات انگار خدا بهم گفت: «وطن تو همینجاست! بزرگ تو آیت‌الله آل‌هاشمه. تو باید همینجا توی تبریز پرچم‌هایت رو بالا ببری و بچرخونی! به خاطر راه آیت‌الله آل‌هاشم.»» ادامه دارد... فائزه ولیپور پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | میدان شهدا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مراغه بخش سیزدهم چشمم روی شماره‌ی پلاک ماشین‌ها می‌چرخد؛ سواری‌های رنگ‌به‌رنگ که به نظر می‌رسد همه از آذربایجان‌شرقی هستند: ۱۵، ۲۵، ۳۵. چند ماشین مدل بالا هم با شماره پلاک تهران توجهم را جلب می‌کند: ۲۲، ۴۰، ۵۵. یک لحظه فهمیدم انتهای پل یادگاران بسته است. چشم‌هایم را ریز می‌کنم؛ چندین اتوبوس پشت سر هم ردیف شده‌اند. اتوبوسی زردرنگ چشمم را می‌گیرد، این تنها اتوبوسی‌ست که نوشته‌ای روی آن نصب نشده است. نزدیکتر می‌شوم: «زائرین شهید رحمتی، کارکنان فولادظفر بناب» بغض گلویم را سنگین می‌کند. مگر مردم ما، پرورش یافته‌ی کدام مکتب‌اند که تشییع شهید را زیارت می‌دانند؟ - حسین آقام! همه می‌رن تو می‌مونی برام. صدای مداح جواب سوالم را می‌دهد. ادامه دارد..‌. سنا عباسعلیزاده | از جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۴۰ | پل یادگاران ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 زبان عشق برای به اینجا رسیدن نیازی نیست که هم‌زبان باشی، ایرانی باشی، بین خودت و افغانستانی و عراقی و عربستانی و پاکستانی و آمریکایی و... هیچ تفاوتی نمی‌بینی، با اینکه هم زبان نیستیم ولی با نگاه‌هامان، با لبخندهامان، با اشک‌هامان و... داریم با هم حرف می‌زنیم. زبان عشق و محبتی که بین‌مان رد و بدل می‌شود مدلش فرق می‌کند، همه چیز اربعین متفاوت است. انگار خدا می‌خواهد تو را به اینجا بکشاند تا با زبان مادری نه فقط، با زبان انسانیت بتوانی حرف بزنی، خودش هم بهت یاد می‌دهد. حرم حضرت ابوالفضل بودم داشتم با حضرت حسابی درد و دل می‌کردم یک خانم شانه‌ام را بوسید و به دستم چند تا دستمال کاغذی داد، حس می‌کردم از اول تا آخر ایستادنم اینجا پشت سرم ایستاده؛ گاهی دست می‌کشید به سرم، گاهی شانه‌ام را می‌بوسید؛ گرمای وجود محبتش را با تمام وجود حس می‌کردم؛ یک لحظه تمام اشک من به خاطر این عشق و محبت که بین محبین حضرات هست ریخته شد... بعد از اینکه زیارتم تمام شد برگشتم بهش نگاه محبت‌آمیزی کردم؛ دختر جوانی بود، اهل لبنان... از من پرسید ایرانی هستی گفتم بله... وقتی حرف می‌زد تقریبا متوجه می‌شدم ولی نمی‌توانستم جواب بدهم. عشق و محبتی که از ایران داشت را بهم رساند... با نگاه‌هامان کلی با هم حرف زدیم؛ آخر سر ارادتش به سردار که عکسش پشت چفیه‌ام بود را بهم رساند... اینجا بود که احساس می‌کردم چقدر ما دو تا به به هم نزدیکیم؛ گرچه زبان‌های مادری‌مان با هم تفاوت داشت، روح‌های ما دو نفر انگار یک روح‌ بود در دو جسم... وقتی هدف یکی باشد، وقتی مقصد یکی باشد، برایت فرقی نمی‌کند که آن کسی که کنارت ایستاده ایرانی است یا لبنانی یا آمریکایی و... روایت مدینه دهقان پنح‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پیکسل حاج قاسم مسیر اربعین که بودیم تقریبا رسیده بودیم به عمودهای ۷۰۰ چند عمود داشتم می‌رفتم دیدم این پسر عراقی همه‌اش جلوی چشمم ظاهر می‌شود. کنجکاو شده بودم که این چی از من میخواهد. یک‌جا ایستادم که شربت بگیرم دیدم چشمش را دوخته به پیکسلی که جلوی چادرم برای محکم ایستادنش زده بودم. یکهو با دست اشاره کرد که این را می‌دهید به من؟.. .با زبان عربی هم بهم گفت. گفتم به شرطی می‌دهم ک خودم بزنم به لباست... عشق و محبت حاج قاسم حرارتی ایست که تو دل بچه‌های کم سن و سال عراقی هم ریشه دوانده، عجب حسی به آدم دست می‌دهد وقتی متوجه می‌شوی که یک پسر بچه عراقی با چه حال التماسانه از تو می‌خواهد که پیکسل شهید را بدهی بهش... منی که گاهی با خودم فکر می‌کردم خدایا چطور می‌توان حاج قاسم را به نسل‌های دهه ۹۰ و ۱۴۰۰ شناساند؟ با این اتفاقات بهم ثابت شد که خدای حاج قاسم خودش امثال سردار سلیمانی را به این بچه‌ها شناسانده... روایت مسیر مدینه دهقان پنح‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بچه‌های مکتب اباعبدالله تو مسیر اربعین صدها کودک و نوجوانی به عشق اباعبدالله اینگونه داشتند خدمت میکردند. دلم می‌خواست قدرت رسانه داشتم تا به همه دنیا نشان میدادم که ببینیند ما چه نعمتی داریم، بچه‌هایی که اقتضای زمانه این را ایجاب می‌کند که به دنبال کارتن دیدن و بازی کردن با گوشی و... باشند، این‌گونه دارند در عالم بچگی‌شان عشق و محبت حسین ع را به رخ عالم می‌کشند... از کنارشان رد می‌شدم. وقتی یک چیزی برمی‌داشتی با چهره‌های خنده‌رویی مواجه می‌شدی. انگار بهترین هدیه دنیا بهترین آب نبات دنیا را بهشان داده باشی؛ انگار این من بودم که داشتم بهش هدیه می‌دادم. این‌همه عشق و محبت را به غیر مکتب اباعبدالله کجا می‌شود پیدا کرد؟ این بچه‌ها اینجوری با عشق و حرارت اباعبدالله بزرگ می‌شوند که تمام روزهای سال را در راه جمع کردن توشه زائران اربعین روزهاشان را سپری می‌کنند. تمام عمرشان، تمام لحظات زندگی‌شان وقف اباعبدالله می‌شود... روایت مسیر مدینه دهقان پنح‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 الله خیلی کریم چند سال پیش وقتی برای اولین بار این صوت را  گوش‌ دادم، لحظه‌ای که سید با آن صدای گرم و ملکوتی‌اش گفت «الله سبحانه وتعالی کریم، خیلی کریم» مثل خودش خنده‌ام گرفت. و از آن روز به بعد هر وقت عرصه بر من تنگ بیاید و حواسم باشد، زیر لب تکرار می‌کنم: «الله سبحانه وتعالی کریم...». «خیلی کریم» را هم درست با لحن عربی-فارسی خود سیدحسن نصرالله تکرار می‌کنم و یادآوری صدای خنده‌ی دلنشینش، دلگرمم می‌کند. امشب هم دم گرفته‌ام: «الله سبحانه وتعالای خیلی کریم»! بر ما منت بگذار و فردا صبح دلمان را به خبر سلامتی سیدحسن نصرالله شاد کن! زینب علی‌اشرفی @sandugkhane جمعه | ۶ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۳:۲۹ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 شیرینی مقاومت حوالی ساعت ۱۹:۳۰ از حوزه هنری بیرون زدم. فصلنامهٔ سوره سیمرغ بالأخره به دستم رسیده بود. لحظه‌ای که باید حس و حال شیرینی می‌داشتم چرا که برای اولین‌بار یکی از روایت‌هایی که نوشته بودم به چاپ رسیده بود. ولی من مثل ماتم‌زده‌ها در خیابان شریعتی قدم می‌زدم. از جلوی شیرینی فروشی رد می‌شدم که دو دل شدم شیرینی بخرم یا نه؟ شهادت سیدحسن عزیز، فوت یکی از اقوام، بی‌مهری‌های یک عده دوستِ گرگ‌صفت و مریضی خواهرم، دیگر ذوقی برایم نگذاشته بود که این لحظه را به خوشی یاد کنم. از جلوی مغازه عبور کردم. چند قدم بعد، دوباره خودم را مقابل یک قنادی دیگری پیدا کردم. بالأخره بعد از کلی کلنجار رفتن با دلم، وارد مغازه شدم. نیم کیلو کشمشی و مشهدی خریدم و پیاده به سمت خانه راه افتادم. سر کوچه نرسیده بودم که چند نقطهٔ ریز توجه‌ام را جلب کرد که از آسمان رد می‌شد. زیاد مکث نکردم و به راهم ادامه دادم. تا برسم خانه و وارد اتاقم بشوم، برادر کوچکم زنگ زد و با کلی ذوق و خوشحالی گفت: - داداش! داداش! زدن. موشک‌ها دارن می‌رن. من که تازه متوجه شده بودم آن نقطه‌های ریز چه چیزی بود، زود جلوی تلویزیون سبز شدم. روشنش کردم. بین شبکه‌های خبر و افق مدام در حال رفت و آمد بودم. بغض و سنگینی که روی سینه‌ام بود تبدیل به اشک شوق شد. انگار تمامی غم‌های امروز جای خودشان را به خوشی بی‌حد و مرز داده بود. یخچال را باز کردم تا آب بخورم، چشمم به شیرینی‌ها افتاد. انگار این‌ها برای چاپ روایت نبودند. شیرینیِ شخم شدن تل‌آویو توسط موشک‌های لشگر صاحب الزمان بودند. عطا حکم‌آبادی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا